رئالیسم جادویی یکی از جنبشهای قرن بیستمی بود که از سال ۱۹۲۰ در اروپا آغاز شد. این جنبش ابتدا از هنرهای تجسمی آغاز شد و سپس به ادبیات نیز راه یافت. اوج این سبک در آمریکای لاتین بود؛ زیرا رئالیسم جادویی پیوندی تنگاتنگ با فرهنگ بومی یک منطقه دارد و هرچه فرهنگ و باورها، قدرتمندتر و تأثیرگذارتر باشند بستر بهتری برای خلق اثر در سبک رئالیسم مهیا میشود. اگر بخواهیم یک رمان را برای بازنمایی اوج رئالیسم جادویی انتخاب کنیم آن رمانِ «صد سال تنهایی» اثر «گابریل گارسیا مارکز»، نویسندۀ کلمبیایی است. اما رئالیسم جادویی چیست؟ در یک جمله، رئالیسم جادویی یعنی به وقوع پیوستن باورها، افسانه ها، اعتقادات یا خرافههای بومی و فرهنگی یک منطقه در یک بستر رئالیستی. به همین دلیل رئالیسم جادویی ابزاری است برای بازنمایی فرهنگها، اسطورهها و افسانههای بومی یک منطقه و همچنین گاهی نقد آنها.
یکی از نویسندههای قرن بیستمی که داستانهایی در سبک رئالیسم جادویی نوشته «آنجلا کارتر»، نویسندهی انگلیسی، است. او در سال ۱۹۴۰ در انگلستان بهدنیا آمد و در سال ۱۹۹۲ درگذشت.
در این نوشته، به ویژگیهای رئالیسم جادویی و استفاده از فرامتن در داستانهای آنجلا کارتر و ارتباط آنها با ادبیات پستمدرن می پردازم.
یکی از عناصری که باعث جذابیت داستانهای کارتر میشود، بازنویسی روایتهای آشنا است. او در برخی از داستانهایش، مستقیم یا غیرمستقیم به داستانهای «شنل قرمزی»، «دیو و دلبر»، «سفید برفی»، «آلیس در سرزمین عجایب» و … اشاره میکند و بینامتنیتی میان داستانش و روایتهای ذکر شده میسازد. برای مثال در داستان «ماجرای عاشقانهی آقای لیون» مستقیماً به داستان «دیو و دلبر» اشاره میشود:
“چیزی که خیال پدر دلبر را به کلی راحت کرد، نهتنها پیدا کردن تلفن روی تاقچهی فرونشستهای در دیوار، بلکه کارت گاراژی بود که خدمات امداد بیستوچهار ساعتهی خود را تبلیغ کرده بود.”
یا نام داستانی دیگر از کارتر «سفیدبرفی» است که مستقیماً به داستان معروف سفیدبرفی ارجاع دارد. کارتر داستانهایی هم دارد که ارجاعاتی غیرمستقیم به روایتهای معروف دارد. برای مثال در داستان «ماجرای عاشقانهی آقای لیون» دو جمله وجود دارد که مستقیماً از روایت «آلیس در سرزمین عجایب» برگرفته شده است:
“روی میز، یک سینی نقرهای بود با پلاکی نقرهای بر گردن تنگی از ویسکی که رویش نوشته شده بود: مرا بنوشید. روی سرپوش نقرهای ظرفی دیگر با خطی تحریری تکلیف شده بود: مرا بخورید.“
این تمهید یکی از تمهیدهایی است که در داستانهای پستمدرن استفاده میشود. بازنویسی روایتهای آشنا و کهن پیوندی میان گذشته و حال ایجاد میکند. این پیوند از تمایلی میآید که در بطن پستمدرنیسم وجود دارد. پستمدرنیسم تلاش میکند نگاهی به تاریخ، ادبیات و فرهنگ گذشته داشته باشد و با بازآفرینی دستاورهای گذشته، خلق اثر کند. همچنین آشناییزدایی نتیجهی این تمهید است. با اینکه آشناییزدایی از نظر منشأ نظری مربوط به فرمالیستهای روسی است اما میتواند با پستمدرنیسم نیز ارتباط داشته باشد. میتوان گفت ادبیات پستمدرن، با آشناییزدایی، روایتهای سنتی و کلیشههای ادبی و کلانروایتها را به چالش میکشد. از آنجایی که هدف آشناییزدایی، تغییر عادات ذهنی مخاطب است، ادبیات پستمدرن با بازتعریف کردن روایتها این هدف را گسترش میدهد. در مجموعهی داستان «تالار خونین» داستانی بهنام «گرگینه» وجود دارد که مثال خوبی برای اثبات این ادعا است. داستان «گرگینه»، با داستان «شنل قرمزی» پیوندی بینامتنی دارد؛ اما کارتر از میانههای داستان، روایت را به سمتوسوی دیگری میبرد. درست از جایی که شنل قرمزی با گرگ مواجهه میشود:
