Close Menu
مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس

    Subscribe to Updates

    Get the latest creative news from FooBar about art, design and business.

    What's Hot

    نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

    بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

    انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

    Facebook X (Twitter) Instagram Telegram
    Instagram YouTube Telegram Facebook X (Twitter)
    مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس
    • خانه
    • سینما
      1. نقد فیلم
      2. جشنواره‌ها
      3. یادداشت‌ها
      4. مصاحبه‌ها
      5. سریال
      6. مطالعات سینمایی
      7. فیلم سینمایی مستند
      8. ۱۰ فیلم برتر سال ۲۰۲۴
      9. همه مطالب

      انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      سکوت به مثابه‌ی عصیان | درباره‌ی «پرسونا»ی برگمان

      ۱۸ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      «گناهکاران»؛ کلیسا، گیتار و خون‌آشام

      ۱۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      رئالیسم اجتماعی یا موعظه‌گری در مذمت فلاکت | نگاهی به فیلم «رها»

      ۱۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      مرور فیلم‌های بخش مسابقه جشنواره کن ۲۰۲۵: یک دور کامل

      ۵ خرداد , ۱۴۰۴

      از شلیته‌های قاجاری تا پیراهن‌های الهام گرفته از ستارگان دهه‌ی سی آمریکا

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      جشنواره فیلم کن ۲۰۲۵ | «ارزش‌های احساسی»؛ زن، بازیگری و سینما

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      جشنواره فیلم کن ۲۰۲۵ | «ناپدید شدن جوزف منگل» و روسیاهی تاریخ

      ۲ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ ایرانی‌ها | بی‌تا

      ۷ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌ها | به بهانۀ ۷۰ سالگی فیلم «خارش هفت ساله»

      ۳ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | در دنیای تو ساعت چند است؟

      ۳۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      من ترانه، اورکای ایران زمین هستم | نگاهی به فیلم «اورکا» ساخته‌ی سحر مصیبی

      ۲۸ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      من با نینو بزرگ شدم | گفتگو با فرانچسکو سرپیکو، بازیگر سریال «دوست نابغه من»

      ۱۹ فروردین , ۱۴۰۴

      اعتماد بین سینماگر و نویسنده از بین رفته است | گفتگو با شیوا ارسطویی

      ۲۴ اسفند , ۱۴۰۳

      گفتگوی اختصاصی | نانا اکوتیمیشویلی: زنان در گرجستان در آرزوی عدالت و دموکراسی هستند

      ۲۳ اسفند , ۱۴۰۳

      مصاحبه اختصاصی | پرده‌برداری از اشتیاق: دنی کوته از «برای پل» و سیاست‌های جنسیت در سینما می‌گوید

      ۱۸ اسفند , ۱۴۰۳

      بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بازکردن سر شوخی با هالیوود | یادداشتی بر فصل اول سریال استودیو به کارگردانی سث روگن و ایوان گلدبرگ

      ۱ خرداد , ۱۴۰۴

      تاسیانی به رنگ آبی، کمیکی که تبدیل به گلوله شد | نگاهی به فضاسازی و شخصیت‌پردازی در سریال تاسیان

      ۱۴ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      سرانجام، جزا! | یادداشتی بر سه اپیزود ابتدایی فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۱۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      وقتی سینما قصه می‌گوید | نگاهی به کتاب روایت و روایتگری در سینما

      ۲۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      رئالیسم اجتماعی در سینمای ایران

      ۱۷ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      گزارش کارگاه تخصصی آفرینش سینمایی با مانی حقیقی در تورنتو

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      سینما به مثابه‌ی هنر | نگاهی به کتاب «دفترهای سرافیو گوبینو فیلم‌بردار سینما» اثر لوئیجی پیراندللو

      ۷ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      «رقصیدن پینا باوش»؛ همین که هستی بسیار زیباست

      ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نصرت کریمی؛ دست‌ هنرمندی که قرار بود قطع‌ شود

      ۲۹ فروردین , ۱۴۰۴

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      هم‌آواز نبود، آوازی هم نبود | نگاهی به مستند «ماه سایه» ساخته‌ی آزاده بیزارگیتی

      ۸ فروردین , ۱۴۰۴

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بازنمایی امر بومی در سینمای ایران

      ۷ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ ایرانی‌ها | بی‌تا

      ۷ خرداد , ۱۴۰۴
    • ادبیات
      1. نقد و نظریه ادبی
      2. تازه های نشر
      3. داستان
      4. گفت و گو
      5. همه مطالب

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «رمز» نوشته‌ی «جین ناکس»

      ۳ خرداد , ۱۴۰۴

      جهنم‌گردی با آقای یوزف پرونک؛ نگاهی به رمان کوتاه «یوزف پرونک نابینا و ارواح مُرده»

      ۲۶ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «گل‌ها» نوشته‌ی «آلیس واکر»

      ۲۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «خانواده‌ی مصنوعی» نوشته‌ی آن تایلر

      ۲ فروردین , ۱۴۰۴

      شعف در دلِ تابستان برفی | درباره «برف در تابستان» نوشتۀ سایاداویو جوتیکا

      ۲۸ اسفند , ۱۴۰۳

      رازهای کافکا | نوشتهٔ استوآرت جفریز

      ۲۴ بهمن , ۱۴۰۳

      داستان‌های فینیکس | ۱۸- داستان سایه

      ۶ خرداد , ۱۴۰۴

      من و ميس منديبل | داستان کوتاه از دونالد بارتلمی

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۷- وسواس

      ۳۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۶- آئورا

      ۲۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      اعتماد بین سینماگر و نویسنده از بین رفته است | گفتگو با شیوا ارسطویی

      ۲۴ اسفند , ۱۴۰۳

      هر رابطۀ عشقی مستلزم یک حذف اساسی است | گفتگو با انزو کرمن

      ۱۶ اسفند , ۱۴۰۳

      زمان و تنهایی | گفتگو با پائولو جوردانو، خالقِ رمان «تنهایی اعداد اول»

      ۷ اسفند , ۱۴۰۳

      همچون سفر، مادر و برفی که در نهایت آب می‌شود | گفتگو با جسیکا او نویسندۀ رمان «آنقدر سرد که برف ببارد»

      ۲۳ بهمن , ۱۴۰۳

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۸- داستان سایه

      ۶ خرداد , ۱۴۰۴

      من و ميس منديبل | داستان کوتاه از دونالد بارتلمی

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «رمز» نوشته‌ی «جین ناکس»

      ۳ خرداد , ۱۴۰۴
    • تئاتر
      1. تاریخ نمایش
      2. گفت و گو
      3. نظریه تئاتر
      4. نمایش روی صحنه
      5. همه مطالب

      گفتگو با فرخ غفاری دربارۀ جشن هنر شیراز، تعزیه و تئاتر شرق و غرب

      ۲۸ آذر , ۱۴۰۳

      عباس نعلبندیان با تفاوت آغاز می‌شود!

      ۱۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      او؛ اُگوست استریندبرگ است!

      ۲۸ فروردین , ۱۴۰۴

      کارل گئورگ بوشنر، پیشگام درام اکسپرسیونیستی 

      ۷ فروردین , ۱۴۰۴

      سفری میان سطور و روابط آدم‌ها | درباره نمایشنامه «شهر زیبا» نوشته کانر مک‌فرسن

      ۲۸ دی , ۱۴۰۳

      بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      تاب‌آوری در زمانه فردگرایی | درباره نمایش «کتابخانه نیمه‌شب»

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی درباره زندگی سهراب شهید ثالث | درباره اجرای «فوگ غربت» به نویسندگی و کارگردانی نیما شهرابی

      ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی که تمام تماشاگران را از حال می‌­برد

      ۳۰ فروردین , ۱۴۰۴

      بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      عباس نعلبندیان با تفاوت آغاز می‌شود!

      ۱۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      تاب‌آوری در زمانه فردگرایی | درباره نمایش «کتابخانه نیمه‌شب»

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی درباره زندگی سهراب شهید ثالث | درباره اجرای «فوگ غربت» به نویسندگی و کارگردانی نیما شهرابی

      ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴
    • نقاشی
      1. آثار ماندگار
      2. گالری ها
      3. همه مطالب

      پنجاه تابلو | ۴۷- سه شاهکار از برهنگی در نقاشی

      ۵ خرداد , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۶- جهان بی‌نقاب کریستین شاد

      ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۵- جرج گروس: نقاشی از دل دادائیسم و آنارشیسم

      ۲۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۴- فلیکس نوسبام: نقاش هولوکاست

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      فرانسیس بیکن؛ آخرالزمان بشر قرن بیستم

      ۲۱ دی , ۱۴۰۳

      گنجی که سال‌ها در زیرزمین موزۀ هنرهای معاصر تهران پنهان بود |  گفتگو با عليرضا سميع آذر

      ۱۵ آذر , ۱۴۰۳

      پنجاه تابلو | ۴۷- سه شاهکار از برهنگی در نقاشی

      ۵ خرداد , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۶- جهان بی‌نقاب کریستین شاد

      ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۵- جرج گروس: نقاشی از دل دادائیسم و آنارشیسم

      ۲۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۴- فلیکس نوسبام: نقاش هولوکاست

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴
    • موسیقی
      1. آلبوم های روز
      2. اجراها و کنسرت ها
      3. مرور آثار تاریخی
      4. همه مطالب

      در فاصله‌ای دور از زمین | تحلیل جامع آلبوم The Overview اثر استیون ویلسون

      ۱۷ فروردین , ۱۴۰۴

      گرمی ۲۰۲۵ | وقتی موسیقی زیر سایه انتقادات و مصالحه قرار می‌گیرد

      ۱۲ اسفند , ۱۴۰۳

      دریم تیتر و Parasomnia:  یک ادیسه‌ی صوتی در ناخودآگاه ما

      ۲ اسفند , ۱۴۰۳

      وودستاک: اعتراضی فراتر از زمین‌های گلی

      ۲۳ دی , ۱۴۰۳

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      زناکیس و موسیقی

      ۲۷ دی , ۱۴۰۳

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      در فاصله‌ای دور از زمین | تحلیل جامع آلبوم The Overview اثر استیون ویلسون

      ۱۷ فروردین , ۱۴۰۴

      گرمی ۲۰۲۵ | وقتی موسیقی زیر سایه انتقادات و مصالحه قرار می‌گیرد

      ۱۲ اسفند , ۱۴۰۳

      دریم تیتر و Parasomnia:  یک ادیسه‌ی صوتی در ناخودآگاه ما

      ۲ اسفند , ۱۴۰۳
    • معماری

      معماری می‌تواند روح یک جامعه را لمس کند | جایزه پریتزکر ۲۰۲۵

      ۱۴ فروردین , ۱۴۰۴

      پاویون سرپنتاین ۲۰۲۵ اثر مارینا تبسم

      ۱۶ اسفند , ۱۴۰۳

      طراحان مد، امضای خود را در گراند پَله ثبت می‌کنند | گزارشی از Runway مد شانل

      ۹ اسفند , ۱۴۰۳

      جزیره‌ کوچک (Little Island)، جزیره‌ای سبز در قلب نیویورک

      ۲۵ بهمن , ۱۴۰۳

      نُه پروژه‌ برتر از معماری معاصر ایران | به انتخاب Architizer

      ۱۸ بهمن , ۱۴۰۳
    • اندیشه

      جنگ خدایان و غول‌ها

      ۳۱ فروردین , ۱۴۰۴

      ملی‌گرایی در فضای امروز کانادا: از سرودهای جمعی تا تشدید بحث‌های سیاسی

      ۴ فروردین , ۱۴۰۴

      ترامپ و قدرت تاریخ: بازخوانی دیروز برای ساخت فردا

      ۶ بهمن , ۱۴۰۳

      در دفاع از زیبایی انسانی

      ۱۲ دی , ۱۴۰۳

      اسطوره‌ی آفرینش | کیهان‌زایی و کیهان‌شناسی

      ۲ دی , ۱۴۰۳
    • پرونده‌های ویژه
      1. پرونده شماره ۱
      2. پرونده شماره ۲
      3. پرونده شماره ۳
      4. پرونده شماره ۴
      5. پرونده شماره ۵
      6. همه مطالب

      دموکراسی در فضای شهری و انقلاب دیجیتال

      ۲۱ خرداد , ۱۳۹۹

      دیجیتال: آینده یک تحول

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      رابطه‌ی ویدیوگیم و سینما؛ قرابت هنر هفت و هشت

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      Videodrome و مونولوگ‌‌هایی برای بقا

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      مسیح در سینما / نگاهی به فیلم مسیر سبز

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      آیا واقعا جویس از مذهب دلسرد شد؟

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      بالتازار / لحظه‌ی لمس درد در اتحاد با مسیح!

