کابوس یا خواب است که عذابم میدهد؟ تصویرهایی بی حال و بی فروغ و خاکستری رنگ با پس زمینه ای قهوه ای، آن قدر لرزان و مفلوک که حتی نمیتوانم نام خواب را بر آن بگذارم و صدایی که در گوشم همیشه نجوا میکند:
“بیدار شو، بیدار شو”.
ولی این کابوس یا خواب مانند تارعنکبوت رهایم نمیکند و همیشه با دندان درد یا سردرد شدید چشمم را در روشنایی روز باز میکنم. یکسال از مرگ داریوش میگذرد و حالا با تمام افکار و احساساتم فقط دلبستهی از دنیارفتگانی هستم که از روی همهی دیوارها به من مینگرند و با آنها گفتگو و درد دل میکنم. پدر و مادرم، پدر و مادر داریوش و خود داریوش. در خواب و بیداری، از زمانی که به مدرسه رفتم تا الان که چهل و پنج سال دارم بوی تعفن را احساس میکنم ، بویی که همیشه همراهم است. اوایل فکر میکردم بینیام مشکل دارد و با اینکه دکتر اطمینان داده بود که هیچ مشکلی ندارم باز هم بینیام را عمل کردم اما بعد از جراحی روز از نو روزی از نو و همان بوی تعفن ادامه داشت. بعد از فوت داریوش تمام لباسها و وسایل جوشکاری او را بیرون انداختم و تمام خانه را اسپری خوشبوکننده زدم اما آن بو همچنان از لا به لای عطر گلهای رز روی هرهی پنجره به مشام میرسید. میروم پنجره را باز کنم. چهرهی لاغر و موهایی که سفیدی آشکار و زود هنگامش من را به سمت پیری سوق میدهد و همیشه سیاهپوشم چون از زمانی که به یاد دارم مرگ و میر در خانوادهی ما جا خوش کرده و نتوانستهام این لباس سیاه را از تن در آورم. دستی به چانهی درازم می کشم و صورتم را نزدیکتر میبرم تا گونههای گود افتاده و حلقهی زیر چشمانم را خوب ببینم. احساس میکنم بینیام بزرگتر شده و بوی تعفنی شدید باعث باز و بسته شدن پرههای بینیام میشود. پنجره را باز میکنم ، بو نزدیک و نزدیکتر میشود و میبینم که ماشینهای نظامی از کنار ساختمانمان میگذرند. چشمانم زمانی که سپری گشته را جست و جو میکند و افکارم سایههای اشخاصی که محو شدهاند را تداعی میکند.
“ چقد بگم جلو پنجره نایست، دختر”
پدر با همان لباسهای خاکی و فانوسقهای که دور کمرش بسته در آستانهی در ایستاده بود، چهرهی سرخ و هیکل چاقش از شکل افتاده بود، بینی، لبها و سبیل و همهی اسباب صورتش میلرزیدند ، گویی میخواستند از چهرهاش جدا شوند. خشونت، درون چشمان خاکستریاش موج میزد و قبل از اینکه سلام کند چشمش دنبال من میگشت. تا او را دیدم سرم گیج رفت، چنگ انداختم جایی را بگیرم، به نفس نفس افتادم و عقب عقب به سوی دیوار رفتم. پدر به سمتم آمد دستم را بلند کردم تا از خودم حفاظت کنم و روی دو پا نشستم اما او پنجره را بست و پرده را کشید، بوی تعفن سرتاپایش را گرفته بود و بینیام را با دستم گرفتم و پدر به خاطر همین کارم با دست سنگینش توی سرم زد که روسریم افتاد و کتاب هایم را از روی میز وسط هال برداشت و داد زد:
“مگه درس نداری؟ میخوای سال آخری رد بشی؟”
دستش را روی قلبش گذاشت و روی مبل نشست، میتوانستم صدای سایش دندانها و تشنج آروارههایش را بشنوم، رنگش کامل پریده بود و به چهرهی قاب گرفتهی مادرم با آن گونههای گلگون و گردن سفید که خال سیاهی روی آن بود و لبخند مهربان و ساده دلانهاش نگاه میکرد.
پنجره را کامل باز میگذارم، بادی خفیف در خانه پرسه میزند، پشت میز تحریر مینشینم . به چهرهی زردگونهی داریوش در قاب روی میز نگاه میکنم، موهایش را روی شقیقه شانه زده و با صدای زیر مردانه انگار دارد با من حرف میزند:
“ هر چه میدوم نمیرسم، نمیدونم چه کار کنم؟”
وقتی حرف میزد لبش کج میشد و تو چهره اش همیشه حالت نومیدی موج میزد. هیچ عقیدهی خاصی نداشت و عشقش البته بعد از من، کارش بود و از این ساختمان به آن ساختمان که در حال ساخت بودند میرفت و کار میکرد. همیشهی خدا مینالید. همهی اتفاقات دور و بر خودش را میدید اما هیچ نظری ابراز نمیکرد. بعد از مرگش تصمیم گرفتم هر چیزی که میبینم و یا میشنوم را روی کاغذ بیاورم. چون برای من وحشتناک است که آدم اندیشهای نداشته باشد مثلا آدم باران یا ابر یا شخصی را ببیند اما نتواند بگوید که در ذهنش در مورد آنها چه فکر میکند. صداهای ضعیفی از دور شنیده میشود مثل صدای شیون است و گاه گداری صدای شلیکی هم میشنوم . شب رفته رفته از درون پنجره وارد میشود و غلظت تاریکی داخل چند برابر میشود. چراغ مطالعه روی میز را روشن میکنم. صدای ممتد بوق ماشینها را میشنوم و صدای گاز دادن ماشینی همراه با بوق که میزند از پایین ساختمان میآید. از پنجره پایین را نگاه می کنم و همان بوی تعفن به مشامم میرسد. دو موتوری که کیفهایی به بغل آویزان داشتند با پیراهنهایی چهارخانه جلوی یک اتومبیل پژو ۲۰۶ سفید رنگی را میگیرند. راننده ی آن دختر جوانی است.