نمایش «شک (یک تمثیل)» نوشتهٔ جان پاتریک شنلی، با کارگردانی کوروش سلیمانی در فروردین و اردیبهشت ۱۴۰۴ در تهران روی صحنه رفت؛ نمایشی که بر اساس متنی قدرتمند و برندهٔ جایزه پولیتزر و تونی اجرا شده و بر پایهٔ تنشهای درونی شخصیتها و تعلیق میان اخلاق، تناسبات قدرت، ایمان و تردید شکل گرفته است. داستان در مدرسهای کاتولیک در دههٔ ۶۰ میلادی میگذرد، جایی که خواهر آلویسیوس، راهبهای سختگیر و محافظهکار، به کشیش مدرسه مظنون میشود که با یکی از دانشآموزان سیاهپوست رابطهای نادرست دارد. این ظن، اگرچه هیچگاه به اثبات نمیرسد اما، تمامی ساختار روابط انسانی و اخلاقی مدرسه را تحت تاثیر قرار میدهد و در نهایت، ذهن بیننده را با این پرسش بنیادین درگیر میکند که: آیا ایمان، بدون شک، امکانپذیر است؟
از حیث مفهوم، در اینجا با نمایشی قدرتمند و تاثیرگذار روبرو هستیم؛ نه فقط به دلیل کیفیت متن، که به سبب پیوند موضوعیاش با وضعیت امروزین ما. در جامعهای که اعتماد در آن آسیب دیده، مرز بین حقیقت و توهم، تشخیص و تهمت و باور و بدبینی بسیار شکننده است؛ تماشای نمایشی با مضمون تردید، آن هم در دورانی که شک گاهی به پارانویای جمعی بدل میشود، میتواند تماشاگر را به تأمل وادارد. از این منظر، نمایش «شک (یک تمثیل)» اثری هشدار دهنده و تلنگرزننده است.اما وقتی پای اجرا به میان میآید، همه آنچه که در متن قوی به نظر میرسد، بر روی صحنه و در اجرا، فقط معمولی و در حد متوسط باقی میماند. تماشاگر، خواه ناخواه، این اجرا را با فیلمی به همین نام و بر اساس همین نمایشنامه و به کارگردانی پاتریک شنلی که در سال ۲۰۰۸ و با بازی مریل استریپ، فیلیپ سیمور هافمن و ایمی آدامز ساخته شده، مقایسه میکند؛ با این تفاوت آشکار که بخشهایی از متن نیز به ناچار و بنا بر محدودیتهای اجرایی حذف شده؛ حذفیاتی که در نهایت، آسیبی جدی به متن وارد کرده است. درواقع کوروش سلیمانی موفق نشده در اجرای خود چیزی به نسخهٔ سینمایی آن بیافزاید.

یکی از نکات قابل توجه در طراحی صحنه (دکور) این نمایش، استفاده از یک دیوارهٔ حفرهدار به شکل یک صلیب بزرگ است؛ ایدهای بصری که در ترکیب با نورپردازی، بازی با سایهها و امتداد سایهٔ حفره بر روی زمین که به شکل یک سکوی مورب ساخته شده و خطابههای کشیش بر روی این سکو ایراد میشوند، مفهوم تردید، پر و خالی بودن، و ملموس نبودن حقیقت را بهخوبی القا میکند. با اینحال، این ایده در همان سطح اولیه باقی میماند و به یک زبان بصری گسترده و پیوسته که در طول نمایش جریان پیدا کند و بار معنایی بیافریند تبدیل نمیشود. در جانب دیگر صحنه، اتاق مدیریت مدرسه (خواهر آلویسیوس) را شاهد هستیم که در معمولیترین، سادهترین و ابتداییترین حالت ممکن طراحی شده؛ و در ترکیب با عنصر دیگر صحنه (یعنی همان دیوارهای با حفرهای صلیبشکل) همگن نیست و در ادامه نیز در پیوند با ریتم کند و ایستای متن، موجب خستگی تماشاگر و کاهش تمرکز او میشود. فقدان تنوع در دکور، در نیمهٔ دوم نمایش، بیش از پیش به چشم میآید.