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      آخرین وسوسه شریدر

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      هنرمند و پدیده‌ی سینمای سیاسی-هنر انقلابی

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      پایان سینما: گدار و سیاست رادیکال

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      گاوراس و خوانش راسیونالیستی ایدئولوژی

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      انقلاب به مثابه هیچ / بررسی فیلم باشگاه مبارزه

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      پورن‌مدرنیسم: الیگارشی تجاوز

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      بازنمایی تجاوز در سینمای آمریکا

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      تصویر تجاوز در سینمای جریان اصلی

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      آیا آزارگری جنسی پایانی خواهد داشت؟

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      سیاست‌های سینما و جشنواره‌های ایرانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      خدمت و خیانت جشنواره‌ها

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      اوج و حضیض در یک ژانر / فیلم کوتاه ایرانی در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      درباره حضور فیلم‌های محمد رسول اف در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      سیاست‌های سینما و جشنواره‌های ایرانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      اوج و حضیض در یک ژانر / فیلم کوتاه ایرانی در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      درباره حضور فیلم‌های محمد رسول اف در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      ناشاد در غربت و وطن / جعفر پناهی و حضور در جشنواره‌های جهانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰
    • ستون آزاد

      نمایش فیلم مهیج سیاسی در تورنتو – ۳ مِی در Innis Town Hall و Global Link

      ۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      آنچه پالین کیل نمی‌توانست درباره‌ی سینمادوستان جوان تشخیص دهد

      ۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      هر کجا باشم، شعر مال من است

      ۳۰ اسفند , ۱۴۰۳

      لهجه من، هویت من: وقتی نژادپرستی زبانی خودش را پشت تمسخر پنهان می‌کند

      ۱۴ اسفند , ۱۴۰۳

      کانادا: سرزمین غرولند، چسب کاغذی و دزدهای حرفه‌ای!

      ۱۱ دی , ۱۴۰۳
    • گفتگو

      ساندنس ۲۰۲۵ | درخشش فیلم‌های ایرانی «راه‌های دور» و «چیزهایی که می‌کُشی»

      ۱۳ بهمن , ۱۴۰۳

      روشنفکران ایرانی با دفاع از «قیصر» به سینمای ایران ضربه زدند / گفتگو با آربی اوانسیان (بخش دوم)

      ۲۸ شهریور , ۱۴۰۳

      علی صمدی احدی و ساخت هفت روز: یک گفتگو

      ۲۱ شهریور , ۱۴۰۳

      «سیاوش در تخت جمشید» شبیه هیچ فیلم دیگری نیست / گفتگو با آربی اُوانسیان (بخش اول)

      ۱۴ شهریور , ۱۴۰۳

      مصاحبه اختصاصی با جهانگیر کوثری، کارگردان فیلم «من فروغ هستم» در جشنواره فیلم کوروش

      ۲۸ مرداد , ۱۴۰۳
    • درباره ما
    مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس
    داستان ادبیات

    به زودی / داستان کوتاه نوشتۀ پَم دِربَن

    برای برادرش نوشت آدم باید واقع‌گرا باشد  و برای خراش­هایش از قلم بندآورنده­ی خون استفاده کند. روی زخم­های عمیق­تر یُد بریزد و با زندگی در این جهان، کنار بیاید.
    افشین رضاپورافشین رضاپور۹ دی , ۱۴۰۳
    اشتراک گذاری Email Telegram WhatsApp
    داستان کوتاه به زودی
    اشتراک گذاری
    Email Telegram WhatsApp

    داستان کوتاه «به زودی» نوشتۀ پم دربن، داستان‌نویس معاصر آمریکایی از کتاب «بهترین داستان‌های آمریکایی قرن بیستم» به کوشش جان آپدایک انتخاب شده است. این مجموعه، منتخبی است از داستان‌های کوتاه آمریکایی که بین سال‌های ۱۹۱۵ تا ۱۹۹۹ نوشته و منتشر شده‌اند. این داستان‌ها تا کنون به فارسی ترجمه و منتشر نشده‌اند و برای نخستین بار در فینیکس منتشر می‌شوند.

    ۱

    مادر مارتا، الیزابت لانگ کراوفورد، با چشم لوچ به دنیا آمده­بود و در دوازده­سالگی، یک روز صبح پدرش و دکتر او را در اتاق ناهارخوری در مارل کرست- خانه­­ی لانگ­ها در نزدیکی آگوستای جورجیا- نشاندند و به او گفتند طوری چشم­اش را درست می­کنند که یک روز مردی پیدا شود و با او ازدواج کند. پدرش الیزابت را روی پایش نشاند، دکتر پارچه­ی آغشته به کلروفورم را روی بینی و دهان­اش کشید، او از پا درآمد و در رویای زیبا شدن فرو رفت؛ اما دست دکتر لغزید و وقتی الیزابت به هوش آمد، چشم چپ­اش کور شده­ بود. باقی عمرش آن­چه از آن ­روز صبح به یاد می­آورد، آخرین صحنه­هایی بود که با دو چشم­اش دیده­ بود: سایه­­ی برگ­ها روی کف آفتاب گرفته­ی اتاق، موهای پشت دست پدرش، خط­های روی شلوار دکتر، دستمالی که روی صورت­اش کشیده ­شد و بعد کوری فرا رسید. فراز و فرود امید، گردش کامل چرخ که جهان را عوض کرد، این چیزی بود که از سر گذراند.

    تلفظ اسم مارل­کرست سخت بود. هجای اول­اش کش می­آمد و با عجله تلفظش نمی­کردند. هجای دوم اوج می­گرفت و مثل کاری که مادر مارتا در سراسر عمر کرده­بود، از بالا به باقی جهان نگاه می­کرد. مارل­کرست برای زندگی هم جای سختی بود. صد آکر زمین هموار ماسه­ای روی دماغه­ای بالای رودخانه­ی ساوانا و خانه­ای مرتفع بر فراز ستون­های آجری که به ساکنان­اش منظره­ی رودخانه و نسیم­اش را هدیه می­کرد. وقتی الیزابت با پِری کِرافورد ازدواج کرد، او هم پذیرفت که آن­جا زندگی کند. الیزابت خانه را ترک نمی­کرد. در گورستان خانوادگی روی دماغه مقبره­ی لانگ قرار داشت و قبر نوزادانی که مرده به دنیا آمده­ بودند؛ نوزادانی که در طول دویست سال اقامت لانگ­ها در مارل­کرست، افتاده ­بودند یا زیر پای اسب مانده ­بودند و یا وبا و تب زرد کارشان را ساخته بود.

    پیش از جنگ داخلی، برده­ها از رودخانه پهن می­کشیدند تا روی زمین­ها بپاشند و به همین­خاطر هم به آن­جا مارل­کرست می­گفتند. خیلی­ها در آن­جا مردند؛ در گل فرو رفتند، زیر گرما غش کردند، مار نیش­شان زد یا غرق شدند. آن­ها را در گوشه­ی زمین دوری که از سال­ها  قبل از تولد مارتا کاجستان بود، دفن کردند، هرچند حتی در دوران مارتا هم آدم هنوز می­توانست تکه­های شکسته­ی ظرف و ظروف، پوکه­ی فشنگ و شیشه­های خالی دارو را زیر برگ­های سوزنی کاج پیدا کند؛ انگار کسان دیگری که باور داشتند مردگان باید آرام بگیرند و غذا بخورند، جنازه­ها را حمل کرده و آن­جا خوابانده ­بودند.

    بعد از آن جراحی سرسری، مادر مارتا در جایی که چرخ از حرکت ایستاده­ و او پیاده شده­بود، زندگی کرد. چشم کوری که دکتر آن را بسته­ بود، قیافه­ای مغرور و خاص به او می­داد؛ انگار نصف صورت­اش خواب بود و نصف دیگر کاملاً هشیار، مراقب خیانت بعدی بود. در هفتادوپنج سالگی یک چنین قیافه­ای داشت و بدترکیب و بی­رحم به نظر می­رسید. همان زمان هم بود که مارتا و برادرش، پِری جِی.آر را به آسایشگاه کوچکی در آگوستا احضار کرد. بعد از چند سکته­ی مغزی جزیی، تنها ماندن­اش در مارل­کرست خطرناک بود و فرزندان­اش او را به این آسایشگاه سپردند. از شش ماه قبل از این­که او را به آن­جا ببرند، دردسر پشت دردسر شروع شد؛ او دیگر پول چک­هایی را که کشیده بود، پرداخت نمی­کرد. درهای خانه از داخل و بیرون پر از قفل شده­بودند. هر شب که با فرزندان­اش تماس می­گرفت، فقط از آن­ها گله و شکایت می­کرد. زنی که استخدام کرده­بودند تا پیش او بماند، یک دزد دایم­الخمر بود.کسی آمده ­بود طبقه­ی پایین و داشت قفل­ها را می­کند. هربرت لانگ بود که در بالای جاده زندگی می­کرد. او و خانواده­اش، فرزندان بردگانی بودند که زمانی در آن خانه زندگی می­کردند و صد سال منتظر فرصت نشسته­بودند؛ حالا آمده بودند دار و ندارش را بدزدند.

    آن روز در آسایشگاه مارتا و پِری جِی. آر مادرشان را در صندلی چرخدارش زیر نور خورشید کنار پنجره یافتند؛ پیراهن کتان نخودی رنگی به تن داشت و بهترین گوشواره­های مروارید ارثی­اش را انداخته بود. موهایش را بسته و یک کاکل مواج نقره­ای درست کرده ­بود و مثل بهترین ساعات زندگی­اش، ادکلن آرپژ زده ­بود. 

