Close Menu
مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس

    Subscribe to Updates

    Get the latest creative news from FooBar about art, design and business.

    What's Hot

    یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | به بهانۀ ۸۰ سالگی فیلم «رم، شهر بی‌دفاع»

    بررسی فمنیستی رمان «گوگرد» نوشته‌ی عطیه عطارزاده

    نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

    Facebook X (Twitter) Instagram Telegram
    Instagram YouTube Telegram Facebook X (Twitter)
    مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس
    • خانه
    • سینما
      1. نقد فیلم
      2. جشنواره‌ها
      3. یادداشت‌ها
      4. مصاحبه‌ها
      5. سریال
      6. مطالعات سینمایی
      7. فیلم سینمایی مستند
      8. ۱۰ فیلم برتر سال ۲۰۲۴
      9. همه مطالب

      انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      سکوت به مثابه‌ی عصیان | درباره‌ی «پرسونا»ی برگمان

      ۱۸ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      «گناهکاران»؛ کلیسا، گیتار و خون‌آشام

      ۱۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      رئالیسم اجتماعی یا موعظه‌گری در مذمت فلاکت | نگاهی به فیلم «رها»

      ۱۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      مرور فیلم‌های بخش مسابقه جشنواره کن ۲۰۲۵: یک دور کامل

      ۵ خرداد , ۱۴۰۴

      از شلیته‌های قاجاری تا پیراهن‌های الهام گرفته از ستارگان دهه‌ی سی آمریکا

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      جشنواره فیلم کن ۲۰۲۵ | «ارزش‌های احساسی»؛ زن، بازیگری و سینما

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      جشنواره فیلم کن ۲۰۲۵ | «ناپدید شدن جوزف منگل» و روسیاهی تاریخ

      ۲ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | به بهانۀ ۸۰ سالگی فیلم «رم، شهر بی‌دفاع»

      ۱۰ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ ایرانی‌ها | بی‌تا

      ۷ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌ها | به بهانۀ ۷۰ سالگی فیلم «خارش هفت ساله»

      ۳ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | در دنیای تو ساعت چند است؟

      ۳۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      من با نینو بزرگ شدم | گفتگو با فرانچسکو سرپیکو، بازیگر سریال «دوست نابغه من»

      ۱۹ فروردین , ۱۴۰۴

      اعتماد بین سینماگر و نویسنده از بین رفته است | گفتگو با شیوا ارسطویی

      ۲۴ اسفند , ۱۴۰۳

      گفتگوی اختصاصی | نانا اکوتیمیشویلی: زنان در گرجستان در آرزوی عدالت و دموکراسی هستند

      ۲۳ اسفند , ۱۴۰۳

      مصاحبه اختصاصی | پرده‌برداری از اشتیاق: دنی کوته از «برای پل» و سیاست‌های جنسیت در سینما می‌گوید

      ۱۸ اسفند , ۱۴۰۳

      بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بازکردن سر شوخی با هالیوود | یادداشتی بر فصل اول سریال استودیو به کارگردانی سث روگن و ایوان گلدبرگ

      ۱ خرداد , ۱۴۰۴

      تاسیانی به رنگ آبی، کمیکی که تبدیل به گلوله شد | نگاهی به فضاسازی و شخصیت‌پردازی در سریال تاسیان

      ۱۴ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      سرانجام، جزا! | یادداشتی بر سه اپیزود ابتدایی فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۱۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      وقتی سینما قصه می‌گوید | نگاهی به کتاب روایت و روایتگری در سینما

      ۲۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      رئالیسم اجتماعی در سینمای ایران

      ۱۷ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      گزارش کارگاه تخصصی آفرینش سینمایی با مانی حقیقی در تورنتو

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      سینما به مثابه‌ی هنر | نگاهی به کتاب «دفترهای سرافیو گوبینو فیلم‌بردار سینما» اثر لوئیجی پیراندللو

      ۷ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      «رقصیدن پینا باوش»؛ همین که هستی بسیار زیباست

      ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نصرت کریمی؛ دست‌ هنرمندی که قرار بود قطع‌ شود

      ۲۹ فروردین , ۱۴۰۴

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      هم‌آواز نبود، آوازی هم نبود | نگاهی به مستند «ماه سایه» ساخته‌ی آزاده بیزارگیتی

      ۸ فروردین , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | به بهانۀ ۸۰ سالگی فیلم «رم، شهر بی‌دفاع»

      ۱۰ خرداد , ۱۴۰۴

      بررسی فمنیستی رمان «گوگرد» نوشته‌ی عطیه عطارزاده

      ۱۰ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | به بهانۀ ۸۰ سالگی فیلم «رم، شهر بی‌دفاع»

      ۱۰ خرداد , ۱۴۰۴

      انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بازنمایی امر بومی در سینمای ایران

      ۷ خرداد , ۱۴۰۴
    • ادبیات
      1. نقد و نظریه ادبی
      2. تازه های نشر
      3. داستان
      4. گفت و گو
      5. همه مطالب

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «رمز» نوشته‌ی «جین ناکس»

      ۳ خرداد , ۱۴۰۴

      جهنم‌گردی با آقای یوزف پرونک؛ نگاهی به رمان کوتاه «یوزف پرونک نابینا و ارواح مُرده»

      ۲۶ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «گل‌ها» نوشته‌ی «آلیس واکر»

      ۲۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      بررسی فمنیستی رمان «گوگرد» نوشته‌ی عطیه عطارزاده

      ۱۰ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «خانواده‌ی مصنوعی» نوشته‌ی آن تایلر

      ۲ فروردین , ۱۴۰۴

      شعف در دلِ تابستان برفی | درباره «برف در تابستان» نوشتۀ سایاداویو جوتیکا

      ۲۸ اسفند , ۱۴۰۳

      داستان‌های فینیکس | ۱۸- داستان سایه

      ۶ خرداد , ۱۴۰۴

      من و ميس منديبل | داستان کوتاه از دونالد بارتلمی

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۷- وسواس

      ۳۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۶- آئورا

      ۲۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      اعتماد بین سینماگر و نویسنده از بین رفته است | گفتگو با شیوا ارسطویی

      ۲۴ اسفند , ۱۴۰۳

      هر رابطۀ عشقی مستلزم یک حذف اساسی است | گفتگو با انزو کرمن

      ۱۶ اسفند , ۱۴۰۳

      زمان و تنهایی | گفتگو با پائولو جوردانو، خالقِ رمان «تنهایی اعداد اول»

      ۷ اسفند , ۱۴۰۳

      همچون سفر، مادر و برفی که در نهایت آب می‌شود | گفتگو با جسیکا او نویسندۀ رمان «آنقدر سرد که برف ببارد»

      ۲۳ بهمن , ۱۴۰۳

      بررسی فمنیستی رمان «گوگرد» نوشته‌ی عطیه عطارزاده

      ۱۰ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۸- داستان سایه

      ۶ خرداد , ۱۴۰۴

      من و ميس منديبل | داستان کوتاه از دونالد بارتلمی

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴
    • تئاتر
      1. تاریخ نمایش
      2. گفت و گو
      3. نظریه تئاتر
      4. نمایش روی صحنه
      5. همه مطالب

      گفتگو با فرخ غفاری دربارۀ جشن هنر شیراز، تعزیه و تئاتر شرق و غرب

      ۲۸ آذر , ۱۴۰۳

      عباس نعلبندیان با تفاوت آغاز می‌شود!

      ۱۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      او؛ اُگوست استریندبرگ است!

      ۲۸ فروردین , ۱۴۰۴

      کارل گئورگ بوشنر، پیشگام درام اکسپرسیونیستی 

      ۷ فروردین , ۱۴۰۴

      سفری میان سطور و روابط آدم‌ها | درباره نمایشنامه «شهر زیبا» نوشته کانر مک‌فرسن

      ۲۸ دی , ۱۴۰۳

      بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      تاب‌آوری در زمانه فردگرایی | درباره نمایش «کتابخانه نیمه‌شب»

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی درباره زندگی سهراب شهید ثالث | درباره اجرای «فوگ غربت» به نویسندگی و کارگردانی نیما شهرابی

      ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی که تمام تماشاگران را از حال می‌­برد

      ۳۰ فروردین , ۱۴۰۴

      بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      عباس نعلبندیان با تفاوت آغاز می‌شود!