کاستی دیگر این اجرا، حذف و تقلیل برخی از جزئیات مهم و نمادین متن و فیلم با کارکردهای دراماتیک است. برای مثال، نمایشِ تفاوت غذا خوردن کشیشها که فضایی شاد، پرهیاهو، و همراه با لذت را نمایان میکند در مقابل سکوت سنگین و پرهیبتی که راهبهها در هنگام صرف غذا تجربه میکنند، تصویری تکاندهنده از شکاف میان قدرت و ترس، جنسیت و اقتدار را میخواهد منتقل کند؛ اما این تقابل در اجرای نهایی حذف شده است. همچنین میتوان به جزئیاتی مثل ناخنهای بلند کشیش که تمیز نگهداشته میشوند و می توان آن را نماد وسواس اخلاقی در همنشینی با نوعی پنهانکاری دانست، اشاره کرد؛ اما در این اجرا بهگونهای تقلیل پیدا کرده که معنایی تولید نمیکند و در روند کلی روایت نیز بیتاثیر میماند. حذف و تقلیل این عناصر، که نمونههای دیگری نیز (همچون اشاره به ضعف بینایی راهبهای پیر و حمایت خواهر آلویسیوس از او) در مقایسه با اصل نمایشنامه میتوان ذکر کرد، بخشی از لایههای عمیق و دراماتیک تفسیرِ اثر را از بین برده است.
در مورد بازیگری نیز باید گفت که در مجموع، در سطحی متوسط باقی میماند. رویا افشار در نقش خواهر آلویسیوس، بازیای کنترلشده، سختگیرانه و تدریجی دارد که هرچه نمایش جلوتر میرود، قدرت و اثرگذاری بیشتری نیز پیدا میکند. او بدون این که نمایشی اغراقآمیز و بیرونزده داشته باشد، شخصیت راهبهای محتاط، مرموز و درگیر با تردیدهای شخصی را شکل میدهد و این، نقطهٔ قوت کار است. در مقابل، بهنام تشکر در نقش کشیش، با خطابهای تاثیرگذار و کاریزماتیک وارد میشود و در همان دقایق ابتدایی تماشاگر را درگیر میکند، اما در ادامه از کنترل بازیاش فاصله میگیرد و آن تعادل لازم میان چهرهٔ دوستداشتنی و در عین حال متهم به گناه را از دست میدهد. در نهایت باید به بازی ویدا جوان در نقش راهبهٔ جوانتر اشاره کرد که با حفظ ثبات و پیوستگی در کنترل بازیاش در طول اجرا، عملکردی آبرومند از خود بر جا میگذارد. ویدا جوان که معمولا بازیهایی در سطح استاندارد و بدون فراز و فرودهای ناموزون دارد، در اینجا نیز با حفظ درونگرایی شخصیت، تحول تدریجیاش را ملموس و محسوس به نمایش میگذارد.
مسئلهٔ اصلی اما این است: با وجود نسۀه سینمایی با کیفیت بالاتر، چرا باید به تماشای این نمایش نشست؟ اجرای صحنهای، اگر قرار نیست چیزی از لحاظ فضاسازی، تفسیر لایههای عمیقترِ متن، فاصلهگذاری یا مواجههٔ حسیِ زنده به اثر اضافه کند، وجودش چه ضرورتی دارد؟ تئاتر زمانی توجیهپذیر است که تجربهای متفاوت، امکانی برای بازاندیشی در متن، یا آنچه که از مسیر تصویر و قاب دوربین برنمیآید بیافریند. در این نمایش، «شک» به اجرا درآمده اما، آن «یقین» لازم برای قانع کردن تماشاگر به تماشای این اثر، از دل صحنه بیرون نمیآید.
در نهایت باید گفت که «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی نمایشی محترم و آبرومند است؛ نه بهخاطر کیفیت اجراییاش، که به سبب اهمیت موضوعیاش. در روزگاری که قضاوت، آسانتر از شنوندگی فعال و پرسشگری مسئولانه شده، پرداختن به تردید و مرز ناپیدای آن با ایمان، امری ضروری است. اما این ضرورت، به خودی خود، برای خلق یک تئاتر ماندگار کافی نیست.