    مارتا گونه­ی زیبا و پودر مالیده­ی مادرش را بوسیده و پرسیده بود: «خب، خوشگل شدی مامان! جریان چیه؟!» مادرشان چند کاغذ توی کیف­اش داشت. موضوع این بود؛ قراردادهای محضری. در حالی­که خنده­ی ماهرانه­ا­ی سر می­داد، اسناد را یک به یک به مارتا و پِری جِی. آر داد. مارل­کرست و تمام وسایل و لوازم­اش را به بساز بفروشی فروخته بود که می­خواست خانه را با بولدوزر تخریب و زمین­اش را به اجزای کوچک­تری تبدیل کند. خود بساز و بفروش اسم­اش را گذاشته­ بود بلوطستان. مادر کاغذی به پری جِی. آر داد و گفت: «اینم یه کپی از سند مالکیت! می­بینی که امضا و در محضر ثبت شده!» پِری جِی. آر کاغذ را برگرداند، آن را مقابل نور گرفت و دنبال خطاهایی گشت که ممکن است قرارداد را باطل کند. مادر با دست­های تا کرده روی دامن و گونه­های گل انداخته -مارتا دید که از شکل انتقام­جویانه­ی این سرقت لذت می برد- از روی صندلی چرخ­دار به سمت آن­ها خم شد و گفت سوابق و دارایی­های خانودگی از جمله همه­ی اشیای داخل خانه را به مرد جوانی که در موزه­ی تاریخی جنوب در آتلانتا کار می­کند، فروخته­است. تق. روی دسته­ی صندلی چرخ­دارش کوبید: تمام!

     از وقتی مارتا و پِری جِی. آر او را در آسایشگاه گذاشته بودند، آن مرد جوان به دیدن او می­آمد و حالا دیگر دقیقاً یک سالی می­شد. یکی دو بار با ماشین او را به مارل­کرست برده­ تا چیزی را که فراموش کرده ­بود، بردارد. خانواده­ی لانگ دارایی­های زیادی با ارزش تاریخی داشتند. موزه­دارها دارایی­های آن­ها را مهم­ترین مجموعه­ اشیایی می­دانستند که تا آن­موقع در جورجیا جمع شده ­بود؛ پیراهن­های کتان درجه­ی یک و لباس­های نوزاد که خیاط­های زن برده دوخته­بودند. سررسیدها و دفاتر کل و قراردادهای مضارعه­کارها. ابزارها، پرتره­ها و تاریخچه­ی کاملی از زندگی در مزرعه. مرد جوان خیلی با او مهربانی کرده­ بود؛ زمان زیادی اختصاص داده و و با او حرف زده­ بود. هیچ ­وقت دزدکی به ساعت­اش نگاه نکرده ­بود. هرگز پیش نیامده بود که هنوز پنج دقیقه نشده به بهانه­ای بلند شود و با عجله برود.

    مسئله این نبود که مارتا و پِری جِی. آر انتظار چنین چیزی را نداشتند. آن­چه در زندگی به­دست آمده، تقدیم کس دیگری خواهد شد. بچه که بودند، مادرشان به آن­ها می­گفت او با ایده­ال­های بزرگ زندگی می­کند که یعنی همه­چیز باید درست باشد؛ اما چون هیچ­چیزی درست نبود، او عمیقاً و به­شدت از هر شخص و شرایطی ناامید بود. به مارتا می­گفت تو مثل اسبی و با این طبقه­بندی تمام کاستی­های او را توضیح می­داد: صورت کشیده، دندان­های بزرگ، موهای لخت، چشم­هایی که مثل چشم­های سیاه اسب برق می­زد! بله و مارتا در عین­حال زیادی   و چاق بود؛ در گرمای تابستان عرق می­کرد و زمستان­ها انگشتان­اش یخ می­زد. پِری جِی.آر هم چیزی بیش از یک دانش­آموز معمولی  نبود، یک پسر بی­علاقه.

     حتی همسرش پِری اس. آر هم او را تنها گذاشت؛ وقتی مارتا شانزده و پِری جِی. آر هجده ساله بودند، پدرشان یک صبح اکتبر تنهایی و دزدکی به شکار اردک در مرداب زیر گورستان برده­ها رفت و از حمله­ی قلبی مرد. هوا تاریک شده ­بود که کلانتر او را در کمینگاه درحالی یافت که هنوز روی چهارپایه­ی صحرایی نشسته، تفنگ­اش روی زانویش بود و  از سوراخ کوچک روی دیواره­ی مخفیگاه بیرون را نگاه می­کرد؛ انگار داشت مرغابی­هایی وحشی را دید می­زد که یک­دفعه سر و کله­شان پیدا شده بود و در آب تیره­ی آن پایین به پر و بالشان نوک می­زدند.

    مرگ او مادرشان را خشمگین کرد؛ بعد از آن او دایره­ی جست­وجو برای یافتن دزدی را که از خانه­اش سرقت کرده بود،گسترده­تر کرد و با این­که  مارتا و پِری جی. آر انتظار داشتند روزی در فهرست بلند بالای مادرشان، نوبت به اسم آن­ها نیز برسد، هیچ­کدام برای این مسئله آمادگی نداشتند. آیا کسی برای واقعیت زندگی که همیشه غافلگیرکننده­تر، ترسناک­تر یا شیرین­تر از آن است که تصورش را می­کنیم، آمادگی دارد؟ ما در سر رویا می­پزیم، آرزو به هم می­بافیم و برنامه­ریزی می­کنیم اما چیزی ظریف­تر، بزرگ­تر و مرموزتر، واقعیت را مقابل­مان قرار می­دهد.

    پس از شنیدن حرف­های مادرشان و این­که چه چیزهایی را از آن­ها گرفته­است، مادر راضی و خشنود به عقب تکیه داد و به آن ها نگاه کرد و در نگاه­اش این جمله­ی تلخ و برجسته نشسته بود که سوالی هست؟! مارتا چشم­هایش را بست؛ بولدوزر را دید که به جان خانه افتاده است. خانه تاب خورد، ترک برداشت، فرو ریخت و همه­چیز را با خود برد: تخت­خواب­ها، میزها، صندلی­ها، بوی کمدها، جعبه­های گِرد کلاه مادربزرگ­اش و پالتو پوست­ها، پیچ پهن رودخانه که زمستان­ها وقتی برگ­ها ریخته و درخت­های طول سواحل برهنه بودند، مارتا از پنجره­ی اتاق خواب­اش آن را می­دید؛ حتی گورستان بردگان را هم با خود می­برد که در بهار همان سال، مارتا در زمین وجین شده­اش تعدادی سوسن پلاستیکی در یک شیشه­ی مربا دیده­یود که به درخت کاجی تکیه­اش داده­بودند.

     آن روز در آسایشگاه مارتا احساس کرد برای اولین بار دنیا خراب شد و از دست او در آمد. خراب شد و از دستش در آمد به­همان شکلی که مادرش همیشه می­گفت؛ البته کلمات ویران­اش نکردند -هرچند الیزابت حرف­های زیادی تحویل فرزندان­اش داده بود- بلکه قدم­های او که از آن­ها دور می­شد، ویران­اش کردند، چهره­ی درهم کشیده­اش و خشم­اش. 

    مادرشان یک ­سال بعد از آن روز مرد. یک سکته­ی مغزی بزرگ که اگر خودش زنده­بود، تایید می­کرد -شاید- که عامل مرگ آدمی با شهرت او بوده، شنبه شبی او را در غذاخوری آسایشگاه از روی صندلی چرخ­دار انداخت و قبل از این­که دست کسی به او بخورد، او را کشت. مارتا وقتی دید قیافه­ی مادرش در  تابوت عوض شده، جا خورد؛ موج زیبای موی نقره­ای و انگشتان قشنگ­اش  دست نخورده بودند اما صورت­اش آن تفرعن بی­رحمانه را که در زندگی داشت، از دست داده ­بود و وارفته و گرسنگی کشیده به­نظر می­رسید، انگار پس پشت خشم و غضب­اش غمی شدید پنهان بود؛ حتی آرامش و خویشتنداری ماهرانه­ی مامور کفن و دفن، لبخند کوچک و تلخی که بر دهان او نشانده­ بود یا نور ملایم لامپ­های صورتی آباژورهای سالن تشیع جنازه هم نمی­توانستند قیافه­ای را که مادرشان برای ابدیت گرفته ­بود، نرم­تر کنند.

    ۲

    با آن­چه به تو رسیده است، چه می­کنی؟ مارتا دوست نداشت فرزندان­اش سر تابوت­اش بگویند مادر بیچاره!برگشت به زندگی دل­خواهش؛ یک زندگی آرام و معمولی و کاملاً برنامه­ریزی شده. می­دانست تلخی و خشم مادرش به همان بزرگی و شدت امیدها و آرزوهای خودش بود و تصمیم گرفت این آرزوها را ریشه­کن کند؛ به همین دلیل اول از همه -برخلاف خواست مادرش- با ریموند مایتلَند ازدواج کرد، مرد محترمی از یک خانواده­ی محترم، یک آدم هیکلی هوشیار و مراقب با گوش­هایی دستگیره مانند که همان چیزی را می­خواست که او دنبال­اش بود. آن­ها در ییلاقی در حومه­ی آگوستا زندگی می­کردند و ریموند که فروشنده بود، به مناطق بالا و پایین ساحل سفر می­کرد و آن­جا را ساحل شرقی می­نامید چون اعتقاد داشت آهنگ متعالی آن کلمات او را رقابت­جو تر از هم سن و سال­های بی ارزش­اش نشان می­دهد. قلمروش از ساحل مِرتِل در جنوب کارولینا تا جکسونویلِ فلوریدا کشیده می­شد و گاهی بیمه، دایره­المعارف، مواد ساختمانی، دارو، دستگاه خودکار فروش تنقلات و لوازم دفتری می­فروخت.کشوهای آشپزخانه و خلوتگاه­اش پر از مداد، خودکار، خط کش، در بازکن­های لاستیکی، زنجیرکلید، ترمومتر و کاردک بود و همه نام و شعار شرکت­هایی را که او نماینده­شان بود، برخود داشتند.

    در بهار، تابستان، و اوایل پاییز او با شیشه­های پایین کشیده -ماجرا مربوط به دهه­ی پنجاه­ست، قبل از این­که بیشتر ماشین­ها کولر داشته باشند- ماشین­ خود را می­راند و دست چپ­اش را روی لبه­ی پنجره می­گذاشت طوری­که وقتی از سفر بر می­گشت، دست­اش همیشه آفتاب سوخته بود. در خانه یکی از لذت­هایش این بود که دوش بگیرد، با شورت روی تخت دراز بکشد و چرت بزند، باد پنکه به او بخورد، رادیو روی یک ایستگاه موسیقی کلاسیک ملایم تنظیم شده­باشد و مارتا چنان نرم و آرام بر دست آفتاب سوخته­اش ژل سولارکِین بمالد که انگار به دست خودش می­مالد. گاهی فکر می­کرد که آن آرامش همراه با خنکا از نوک انگشتان او می­آید، از آن تماس ظریف و انگشتان چرخان.