      ۱۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      تاب‌آوری در زمانه فردگرایی | درباره نمایش «کتابخانه نیمه‌شب»

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی درباره زندگی سهراب شهید ثالث | درباره اجرای «فوگ غربت» به نویسندگی و کارگردانی نیما شهرابی

      ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴
    • نقاشی
      1. آثار ماندگار
      2. گالری ها
      3. همه مطالب

      پنجاه تابلو | ۴۷- سه شاهکار از برهنگی در نقاشی

      ۵ خرداد , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۶- جهان بی‌نقاب کریستین شاد

      ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۵- جرج گروس: نقاشی از دل دادائیسم و آنارشیسم

      ۲۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۴- فلیکس نوسبام: نقاش هولوکاست

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      فرانسیس بیکن؛ آخرالزمان بشر قرن بیستم

      ۲۱ دی , ۱۴۰۳

      گنجی که سال‌ها در زیرزمین موزۀ هنرهای معاصر تهران پنهان بود |  گفتگو با عليرضا سميع آذر

      ۱۵ آذر , ۱۴۰۳

      پنجاه تابلو | ۴۷- سه شاهکار از برهنگی در نقاشی

      ۵ خرداد , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۶- جهان بی‌نقاب کریستین شاد

      ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۵- جرج گروس: نقاشی از دل دادائیسم و آنارشیسم

      ۲۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۴- فلیکس نوسبام: نقاش هولوکاست

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴
    • موسیقی
      1. آلبوم های روز
      2. اجراها و کنسرت ها
      3. مرور آثار تاریخی
      4. همه مطالب

      در فاصله‌ای دور از زمین | تحلیل جامع آلبوم The Overview اثر استیون ویلسون

      ۱۷ فروردین , ۱۴۰۴

      گرمی ۲۰۲۵ | وقتی موسیقی زیر سایه انتقادات و مصالحه قرار می‌گیرد

      ۱۲ اسفند , ۱۴۰۳

      دریم تیتر و Parasomnia:  یک ادیسه‌ی صوتی در ناخودآگاه ما

      ۲ اسفند , ۱۴۰۳

      وودستاک: اعتراضی فراتر از زمین‌های گلی

      ۲۳ دی , ۱۴۰۳

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      زناکیس و موسیقی

      ۲۷ دی , ۱۴۰۳

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      در فاصله‌ای دور از زمین | تحلیل جامع آلبوم The Overview اثر استیون ویلسون

      ۱۷ فروردین , ۱۴۰۴

      گرمی ۲۰۲۵ | وقتی موسیقی زیر سایه انتقادات و مصالحه قرار می‌گیرد

      ۱۲ اسفند , ۱۴۰۳

      دریم تیتر و Parasomnia:  یک ادیسه‌ی صوتی در ناخودآگاه ما

      ۲ اسفند , ۱۴۰۳
    • معماری

      معماری می‌تواند روح یک جامعه را لمس کند | جایزه پریتزکر ۲۰۲۵

      ۱۴ فروردین , ۱۴۰۴

      پاویون سرپنتاین ۲۰۲۵ اثر مارینا تبسم

      ۱۶ اسفند , ۱۴۰۳

      طراحان مد، امضای خود را در گراند پَله ثبت می‌کنند | گزارشی از Runway مد شانل

      ۹ اسفند , ۱۴۰۳

      جزیره‌ کوچک (Little Island)، جزیره‌ای سبز در قلب نیویورک

      ۲۵ بهمن , ۱۴۰۳

      نُه پروژه‌ برتر از معماری معاصر ایران | به انتخاب Architizer

      ۱۸ بهمن , ۱۴۰۳
    • اندیشه

      جنگ خدایان و غول‌ها

      ۳۱ فروردین , ۱۴۰۴

      ملی‌گرایی در فضای امروز کانادا: از سرودهای جمعی تا تشدید بحث‌های سیاسی

      ۴ فروردین , ۱۴۰۴

      ترامپ و قدرت تاریخ: بازخوانی دیروز برای ساخت فردا

      ۶ بهمن , ۱۴۰۳

      در دفاع از زیبایی انسانی

      ۱۲ دی , ۱۴۰۳

      اسطوره‌ی آفرینش | کیهان‌زایی و کیهان‌شناسی

      ۲ دی , ۱۴۰۳
    • پرونده‌های ویژه
      1. پرونده شماره ۱
      2. پرونده شماره ۲
      3. پرونده شماره ۳
      4. پرونده شماره ۴
      5. پرونده شماره ۵
      6. همه مطالب

      دموکراسی در فضای شهری و انقلاب دیجیتال

      ۲۱ خرداد , ۱۳۹۹

      دیجیتال: آینده یک تحول

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      رابطه‌ی ویدیوگیم و سینما؛ قرابت هنر هفت و هشت

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      Videodrome و مونولوگ‌‌هایی برای بقا

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      مسیح در سینما / نگاهی به فیلم مسیر سبز

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      آیا واقعا جویس از مذهب دلسرد شد؟

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      بالتازار / لحظه‌ی لمس درد در اتحاد با مسیح!

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      آخرین وسوسه شریدر

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      هنرمند و پدیده‌ی سینمای سیاسی-هنر انقلابی

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      پایان سینما: گدار و سیاست رادیکال

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      گاوراس و خوانش راسیونالیستی ایدئولوژی

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      انقلاب به مثابه هیچ / بررسی فیلم باشگاه مبارزه

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      پورن‌مدرنیسم: الیگارشی تجاوز

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      بازنمایی تجاوز در سینمای آمریکا

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      تصویر تجاوز در سینمای جریان اصلی

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      آیا آزارگری جنسی پایانی خواهد داشت؟

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      سیاست‌های سینما و جشنواره‌های ایرانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      خدمت و خیانت جشنواره‌ها

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      اوج و حضیض در یک ژانر / فیلم کوتاه ایرانی در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      درباره حضور فیلم‌های محمد رسول اف در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      سیاست‌های سینما و جشنواره‌های ایرانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      اوج و حضیض در یک ژانر / فیلم کوتاه ایرانی در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      درباره حضور فیلم‌های محمد رسول اف در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      ناشاد در غربت و وطن / جعفر پناهی و حضور در جشنواره‌های جهانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰
    • ستون آزاد

      نمایش فیلم مهیج سیاسی در تورنتو – ۳ مِی در Innis Town Hall و Global Link

      ۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      آنچه پالین کیل نمی‌توانست درباره‌ی سینمادوستان جوان تشخیص دهد

      ۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      هر کجا باشم، شعر مال من است

      ۳۰ اسفند , ۱۴۰۳

      لهجه من، هویت من: وقتی نژادپرستی زبانی خودش را پشت تمسخر پنهان می‌کند

      ۱۴ اسفند , ۱۴۰۳

      کانادا: سرزمین غرولند، چسب کاغذی و دزدهای حرفه‌ای!

      ۱۱ دی , ۱۴۰۳
    • گفتگو

      ساندنس ۲۰۲۵ | درخشش فیلم‌های ایرانی «راه‌های دور» و «چیزهایی که می‌کُشی»

      ۱۳ بهمن , ۱۴۰۳

      روشنفکران ایرانی با دفاع از «قیصر» به سینمای ایران ضربه زدند / گفتگو با آربی اوانسیان (بخش دوم)

      ۲۸ شهریور , ۱۴۰۳

      علی صمدی احدی و ساخت هفت روز: یک گفتگو

      ۲۱ شهریور , ۱۴۰۳

      «سیاوش در تخت جمشید» شبیه هیچ فیلم دیگری نیست / گفتگو با آربی اُوانسیان (بخش اول)

      ۱۴ شهریور , ۱۴۰۳

      مصاحبه اختصاصی با جهانگیر کوثری، کارگردان فیلم «من فروغ هستم» در جشنواره فیلم کوروش

      ۲۸ مرداد , ۱۴۰۳
    • درباره ما
    مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس
    داستان ادبیات پیشنهاد سردبیر

    آتیلا | داستان کوتاه از نل فرویدنبرگر

    مهدی غبراییمهدی غبرایی۲ بهمن , ۱۴۰۳
    اشتراک گذاری Email Telegram WhatsApp
    آتیلا
    اشتراک گذاری
    Email Telegram WhatsApp

    ترجمۀ مهدی غبرایی

        مارتا کارد را از دست مادرش گرفت و در گاراژ حبسش کرد. از گاراژ، دیگر برای پارک اتومبیل استفاده نمی‌کردند؛ صاحبان قبلی آن را به جایی تبدیل کرده بودند که دلال به آن می‌گفت ‘آپارتمان مادر زن.’ مارتا تصور می‌کرد علت این نامگذاری این است که احتمالاً بعضی مادرها آخر عمری می‌روند پیش دخترهاشان و مردها هم که به احتمال قوی صاحب خانه‌اند. مارتا ازدواج نکرده بود و خواهرش، مالی، که شوهر کرده بود، در گاراژش در لس آنجلس، که مستغلات خیلی گران‌تر از بالتیمور بود، ‘ آپارتمان مادر زن’ نداشت.

    مارتا به مادرش گفت : «بیا کمی استراحت کنیم. همین جا بنشین.»

    «می‌خواهی چه کنی؟» 

    « باید یخچال را تمیز کنم.»

       در گذشته با اینجور بهانه‌ها نمی‌شد سر مادرش شیره مالید. جودی خودش در چاخان کردن استاد بود و همیشه دست دختر ناشی‌اش را می‌خواند. از پنجره نگاه کرده و دیده بود مارتا به جای اینکه در خانه باشد، روی پلۀ گاراژ نشسته و به گوشی خود زل زده است. مارتا فهمید کسی چهل زندگینامه را خوانده و آنها را روی هم گذاشته و عکس گرفته؛ یکی دیگر پای پیاده خود را به چشمه‌های آب گرم ایسلند رسانده است.

    خانه کوچک بود، اما این گاراژ تبدیل شدۀ غیر معمولی را هم داشت. دلال گفته بود ممکن است بشود از آن درآمدی کسب کرد. مارتا هم تا مدتی آنجا را به یک زوج دانشجوی کارشناسی ارشد طراحی اهل کروآسی اجاره داده بود. دانشجوهای طراحی بی‌نهایت تمیز بودند و کمتر پیدایشان می‌شد و وقتی رفتند، در کمال تعجب قدری نان رول خوشمزۀ بدون گلوتن کدو سبز را توی صندوق پستی‌اش گذاشته بودند. وقتی او و مالی تصمیم گرفتند مادرشان بیاید پیشش، خیلی سخت بود که دانشجوها را جواب کند.

