در ششمین قسمت از بررسی چند داستانکوتاه ایرانی در دههی هشتاد، به سراغ داستان «شبهای چهارشنبه» نوشتهی آذردخت بهرامی میرویم. بهرامی، نویسندهی پُرکار، متولد ۱۳۴۵ در شهر تهران است. فارغالتحصیل رشتهی ادبیات نمایشی است و در اوایل کارش تحت تأثیر و تربیت نویسندهها و مترجمهایی مثل رضا سیدحسینی، جمال میرصادقی و هوشنگ گلشیری بوده است. اصلیترین ویژگی داستانهای آذردخت بهرامی، طنز تنیده در آثارش است همراه با بازنمایی زندگی خانوادههای ایرانی. پیش از این دربارۀ مجموعهداستان «رقص سالسای جاستین تیمبرلیک بر سر مزار صدام کافر» اثر آذردخت بهرامی نوشتهایم. نقطه، سوتیکدهی سعادت؛ پرشین فمیلیز دات کام، آب آسمان، آهنقراضه نانخشک دمپایی کهنه، شبهای چهارشنبه، فرهنگسرای نیاوران و کاپابلانکا، از جمله آثار دیگر آذردخت بهرامی است. علاوهبر این، چند فیلمنامه و نمایشنامهی رادیویی نیز از آذردخت بهرامی منتشر شده است.
در ادامه به بررسی داستان «شبهای چهارشنبه» میپردازم.
شبهای چهارشنبه
داستان «شبهای چهارشنبه» درواقع نامهای است که از طرف زنی خطاب به معشوقهی احتمالی شوهرش نوشته شده است. زن، این نامه را نوشته و در کمد و کنار آلبوم عکسی قرار داده تا وقتی معشوقهی احتمالی شوهرش (که حتی از وجود او اطمینان ندارد) دارد فضولی میکند، آن نامه را در کنار آلبوم عکس پیدا کند و بخواند. خودِ آلبوم عکس نیز واجد اهمیت است زیرا زن با دیدن هر کدام از این عکسهای داخل آلبوم، خاطرهی مربوط به آن عکس را در نامهاش ثبت میکند. او در طول تعریف کردن خاطراتش و با لحن گزنده و طعنهآمیز خود، سعی دارد شوهرش را آدمی غیراحساساتی نشان دهد تا معشوقهی احتمالی با خواندن نامه، دست از سرِ شوهرش بردارد. اما تمام اینها سطح رویی داستان را تشکیل میدهند. داستان «شبهای چهارشنبه» زیرلایههای دیگری هم دارد که برای درک کامل معنای داستان، باید به آنها توجه کرد.
اساسیترین زیرلایهی پنهان در داستان، آیرونی موجود در آن است. آیرونی داستان در اینجاست که احتمالاً مهرداد، شوهر زن (راوی)، هیچ معشوقهای ندارد و تمام فکر و خیالهای راویِ غیرقابلاعتماد داستان، ناشی از پارانویای خود اوست. راوی، خودش قبل از ازدواج با شوهرش، با چند نفر دیگر سر و سِر داشته از جمله شوهر آیندهاش:
«همان موقع هم با دو سه تا از پسرهای دانشگاهمان دوست بودم و حتی با یکیشان صحبتهایمان جدی شده بود.»
این پارانویا در سطح زیرین داستان در جاهای مختلفی خودش را پنهان کرده است. بهعنوان مثال، راوی داستان، هرموقع احساس کرده که شوهرش به او خیانت کرده است، ظرفی را شکسته و از آن ظرف تابلویی ساخته. ببینید راوی چگونه این قسمت را تعریف میکند:
«نام آن تابلو را خیانت گذاشتهام؛ چون هر بار که احساس کردهام شوهرم به من خیانت کرده، یکی از آنها را شکستهام… فردا اگر احساسم حکم کند، ناچارم برخلاف میلم تابلوِ جدیدی شروع کنم.»
بنابراین هیچگاه راوی داستان، مطمئن نیست که همسرش مهرداد به او بیوفایی کرده و این نامه (و نتیجتاً داستان) بر اساس احساسها و تصورات او شکل گرفته است. جای دیگری از داستان که به این پارانویا بهصورت غیرمستقیم اشاره شده، این قسمت است:
«گفتم لابد توی دفتر جلو استاد فرهی با آن پتیاره حرفش شده و زودتر آمده. استاد هم نخواسته او را با آن حالش تنها بگذارد، با او آمده. خب البته این فکر درست نبود. چون بعدها دربارهی آن روز با هم صحبت کردیم و او گفت از اینکه دیده من با پسرهای دیگر سرگرم بازی و درواقع مسخرهبازیام، ناراحت شده و رفته گوشهای دراز کشیده.»