    بعد، یک روز در اواخر ماه جولای، تابستانی که او پنجاه و هشت ساله شد و مارتا پنجاه و شش ساله، در تابستانی که ریموند جِی. آر از دانشگاه جورجیاتِک فوق­لیسانس گرفت و دخترشان، لوییز، نوزاد دوم­اش را به دنیا آورده­بود، ریموند از سفری هفت­روزه از ساحل بازگشت؛ آن موقع برای شرکت بادام زمینی تام به سفر رفته بود. سویچ ماشین­اش را روی پیشخوان آشپزخانه انداخت، توی بغل مارتا افتاد و غر زد که ششصد مایل با این سن و سال و در این گرمای لعنتی رانندگی کرده ­است. بوی گریس سوخته می­داد و دود سیگار که بوی عرق و آهن را که بوی جاده بود، کمی در خود حل کرده بود. یک روز او را مرده از سکته­ی قلبی، پشت فرمان و در شانه­ی داغ و سوزان جاده­ای فرعی که به مرداب پی­دی می­رفت، می­یافتند. حالا دیگر فقط دنبال یک کار دفتری بود تا به خانه و او نزدیک­تر باشد. این به دل­اش می­نشست. مارتا گفت: «دوش بگیر و بیا دراز بکش.»

    وقتی داشت به دست­اش کرم می‌مالید، شل شدگی مختصر عضلات پیر شده را زیر دست­هایش احساس کرد. دید که ماهیچه­هایش دارند می­افتند و شل و ول می­شوند. سینه­اش هم داشت گود می­افتاد و هم­چنان که با ظرافت رد زمان را بر بدن شوهرش فهرست­بندی می­کرد، متوجه شد بازوی چپ­اش مثل باقی بدن­اش سفید است. به آن لبخند کوچک و راضی و آرام روی لب او نگاه کرد؛ در حالی­که باد پنکه از روبه­رو به ریموند می­خورد، مارتا روی لبه­ی تخت نشست، سولارکِین را با فشار روی انگشتان­اش ریخت و تصویری که انگار پوست او تولیدش کرده­ باشد، مثل یک بو توی ذهن­اش دوید: زنی با شورت سبز، یله داده در یک صندلی حصیری با پاهای بزرگ برنزه­ی روی هم انداخته در حال سیگار کشیدن و خندیدن. سولارکِین را روی بازوی سفید او مالید.

    روز بعد رفت سر وقت قبض­های تلفن شش ماه گذشته و دید او مدام به شماره­ای در لیتل­ریور کالیفرنیای جنوبی زنگ زده­­است. وقتی مارتا تلفن کرد، صدایی که پاسخ داد با ساق­های کلفت و سیگار و بی­حالی زنی که تصویرش مثل کرم در ذهن مارتا خزیده­بود، جور در می­آمد. آن شب، وقتی قبض­های تلفن را نشان ریموند داد، او دست­هایش را روی صورت­اش گذاشت و گریه کرد. گفت راست است، راست است، تا خرخره فررفته؛ با او قطع رابطه می­کرد، اسمش -مارتا فریاد زد: «اگه جرات داری اسمش­رو تو خونه­ی من به زبون بیار!» فقط باید مارتا صبوری می­کرد و به او وقت می­داد. فقط باید مارتا او را می‌بخشید.

    مارتا هم صبر داشت هم زمان؛ زیاد هم داشت. اراده­ای هم برای بخشیدن داشت. شش ماه سعی کردند اما ماجرای ریموند با آن زن دیگر زیادی بیخ پیدا کرده ­بود. ریموند داستان را تکه­تکه تعریف می­کرد: هدیه­هایی که به او داده­بود -جواهرات و پول نقد، شهریه­ی یک ترم پسرش در دانشگاه کارولینای جنوبی- قول­هایی که داده­ بود. طرف بیوه بود، بیست سالی کوچک­تر از مارتا. همین تقریباً مارتا را دیوانه کرد. درست در لحظه­ای که فکر می­کرد تمام داستان را شنیده، ریموند دچار خفگی بدتری شد، طوری­که به­نظر می­رسید آینده­ای که او با این زن نقشه­اش را کشیده­، پایانی ندارد.

    وقتی ریموند رفت که با زن ساق کلفت­اش در لیتل­ریور زندگی کند، مارتا به او گفت دو چیز می­خواهد -نه، سه چیز، سه چیز می­خواست: خانه­ی آگوستا و خانه­ای که در اسکِیلی مانتِین داشتند. لوییز و ریموند جی. آر دبستانی بودند که ریموند و مارتا یک خانه­ی تخته­کوب قدیمی و زهوار درفته خریدند که دو طبقه داشت با یک اتاق عریض و بامی از حلبی که روی شالوده­ای از سنگ­های تلنبار شده توی دره­ای پای کوه اسکِیلی در کارولینای شمالی نشسته ­بود. دست و بال­شان که باز می­شد، تابستان­ها و موقع عید شکرگزاری به آن­جا می­رفتند. همیشه وقتی می­رسیدند، ریموند اولین کسی بود که از ماشین پیاده می­شد. مارتا بچه­ها را عقب می­کشید و می­گفت: «بذارین بابا یه دقیقه مال خودش باشه.»ریموند با اغراق کش و قوس می­رفت و طوری نفس می­کشید که انگار هوای کافی به او نمی­رسد؛ بعد ایستاده دست روی باسن­اش می­گذاشت و سینه­اش را جلو می­داد: پادشاه تپه! آرنج­هایش را روی در ماشین می­گذاشت، چهره­ی پهن پرلبخندش را از پنجره می­برد تو، بازوی مارتا را فشار می­داد و می­گفت: «مارتا! ما میلیونرهای پابرهنه هستیم!» انگار هر بار این برایش کشفی تازه بود و معنایی پنهان داشت که طولی نمی­کشد احساس ثروتمند بودن بکند. به این معنا بود که چیزهایی را که می­خواست، داشت؛ بعد بوس آبداری از دهان او می­کرد. رسیده بودند.

    آخرین چیزی که از ریموند خواست، این بود که دیگر چیزی از او نشنود. جدی هم می­گفت که می­خواهد برای همیشه او را از زندگی­اش حذف کند. خودش فضای سرد و برهنه­ی درون خود را می­شناخت و می­دانست که آن­جا می­تواند با اصول مسلمی که از آن­ها حرف می­زد، زندگی کند. خداحافظ ریموند. در دوران طلاق به لوییز گفت: «از مادرم به خاطر این توانایی که به من داد، ممنونم» و خیلی راحت حرف­اش را تمام  کرد: «نه، جدی می­گم! تنها کسی بود که توان این کار رو به من داد» و منظورش این بود که بند را می­برد.

    ۳

    پنج سال بعد از طلاق، مارتا اعلام کرد که به خانه­ی واقع در اسکِلی مانتین می­رود. به لوییز گفت: «حتماً ترموستات خرابه. دیگه نمی­تونم این گرمارو تحمل کنم.» لوییز از این­که مادرش می­خواست تنها در منطقه­ای بسیار دور زندگی کند، دیوانه شده ­بود: «اگه بیفتی چی؟! اگه سکته­ی مغزی کنی یا حمله­ی قلبی بهت دست بده، چکار کنیم؟!»

    «دوستان! بیایید بالاتر[1]!» این یک شوخی­ بود که مارتا با دوستان­اش از کلیسای اسقفی می­کرد، وقتی آن­ها از او می­پرسیدند که آیا خوب فکرهایش را کرده؟ به دیگران گفت که دارد بازنشسته می­شود. دوستان­اش می­خواستند بدانند از چه کاری؟ از بازی کاناستای یکشنبه­ها و بریج سه­شنبه­ها (البته این را نمی­گفت)، از ایستادن در راهرو قبل از دعاهای صبح یکشنبه، دیدن چهره­های جدید (به آل سِینتز[2] خوش اومدید! امروز صبح رو با ما می­گذرونید؟ می­شه لطفا این کارت رو پر کنید و توی سبد بندازید؟ خوشحالیم که در کنار مایید!)،از ضبط کردن کتاب­ها روی نوار برای نابینایان و هل دادن چرخ دستی کتاب­ها در راهروهای بیمارستان، سر زدن به بیماران بدحال و لبخند زدن برایشان که بخندند. از مافین­ها و کاسرول­ها و تلفن­های از سر همدردی و یادداشت­های تبریک یا تسلیت. از شتابان به کلیسا رفتن در اوقاتی که درهایش باز می­شدند یا توضیح دادن بابت غیبت­اش به برخی دوستان مضطرب. خداحافظ همگی و همه­چیز.

    از انزوایی که در آرزویش می­سوخت، با کسی حرفی نزد .تنها شدن با دورنمای­های تازه مقابل چشمانش و زمینی ناآشنا و سنگی زیر پاهایش. به کسی نگفت چقدر دل­اش می­خواهد از شر ریموند که دود سیگارش به دیوارهای گوشه­ی دنج­شان می­چسبید و در کمدهای خانه­شان در آگوستا باقی می‌ماند، خلاص شود. یک هفته قبل از این که تصمیم به رفتن بگیرد، یک بسته­ بیسکوییت پنیریِ کپک زده­ی تام  پشت کشوی آشپزخانه پیدا کرد و همان موقع فهمید که این خانه همیشه پس مانده­های ریموند را به سطح پرتاب می­کند و اصلاً هم مهم نیست که او چقدر زمین را سابیده و سفید کرده و هوای اتاق­ها را عوض کرده­ است. ریموند در خانه­ی کوهستان سبکسرانه­تر استراحت می کرد. در آن­جا آن دو سه تی­شرت ریموند را از توی کشوی اتاق خواب­شان درمی­آورد و پاره پوره می­کرد. لیوان قهوه­ی ریموند را از روی قفسه­ی آشپزخانه بر می­داشت، یادداشت او را که دستورالعمل دقیقی داشت از روی دیوار بین آب گرمکن و آتشخانه می­کند و پاره می­کرد و برای همیشه کارش با او تمام می­شد؛ بعد ریموند به همان شکلی که مادرش، الیزابت، ناپدید شده ­بود، ناپدید می­شد. ما دری که مارتا از سر وظیفه سالی دو بار سر قبرش می­رفت؛ در کریسمس­ برایش فرفیون مکزیکی می­برد و در عید پاک گل سوسن و در حالی­که قلبش خالی از هر اشتیاقی برای دیدن مادرش و آرزویی برای صحبت با او بود، با سر خم کرده بر سر مزارش می­ایستاد.

    اما آدم که نمی­تواند هیچ کاری نکند. می­تواند؟! نمی­تواند سراسر روز با دست­های تا کرده بنشیند یا به بازی سولیتر پهن شده روی میز آشپزخانه زل بزند. نمی­تواند بدون شنیدن بازتاب­های عجیب گفتگوهایی که همراه خود آورده، با مردم حرف بزند؛ بنابراین مشغول به کار شد. گفت علفزار پشت خانه­اش را تمیز کردند و استخری در آن­جا ساخت. دو اتاق و یک مهتابی به پشت خانه­اش اضافه کرد، بعد آشپزخانه را طوری وسیع کرد که خانه شبیه یک پیراهن چوبی سفید با دست­های گشوده شد. هفته­ای دو بار سوار اتوموبیل داج­دارت­اش می­شد و از روی کوه به هایلندز و مرکز تجمع بازنشستگان می­رفت تا کاناستا بازی کند و حرف بزند.