         اتفاق امروز صبح تقصیر مارتا بود. یادش رفته بود آتیلا را شب در قفس بگذارد و غافل مانده بود که برای مادرش قهوۀ صبحانه حاضر کند. مادرش که معمولاً ساعت پنج بیدار می‌شد، با اولین روشنایی صبح با روبدشامبر و دمپایی‌های قرمز که مالی به مناسبت کریسمس به او داده بود، سلانه سلانه طرف خانه راه افتاده و بنا کرده بود به زیر و زبر کردن آشپزخانه. مارتا متوجه حضور مادرش در خانه نشده، اما خرگوش شده بود. خرگوشه لابد پشت پیشخان قایم شده بود که مادر مارتا آنجا آمده بود و می خواست دستگاه قهوه خردکن را راه بیندازد و خرگوش به جستجوی جای امن تری دویده بود وسط اتاق. مادر مارتا جیغ زده بود. همین که مارتا خود را به طبقۀ پایین رساند، مادرش را کارد در دست دید.

        «کلکت را می کنم، حالا ببین!»

         لحن کلامش بیشتر نشان می داد که می خواهد به خودش صدمه بزند، نه به خرگوش که در دیدرس نبود. اما کارد نه به گردنش نزدیک بود، نه به کمرش؛ با هوشیاری آن را جلو مارتا گرفته بود. اخیراً مالی ویدیویی از پسرش لئو، در کلاس شمشیر بازی برایش فرستاده بود. مارتا آن را به مادر نشان داده بود؛ خواهرش از این کار منعش نکرده بود و این یکی از روزهای خوش مادرشان بود. از پشت نقاب شمشیربازی مشکل می‌شد گفت لئو هیجان زده است یا ترسیده ، یا به قول مادرش از شمشیر بازی لذت می‌برد. جودی دست کم سه بار آن ویدئو را دیده بود، سر جنبانده و گفته بود لابد مالی زده به سرش. درس شمشیربازی! هرچند مارتا و مالی در برابر مادرشان در یک تیم بودند، وقتی مارتا شنید که مادرش به انتخاب خواهرش ایراد می‌گیرد، برق لذت در چشمانش درخشید و از فهم آن بی‌قرار شد.

         اما امروز برای مادرش روز خوبی نبود. در آشپزخانه چشمان پیر سفیدابیش مات و پرت به نظر می‌رسید، انگار عین چشم‌های نوه‌اش پشت تور سیمی نقاب پنهان بود. در جهت مارتا کارد را پس و پیش برد و در هوا نماد بی‌نهایت1 را کشید.

        مارتا خود را پس کشید. نور آشپزخانه پریده رنگ و زمستانی بود؛ مگسی پشت قاب پنجره دور برگ انجیری تشنه‌ای در گلدان وزوز می‌کرد. هیچ کدامشان قهوه ننوشیده بودند و مارتا به فکر افتاد چه می‌شود اگر برود طبقۀ بالا، درِ اتاق خواب را قفل کند و برگردد توی رختخواب. اما لازم بود کارد را از مادرش بگیرد.

        با اخم و تخم گفت : بگذارش کنار.

        مادرش کارد را عین شمشیر تاب داد و چیزی مثل این گفت: بگیر که آمد!

     «طفلک مامان، بیندازش!»

    « بعد از کاری که کرده، انتظار داری بیندازمش؟»

       لین، مددکار اجتماعی گفته بود مارتا نباید به مادرش چیزهایی بگوید که سر در نمی‌آورد. برای مادرش آشفتگی به بار می‌آورد که مدام بشنود دخترش از حرف‌های او سر در نمی‌آورد. از مارتا انتظار می‌رفت که در میان حرف‌های مادرش دنبال سرنخ بگرد«مگر باز چه کرده؟»

    مادرش با تعجب به مارتا زل زد. «حالا یادت رفت؟»

    مارتا ۵ سال پیش آتیلا را از یک گروه نجات محلی پذیرفته بود. جریان کار با دو مصاحبه تلفنی و یک بازبینی خانه به انجام رسید. همچنین لازم می‌آمد قراردادی را امضا کند که نگذارد خرگوش از خانه بیرون برود؛ نباید نامش را عوض کند که (در آن وقت بنتلی بود )؛ و روزانه تا آخر عمر خرگوش باید یک چهارم فنجان خوراک خشک، نیم فنجان سبزی و مقدار فراوانی لوئیچۀ چمنی به او بدهد. اگر دچار مشکل نابهنگامی شد، طبق قرارداد مجبور بود ظرف بیست و چهار ساعت به سازمان امداد خبر بدهد.

       بعضی از این مقررات سخت را رعایت کرد اما نه همه‌شان را. در نتیجهء گستاخی خرگوش و عادت بدش در گاز گرفتن، نامش را فوری عوض کرد و گذاشت آتیلای بون2 . همچنین اجازه داد آتیلا در حیاط جست و خیز کند، در نتیجه توجه گربۀ پلنگی همسایه به آن جلب شد. در قلادۀ نرم قرمز گربه، زنگوله‌ای کار گذاشته بودند. گربه پف کرده بود و مثل یک دلقک درباری شده بود و همین به او حال و هوای الیزابتی می‌داد. زنگوله برای آن بود که نگذارند پرنده‌ای شکار کند، اما آتیلا نیاموخته بود چطور از چنگ گربه بگریزد. اولین برخوردشان یک جور کنش و واکنش پرتنشی بود که طی آن دم گربه عین مترونوم به طرز شومی این سو و آن سو می‌رفت.

       آتیلا خوشش نمی‌آمد کسی او را سردست بلند کند، اما می‌گذاشت سرش را نوازش کنی. از نژاد گوش آویخته‌ها3 بود و وقتی روی زمین می‌خوابید، نوک گوش‌های مخملیش به زمین می‌رسید. وقتی دیگر بیرون نمی‌رفت، ترجیح می‌داد در اتاق نشیمن بنشیند و خود را روی گلیم سیسال4 پت و پهن کند و پاهای عقب بلندش را دراز کند. چون جانوری طعمه بود، این کار را فقط وقتی می‌کرد که خیالش راحت باشد و یقین کند که عقابی در آسمان نمی‌چرخد، آمادۀ بلند کردنش به هوا و شکستن گردنش. یکی از چیزهایی که مادرشان دوست داشت در دوران کودکی آنها بهشان بگوید، این بود که تصادفاً بچه دومش را اول به دنیا آورده _ معلوم است که یک جور شوخی بود.

    مالی چشم‌های آبی و موهای بلند عسلی داشت. همگان در دبیرستان دخترانه ای که او و مارتا آنجا می‌رفتند تحسینش می‌کردند، نه فقط بابت خوشگلی بی بزک، بلکه برای سرگرم کنندگی_چون همیشه از چیزی هیجان زده بود. پدرشان  که وکیل دارایی‌ها و اموال بود، بازنشسته شده بود؛ مادرشان، مهماندار پیشین هواپیما، وقتی باردار شد، ترک شغل گفته بود.

    جودی زمانی گفته بود که در نسل او بیشتر اسم زن‌ها جودی، کارول یا باربارا بوده و او می‌خواسته روی دخترهاش اسم قدیمی باکلاس بگذارد.

    مارتا برای اسم خودش تره خرد نمی‌کرد، اما خیال می‌کرد اگر مادرشان توقع داشته اولش یک جور بچه دیگری به دنیا بیاید، باید نام متین‌تری از کتاب مقدس برمی‌گزیده و بعد او را به یک اسم جذاب دوم صدا می‌کرده.

       مالی در میان نمره‌های B وC دست و پا می‌زد، انگار که از همان سنین کودکی فهمیده بود نمره‌ها به درد آینده نمی‌خورد. از سن ۱۵ سالگی راه‌هایی برای شب‌ها یواشکی در رفتن از خانه پیدا کرده بود. اگر مارتا پیدایش می‌کرد، مالی با قول آبنبات یا خرید رفتن در بازار به او حق السکوت می‌داد. مالی معمولاً به قول خود وفا نمی‌کرد، اما مارتا پاداش لازم نداشت. کافی بود به حرف‌های خواهرش در اتاق امن او گوش دهد: با یک تی شرت که روی بلندگوی دزدگیر فشار می‌دهد تا صدایش خفه شود، درِ عقب خانه را راحت باز می‌کند و و از روی دروازۀ آهن فرفورژه به خیابان می‌لغزد. تخلفات مالی یک جای خالی به جا می گذاشت، یعنی جای خالی دختر خوب، که مارتا با عشق به درس و مدرسه و روگردانی از خطر کردن با شعف آن را پر می‌کرد. مالی همیشه دوست پسری داشت. یکی از دوست پسرهای مالی، یعنی جیسون که عین اسم خودش بی‌خاصیت بود، درگیر حوادثی شد که زندگی خانوادگی آنها را برای همیشه تغییر داد. این حادثه در درون دیوارهای ضخیم گچبری شدۀ خانه نماند. چون مالی دهن لق بود، دخترهای مدرسه و بعد خانواده‌هایشان خبردار شدند. این موضوع شرمبار دهان به دهان گشت و همه جا پخش شد؛ تلاش برای جلوگیری از آن مثل این بود که بخواهید آب گودالی را با دستمال کاغذی پاک کنید. از طرف دیگر این اتفاق پیش از ازدواج رسانه‌های عمومی و حتی پیش از استفادۀ گاه گداری از اینترنت افتاده بود. تصور این نکته راحت است که حالا به چه سرعتی پخش می‌شد و چه نتایج وخیم‌تری به بار می‌آورد.

     در آن زمان مالی توانست با رفتن به دانشکده‌ای در گوشۀ دیگر کشور از این ماجرا بگریزد. پدرشان روند طلاق را آغاز کرده بود و مارتا پیش مادرش ماند. اول کار مارتا می‌ترسید که وقتی با مادرش تنها شوند، ناچارند از اتفاقی که افتاده حرف بزنند و جودی می‌خواهد مارتا روایت او را هم بشنود. شاید جودی هم از همین می‌ترسید، چون در هفتۀ اول نفس در سینه حبس کرده پاورچین از کنار هم رد می‌شدند.