در قسمتی که ذکر شد، راوی به خاطرهای اشاره دارد که همراه با همکاران و همدانشگاهیهای خبرنگار خود به پیک نیک در طبیعت رفتهاند و مهرداد دیرتر از سایرین به پیک نیک آمده. همانطور که راوی میگوید، هیچ «پتیاره»ای در حقیقت وجود نداشته که مهرداد بهخاطر او دیر به پیکنیک رسیده باشد. اما راوی داستان معتقد است که حتی حالا نیز، بعد از ازدواجشان و گذشت چندین سال، شخصی وجود دارد که به شوهرش نامه مینویسد و مقالههای نقد و بررسی میفرستد، و این شخص درواقع معشوقهی اوست و معنی کارتهای تبریکی که میفرستد این است: «زنت که مُرد، با کله میآیم سراغت.» و بنابراین در نامهاش به این معشوقهی خیالی، چنین مینویسد: «با لاسهای ادبیتان- البته من اسمش را گذاشتهام لاس ادبی، شما میتوانید همچنان آن را نقد و بررسی بنامید- دربارهی رمانهای عهد بوق و حتی کتابهای روز، ذهن شوهر مرا به خود مشغول کردید.»
اما یکی از مهمترین قسمتهایی که به روان راوی اشاره میشود، کابوسهای اوست. راوی در کابوسهای خود نیز همواره توسط شخص دیگری تهدید میشود. کسی هست که میآید و مهرداد را در خواب میکشد و بعد میخواهد راوی را بکشد. این کابوسها نیز نشانگر وضعیت روحی-روانی متزلزل راوی داستان است. اما این داستان صرفاً زندگی یک زوج در یک لامکان و لازمان نیست. در پسزمینهی داستان کُدهای فرهنگی نیز وجود دارد که نشانگر زندگی قشری از جامعهی ایران در دههی هشتاد است؛ جامعهی روزنامهنگاران و خبرنگاران.
هم راوی و همسرش و هم دوستانشان همگی روزنامهنگار و خبرنگارند. بازنمایی خاطراتی که این افراد دارند، به بهانهی توضیح عکسهای داخل آلبومِ کنارِ نامه، نحوۀ زندگی این افراد را نشان میدهد. علاوهبر این، اشارههای غیرمستقیم دیگری نیز به وضعیت جامعه در داستان وجود دارد. بهعنوان مثال در قسمتی از داستان، راوی و همسرش مهرداد میخواهند به رستوران بروند اما رستوران به دستور مقامات بسته شده: «به رستوران که رسیدیم دیدیم اماکن رستوران را تعطیل کرده.»
علاوه بر این، کُدهای فرهنگی دیگری نیز در داستان وجود دارد که مربوط به مسئلهی زن در فرهنگ مردسالار ایرانی میشود. راوی داستان در لابهلای خاطراتش به مسئلهی زن هم اشاره میکند: «دلم نمیخواست بدهم او بیاورد؛ کیف من بود، خودم باید میآوردم. از مردانی که چمدان یا کیف سنگین خانمی را حمل میکنند بدم میآید. به او هم بارها گفته بودم، به شوخی یا جدی؛ ولی او همش این حرفم را نشنیده میگرفت. این جملهی خانمها مقدماند هم بهنظرم حرف مزخرفی است. چه دلیلی دارد؟ اصلاً چه کسی گفته زن باید اول از در عبور کند؟ اینها احترامهای الکی است که مردها اختراع کردهاند تا میزان بزرگی و منش خودشان را نشان بدهند.»
در نهایت باید گفت که داستان «شبهای چهارشنبه» نوشتهی آذردخت بهرامی، داستانی است با زبان و طرح طنز که علاوهبر برساختن زندگی مشترک یک زوج روزنامهنگار، کُدهای فرهنگیای نیز از جامعهی ایرانی دههی هشتاد در خود قرار داده و نحوهی زندگی روزنامهنگاران این دوره را نیز بازنمایی میکند. داستان، یک راوی اولشخص کاملاً غیرقابل اعتماد دارد که وقتی دارد از شوهر خودش، مهرداد، در نامهاش بدگویی میکند، درواقع دارد یک لایهی محافظتی بیمارگونه حول او میکشد و این نشانگر عشق و حسادت همزمان اوست که با پارانویا مخلوط شده. همچنین لازم به ذکر است که داستان آذردخت بهرامی، برخلاف پنج داستان قبلی منتخب از دههی هشتاد ایران، حالوهوای طنز دارد. در همهی پنج داستان قبلی، همواره با حالوهوای سیاه و خاطرههای تلخ و فضاهای رعبآور و شخصیتهای تراژیک مواجه بودهایم. آذردخت بهرامی صدای متفاوتی از نویسندگان این نسل دارد.
مطالب پیشین:
داستان اول: «لاکپشت من» نوشتهی فرخنده آقایی
داستان دوم: «نیمهی سرگردان من» نوشتۀ محمدرحیم اخوت
داستان سوم: «برزخ» نوشتهی کورش اسدی
داستان چهارم «لحظات یازدهگانهی سلیمان» نوشتهی پیمان اسماعیلی