     هر هفته برای فرزندان­اش نامه می­نوشت؛ نامه­هایی پر از پند و سوال. از دخترش می­پرسید: «آیا دندان­های سارا لین راست شده؟ اگر نه، لطفاً او را پیش ارتودنتیست ببر» و بعد از این­که لوییز را ملاقات کرد و دید دستمال سفره­ها در سبد لباس کهنه­ها زیر سینک آشپزخانه گلوله شده­اند، نوشت: «اون دستمال­های کتانی­رو که بهت دادم به جای کهنه­ی دستگیره استفاده کن.» نامه­های دخترش طولانی و پر از حرف بود و همیشه یا نمونه پارچه­ای را به آن­ها منگنه می­کرد یا عکس فرزندان­اش را توی پاکت می­گذاشت. ریموند جی.آر همیشه نامه­های کوتاه عجولانه­اش را روی کاغذی با عنوان «یادداشتی از ریموند مِیتلند جِی.آر» می­نوشت. مارتا پشت میز کاناستا به دوستان­اش می­گفت که او در شرکت کوکاکولا در آتلانتا آدم دم کلفتی است و تکرار می­کرد، خیلی دم کلفت و طوری ابروهایش را بالا می­انداخت تا نشان دهد کلمات قادر نیستند حیطه­ی اختیارات او را توصیف کنند. بدون وقفه هر هفته برای برادرش پِری جِی.آر نیز نامه می­نوشت. پِری جِی.آر پس از فوت همسرش به سمت عرفان کشیده شد و به انجمن چلیپای سرخ[3] پیوست. در نامه­هایش از سفر روح حرف می­زد و از قدرت روح برای فرا رفتن از زمان و مکان و ورود به جایی­که مرگ در آن راهی ندارد؛ نه آغازی هست نه پایانی و فقط جریانی وجود دارد که تو را بالا و پایین می برد و تا ابد حول کمال و رضایت و رستگاری می­گردد. نوشت که می­خواهد به زنش ملحق شود. سخت در انتظار آن روز بود.

    مارتا در آن خانه­ی کوهستانی که برای خودش ساخته­ بود، توی تخت نشست. زنی قد بلند و معمولی با تاپ و دامن بلندی از پارچه­ی زبری مثل کرباس؛ نه ردی از شوهر خیانتکارش مانده­بود نه باد گزنده و سیاهی از جانب مادرش می­وزید. هیچ عکسی هم از آن­ها نداشت. موهای بافته­ی دو طرف سرش را با سنجاقی در بالا جمع کرده ­بود. با صندل­های ارتوپدی و جوراب­های پشمی­اش، نشسته و مچ پایش را روی مچ دیگر انداخته بود. پشتش را هم راست به پشتی بلند یک صندلی­ کنار میزی چوبی و سفید چسبانده­بود؛ برای برادرش نوشت آدم باید واقع گرا باشد  و برای خراش­هایش از قلم بندآورنده­ی خون استفاده کند. روی زخم­های عمیق­تر ید بریزد و با زندگی در این جهان، کنار بیاید. واقعیت (دو بار زیر این کلمه خط کشید) همراهی همیشگی و قابل اعتماد است و هنگامی­که با آدم دوست شد، هرگز ناامیدت نمی­کند و نمی­رود و عاشق دیگری نمی­شود. انسان نباید خودش را با خواستن غیرممکن­ها خسته کند. چیزی را که تمام شد، باید تمام کرد و دور انداخت. نوشت: «امیدهای بی­جا، بی­رحمانه­اند پِری! نباید خود را با انتظار کشیدن برای چیزهایی که هرگز اتفاق نمی­افتند، از پا در آوریم. این را از روی تجربه می­گویم؛ همان­طور که خودت بهتر می­دانی، من در دستان زندگی اهانت­های فراوانی دیده­ام، همه­ی ما اهانت دیده­ایم اما هرچه بیشتر زندگی می­کنم، مطمئن­تر می­شوم که تسلی­ها را -اگر وجود داشته­ باشند- باید مستقیماً در مواجهه با زندگی جست و یافت. نباید بگذاری ذهن به هر جا که می­خواهد، برود و نباید بگذاری در برهوت آرزو و پشیمانی گم شود. من به این باور دارم.»

    و بعد اواخر یک روز عصر در ماه سپتامبر، درست یک­سال پس از اقامت در اسکِیلی­مانتین، استخر پر آب بود و علفزار حصارکشی شده، یونجه­ها بافه و در زمین تحت اجاره­ی همسایه، خشک شده بودند؛ همان­طور که بعد از شام روی مهتابی نشسته ­بود، نور عصر را نگاه می­کرد که توی دره ریخت و در علفزار پخش شد و چیزی در او تغییر کرد. احساس کرد چیزی سر رسید و مثل ضامنی که توی قفل بزرگی می­چرخد، چرخید. شاید نوری طلایی بود که کج بر لوله­های بزرگ یونجه می­تابید و او را به تغییر دعوت کرد. شاید کاری بود که به پایان رسیده ­بود -نوشتن نام و تاریخ مرگ مادرش درکتاب مقدس خانواده­ی لانگ- یا آن­طور که با کتاب گشوده روی دامن­اش نشسته بود و انتظار می­کشید جوهر روی صفحه خشک شود.

    این کتاب مقدس یک کتاب معمولی مخصوص دعای روز یکشنبه با جلد سخت برجسته و کاغذهای طلایی و صلیب کوچکی که  از نوار قرمز نشانگرش آویزان باشد و تاب بخورد، نبود؛ یک کتاب مقدس اصیل خانوادگی بود که در خود تاریخ تولد، ازدواج و مرگ لانگ­ها را از سال 1825 به همراه داشت. کتابی مهم و سنگین با جلد چرمی زرکوب و قفل و کلید. بوی دود آتش­های فراوان را می­داد و صفحاتی که رویش تاریخ­ها را نوشته بودند، لکه­دار و مثل پارچه نرم بود؛ وقتی پدرش کتاب مقدس را برای مراسم خانوادگی می­گشود، مارتا رعدی را تصور می­کرد که از صفحات آن بیرون می­زند. بعد از این­که مادرش همه چیز را فروخت، او به مارل­کرست رفت و بدون درنگ و ذره­ای احساس گناه، کتاب مقدس را از روی پایه­ی چوبی کنده­کاری شده­ی کنار شومینه در اتاق نشیمن طبقه­ی پایین برداشت -همان­جا که کتاب در طول زندگی خودش و مادرش و مادر مادرش و مادر مادر مادرش قرار داشت- و با خود به خانه برد. یک­ سال تمام موزه به او درباره­ی کتاب مقدس نامه می­نوشت. نامه­ها ابتدا مودبانه و محترمانه بودند؛ بعد نامه­هایی از طرف وکلا رسید. او همه را نادیده گرفت. وقتی چشم از نام مادرش برداشت و یونجه­ی در حال خشک شدن در علفزار را دید، احساس کرد بلندش کرده­اند، برده­اند و در مکانی نزدیک به ابتدای جایی که مادرش رها کرده ­بود، او را بر زمین گذاشته­اند.

    آن موقع بود که فکر تجدید دیدار به ذهن­اش رسید؛ آن­چه را که از طایفه­ی لانگ باقی مانده ­بود این­جا در این مکان دور خودش جمع می­کرد. صبح روز بعد سوار ماشین­اش شد و به هایلندز رفت و کارت­هایی سفارش داد که عنوان گردهمایی خانواده­ی لانگ بالایشان چاپ شده­ بود. تاریخی را برای تابستان بعد مشخص کرد: ششم تا نهم جولای 1969. در تمام طول زمستان نامه نوشت و جواب­ها را ثبت کرد، بعد طرح­های خانه را با اتاق­ها و تختخواب­های اختصاص یافته برای ارسال کنندگان نامه­ها فرستاد.

    برادرش زمانی می­گفت به مارتا وقت بدهید تا برای همه­چیز برنامه­ریزی کند. پِری جِی.آر در روز D[4] با متفقین پیاده شد؛ همیشه معتقد بود مارتا می­تواند پیاده شدن نیروها در نرماندی را برنامه ریزی کند؛ قطعاً مارتا  نقشه­ی ماجرای نرماندی را کشیده­بود. او که از بیست و پنج خویشاوند دور برای حضورشان قول گرفته ­بود، در زمینی که علفزارش را برای پارکینگ هموار کرده ­بود، ایستاد و مثل یک پلیس ایالتی در بازی فوتبال با  تکان دادن چراغ قوه، فضاهای اختصاص یافته را به آن­ها نشان داد. 

    برای کودکان مسابقات دو امدادی گذاشته ­بود و همین­طور جست­وجوی گنج و پیاده­روی تا پایین دره. خودش هم مثل زمانی که لوییز داشت بزرگ می شد، مثل رییس پیشاهنگ­ها جلو افتاده بود و دانستنی­هایی در مورد درختان و خزندگان و سنگ­ها در اختیار آن­ها قرار می­داد؛ به­خاطر چشم­های براق و حرکات تند و تیزش دخترهای گروه به او می­گفتند اسکینکِ مارمولک.

    برای بزرگ­ترها غذای فراوانی تدارک دیده ­بود با کلی حرف: کتاب مقدس خانوادگی و عکس­ها دست به دست می­شدند. خانواده­ی لانگ یک شجره­نامه داشت، طوماری به اندازه­ی یک نقشه­ی بزرگ که تبارشناس خانوادگی­شان تمام ریشه­ها و شاخه­ها را روی آن رسم کرده­بود. شب­ها با بازی و جایزه سپری می­شد؛ جایزه­ای برای پیرترین لانگ، عموی پیر کودنی که در آن تابستان نود و سه­ساله می­شد و هرجا می­نشاندندش، صبورانه منتظر می­ماند تا کسی دنبال­اش می­رفت. جایزه­ای هم برای کوچک­ترین بچه، فرزند لامار لانگ که در ماه ژوئن به دنیا آمد. لامار لانگ  در همان تابستان ارتقا یافت و سرکارگر کارگاه بافندگی در بیب میل در پورتردِیلِ جورجیا شد. نوزاد با نقصی در دریچه­ی قلب­اش متولد شد و اسم­اش را پسر آبی گذاشته ­بودند. نوزاد خوبی بود؛ آرام در سبدش دراز می­کشید و محو تماشای چهره­هایی می­شد که مثل ابر در آسمان او از پی هم می­آمدند.

    مهمان­ها درگوشی می­گفتند، مارتا مستبدترین زن عالمه! دیگران می­گفتند، بیچاره! دقیقاً مثل مادرشه! حتی برادرش در آشپزخانه سر چیزهای احمقانه­ای مثل سرشیر، جر و بحث می­کرد؛ او یک­روز صبح  سوت ­زنان وارد آشپزخانه شد و می­خواست لایه­ی بزرگی از سرشیر را از روی یکی از بطری­هایی که مارتا از همسایه خریده­ بود، بگیرد و توی قهوه­اش بریزد. مارتا درست از پشت سرش آمد و قبل از این­که او بتواند در یخچال را ببندد، بطری را از دست­اش کشید: «پِری! اینو گذاشتم بریزم روی کیک تمشکی که باید برای مهمانی خداحافظی درست کنم!» 