       وقتی معلوم شد گفتگویی که از آن هراسانند مقبول هیچ کدامشان نیست، تنش موجود برطرف شد. گذشته از دو آخر هفته، یک ماهی که مارتا با پدرش گذراند، دوتایی با هم بودند. آسایششان آن دو را نسبت به هم با گذشت کرده بود. محافل اجتماعی جودی خیلی محدود شده بود و مارتا هم بدش نمی‌آمد از مهمانی شب جمعه یا شنبه در حیاط کسی و آب جو نوشیدن از لیوان مقوایی چشم بپوشد و رمانی بخواند، یا فیلمی کرایه کند و با مادرش ببیند. گاهی پیش خودش این کار را ترجیح می‌داد.

       انگلیسی همیشه موضوع دلخواه مارتا بود. یک بار جودی را در اتاق خودش دید که دارد متن درسی« گلچین نورتون از ادبیات انگلیسی» را که نیم باز روی میز تحریر گذاشته بود می‌خواند. مادرش با کمی ترس پرسیده بود «چطور از این‌ها سر در می‌آوری؟» مارتا اینطور یادش مانده بود که مشکل بودن چوسر5 روی جودی تاثیر گذشته است، اما اگر هم اشتباه می‌کرد، تعجبی نداشت. همیشه مایه تعجبش بود که مردم از یک حادثه خاطرات اساساً متفاوت دارند، حتی کسانی که هیچگونه اختلال عصبی ندارند.

      آیا سالها سپری کردن با مادرش او را مصمم کرده بود که پرستار بشود؟ حالا قبول کرده بود.  چون مارتا به غریزه می‌دانست چطور حد و مرز قائل شود؛ حد و مرزهایی که به نوعی تخصص او بود. برعکس، مالی و جودی همیشه در حال کشمکش بودند.‌ بگو مگویی که قطع رابطه‌شان را جلو انداخت، حدود یک سال پیش تلفنی بینشان صورت گرفت. مادرشان از فعالیت فوق برنامۀ بچه‌های مالی ایراد گرفته بود_ به عقیده او برای بچه‌ها سنگین بود _ و مالی جواب داده بود جودی در موقعیتی نیست که پندهای کلانتر مآبانه بدهد‌. بعد از آن رابطۀ تلفنی بینشان قطع شد و دیگر با هم حرف نزدند. اگر آن گفتگوی تلفنی نبود، اوضاع به این شکل در نمی‌آمد. اما محرم اسرار کسی بودن خوشایند است، محبت کردن و لازم بودن خوشایند است، و اگر مارتا صداقت به خرج می داد، ترجیح دادن آدم به دیگری هم خوشایند است. پس از آن مالی به مارتا گفته بود:« من هر کاری می‌کنم هر کاری که لازم نباشد با مامان رابطه‌ای داشته باشم.» این مال وقتی بود که گفته بود یک تیم اند و او همیشه در دسترس است که دربارۀ هر موضوعی با مارتا صحبت کند. و اگر سرانجام تصمیم بگیرد او را بفرستند خانۀ سالمندان، مالی و شوهرش گیب، قسمت بیشتر هزینه‌اش را می‌پردازند. وقتش که رسیده بود، مالی قول داده بود مراقبت از پدرشان را هم به عهده بگیرد. پدرشان در لس آنجلس در فاصلۀ یک ربع ساعت از مالی زندگی می‌کرد و از لحاظ سلامتی مشکلی جز بالا بودن کلسترول نداشت. زنش، بتانی، ده سال از او کوچکتر بود و مارتا خیال می‌کرد که ممکن است هرگز موجب نگرانی هیچ یک از دخترهایش نشود. مالی یک وقت به او گفته بود« می‌دانم بار سنگین‌تر به دوش توست. باید من و مامان…»       

      مارتا با نوشتن کتاب معتبری دربارۀ کاترین فیلیپس، شاعرۀ قرن هفدهم انگلیس در دانشگاه جانز هاپکینز به سمت استاد یار پیمانی رسیده بود. فیلیپس تا آنجا که معروف بود، شهرتش به سبب شعری علیه ازدواج بود:

    «پاسخی به دیگری که بانو را به ازدواج ترغیب می‌کند.» مارتا در اواخر دۀ بیست عمرش که با دوست پسرش، آلن، زندگی می‌کرد و برای مقطع کارشناسی ارشد در هاروارد درس می‌خواند از همه وقت به ازدواج نزدیک‌تر بود. در دانشگاه سانتا کروز کالیفرنیا شغلی به او پیشنهاد شده بود و در کمال تعجب بحث بر سر رابطۀ طولانیشان به بحث بر سر جدایی انجامید. آلن انگار هدف‌های دور و درازی داشت، که مارتا را به خود جلب نمی‌کرد؛ می‌خواست از برنامۀ دکترا چشم بپوشد، بار و بنه اش را ببندد و راهی آمریکای جنوبی شود و شاید هم به روزنامه نگاری رو کند. گفت چندین ماه داشته به گوش مارتا می‌خوانده، اما به خرج او نرفته است.

    مارتا بعدها به خودش قبولاند که لابد حقیقت داشته. اولین بار نبود که دوست پسری، یا حتی دوستی صمیمی او را از احساسات سرشاری به حیرت می‌انداخت که پیشتر از آن بی‌خبر بود. وقتی خیالات و آرزوهای آلن را شنید، هرچه بیشتر از او فاصله گرفت، تا جایی که انگار شخصیتی بود در رمانی یا یک سریال تلویزیونی. شاید تاثیر کلماتی بود که برگزیده بود: از استفادۀ تصادفی و ابزاری از اصطلاحاتی نظیر “تحمیق روانی”، “فرا فکنی” و «خودشیفتگی» بیزار بود. اینجور زبان درست نقطه مقابل آنی بود که او خوانده بود، در این زبان شیوۀ سخن به تیزی و تمیزی کارد بود. با خواندن اشعار فیلیپس احساس کرده بود انگار برای اولین بار فکر و قلب انسان در قالب کلام درآمده است.

      رابطه با آلن که تمام شد، رنجیده خاطر بود، اما نه تا حد ویرانی. مدتی طول کشید تا با یکی دیگر قرار بگذارد، و این که سه بار جا و سه شغل عوض کرد، کمکی به حالش نبود، تا سر آخر در دانشگاه هاپکینز موقعیت ثابتی به دست آورد. اوایل که به بالتیمور رسیده بود چند تا قرار گذاشت، اما بعد مدتی از قرار گذاشتن خودداری کرد. حتی فکر کردن به توضیح صحنه‌ای مثل امروز صبح _ آشپزخانه، خرگوش، کارد _ برای کسی که مثلاً در یک بار یا قهوه‌خانه قرار می‌گذاشت، کار دشواری بود. وقتی قرار می‌گذاشت، همیشه با دقت جاهایی را انتخاب می‌کرد که به دانشجوهایش بر نخورد. اما حتی اگر به آنها بر نمی‌خورد، راهی وجود نداشت که او را در قرار مدارهای اینترنتی پیدا نکنند. دوستش، برایان، معمولاً در جلسۀ اول درس به دانشجویان هشدار می‌داد که با او دردرخواست قرار تماس نگیرند، حتی محض احوالپرسی. بهشان میگفت :«آرام باشید و انگشت را بکشید به چپ» و همه می‌زدند زیر خنده. برایان خیلی دوست داشتنی و خیلی جذاب بود، از آنها که حتی جوانهای بیست و چند ساله روی عکسش در نت درنگ می‌کنند. مارتا کمابیش مطمئن بود که هشداری شبیه آن از طرف او اگر دیوانگی نباشد، رقت برانگیز است.

      آن روز بعد از ظهر کارگاه آموزشی که تمام شد مارتا پیامی از گیزلا دید، که دوشنبه‌ها، سه‌شنبه‌ها، و پنجشنبه‌ها ظاهراً برای نظافت، اما در واقع برای مراقبت از جودی می‌آمد که در این روزها مارتا درس می داد. به گیزلا نگفته بود صبح چه شده و وقتی گوشی علامت داد، از قادر متعال که تعبیر ذهنی او از خدا بود تمنا کرد که از زمان ترک خانه حادثهء ناگواری رخ نداده باشد یک بار هم که شده این دعا مستجاب شد: گیزلا گزارش داد که صبح آرامی سپری کردند و جودی با فنجان دوم قهوه‌اش تکه ای نان تُست خورده است. تماس گرفته بود بپرسد می‌شود بعد از ظهر کمی زود تر برود چون می‌خواست پسرش را از اتوبوس مدرسه تحویل بگیرد. گیزلا برای پرستاری از بیماران زوال عقل تربیت نشده بود، اما مهربان و مداراگر بود و مارتا می‌خواست تا ممکن است او را نگه دارد. وقتی بیماری جودی را تشخیص دادند مارتا بارها قول داد که نمی‌گذارد جودی را ببرند خانهء سالمندان _جودی از این موضوع می‌ترسید. مارتا این قول را داده بود، اما این مربوط می‌شد به پیش از تشخیص زوال عقل. در یک مقطع عین آتیلا و گربهء پلنگی به بن‌بست رسیده بود.

      به گیزلا گفت که می‌تواند ساعت دو برود. تا رسیدن مارتا به خانه برای جودی مشکلی پیش نمی‌آمد. دربارهء قادر متعال قدری خرافاتی بود و حس می‌کرد نمی‌شود در یک روز دو تا درخواست کرد. شاید جودی بعد از ناهار چرتی بزند، همانطور که بیشتر وقت‌ها می‌زد.