“وقتی زوزهی گرگ را شنید که مو بر اندام راست میکرد، هدیههایش را انداخت، کاردش را کشید و به حیوان حمله کرد. حیوان بزرگی بود با چشمهای قرمز و آروارهی خاکستری که آب از لب و لوچهاش سرازیر بود؛ هر کس دیگری غیر از بچهی کوهنشین بود، از دیدن چنین حیوانی زهرهترک میشد. مثل همهی گرگها گلوی دختر را نشان گرفت، اما او با کارد پدرش ضربهی محکمی وارد کرد و پنجهی راست گرگ را قطع کرد.“
برگردیم به مسئلهی رئالیسم جادویی. این داستان در سبک رئالیسم جادویی اجرا شده است. همانطور که گفته شد رئالیسم جادویی به زبان ساده یعنی به وقوع پیوستن باور و خرافهای بومی برای انسانهای باورمند به آن. ابتدا نگاهی به مکان وقوع رویدادهای داستان گرگینه داشته باشیم:
“اینجا سرزمین شمالی است؛ آنها آبوهوای سردی دارند، آنها دلهای سردی هم دارند. سرما؛ کولاک؛ حیوانات درنده در جنگل. زندگی دشواری است. خانههایشان از الوار ساخته شده و درونش تاریک و دودگرفته است. شمایل سرهمبندیشدهی باکره پشت شمعی اشکریزان، ران خوکی آویزان برای دود دادن، رشتهای قارچ برای خشک شدن. یک تخت، یک چهارپایه، یک میز. زندگان زمخت، کمعمر و مسکین.“
مکان داستان در منطقهی سرد، کوهستانی و فقیر است؛ جایی که به دور از شهر و ویژگیهای مربوط به آن است. داستان در ادامه سیمایی از باورهای مردم کوهستانی نیز ارائه میدهد:
“نیمهشب، بهویژه در شب والپورگیس، شیطان در گورستان پیکنیک برپا میکند و جادوگران را دعوت میکند؛ جنازههای تازه را در میآورند و میخورند. همه این را میدانند… وقتی جادوگری پیدا میکنند-مثلاً پیرزنی که پنیرش میبندد در حالی که پنیر همسایگانش نمیبندد، یا پیرزن دیگری که گربهی سیاهش، آه، اسمش را هم نبرید؛ بدیمن است!، همیشه دنبالش میرود-عجوزه را لخت میکنند، دنبال نشانههایش میگردند، مثل نوک اضافی پستان که یاور و نصیرش از آن شیر مینوشد. خیلی زود عجوزه را پیدا کیکنند. بعد هم سنگسارش میکنند.“
در انتهای داستان اتفاقی میافتد که داستان را وارد سبک رئالیسم جادویی میکند:
“دخترک صلیبی بر خود کشید و چنان فریادی زد که همسایگان صدایش را شنیدند و شتابان به آنجا آمدند. بیدرنگ فهمیدند زگیل روی دست همان نوک پستان جادوگر است؛ پیرزن را با همان زیرپوش بلندش به میان برفها کشاندند و چماق به دست لاشهی پیرش را تا لبهی جنگل بردند و لتوپارش کردند و بعد هم سنگبارانش کردند تا مرد.“
در پایانبندی وقتی جادوگر بودن پیرزن بهواسطهی زگیل، که یک اِلمان عینی است، اتفاق میافتد درواقع باور مردم دربارهی جادوگرها به وقوع پیوسته است؛ نتیجتاً سبک داستان رئالیسم جادویی میشود.درنهایت رئالیسم جادویی، بهعنوان یک سبک ادبی، مرزهای واقعیت و خیال را میشکند و دنیایی خلق میکند که در آن عناصر فراواقعی و جادویی در دل روایتی واقعی و ملموس تنیده میشوند. داستانهای آنجلا کارتر نمونهی برجستهای از این سبکاند، چراکه او از عناصر جادویی برای بازنمایی مضامین عمیقتر اجتماعی، جنسیتی و روانشناختی بهره میبرد. کارتر با بازنویسی افسانهها و روایتهای کلاسیک، از ابزارهای رئالیسم جادویی استفاده میکند تا ساختارهای قدرت و کلیشههای فرهنگی را به چالش بکشد.این مجموعهی داستان توسط علی کهربایی ترجمه و نشر نی آن را منتشر کرده است.