    او گفت: «اوه، ول کن مارتا! من فقط اندازه­ی یه قاشق چای خوری می­خوام!»

    «نه! نمی­تونم اون­قدر بهت بدم!» نیم­ساعتی سر این ماجرا جر و بحث کردند؛ بعد پِری حرف آخرش را زد: «من یه ذره از اون سرشیر رو می­خوام مارتا!» فنجان­اش را رو به او گرفت. فنجان در دست­هایش می­لرزید: «فقط یه ذره بده بریزم تو این قهوه­ی کوفتی!»

    مارتا گفت: «نمی­تونم بهت بدم پِری! گفتم که! گذاشتمش برای اون کیکه. همشو لازم دارم!» بطری را بلند کرد تا به او نشان دهد -در گردن بطری به­جای دلمه­ای زرد و ضخیم، سرشیر جمع شده­بود؛ سرشیری هم­زده و کیک،گرم و شیرین، زیر آن لایه­ی پوشاننده می­نشست- یعنی پِری نمی­دید؟ خودش می­دید و تصور آن کیک، اشک در چشم­هایش نشاند. بعد فکر این که دارد برای سرشیر هم­زده گریه می­کند، خشمگین­اش کرد. او کسی بود که برای برادرش از اعتبار و دشواری نگاه به آینده­ی دور یا گذشته نوشته­بود. کسی که تمام اراده­ی عظیمش را جمع کرده بود تا جهان را آن­گونه که هست، ببیند و بر آن مبنا زندگی کند. در نهایت پِری جِی.آر فنجان­اش را روی پیشخوان آشپزخانه کوبید و رفت. آن شب به یکی از مردها گفت: «امشب با مارتا شاخ به شاخ شدیم» و بچه­ای که این حرف و خنده­ی بعدش را شنید، دو گوزن جنگجو را مجسم کرد که در علفزاری کوهستانی شاخ­هایشان در هم گیر کرده و آن­قدر هم­دیگر را هل می­دهند که از پا در می­آیند و می­میرند؛ بعد، عبور فصل­ها و استخوان­هایی که پوستی رویشان را گرفته و شاخ­های سفید شده­شان هنوز در هم گیر کرده­است.

    در آخرین روز گردهمایی خانوادگی، مارتا، همان­طور که برنامه­ریزی کرده ­بود، از نردبان دو طرفه­ی چوبی تق و لقی بالا رفت،کسانی را که به کمک­اش رفته ­بودند، تاراند و فانوس­های کاغذی ژاپنی را بین افرای بزرگ نقره­ای کنار جاده و سرو نزدیک خانه به سیم کشید. در ساعت شش و پانزده دقیقه غذا ­خوردند و بعد از آن در ساعت هفت، سخنرانی و الواح سپاس و خاطرات، یکی دو ترانه و آخرین حرف را تبارشناس می­زد که رد خانواده را تا انگلستان گرفته ­بود و امشب برایشان اسم مکان­هایی را می­گفت که صدها سال پیش اولین لانگ­ها از آن­جا به سمت جهان جدید حرکت کرده ­بودند. درست در ساعت شش، مارتا با یک چنگال نقره­ای به یک زنگ کوچک نقره­ای ­زد و صبر ­کرد تا آهنگ واضح آن از میان برود؛ بعد از همه دعوت ­کرد صف بکشند و همان­طور که برنامه­ریزی کرده­بود، پیر و جوان همه به صف از کنار میزهای چوبی پوشیده با پارچه عبور و بشقاب­هایشان را پر کردند. جوجه و ذرت و لوبیا -روی هم تلنبار شده-، پودینگ موز و کیک نارگیل و البته کیک تمشک مارتا که رویش کوهی از سرشیر نشسته ­بود.

    وقتی مارتا شنید اَبل رَنکین از پایین جاده می­آید، تازه نشسته ­بودند که غذا بخورند. اَبل همسایه­ی او بود؛ همان کسی­که از سطل­های پشت گاری­اش به او شیر نجوشیده می­فروخت، شیرهای سالم دوشیده شده از گاوهای خودش و مارتا هم سرشیرشان را می­گرفت. وقتی صدای تق­تق سطل­ها و تکان خوردن گاری را شنید و صدای جنگ جنگ افسار ساداستِ قاطر و ترق توروق سم­هایش روی راه سنگی بلند شد، مارتا بشقابی را از جوجه و لوبیا و کیک نارگیل پر کرد و به حاشیه­ی حیاط رفت و منتظر او ماند. اَبل رَنکین تا او را دید، افسار قاطر قهوه­ای­اش را کشید و گفت: «عصر به­خیر!» (هیچ­وقت راست به چشم او نگاه نمی­کرد)، دستی به لبه­ی کلاه نمدی­اش کشید و بشقابی را که مارتا به طرف­اش دراز کرده­بود، گرفت. مارتا گفت: «بفرمایید میل کنید آقای رَنکین.»

    او تندتند شروع کرد به خوردن؛ چنان روی صندلی گاری قوز کرده ­بود که انگار باید کار خوردن را قبل از شب تمام کند. مارتا هم افسار ساداست را گرفته ­بود، صورت­اش را نوازش می­کرد، به استخوان بینی او دست می­زد و نفس قاطر به دست­هایش می­خورد. وقتی بچه­ها دوان دوان آمدند تا قاطر را نوازش کنند، مارتا مسئولیت کار را به عهده گرفت و وادارشان کرد به خط شوند و به حرف­هایش گوش کنند: «حالا خیلی آروم دماغش­رو نوازش کنین! باید ­جوری یه حیوونو ناز کنین که انگار دارین به مرغ مگس دست می­زنین» و پرسید: «می­خواین همیشه شمارو به­خاطر بیاره؟! تو دماغش فوت کنید! آروم، آروم! این­طوری! گوش می­دین چی می­گم؟!» 

    این­ها آموزه­های مادرش بودند، جملات واقعی مادرش. تا از دهان­اش خارج می­شدند، حس می­کرد مادرش آمده، پشت سرش ایستاده و گوش می­کند ببیند آیا دخترش درست فهمیده که چطور با یک حیوان رفتار کند؟! مادرش همیشه مخزنی از مهربانی نسبت به حیوانات داشت که ناامیدی و تلخی همیشگی­اش، آن را آلوده نمی­کرد. هیچ حیوانی هرگز به او خیانت نکرده ­بود. وای! نه! مارتا که بچه بود، مدام گله­ای از سگ­های نیمه‌گرسنه دور پله­های پشتی مارل کرست کمین می­کردند و منتظر مادرش می­ماندند تا به آن­ها غذا بدهد. همیشه جعبه­ی کفشی روی بخاری بود پر از بچه سنجاب­هایی که بعد از افتادن از درختان کاج زنده مانده ­بودند و مادرشان آن­ها را به نرمی در پارچه­ی فلانل می­پیچید و با شیشه به آن­ها شیر می­داد تا سر پا بایستند. مادرش یک اسب چابک تنسی داشت؛ اسب کهر خیره کننده­ای به­نام جیمبو. قبل از این­که در نمایش­ها سوارش شود، یال و دم سیاه­اش را می­بافت و به آن روبان قرمز می­بست. مادرش عادت داشت بینی­اش را به تن اسب بمالد، نوازشش کند، به او ضربه­های ملایم بزند، صورت­اش را در یال اسب فرو ببرد و مارتا از حصار چراگاه آویزان می­شد و به صدای مادرش گوش می­داد که هنگام صحبت با اسب، گرمایی طلایی و روان در آن می­نشست و منتظر می­ماند تا آن گرما و عشق روان از سد قلب مادرش سرریز کند و روی او بریزد. منتظر می­ماند، باز هم منتظر می­ماند و حالا مادرش چنان نزدیک شده­ بود که مارتا خیال می­کرد صدای نفس­های سوت مانندش  را می­شنود که از شکاف­های استخوانی بینی شکوهمندش بیرون می­زد. مادرش که آن همه راه آمده بود تا مارتا را بیابد و دوباره عشق­اش را از او دریغ کند و مثل یک مادر خوب به یاد دخترش بیاورد که هنوز می­تواند عشقش را به­دست آورد به شرط این­که مارتا صبور باشد و ناامید نشود؛ به شرط این­که یک­بار برای همیشه تکلیف همه چیز را روشن کند.

    مارتا نفس­اش را حبس کرد، بعد سر تکان داد تا شش­هایش را خالی کند و برگشت تا ببیند آیا کسی متوجه شده که او مثل احمق­ها آن­جا ایستاده و چشم­هایش را محکم بسته و مشت­های گره کرده­اش را به پهلوهایش فشرده و گرفتار طغیان امید است؟ اَبل رَنکین روی صندلی گاری مشغول شامش بود. بچه­ها غان­وغون­کنان دماغ ساداست را نوازش کردند و گونه­هاشان را به پوزه­ی ریش­دارش چسباندند. توی حیاط مردم روی علف سبز و توی مهتابی نشسته ­بودند و از غذا لذت می­بردند. آن­ها دور میز حلقه­ زدند و برای بار دوم یا سوم بشقاب­هاشان را پر کردند؛ برش­های بزرگی از کیک قشنگ او برمی­داشتند. با خودش گفت عجب پیرزن مضحکی هستی! ایستاده­ای و منتظری که مادر مرده­ات نوازشت کند! اما اتفاق افتاد؛ از لایه­های سال­ها عبور کرد و مثل چشمه­ای خودسر کنار پای مارتا جوشید. نیروی بی­رحم و موذیانه­ای که از میان جهان می­گذشت، همان چیز خشن و صبورانه­ای که مردم نام­اش را امید گذاشته ­بودند و هرگز در به­هم بافتن، به­هم دوختن، جبران کردن، باز پس گرفتن و سلامت را به کسی بازگرداندن متوقف نمی­شد. که از مواد زمان حال زندگی­ات، آینده­ای را شکل می­داد که در آن تو درمان می­شدی، محبت می­دیدی و جلو می­راندت و خودش چنان در صف مقدم خود را بازسازی می­کرد و زایل می­شد که همواره با آن احساسی زندگی می­کردی که برای بقا در این جهان بسیار ضروری است؛ تو به زحمت پیش نمی­رفتی، بلکه به سمت چیزی کشیده می­شدی.

    حدس زد اگر فقط بتوانی امید را کنار بگذاری، زندگی­ات بر روی زمین فارغ از آرزو و بدنمایی­هایش خواهد شد. در واقع او سعی خودش را کرده­ بود اما کِی آدم می­توانست؟! حتی مادرش هم در نهایت نتوانسته ­بود؛ حتی بعد از این که مارل کرست را فروخت و چیزی را که فکر می­کرد از او گرفته شده، از کس دیگری گرفت و موقتاً ایرادهای زندگی­اش را درست کرد، باز هم راضی نشد. در عوض، شروع کرد به ماتم گرفتن و غصه خوردن برای سگ پودل پیرش. اسمش راودی بود، تنها ارث مارتا. وقتی پِری­جِی.آر مادرشان را در آسایشگاه گذاشت، او سگ را به خانه­ی خودش برد. آن موقع راودی سیزده سال­اش بود، عبوس و بدون خویشتن­داری، مدام می­جنبید و می­ترسید و گاز می­گرفت. چیزی از او جز چشم­های چسبناک، موی فر و استخوان­هایش باقی نماند. کمی بعد از این که آمد پیش مارتا، در صبح روز شنبه­ای که مارتا در خواروبارفروشی بود، زباله­ها را زیر و رو کرد و روغن ژامبون بو گرفته­ای را از یک قوطی کوچک کریسکو خورد. مارتا او را روی کف آشپزخانه یافت که چرب و چیلی شده­ بود و برای نفس کشیدن تقلا می­کرد؛ شتابان او را پیش دام­پزشک برد اما راودی دو ساعت بعد مرد، چربی توی خون­اش دلمه بسته و قلبش مسدود شده­بود.