    مارتا پیش از دوشنبه باید چندین معرفی نامه می‌نوشت و به همکارش قول داده بود پیشنویس مقاله‌شان دربارۀ «زندگی شخصی و سیاسی زنان قرن هفدهم» را تهیه کند، بنابراین لازم بود یکراست برود به دفترش. اما دفتر را با گراهام و یک محقق پرحرف میلتون6 شریک بود، بنابراین تصمیم گرفت برود کنج دنجی، یک نیمکت سنگی خالی پیدا کند و به خواهرش زنگ بزند. درجهء حرارت پایین بود، نه سرد، اما باد می‌وزید و آسمان سفید بود. دانشجویان تند و تند می‌رفتند و می‌آمدند.

      مالی با زنگ اول جواب داد: «گفت یک لحظه.» و بعد: «کوله‌ات را نگاه کردی امروز ویولنت را می‌خواهی؟جوراب که نپوشیدی !»

      به مارتا گفت: « ببخشید! صبح کلافه کننده‌ای است.»

    « بعد زنگ می زنم.»

    «نه، نه. گیب دارد بچه‌ها را با ماشین می‌برد. یک لحظه صبر کن.»

       باز وقفه‌ای پیش آمد که در آن صدای خواهرزادهء مارتا، استلا، شنیده می‌شد،که سر برادرش داد می‌زند. بعد صدای بم گیب به گوش رسید که لابد همه را به طرف ماشین هدایت می‌کرد. مارتا شخصاً هرگز بچه نخواسته بود، اما به حضور شوهر خواهرش غبطه خورد. همیشه کسی را می‌خواست که مثل کوه پشتش باشد، کسی که بتواند روراست از شک‌ها و ترس‌هایش به او بگوید،  بی‌آنکه احساس کند عقایدش تحت تاثیر او قرار می‌گیرد.

    مالی گفت:« از در رفتند هوم… چه شده؟ »

    «نگران مامانم.»

    «او…هون؟ »

    «امروز صبح یک کارد به سمت من تاب داد.»

    «چی؟»

    توجه خواهرش جلب شد. در عین حال مارتا می‌دانست که دارد کمی اغراق می‌کند. پیدا بود که کارد را به او حواله نمی‌داد.

    «شده بود عین لئو با شمشیرش .»

    اما خواهرش نخندید.« اولین بار است که خشونت به خرج داده؟»

      جودی یک باردر آپارتمان را از عصبانیت به هم کوفته و انگشت مارتا را گرفته بود_ ناخنش هنوز کبود بود_ یک دفعه دیگر در پیاده‌رو سر بچهء کوچکی با سه چرخه داد زده بود. هرچند هیچ کدام از این‌ها توأم با خشونت نبود. انگار اینطور بود که مادرشان مدام بین خواب و بیداری در نوسان بود، بی آنکه انتقال واقعی صورت بگیرد،  نتیجه همه ء واکنش‌ها بیرون از اراده‌اش بود.

      «گمانم از خرگوش ترسیده بود.»

      مالی از منطقی بودن توضیح نفس راحتی کشید.« آه، متوجهم!»

      «راستی؟»

      « منظورم این است که آتیلا ترسناک نیست. خیلی هم بامزه است! اما اگر گوشهء چشمی بهش نداشته باشی…»

      «چی؟» کمی نسبت به آتیلا حساس بود. مگر دوست داشتن و نگهداری خرگوش از سگ و گربه عجیب‌تر است؟ صورتش را با پنجه‌هایش پاک می‌کرد، عین یکی از طرح‌های بئاتریکس پاتر7 بود، اما وقتی خمیازه می‌کشید، دندان‌های نیشش یک جور عجیبی وحشیانه به نظر می‌رسید؛ زیر موی نرم زرد مایل به قهوه‌یی اش می‌شد شکل

    چهارگوش جمجمه‌اش را دریافت. گاهی غروب‌ها که در اتاق خواب پشت میز تحریرش نشسته بود، خرگوشه معلوم نیست از کجا یکهو سر و کله‌اش پیدا می‌شد خودش را می‌انداخت روی پاهای برهنه‌اش و می‌شد عین دمپایی.

       «شاید اگر جانور دست آموزی بود که در گذشته با آن آشنایی داشت، بهتر می‌شناختش.»

        «از این‌ها نداشتیم.»

       «ما مشکلی نداریم درست؟»  مالی عادت داشت بی‌مقدمه موضوع صحبت را عوض کند.« من هم همین را به

    گیپ گفتم!» بچه ها یک سگ می‌خواهند و من نمی‌توانم. بهش گفتم اگر یک روز در روان درمانی این حرف را پیش کشیدند_که براشان سگ نمی‌خریم_ پس کار خوبی کرده‌ایم! درست؟»

      مارتا خندید، هرچند این شبیه یک شوخی بود که خواهرش قبلاً گفته بود.

     « چون من در حال حاضر نمی‌توانم چیزی به خانه اضافه کنم، می‌دانی؟»

    مارتا گفت: «گرفتم.» خواهرش روان درمانگری بود که این روزها نوجوانان را منبع درآمد خوبی می‌دانند. او هفته ای  سه روز در دفترش کار می‌کرد و بچه‌هاش حالا پانزده و یازده ساله بودند.« انگار رسیده‌ایم به جای خاصی…» بعد از مکثی حرفش را تمام کرد:« باید برایش یک خانهء سالمندان پیدا کنیم. همه همین کار را می‌کنند.»

      «همه که نه. این کار از نظر خانواده‌های زیادی منفور است.»

    مالی گفت:« خیلی خوش سر و زبانی. اما آن خانواده‌ها مادرشان را خودشان نگه نمی‌دارند. می‌شود از ماشین بهت زنگ بزنم؟»

      «باشد. حرفم تمام شد.»

      «تو همین هفته با هم حرف می‌زنیم!»

      حرف خواهرش که تمام شد، مارتا لحظه‌ای روی همان نیمکت ماند. باد ناخوشایندی بود و قدری شن به صورتش می‌پاشید و یک کیسه پلاستیک خرید را دور نهالی تازه نشانده می‌پیچید. سهرۀ کاکل قرمزی روی شاخه‌ای نشسته بود. ماده ای بود با رنگ خاکستری قهوه‌یی فام: فقط کاکلش، بال‌هاش و دمش قدری قرمز می‌زد، اما نوکش نارنجی روشن بود.

       هشت سال پیش که مارتا در دانشکدۀ کنیون در اوهایو دانشیار بود، با درد شدید ناحیۀ شکم به اورژانس مراجعه کرد. اول تصور کردند درد آپاندیس است، اما معلوم شد انسداد یا پیچ خوردگی روده است و عمل جراحی لازم دارد. پزشک گفته بود اگر به موقع عمل نکنند جریان خون در آن قسمت روده قطع می‌شود و بیمار را می‌کشد. مارتا نمی دانست در برابر اطلاع از این موضوع چه کند.

    گفته بود: « وای چه خوب که تشخیص دادید.»

    روز دومی که در بیمارستان بستری بود، مادرش برخلاف انتظار از سیاتل آمد؛ آنجا با مردی زندگی می‌کرد که دبیر بازنشسته بود و کارش تربیت سگ‌های راهنمای نابینایان بود. این مال پنج- شش سال قبل از بروز علائم آلزایمر بود. مارتا در تخت بیمارستان از خواب سبک بیدار شده و مادرش را بالای سرش دیده بود که روی یک صندلی راحتی نشسته و دارد در کتاب‌های جدولی دنبال لغت می‌گردد.

      مارتا پرسید:« اینجا چه می‌کنی؟»

      مادر سر برداشت، انگار چیزی تعجب آورتر از اینکه حالا بالای سر مارتا باشد نیست.« سلام!»

      «نمی‌دانستم می آیی.»

      «البته که می‌آمدم.»

      مارتا گفت:« ممنونم.» انگار بار دیگر بچه شده باشد و بداند کسی مراقب اوست و مسئولیت او را به گردن می‌گیرد.

      مادرش گفت:« تا توان داشته باشم همیشه خودم را می‌رسانم. وقتی این همه تنهایی چطور می‌توانم نیایم؟»

        به خانه که رسید، جودی بیدار بود ، روی کاناپهء صورتی دراز کشیده بود _که مارتا وقتی اینجا آمده از روی هوس خریده و حالا پشیمان بود_ و حولۀ خیسی روی چشمانش انداخته بود. وقتی مارتا دم در آشپزخانه آمد، جودی فوری نشست، حوله را انداخت روی فرش و نفس بریده گفت:  «ترسیدم!»
    مارتا گفت: «ببخشید! گمان کردم صدای آمدنم را شنیده باشی.»
    «نمی‌دانستم تویی! می‌دیدم!»
    «ببخشید!»
    «نمی‌دانم دختره کجاست. در رفته.»
    «گیزلا؟ رفته پسرش را بردارد.»
    جودی ناگهان دلسوزی کرد: «آره، مادر‌‌‌ِ تنهاست. کار سختی است.»
    مارتا متوجه شد که مادرش اغلب طبق کلیشه‌ها حرف می‌زند، شاید علتش این باشد که راحت‌تر به ذهن می‌آیند. مشکلی که خاص بیماران آلزایمری بود.
    چاره‌ای جز اصلاح حرف مادرش نداشت. «گیزلا ازدواج کرده بود.»
    جودی باز ساز مخالف زد. «در این سن؟ مارتا هرگز پرس و جو نکرده بود، اما قیافه گیزلا حدوداً سی و چند ساله نشان می‌داد.»

