اکنون که این سطور را مینویسم تردید ندارم که پیتر دویگ (Peter Doig) یکی از برجستهترین نقاشان زندۀ دنیاست. شاید حتی بهترین منظرهپرداز عصر ما باشد. مثل ادوارد هاپر، آن استاد غریب قرن بیستم، دویگ هم جهانی میسازد که شبیه صحنهای از یک فیلم بیانتهاست؛ اما این صحنه، تو را تنها نمیگذارد، برعکس، حس میکنی در آن راه میروی، گم میشوی، و میشوی شاهد حضوری ناپیدا؛ پژواکی دور، صدایی خاموش در دل فضا.

تابلوی «دو درخت» (تصویر بالا) یکی از باشکوهترین آثار پیتر دویگ است، صحنهای ساحلی و پهناور، با عرضی بیش از سهونیم متر، که در نگاه اول نفس را در سینه حبس میکند. دو درخت تنومند در دل آسمانی بنفش قد علم کردهاند، اما نه مثل درختانی که میشناسیم، بلکه بیشتر شبیه شاخکهای یک هیولای دریاییاند، مارپیچ و تهدیدکننده. شاخهها و برگهایشان به مکندههایی مرگبار با رنگهایی فسفری تند و بیرحمانه بدل شدهاند.
این نقاشی در واقع دربارۀ درخت نیست. موضوعش خشونت است، و اینکه چطور خشونت میتواند خیلی راحت به چیزی عادی تبدیل شود. در پیشزمینه، یک بازیکن هاکی با کلاه ایمنی و لباسی زرد و پوشیده از گلهای اغراقشده، گوشبزنگ ایستاده است. رنگهایی که دویگ به کار میبرد، احساسی در بیننده برمیانگیزد که نه توصیفپذیرند، نه فراموششدنی.

در جهان دویگ، حتی آواز، سایه دارد. تابلوی «مرد سرخ، کالیپسو میخواند» (تصویر بالا) فریادی است در سکوتی گرمسیری. مردی برهنه، ایستاده زیر آفتاب، چون قهرمانی بیرون آمده از اسطورهها. عضلاتش به رخ کشیده شدهاند، نگاهش لبریز از خویشتن دوستی است. آواز میخواند، نه برای دیگری، که برای پژواک خودش. تصویر مرد از چهرۀ فراموش شدۀ رابرت میچام الهام گرفته شده است، بازیگری که مدتی را در ترینیداد گذراند و آلبومی از ترانههای کالیپسو منتشر کرد. در آنسوی صحنه، بر شنهای داغ، پیکری در چنگال ماری مرگبار میپیچد. صدای خنده و آواز، با نالهای خاموش درمیآمیزد که کسی نمیشنود. آیا مرد سرخ، نماد همان توریست همیشه خوشحال جزایر بهشتی استوایی است؟ مسافری کور، که زیبایی را میبیند، اما رنج ساکنین را نه.

فردریک جیمسون میگوید: حالوهوای تازهای که نامش پست مدرنیسم است، از دل آثاری پدیدار شد که «هر ادعای خودجوش بودن و صراحت بی واسطه را کنار گذاشتند و به جایش از کولاژ و گسست بهره گرفتند.»
دویگ را میتوان بی تردید چنین نقاشی دانست، «نقاش نقاشان». منتقدی چون هارولد روزنبرگ دربارهی تابلوی «قایق سفید» (تصویر بالا) میگوید: «در یک لحظه خاص، بوم برای نقاشان آمریکایی دیگر نه فضایی برای خلق تصویر، بلکه میدانی برای کنش شد… چیزی که بر بوم مینشست، نه یک تصویر، بلکه یک رخداد بود.» بر بوم خاموش، قایقی سفید شناور است؛ آرام، بی صدا، بر سطح مهتاب خوردهی دریاچهای که انگار نفس نمیکشد. در دل قایق، پیکری نامعلوم آرام گرفته. این صحنه، رویایی است از رنگ و راز؛ گویی پردهای نقاشی شده با جادو. میتوان آن را چون آینهای از تنهایی انسان دید، آینهای که در دل طبیعت بازتاب مییابد.
اما زیر این آرامش، ریشخندی پنهان است. این منظرۀ شاعرانه، برگرفته از نمایی است در یک فیلم ترسناک، «جمعه، روز سیزدهم»، محصولی عامهپسند از دهۀ هشتاد. حال، در دل این تصویر آرام، نقاش با رنگ بازی میکند؛ نه برای تقلید از طبیعت، که برای به رخ کشیدن ماهیت فیزیکی خود نقاشی. اینجا، رنگ نه فقط نقش میزند، که سخن میگوید: از تناقض، از حافظه، از بازی تصویر و خیال. تابلوی «قایق سفید»، زمزمهای است میان رویا و کابوس؛ میان رمانتیسم و طنزِ پنهانی که تنها نگاه دقیق درمییابد.
مطالب پیشین:
تاب بازی اثر ژان اونوره فراگونار
ونوس و مارس اثر ساندرو بوتیچلی
این یک نقاشی نیست! اثر رنه مارگریت