    تا روز مرگ راودی، مادرشان با حرص اخبار مربوط به او را که مارتا و پِری­جی.آر با جزییات غذا و سفتی مدفوع­اش، در اختیارش می­گذاشتند، دنبال می­کرد. آن­ها حتی تظاهر می­کردند راودی را دست به دست می­کنند و در این ثروت شریک شده­اند. در یک دیدار پِری­جِی.آر به مادرشان می­گفت که راودی صبح پاییزی معرکه­ای داشته و دنبال سنجاب­های حیاط پشتی خانه­اش گذاشته است. در دیدار دیگر مارتا داستان را ادامه می­داد و می­گفت راودی از خوردن بیسکوییت سگ لذت می­برد، هر چند با لثه­اش آن­ها را می­جود و خوردن­شان کلی طول می­کشد. می­گفت کمی یبوست دارد ولی حال­اش خوب است. مادرشان می­گفت: «پس به اندازه­ی کافی بهش مواد سبوس­دار نمی­دین! سیب بهش بدین! صد بار تا حالا گفته­م! چرا به حرفم گوش نمی­دین؟!» این حرف­ها را می­زد و آن خوی وحشی قدیمی، چشم­هایش را تیره می­کرد؛ بعد لبخند می­زد. دم آخر چیزی که به آن­ها لبخند می­زد،جمجمه­اش بود؛بعد گریه شروع می­شد، اشتیاق، اندوه، و هق­هق­کنان می­گفت: «چرا سگ کوچولومو نمیارین منو ببینه؟!» آن­ها قول می­دادند: «به زودی مادر! دفعه­ی بعد» و دست­هایش را نوازش و موهایش را صاف می­کردند.

    ۴

    حالا آگوست است و بیست و پنج سال از آن تابستان گردهمایی خانوادگی گذشته. اُلیویا هادسن، یکی از نوه­های برادری مارتا، با همسرش و پسر کوچک­شان با ماشین از توی کوه­ها می­گذرند و وقتی در جاده­ای می­افتند که به یک دره­ی تنگ می­رسد، اُلیویا می­گوید: «شبیه جاده­ی خونه­ی  عمه مارتاست، همون خونه­ای که توش خونواده دور هم جمع شدن. یادتونه براتون تعریف کردم؟!» در آن تابستان او هفت ساله و نوزاد آبی برادرش بود؛ در عکس­ها مارتا به منظور مراقبت نزدیک برادرش ایستاده و همیشه دست­اش را نزدیک او روی لبه­ی تخت یا پتو گذاشته است. حالا بر می­گردند و به سمت دره می­روند و هم­چنان که در حرکت­اند، اُلیویا منظره را نگاه می­کند و دنبال سر نخ می­گردد. تصور نمی­کند که خانه هنوز سر پا باشد اما امیدوار است چیدمان درخت­ها و علفزارها و نرده­ها را در ذهن­اش بازسازی کند و توی این منظره­ی خالی قرار دهد. امیدوار است چیزی پیدا کند، تکه­هایی از حلبی پشت بام، یک دودکش سر پا ایستاده، پله­هایی که به علف­زار ختم می­شود.

    سر پیچ جاده  می­پیچند و او خانه را می­بیند، خود خانه که از میان جنگل نهال­ها و سروهای پرپشت سر بلند کرده است. نزدیک­تر که می­شوند، اُلیویا صدها نهال نقره­ای افرا می­بیند. برگ­ها در نسیم برق می­زنند و می­لرزند. کنار علف­ها تابلوی بنگاه معاملات ملکی افتاده، نزدیک کنده­ی بزرگ افرای نقره­ای که درخت­های کوچک از آن سبز کرده­اند، افرایی که در تابستان گردهمایی خانوادگی، سایه­ی گسترده­اش را روی چمن­زار جلوی خانه می­انداخت و وقتی با سختی و بدبختی علف­ها را کنار می­زنند و به سمت خانه می­روند، اُلیویا احساسی قوی را تجربه می­کند و چنان سریع به سراغش آمده است که حیرت­زده می­شود؛ احساسی عمیق مثل یک عشق بازیافته. در واقع خود احساس است نه خاطره­ی احساس -میلی شدید به خنده­ی بلند و در عین­حال غمی طولانی و اشتیاق. نه اشتیاق به شخص یا چیز خاصی؛ اشتیاق به دانستن این­که آن همه اشتیاق برای چیست؟

    به این فکر می­کند که اگر خانه را فروخته بودند، حالا از آن شخص دیگری بود. خانه­ای رنگ نشده، بدون آن پنجره­های مشبک با حیاطی پر از ماشین­های قراضه. اگر تیرک­هایی به عنوان حصار دورش کاشته ­بودند،کلاهی حصیری با چند شاخه گل از درش آویزان بود و نیرویش برای برانگیختن او هستی جدید خانه را شکل می­داد؛ و همین است؛ نیرویش اصیل است، پرقدرت است. با خود می­گوید ای کاش می­شد توی خانه را نگاه کرد و همه­ی مهمان­ها را در حال شام خوردن دید: مارتا را که دور میز می­گردد و شیر نجوشیده در لیوان بچه­ها می­ریزد، مادرها که پشت سر او در حرکت­اند، لیوان­ها را خالی می­کنند و شیر پاستوریزه­ی مغازه را در آن­ها می­ریزند.

    البته وقتی به زحمت از میان علف­ها عبور می­کنند و قدم به مهتابی پوسیده می­گذارند و از میان پنجره­ی باریک کنار در توی خانه را نگاه می­کنند، تنها چیزی که می­بیند، اتاق جلویی آن خانه­ی مخروبه و رها شده است؛ صندلی­های ورم کرده، کاغذهای پخش و پلا، فضله­ی سفید پرندگان که همه­جا را پوشانده، یک جعبه­ی مقوایی پر ازبطری­های آبی. باید برود داخل خانه.

    پایین کوه دلال بنگاه معاملات ملکی را پیدا می­کنند؛ اسم­اش بیلی است. الماس­هایی بر دسته­های عینک­اش چسبیده و جواهراتی روی سینه­ی تی­شرت بلند سیاه­اش آویزان است. موهای ژولیده­ی سیاه، چشم­های سیاه و استخوان­های چِرُکی[5] دارد. دختر سنگین وزنی است و نفس کم می­آورد. شوهر اُلیویا مجبور است کمک­اش کند تا از پله­های شکسته­ی جلویی بالا برود اما به­محض ورود به خانه، او یک­دفعه به آدمی فرز و کاربلد تبدیل می­شود. بچه­های مارتا هنوز صاحب این ملک­اند ولی به­حدی گرفتارند که اصلاً به آن سر نمی­زنند؛ به­همین دلیل خانه را برای فروش گذاشته­اند.کسی قرار است آن را بخرد و تبدیل­اش کند به مهمانخانه­ای همراه با صبحانه و از پیست اسکی که روی اِسکِله­ی مانتین ساخته­اند، سود ببرد. چون اُلیویا از خویشاوندان است (همین لحظه که بیلی اُلیویا را دیده، کافی است تا از شباهت­ها حرف بزند. بله: «شما شبیه عمه­تون مارتا هستید)؛ خودش علاقه­ای به خرید این ملک ندارد؟ البته که دارد! همین امروز می­خواهد پیشنهاد خرید بدهد. بیلی به ساعت­اش نگاه می­کند. هر لحظه منتظر پیشنهاد افرادی است که دنبال تبدیل کردن این ملک به مهمانخانه­اند.

    کف هر اتاق پر از کتاب­های پخش و پلاست. پرده­های رنگ­ و رو رفته، شل و ول از میله­های خمیده آویزان­اند. بوته­های تمشک آهسته به شیشه­ی در آشپزخانه ضربه می­زنند و تق­تق می­کنند. وقتی اُلیویا از پله­ها بالا می­­رود تا به طبقه­ی دوم برسد، بیلی با صدای بلند می­گوید: «می­دونین، مردم می­گن این­جا یه روح رفت و آمد می­کنه! عمه­ی بزرگ شما، مارتا، تو این خونه فوت کرد و می­گن به شکل یه گربه میاد این­جا!»

    اُلیویا می­خندد. از بالای پله­ها با صدای بلند می­گوید: «تنها کسی که می­تونست این­جا رفت و آمد کنه، همون مارتا بود» و به گربه­ی ماده­ی خاکستری رنگی فکر می­کند با گوش­های پاره و چهره­ای سرد و خشک که وقتی آن­ها با ماشین رسیدند، روی مهتابی نشسته بود و تا پیاده شدند، مثل دود بین سنگ­های بن ساختمان، ناپدید شد. به سرسختی مارتا فکر می­کند و دعوای معروفی که با برادرش به­خاطر سرشیر کرده بود. به جنگ­های مارتا فکر می­کند، رفع کردن ایرادها و لباس­های تمیز و سفیدش. بی­شک مارتا چیزی را از زندگی خواسته بود که نمی­توان در دوران حیات به آن دست پیدا کرد. طبیعتاً روحش در این­جا می­گشت و می­کاوید و جست­وجو می­کرد؛ با قدم­های بلند به سوی یک اتاق می­رفت و اول دماغ بزرگ­اش وارد می­شد.

    اُلیویا همه­ی این­ها را به یاد می­آورد و وارد اتاق درازی زیر رخبام­ها می شود که در آن دورانِ گردهمایی، زن­ها و دختران آن­جا می­خوابیدند. حالا این اتاق پر از کابینت­های زنگ زده و چمدان­های دکمه­ای است و از همه عجیب­تر، در یک کمد، لباس عروس و روبنده­ای قرار دارد؛ هم­چنین یک جارو برقی­ بسته­­بندی شده در یک کارتن سفید زیر یک پنجره­ی شفاف پلاستیکی، بدون تاریخی که آدم بداند به چه زمانی تعلق دارد و بدون نامی که به زندگی کسی ربط پیدا کند. از بیرون پنجره­ی بسیار کوتاهی که داخل دیوار تعبیه شده، مجبور است خم شود و نگاه کند؛ همسرش را می­بیند که میان علف­های بلند پشت خانه، دنبال پسرشان گذاشته و آن­سوتر، یک سراشیبی قرار دارد، در علفزار پرپشتی که زمانی استخر مارتا آن­جا بود؛ همان استخر کم عمق و سرد و گل­آلود که هرگز تمیز نمی­شد مگر زمانی­که آبش از روی مجرا عبور می­کرد. 