    «برای ناهار مرغ بریان داریم. فکر کردم یک خرده پلو هم طوری که دوست داری، کنارش بگذاریم.»
    جودی گفت: «گرسنه ام نیست. برای من درست نکن.»
    «خب تازه ساعت سه است. حالا که ناهار نمی‌خوریم. بدبختانه من قدری کار دارم. چرا یک چیزی تماشا نمی‌کنی؟»
       مادرش به این پیشنهاد پاسخ نداد، پس مارتا پیش رفت و سرویس پخش آنلاین را روشن کرد. مارتا پیشنهاد کرد: «کلیسای دانتن8 که دوستش داری. یا دروغ‌های کوچک بزرگ9؟»
      جودی که به شوق آمده بود؛ گفت: «نظم و قانون10 ، قسمت هفتم.»
      مارتا گفت: «خیلی خوب است که یادت مانده تا کجا دیدی. من که یادم نمی‌ماند.»
       جودی روراست گفت: «فقط چیزهای احمقانه یادم می‌ماند هرچه احمقانه‌تر باشد، بیشتر یادم می‌آید.»
       البته مارتا دیگر پیشش نبود. رفته بود سراغ فعالیت پس از دانشگاه: مجلهء ادبی، سخنرانی، یا مباحثه. خواهرش رفته بود تنیس بازی. طبق گفتهء مالی _همانطور که سی سال می‌گفت_ تنیس صبح زود تمام شده بود. مالی به جای زنگ زدن به مادرش با دوستی از همسایگان سوار اتومبیل شده بود؛ در آن زمان در رانچو پارک، جنوب بولوار پیکو، نزدیک میدان گلف عمومی زندگی می‌کردند.
      خانه‌اش ویلایی به سبک اسپانیایی بود، با سه اتاق خواب، درِ جلو طاقی بود با پنجره‌ای از شیشۀ نشکن که فرفوژه مشبک رویش را می‌پوشاند. هال ورودی با یک پله به اتاق نشیمن می‌رسید؛ فرش آبی پررنگی با حاشیه طلایی و یک درنای سفید در هر کنج آنجا افتاده بود. مارتا آن را به روشنی می‌دید: مالی با دامن تنیس پلیسه گلناری، پیرهن یقه سفید با نشان رسمی ارغوانی مدرسه، راکت در دست و کوله روی شانه دیگر، یکهو می‌پرید وسط خانه و داد می‌زد: «مامان! من آمدم خانه!»
    کاناپه روبروی قفسه‌بندی بود و تلویزیون وسطش، پشت آن میز چوبی باریکی بود که اتاق را دو قسمت می‌کرد. روی میز گلدان سرامیک بلندی بود، با گل‌های خشکیده که قدری کاناپه را تاریک می‌کرد، بنابراین مالی نمی‌توانست فوری کسی را ببیند. او که کنار کاناپه روی زمین دراز کشیده بود، فقط کفش‌ها را می‌دید _کفش‌های تخت سیاه و سفید مادرش و جفتی کفش مشکی کتانی ورزشی را تشخیص داد؛ چون جیسون هرروز آنها را می‌پوشید. مارتا نمی‌توانست حتی توضیح گنگی از دوست پسرهای دیگر مالی در این دوره بدهد، اما صورت جیسون به روشنی در ذهنش مانده بود، درست عین صورت یکی از دانشجوهای کنونیش: موی لَخت بلوند، قیافه وارفته و چند آکنه قرمز روی گونه‌ها  و پیشانیش. مالی گفته بود: «جیسون!» و بعد دو نفری را روی کاناپه دیده بود. مالی گفت: «آه، خداوندا!»  و بعد صورتش را با دست‌ها پوشاند. «آه خداوندا! خداوندا!…»
    به گفته مالی، جودی فوری سرپا ایستاد و با لحنی کمی رسمی که وقت حالت دفاعی و احساس توهین به خود می‌گرفت، گفته بود: «فقط داشتیم صحبت می‌کردیم.» جیسون چیزی نگفته بود، کفش‌هایش را به جای پوشیدن برداشته و با عجله از کنار مالی به طرف در رفته بود. اما حرف به یاد ماندنی مادرشان _که پس از مرتب کردن لباسش، پشت به مالی، بعد رو کردن به قیافه مبهوت دخترش، در حالی که لوازم دختر نوجوان طبقه متوسط قشر بالا روی فرش سرخپوستی پخش و پلا بود، بیان شد_ چون پند گرانبهایی داستان را شیرین کرد. جودی گفت: «به خودت بیا!» و رفت طبقه بالا.
    کاترین فیلیپس در زمانه خود شاعری غیر دینی بود اما چندین شعر مذهبی در آخر نسخه‌ای که محققان به آن می‌گویند نسخۀ دستنویس اصلی11 گرد آمده است. در یکی از شعرهای دلخواه مارتا فیلیپس با این وضوح که روح در بهشت با همان آشفتگی زمینی تجربه خواهد کرد مخالفت ورزیده است:
       اینجا کاری نمی‌کنیم جز خزیدن و کورمال کردن و بازی و گریه /  نخست دشمن خودیم، بعد دشمن دیگری.
    شعر با این فکر تمام می‌شود که روح در بهشت پاک می‌شود، اما مارتا این سطرها را دوست داشت _ نه اینکه تصور می‌کرد مردم به خودی خود بدند بلکه چون کردارشان پیچیده و عین کودکان کورکورانه و غیرمنطقی است.
    دانشجویی پس از جلسه مباحثه روز سه‌شنبه به او نزدیک شد. ایوا یک بار خودش گفته بود که در فلوراید بزرگ شده، اما مارتا دیگر چیزی از گذشته‌اش نمی‌دانست. پوست قهوه‌یی روشن، چشم‌های تنگ سیاه، پشت عینک قاب روشن داشت و مویی بسیار لَخت و مشکی و کوتاه به سبک مصری. امروز لباسی پوشیده بود که در دوره دانشجویی مارتا وصله ناجور نبود: گرمکن سفید، دامن کوتاه مخمل کبریتی، شلوار چسبان مشکی با کفش‌های زمخت. مارتا گفت: «ایوا، کاری با من داری؟» اتاق خالی بود و فقط مارتا زیر نور وزوز کننده مهتابی پشت میز سفید چند لایه نشسته بود. بیرون باران بر پنجره مشبک می‌کوفت و از پشت آن چهار گوش‌های سبز را می‌دیدند.
    ایوا به تخته سفید نگاه می‌کرد که مارتا در چند مرتبه در عرض مباحث کلماتی چون ‘خوشنودی’ ‘بیزاری از دنیا12‘ و ‘وداع در سوگواری ممنوع13‘ از جان دان14 را نوشته بود. انگار داشت فکر می‌کرد از کجا شروع کند.
    «چرا از مقاله‌ام خوشت نیامد؟»
    لحنش مارتا را حیران کرد که شاید سؤالش این باشد: چرا از من خوشت نمی‌آید؟ تازه ساعت دو بعدازظهر بود، اما چراغ‌های محوطه را به علت تاریکی هوا روشن کرده بودند. کمی آن سوتر ساختمانی با نردۀ موقتی مشخص شده بود؛ قرار بود مرکز جدید دانشجویی بشود که با هزینه فارغ التحصیلی میلیاردر ساخته می‌شد. یک جرثقیل و دو بیل مکانیکی در باران بیکار مانده بودند و سایه‌شان جلوی نور خیابان چارلز را می‌گرفت.
    «از مقاله‌ات خوشم آمد. قلم خوبی داری  _از خوب هم خوب‌تر. بهترین نویسنده‌ای هستی که تا به حال ديده‌ام.»

    چشم‌های دختر پشت شیشه‌های عینکش گشاد شد. «خب، پس چرا B گرفتم؟»
    «خب، اول اینکه… گمان نمی‌کنم B نمره ناجوری باشد. فقط از نظریه‌ای که فیلیپس برای طراحی انتشار اشعار غیر مجازش در پیش گرفته بود قانع نشدم.»

    ایوا موهایش را پشت گوشش زد. «ولی جانش در می‌رفت که مردم شعرش را بخوانند. حرف‌هایی که درباره شعر نوشتن برای رجاله‌ها بود، قدری فخر فروشی به دوستان موقتی بود. مردم از این حرف‌ها زیاد می‌زنند.»
    مارتا که فارغ التحصیل عزیز دردانه دانشگاه هاپکینز بود، نتوانست از این تصور درباره چارلز دوم15 لبخند نزند. گفت: «باید یادمان باشد که اغلب زن‌های آن زمان بریتانیا حتی نمی‌توانستند نام خود را امضا کنند. پس شعر گفتن زن را عفیف و نجیب نشان نمی‌داد _و این موضوع به خصوص برای زنانی چون فیلیپس خطر بیشتری داشت، چون جزو طبقه اشراف نبودند.»
    «ولی با این حال شعر گفت و نوشت.»
    «آره.»
    «پس چرا خواننده نمی‌خواست؟»
    «شعرها می‌توانند تحقیرآمیز باشند. می‌توانند چیزهایی را آشکار کنند که سراینده قصدش را ندارد. شاید حتی چیزهایی باشد که سراینده بعدها از فکر و عمل به آن شرمنده شود! چرا نمی‌توانسته بر این نکته مسلط شود که چه کسانی و چه موقعی چه را می‌بینند؟»

    ایوا با حلقه یشم بازی می‌کرد و آن را در انگشتش می‌چرخاند، اما مارتا متوجه واخوردنش شده بود، که نشان می داد هیجان صدای مارتا با موضوع او تناسب ندارد. به این موضوع خو گرفته بود که بعضی از دانشجویانش می‌خواستند قانعش کنند که نمره‌شان را بالاتر ببرد و او به ندرت عقیده داشت که کارش غیر منصفانه بوده. سعی کرد لحنش را کمی معتدل کند.
    «در زمان فیلیپس کلمه ‘خصوصی’ اغلب بار منفی داشت _معنی انزوا یا مصلحت جویانه می‌داد. بیشتر محققان تصور می‌کنند مفهوم ‘حق خصوصی’ تا اوایل قرن نوزدهم وجود نداشته.»
    ایوا سر برداشت: «ولی شما چنین نظری نداری.»
    «من گمان می‌کنم همه‌مان تجارب خصوصی داریم، چه آنها را در قالب کلام به یاد بیاوریم، چه نه.»
    ایوا سری پایین آورد. «خیلی جوان مرد.»
    «در قیاس با ما زندگی‌ها خیلی فشرده بود. فیلیپس در چهار سالگی کتاب مقدس را خواند، در هفده سالگی ازدواج کرد و پیش از مرگ این همه شعر نوشت و دو بچه به دنیا آورد.»
    «شما ازدواج کردید؟»
    مارتا کمی یکه خورد.
    «ببخشید _یعنی اگر خیلی شخصی است. فقط متوجه شدم حلقه دستتان نیست. من نمی‌خواهم ازدواج کنم و بچه‌دار شوم.»
    «قصد داری ادامه بدهی، دکترا بگیری؟»
    ایوا تردید نداشت. «خیر. دلم می‌خواهد خودم شعر بگویم.»
    «راستش، چنین چیزی شاید این روزها عملی‌تر باشد. حالا شعر می‌نویسی؟»
    ایوا سر پایین آورد. «در اینستاگرام پخشش کردم. مطمئنم تصور می‌کنی کار احمقانه‌ای است.»

    «به هیچ وجه!»
    « دلم می‌خواهد مردم شعر را بخوانند. نکته اینجاست.»
    «باهات موافقم.»
    «ولی نمره‌ام را عوض نمی‌کنی؟»
    مارتا تأیید کرد: «احتمالاً خیر. متأسفم.»
    ایوا لبخند زد باشد. «باشد. شنیده بودم خیلی سرسختی.» بعد بی هوا دست برد که شلوار چسبانش را مرتب کند و زیادی آن را به طرف کشاله رانش کشید. هر چند حالا مارتا به وسط سرش، فرق نرمه موهای سیاهش که به صورتش ریخته بود، نگاه می‌کرد، به حرفش ادامه داد. در کارِ ایوا هیچ نشانه شهوانی نبود _کمابیش فقدان خودآگاهی بود که مارتا گاهی در غریبه‌ها در توالت زنانه می‌دید، یک جور پختگی تصنعی که همیشه خیلی ناآرامش می‌کرد. «شعرهایم کاملا صادقانه است. من چیزی را پنهان نمی‌کنم.»
    «این هدف خوبی است.»
    ایوا قد راست کرد. تا آنجا پیش نرفت که برای مرتب کردن لباسش دامنش را بالا بزند، اما کمربندش را به پایین لغزاند و نوار کمرنگی در قسمت نافش پیدا شد. «طور دیگر که بی معناست.»
    «منظورت شعر است؟»
    ایوا یکراست توی چشم مارتا نگاه کرد و گفت: «همه چی. موافق نیستی؟»
    مارتا که به خانه رسید، گیزلا در کف آشپزخانه روی چهار دست و پا بود. روپوش سبز و زیرش بلوز یقه اسکی پوشیده بود و صورتش به طرز نگران کننده‌ای قرمز بود.
    «چه شده؟»
    «آتیلا گم شده.»
    مارتا نفسی بیرون داد «شاید در طبقه دوم زیر تخت مخفی شده. جودی چطور است؟»
    گیزلا سرپا ایستاد. می‌خواست چیزی بگوید، اما فکر بهتری به ذهنش رسید. «مشکلی پیش آمده؟»
    «حالش خوب است. در گاراژ دارد چرت می‌زند.»
    مارتا خیالش راحت شد و کیف را زمین گذاشت. خوشبختانه مادرش تا وقت شام خواب بود. قهوه درست کرد و به بعضی کارها رسید. شاید زحمت تهیه شام را نکشد و پیتزا یا چیز دیگری سفارش بدهد که از بیرون بیاورند.
    «می‌شود پیش از رفتن سری بهش بزنم.»
    مارتا گفت: «آه، همین جور خوب است. باید بروی. مطمئنم هنوز خواب است. بعداً خودم می‌روم.»
    گیزلا چک و چانه نزد. چیز میزهایش را برداشت و از در جلو که معمولاً از آن استفاده نمی‌کردند بیرون رفت.
    مارتا پشت سرش به صدای بلند گفت: «شب خوبی داشته باشی.»

    پشت میز آشپزخانه نشست، اما پیش از آنکه لپ تاپ را باز کند، مادرش را دید که از حیاط پشت خانه برمی‌گردد. جودی ایستاد که به چیزی لای علف نگاه کند، بعد به راهش طرف درِ عقب ادامه داد. مارتا از پشت شیشۀ گلدار برایش دست تکان داد، اما جودی انگار که مهمان باشد، به در تقه می‌زد.
    مارتا پا شد و در را وا کرد. مادرش انگار تازه از رختخواب درآمده، یکراست به طرف خانه می‌آمد، بی‌آنکه به دستشویی برود و نگاهی به آیینه بیندازد. موهایش ژولیده بود و صورتش ظاهر ورچروکیده و سرگشته‌ای داشت.
    «همه چی رو به راهه؟»
    مادرش گفت: «خوب!»
    «بیا تو بنشین. قهوه می‌خوری؟»
    جودی بی حرف سری به تایید پایین آورد. یک گرمکن و بلوز پوشیده بود، با شلوار عرق گیر پاچه گشاد. همه چیز، صورتی و سیاه، به هم می‌خورد، پس لباسش باید کار گیزلا بوده باشد.
    «روز خوبی گذراندی؟»
    «بازش گذاشتم.»
    «چی را؟»
    «پرونده را. باید دکمه سیو را بزنی.»
    مارتا گفت: «او… هون…» شاید روز ناخوشایندی بوده و گیزلا نمی‌خواسته خبرش کند. از طرف دیگر، یادش می‌آمد که روزهای اخیر مادرش صبح بسیار خوبی را سپری کرده،بعد پس از خواب عصری آشفته بیدار شده است. انگار خواب میدان را برای بیماری باز می‌کرد تا جادویش را اِعمال کند.
    «تقصیر خواهر توست»
    مارتا گفت: «بنشین. من قهوه حاضر می‌کنم.»
    «زنگ زد؟»
    مارتا کوشید با حوصله رفتار کند. «معمولا اینجا زنگ نمی‌زند. چون شما دوتا با هم کنار نمی‌آیید.»
    بنا به گفته لین، مددکار اجتماعی، این موضوع تا حدودی پذیرفتنی بود. سردرگم شدن برای مادرش ناراحت کننده‌تر از آن بود که درباره زندگی خودش حقایق ناخوشایند بشنود. دست کم حالا از مارتا توقع بود که حقیقت را به او بگوید، البته بهتر بود بی‌طرفانه باشد.
    «به همان علت.»
    مارتا گفت: «باشد. بین شما دوتا مشکل ایجاد می‌کرد.»
    «می‌دانی که هیچ وقت نشد.»
    مارتا مراقب بود که لحنش تغییر نکند. «همیشه فکر می‌کردم شده.» مادرش سر پایین آورد. «همه همین فکر را می‌کنند. اما همه‌اش داستانی است که خواهرت سر هم کرده تا مرا تنبیه کند.»
    «هو…م…م…»
    «حتی یک دفعه دیدمش. توی باغ وحش.»
    «باغ وحش؟»
    مادرش از یأس سر بالا انداخت. موهایش آشفته بود و تکه تکه رنگ صورتی کاسه سرش در روشنایی غروب دیده می‌شد. «فروشگاه.»
    «مالی را در فروشگاه دیدی؟»
    مادرش آه کشید، انگار که مارتا را خنگ تصور کرده باشد. «مالی نه. مادر.»
    یک لحظه طول کشید که مارتا بفهمد «مادر جیسون؟»
    «اسمش چیه؟ داشت از آن چیزهای ارغوانی می‌خرید.»
    «انگور؟»
    «تو کالیفرنیا بود.»
    «انجیر؟»
    مادرش با هیجان سری پایین آورد. «بهش گفتم ما یک درخت تو خانه داریم. صحت داشت. یادت می‌آید؟»
    «آره، البته. داشتیم. تو و بابا صبحانه انجیر می‌خوردید.»
    «تازه از درخت خیلی خوشمزه بود. یکم ترش. تو فروشگاه خیلی نرم و شیرین بود.»
    «یادت می‌آید، اسمش چی بود، چی بهت گفت؟»
    جودی حیرت زده شد. «اسمش لینداست هنوز زنده است _شاید. گفت دخترت چطور است؟»
    «عالی است.»
    «عالی نیست.»
    «آه. ولی تو چه گفتی؟»
    «من از تو همه چی را گفتم. هاروارد و باقی را جایزه‌هات را.»
    «آه.»
    جودی با لبخند خفیفی گفت: «اینکه خوب است.»
    «ولی خیال نمی‌کنی از حال مالی داشت می‌پرسید؟»
    مادرش ابروها را بالا انداخت، اما این بار محض دست انداختن و شوخی. گفت: «من دوتا دختر دارم، مگر نه؟» و چشمکی به مارتا زد.
    مارتا که قدم بیرون گذاشت، باران بند آمده بود، اما هوا دیگر تاریک بود. امروز دوازدهم بود. یا سیزدهم؟ طبق تقویم جولیان16 که در زمان فیلیپس از آن استفاده می‌شد، سیزده دسامبر روز سنت لوسی17 و کوتاه‌ترین روز سال بود.
    به خاطر آنچه جودی دربارۀ بازگذاشتن چیزی گفته بود، لحظه‌ای آمده بود بیرون کله‌اش را هوا بدهد. بی‌شک یک فایل نبود _سال‌ها می‌گذشت که مادرش پشت کامپیوتر ننشسته بود. هرچند درِ آپارتمان اغلب مشکلی بود پیش‌درآمد مشکلات آینده. تا کی می‌شد به جودی اعتماد کرد که بدون نظارت از گاراژ به آشپزخانه برود؟ تا کی می‌شد خودش برود و بیاید؟
    مارتا به طرف گاراژ رفت، اما درش درست بسته شده بود. بیشتر غرایز مادرش سر جایش بود؛ آنچه ملکۀ ذهن بشود،  بعضی از خسارت‌های ذهنی را جبران می‌کند. به پنجره روشن نگاه کرد که نیمرخ مادرش را پشت میز آشپزخانه قاب می‌گرفت. جودی یکراست روی صندلی نشسته بود و فنجان قهوه بین میز و دهانش مانده بود، انگار چیزی توجهش را جلب کرده بود. آیا افکارش مدام در حلقه‌های جنون آمیز دور می‌زد، یا در یک جا گیر می‌کرد، مثل نوار کاستی که مارتا در جوانی گوش می‌داد، دستگاه گیر می‌کرد و نوار مغناطیسی قهوه‌یی را مچاله می‌کرد و بیرون می‌داد؟
    یک خصیصه غریب دیگر بیماری این بود که شیوۀ کردار و رفتار او را تشدید می‌کرد: پیش بینی ناپذیری ترسناک گفتار و کردار او را. مارتا فکر کرد این یک جنبه تصادفی شخصیت مادرش بوده. در بیشتر اشخاص