    اُلیویا کشوی یکی از کابینت­ها را باز می­کند -باید به­خاطر زنگ­زدگی، آن را بکشد- و پوشه­های پوسیده­ای را که پر از کاغذهای قهوه­ای ترد و شکننده است، زیر و رو می­کند. فرم­های بنگاه­های معاملات ملکی، خبرنامه­ی چلیپای گل سرخ، کارت­هایی که عبارت گردهمایی خانواده­ی لانگ در بالای آن­ها درج شده است. او به هفته­ای فکر می­کند که در این اتاق گذراند؛ مردها اسم­اش را مرغداری گذاشته بودند. آن همه قدقد، سر و صدا و به پر و بال خود نوک زدن، یک دسته مرغ کرچ. پدر شوخ­طبعش آن اسم را روی تکه­ای مقوا نوشته و عکس یک مرغ چاق و چله را هم رویش کشیده بود که دم گنده­ای داشت و با شرم و حیا سرش را چرخانده بود و نگاه می­کرد؛ بعد مقوا را روی در چسبانده بود. اُلیویا تا آن زمان هرگز وارد جمع زنانه­ای نشده بود و هرگز هم آن همه زن احاطه­اش نکرده بودند. آن­ها به ردیف روی تخت­های سفری زیر ملافه­های آهارخورده و پتوهای کلفت می­خوابیدند. او تخت­اش را نزیک پنجره کشیده بود، کنار تخت مادرش و سبد بچه. بالا رفتن ماه را نگاه کرده بود، چرخیدن و بالا آمدن صور فلکی از پشت کوه و نور صبح که دره را پر می­کرد. اُلیویا شنیده که مارتا، یک ماه قبل از مرگ­اش، اتاق آفتاب­گیری به بخش جنوبی خانه اضافه کرده بوده و حالا این خانه و تمام اتاق­هایش از میان رفته است؛ قفل و رها شده است. خالی است. همه چیز از نو شروع شده و هرگز پایان نیافته است.

    بیلی از پایین پله­ها با صدای بلندی می­گوید: «عمه­تون مارتا، می­دونست تو این کوه­ها چه­جوری رفتار بکنه! یه بار برای مراسم خاکسپاری، رفت به کلیسای خداوند ما که بالای جاده بود و یه زن دیگه هم که اهل این دور و بر نبود، همراهش رفت؛ اما اون زنه کفش پاشنه بلند پوشید بود و یه پیراهن سرمه­ای خوشگل و یه شال از پوست مینک. کلاه هم داشت. می­دونین که طرفدارای این کلیسای خداوند ما، خیلی سختگیرن. نمی­ذارن کسی با قر و فر بیاد تو کلیساشون! می­گن وقتی اون زنه با اون لباسای خوشگلش وارد شد و روی یه صندلی نشست، همه برگشتن و چنان بهش زل زدن که بلند شد و رفت! ولی عمه مارتای شما یه جلیقه­ی سیاه روی یه پیراهن سیاه پوشیده بود. با کفش پاشنه کوتاه وارد شد و روی نیمکت عقبی نشست، درست مثل یه موش! اونا جوری قبولش کردن که انگار یکی از خودشونه.»

    اُلیویا از این­که تعریف وقار مارتا را در لباس پوشیدن می­شنود، خشنود است. داستان بیلی اوج می­گیرد و می­رسد به یک چهره­ی ابله و تکراری­ که به مرور زمان از مارتا ساخته و سینه به سینه در خانواده نقل شد. بیلی می­گوید که در سراسر آن منطقه­ی کوهستانی، مردم از حضور مارتا در مراسم خاکسپاری حرف زده بودند؛ انگار داشتن لباس مناسب و رفتن به مراسم ختم، کار خیلی درخشانی است اما او درک نمی­­کرد که این همه جار و جنجال، برای چیست. تعجبی نداشت که مارتا کار درستی کرده بود. آن روز صبح که داشت برای مراسم آماده می شد، اصلاً از قبل به این فکر نکرده بود که چه لباسی باید بپوشد: همه می­دانند که برای خاکسپاری باید چه پوشید! او فقط دست توی کمدش برد و پیراهن سیاهی را بیرون آورد؛ چون یک صبح پاییزی خنک بود، یک ژاکت سیاه هم برداشت. در دقیقه­ی آخر حتی ساعت مچی­اش را درآورد و توی کشوی کمدش گذاشت تا مبادا بند طلایی­اش باعث شود اعضای آن مراسم جدی چشمش بزنند. ساعت کادوی تولدی بود از طرف فرزندان­اش و به صفحه­ی آن­که نگاه می­کرد، یاد چهره­ی آن­ها می­افتاد -چهره­هایی کوچک و شفاف و نورانی -زمانی­که آن­ها کوچک بودند و روزهای پیش­رو ابدی به­نظر می­رسیدند.

    او به آن کلیسای سرد و شلوغ رفته بود و با نشستن روی نیمکت ردیف آخر، به صدای جمعیت گوش کرده بود که سرودی می­خواندند. آن سرود خشن که مارتا با آن همراهی نمی­کرد، او را به یاد یک نهر در دوران خشک­سالی می­انداخت که خورشید بر سنگ­های خشک­اش می­تابید اما به­هرحال آن چشمه­ی خشک او را با خود به عقب، به تابستان آن گردهمایی برده بود که با نوه­هایش می­رفتند که باغ را ببینند؛ بچه­ها اسم­اش را گذاشته بودند باغ اشباح. آفت درختان را کشته بود و سیب­های پلاسیده در تمام فصل­های سال از شاخه­ها آویزان بودند. در همان حال که آن­جا کنار بچه­ها ایستاده بود، رو به بزرگ­ترین پسر دخترش کرد: «وقتی بزرگ شدی، می­خوای چکاره بشی آقای آلبرت ردموند؟»

    آلبرت روی پاشنه­اش چرخید، حلقه­ای روی غبار جاده درست کرد و با چشم­های آبی کمرنگ­اش به او نگاه کرد؛ ده ساله بود و تازه داشت ورجه وورجه می­کرد. بالاپوش­ قرمز پوشیده بود و از گردن­اش، بند مواجی آویزان بود که اوایل همان تابستان آن را در اردوگاه پیشاهنگ­ها ساخته و سوتی هم به آن بسته بود. نیشخندی زد و جواب داد: «یه میلیونر پابرهنه!»

    شنیدن حرف ریموند از دهان آن بچه، باعث شد قلب­اش تند بزند و وگونه­هایش گل بیندازد. ریموند هم بی­خبر به آن­ها ملحق شده بود؛ بی­دعوت، بدون این­که کسی روی خوش نشان­اش دهد. با آن آغوش خائنانه­اش و چهره­ای که تعجب ملایمی بر آن نقش بسته بود. با همه­ی آن چیزهایی که مارتا سال­ها پیش خود را در برابرشان به کری و کوری زده بود. برگشته بود و او در گوشش پچ­پچ­کنان گفته بود: «خب ناقلا! با این سیب­ها چکار کنیم؟!» 

    به پسرک گفته بود: «خیله خب، ولی امیدوارم زیاد وقت ارزشمندت­رو براش تلف نکنی!» و یک­باره گیج و منگ به باغ نگاه کرده بود؛ انگار چشم­اش به گردش زمین باز شده بود، به بازگشت بی­پایانی که او را به این­جا آورده و لحظه­ای به­نظر رسیده بود که حقایق سرسخت و متضاد آن درختان با حقایق متضاد زندگی خودش درآمیخته­اند: درختان مرده بودند اما میوه­ها نمی­افتادند. امید می­توانست به هیچ آویزان شود و سیب چروک خورده، تنها چیزی بود که عشق را ترغیب می­کرد یواشکی به این دنیا برگردد. توی میوه دانه­ها را دید؛ توی دانه­ها، میوه­های بیشتری دید؛ در این حرکت، سایه­ی چرخنده­ای را دید که ابدیت بر این جهان می­افکند و ما را به آن­جا می برد. فراموش نکرده بود.

    سرود که تمام شد، واعظ قصه­ی دروازه­ی باریک را تعریف کرد؛ روز سخت حساب و کتاب، زمین تخت و شیب­دار و پوشیده از علف سرزمین موعود که آن­ها با قلبی مطمئن و امید قطعی به رستاخیز به سویش می­رفتند. مراسم که تمام شد، مارتا بیرون کلیسا ایستاد و چنان با آن آدم­های خشک که حتی پلک نمی­زدند حال و احوال کرد که انگار خویشاوندش هستند. 


    [1].اصل جمله در کلیسا به این شکل است:«یهوه به ما می گوید بیایید بالاتر»و می خواهد چیزهای خاصی را ببینیم

    [2].All Saints’

    [3].Rosicricianانجمنی سری فلسفی که در اوایل قرن هفدهم به وجود آمد

    [4].روزی که نیروهای متفقین در نرماندی پیاده شدند

    [5].Cherokeeاز بومیان تنسی و کارولینای شمالی

    داستان داستان کوتاه
    اشتراک Email Telegram WhatsApp Copy Link
    مقاله قبلینگاهی به داستان «دیوارگذر» نوشته‌ی «مارسل امه»
    مقاله بعدی ژانری که از تراژدی می‌آید! | جامعه‌شناسی فروش فیلم کمدی در سینمای ایران
    افشین رضاپور

    مطالب مرتبط

    نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

    محمدرضا صالحی

    داستان‌های فینیکس | ۱۸- داستان سایه

    فینیکس

    من و ميس منديبل | داستان کوتاه از دونالد بارتلمی

    افشین رضاپور
    نظرتان را به اشتراک بگذارید

    Comments are closed.

    پیشنهاد سردبیر

    دان سیگل و اقتباس نئو نوآر از «آدمکش‌ها»ی ارنست همینگوی

    داستان‌های فینیکس | ۱- فیل در تاریکی

    گچ | داستان کوتاه از دیوید سالایی

    ما را همراهی کنید
    • YouTube
    • Instagram
    • Telegram
    • Facebook
    • Twitter
    پربازدیدترین ها
    Demo
    پربازدیدترین‌ها

    نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

    بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

    انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

    پیشنهاد سردبیر

    لهجه من، هویت من: وقتی نژادپرستی زبانی خودش را پشت تمسخر پنهان می‌کند

    امیر گنجوی

    آن سوی فینچر / درباره فیلم Mank (منک)

    امین نور

    چرا باید فیلم‌های معمایی را چند بار دید؟ / تجربه تماشای دوباره فایت کلاب

    پریسا جوانفر

    مجله تخصصی فینیکس در راستای ایجاد فضایی کاملا آزاد در بیان نظرات، از نویسنده‌ها و افراد حرفه‌ای و شناخته‌شده در زمینه‌های تخصصیِ سینما، ادبیات، اندیشه، نقاشی، تئاتر، معماری و شهرسازی شکل گرفته است.
    این وبسایت وابسته به مرکز فرهنگی هنری فینیکس واقع در تورنتو کانادا است. لازم به ذکر است که موضع‌گیری‌های نویسندگان کاملاً شخصی است و فینیکس مسئولیتی در قبال مواضع ندارد.
    حقوق کلیه مطالب برای مجله فرهنگی – هنری فینیکس محفوظ است. نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

    10 Center Ave, Unit A Second Floor, North York M2M 2L3
    • Home

    Type above and press Enter to search. Press Esc to cancel.