    بیماری شبکه عصبی را مبتلا می‌کند و سبب انسداد و در نهایت واژگونی شکل اصلی آن می‌شود. دست و پا زدن جودی بین گذشته و آینده و نداشتن هیچ صافی ای چندان با همیشه فرق نکرده بود.
    مارتا هرگز نمی‌توانست پیش‌بینی‌ کند که چه از دهان او در می‌آید؛ انگار عین لرزش کمانی بعضی چیزها در ذهنش می‌ماند. فرق نمی‌کرد که بچه‌ای باشی با راکت تنیس، یا بزرگسالی توی تخت خواب تاشو. همیشه لازم بود مراقب و هوشیار باشی.
    مارتا به طرف خانه برگشت و در ضمن با احتیاط مواظب بود چیزی را لای علف‌ها لگد نکند. کورمال کورمال نور چراغ قوۀ گوشی را روشن کرد و ناباورانه خم شد. جراحتی پیدا نبود، اما حتی پیش از دست زدن می‌توانست بگوید خز خرگوش است. خز انگار از بی‌حرکتی بدجوری سیخ سیخی شده بود و قطره‌های باران لابه لایش گیر کرده بود. چشم‌های دور از هم جانور طعمه _که حالا مثل تیله بی‌سو بود_ نتوانسته بود نجاتش دهد. لابد جودی درِ آشپزخانه را باز گذاشته بود. آتیلا هم از پلکان پایین پریده و آمده بود توی حیاط.  گربه هم لابد به پیروی از غریزۀ عتیقش  از لای نرده خزیده و خود را از گردنبند مسخره خلاص کرده بود.
    آسمان ابری‌تر از آن بود که ستاره‌ای پیدا شود، اما هلال ماه از افق بالا می‌آمد. مارتا چیزی لازم داشت که خرگوشه را لایش بپیچاند و شاید کیسه ای که آن را از پیش چشم مادرش دور کند. اگر جودی می‌فهمید توی کیسه چی هست، سؤال بارانش می‌کرد، اما اگر آن را با خطای خود مربوط می‌کرد، کسی نمی‌دانست چه می‌شد.

    چیزی که قطعی بود، این بود که یادش نمی‌ماند چه شده؛ حتی احتمال داشت یادش نیاید اصلاً آتیلایی وجود داشته. آیا ممکن بود که موجودی با خواص آمیزه‌ای از وحشی‌گری و آسیب پذیری را نباید دوست داشت و دوست داشتن آن نومیدی مارتا را نشان می‌داد؟ خودش را به زور واداشت به لاشه نگاه کند، که انگار از لحظۀ خم شدن و دیدنش لای علف‌ها کوچک‌تر شده بود. با خود گفت بمان! اما این حکم برای خرگوشه نبود که ناگزیر رفته بود. علف کفش‌های کرباسی‌ او را خیس کرده بود، اما ظاهرا مهم بود که هنوز قد راست نکند. می‌شد این یکی از آن لحظات خصوصی باشد که در تاریخ گم شده است، لحظه‌ای که مارتا در آن با اشتیاق و نامتعارف هنوز دست از یقین نشسته است.

    (نقل از نیویورکر، ۲۸ جولای ۲۰۲۴)


    1. infinity sign
    2.  Attila the Bun گویا به اشتباه همان Attila the Hun   باشد، از سرداران بزرگ خونریز.
    3. Holland Lop
    4. rug sisal  الیاف طبیعی سیسال از برگ گیاه آگاو (گیاه بومی برزیل، مکزیک و آفریقا) که از آن گلیم و فرش می‌بافند.
    5. chauser  ( جفری- 1400- 1343 م) شاعر، نویسنده، فیلسوف و سیاستمدار انگلیسی، افسانه‌های کنتربری از مشهورترین آثار اوست.
    6. Milton   شاعر انگلیسی سدۀ هفدهم ( 74-1608) . مؤلف بهشت گمشده و بهشت باز یافته.
    7. Beatrix Potter(1866-1943) نویسنده کودکان تصویرگر و دانشمند علوم طبیعی انگلیسی. ۲۲ کتاب نوشته که پرآوازه ترینش قصه پیتر خرگوشه است.
    8. Downton abbey
    9. Big Little Lies
    10. Low & Order
    11. Tutin manuscript
    12. contemptus mundi

    14و13. شعر مشهوری از جان دان، شاعر متأله قرن هفدهم انگلیس.

    1. Charles یا پادشاه شادکام که بسیار خوشگذران بود، پس از مرگ الیور کرمول به انگلستان دعوت شد و سلطنت را به عهده گرفت.
    2. julian calender ژولین گونه‌ای تغییر یافته از گاه‌شمار رومی که در سال ۴۶ ق.م جولیوس سزار آن را پیشنهاد کرد.
    3.  St. lucy’s day جشن سنت لوسی به یاد لوسیای سیراکوزی یک شهید باکره اوایل قرن چهارم میلادی.
    داستان داستان کوتاه نیویورکر
    اشتراک Email Telegram WhatsApp Copy Link
    مقاله قبلیموادِ خامِ ناخودآگاه و مسئله‌ی تفسیر | درباره‌ی «سگ آندلسی» لوئیس بونوئل
    مقاله بعدی یک فیلم جاده‌ای بی‌نقص و تأمل برانگیز | دربارۀ «داستان استریت» دیوید لینچ
    مهدی غبرایی

    مطالب مرتبط

    بررسی فمنیستی رمان «گوگرد» نوشته‌ی عطیه عطارزاده

    آیلین هاشم‌نیا

    نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

    محمدرضا صالحی

    انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

    مهرداد پارسا
    نظرتان را به اشتراک بگذارید

    Comments are closed.

    پیشنهاد سردبیر

    دان سیگل و اقتباس نئو نوآر از «آدمکش‌ها»ی ارنست همینگوی

    داستان‌های فینیکس | ۱- فیل در تاریکی

    گچ | داستان کوتاه از دیوید سالایی

    ما را همراهی کنید
    • YouTube
    • Instagram
    • Telegram
    • Facebook
    • Twitter
    پربازدیدترین ها
    Demo
    پربازدیدترین‌ها

    یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | به بهانۀ ۸۰ سالگی فیلم «رم، شهر بی‌دفاع»

    بررسی فمنیستی رمان «گوگرد» نوشته‌ی عطیه عطارزاده

    نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

    پیشنهاد سردبیر

    لهجه من، هویت من: وقتی نژادپرستی زبانی خودش را پشت تمسخر پنهان می‌کند

    امیر گنجوی

    آن سوی فینچر / درباره فیلم Mank (منک)

    امین نور

    چرا باید فیلم‌های معمایی را چند بار دید؟ / تجربه تماشای دوباره فایت کلاب

    پریسا جوانفر

    مجله تخصصی فینیکس در راستای ایجاد فضایی کاملا آزاد در بیان نظرات، از نویسنده‌ها و افراد حرفه‌ای و شناخته‌شده در زمینه‌های تخصصیِ سینما، ادبیات، اندیشه، نقاشی، تئاتر، معماری و شهرسازی شکل گرفته است.
    این وبسایت وابسته به مرکز فرهنگی هنری فینیکس واقع در تورنتو کانادا است. لازم به ذکر است که موضع‌گیری‌های نویسندگان کاملاً شخصی است و فینیکس مسئولیتی در قبال مواضع ندارد.
    حقوق کلیه مطالب برای مجله فرهنگی – هنری فینیکس محفوظ است. نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

    10 Center Ave, Unit A Second Floor, North York M2M 2L3
    • Home

    Type above and press Enter to search. Press Esc to cancel.