مست عشق قصۀ کیست؟ قصۀ شمس و مولانا، قصۀ شمس و کیمیاخاتون یا قصۀ سرداری به اسم اسکندر و کنیزی به نام مریم؟ پاسخ این سوال به اندازۀ خود فیلم پارادوکسیکال و مشوّش است: فیلم قصۀ تمام این روایتها و همزمان قصۀ هیچکدام از آنهاست.
روایت اول، رابطۀ شمس و مولانا: در ابتدا به نظر میرسد که با داستانی کمابیش آشنا، دیدار شمس تبریزی با مولانا جلال الدین، روبهرو هستیم. شمسی که در اینجا نه تشخّص عارف دارد، نه فروتنی درویش، او فقط مدّعی و لفّاظ و طلبکار از عالم و آدم است و مولانایی که انگار بر تخت صدارت تکیه زده و خود را مرکزیّت علم و فلسفه و عرفان میداند و شمسِ لااوبالیِ ما، ماموریت دارد این مرکزیّت را خدشهدار کرده و او را به خودش بیاورد و از آن لحظه به بعد هم با یک مولانای حیران و مفلوک و منفعل طرف هستیم. از توصیف شمس و مولانای اثر که بگذریم به این نکته میرسیم که فیلم قصۀ رابطۀ شمس و مولانا نیست. چرا که این رابطه اصلاً در طول کار ساخته نمیشود و تنها هراَزگاهی با تدوین غیرخطیِ بیدلیلِ فیلم به آنها برمیگردیم. صحنههای بین این دو اَدیب در فیلم تبدیل به مسیری برای شناساندن شخصیتها، اندیشهها و انگیزههای آنها نمیشود. صحبتهای بین شمس و مولانا در حد جملاتی است که در شبکههای اجتماعی موجود است و نشان از عدم تحقیق جدی فیلمنامهنویسان در اینباره دارد، چرا که اگر حتی چند صفحه از مقالات شمس را خوانده بودند به سطح عمیقتری از دیالوگنویسی و ارتباط این دو کاراکتر دست پیدا میکردند (تحقیقات تاریخی که جای خود).
روایت دوم، شمس و کیمیاخاتون: در خلال روایت نامنسجم و گنگ شمس و مولانا، قصۀ عاشقشدن شمس تبریزی را شاهد هستیم. مشخص نیست که شمس کی و چگونه عاشق کیمیاخاتون شده. البته، چیزی از شور این عشق را هم نمیبینیم (بلکه ادعایش را از زبان خود شمس میشنویم) و فقط در صحنهای متوجه میشویم که شمس، کیمیا را از مولانا خواستگاری کرده است. حال کیمیا چه نسبتی با مولانا دارد؟ در فیلم مشخص نیست و تنها باید به این بسنده کنیم که او احتمالاً در دربارِ مولانا بزرگشده و فیالحال در آنجا حضور دارد. از طرفی یکی از پسرهای مولانا (علاءالدین) از قدیم دل در گروی کیمیاخاتون داشته و ظاهراً بین آنها هم رابطهای عاشقانه بوده (آن را هم نمیبینیم و با سطحیترین استفاده از دیالوگ، این اطلاعات را از زبان علاءالدین میشنویم). در نهایت همهچیز در سطح کلام اتفاق میافتد و ما بدون اینکه چیزی از این ماجراها دیده باشیم، این مثلثِ عشقیِ سانتیمانتال را باید بپذیریم و دنبال کنیم. نگفته پیداست که بعد از وصلت شمس و کیمیا به دست مولانا، باید شاهد حسادتهای تیناِیجری علاءالدین در ادامۀ داستان باشیم، که با فلشبکها و فلشفورواردهای بیدلیلِ و متعدد، این قضیه به تماشاگر فهمانده میشود. شدت عشق شمس و کیمیا هم در سکانسی (باز هم فقط با دیالوگ) نشان داده میشود. آنجا که شمس به همسرش میگوید که طاقت یک لحظه دوریاش را هم ندارد و چند لحظه بعد، کیمیا میمیرد و فیلمساز باتجربۀ ما، در پلانِ بعد، با فاصله از این زوج عاشق و دلداده، آنها را در پسزمینه قرار داده و با فوکوس بر شمعِ چراغی که بالای سر آنها روشن است، آن را به یکباره و با وزش باد خاموش میکند و استعاره و نماد را در هم میپیچد. ظاهرا بعد از مرگ کیمیا هم، کینۀ علاءالدین از شمس بیشتر شده و بیش از پیش انگیزۀ انتقام عشق از دست رفتهاش در او زنده میشود (این قصه برایتان آشنا نیست؟) شمس هم آوارۀ کوه و بیابان شده و شایعۀ کشته شدنش به دست دشمنان بیشمارش (تقریبا تمام طرفداران مولانا و مقامات حکومتی) تقویت میشود و مولانای قصه نیز، حیرانتر از قبل میگردد. پس فیلم قصۀ شمس و کیمیاخاتون هم نیست. چرا که نه عشقی ساخته میشود و نه رابطهای پیش چشم ما شکل میگیرد و همچنان شاهد روایتی ابتر و پراکنده هستیم.
روایت سوم، قصۀ اسکندر و مریم: در شروع فیلم یک نمای چشم خدا را از جنازههای رویِهمافتاده شاهد هستیم و سربازی که از زیر جنازهها بیرون میآید، شمشیرش را برداشته و به سمت دوربین فریاد میکشد و در ادامه متوجه میشویم که کابوس او بوده است. سرباز، همان اسکندر است که بعد پِی میبریم او شخصیت اصلی قصه است (نه شمس و مولانا و کیمیا و…). اسکندر یک سردار نظامی عالیرتبه و ظاهراً چیزی شبیه رئیس نظمیۀ آنجاست ( میگویم ظاهرا چون فیلم هیچچیزی را درست توضیح نمیدهد و مدام با حدس و گمان آن را باید دنبال کنیم). او عاشق کنیز خانهشان، مریم شده است و با مخالفت خانواده روبهرو میشود. آنها بعد از رفتن اسکندر به جنگ (احتمالاً با مغولان) مریم را به پااندازی میفروشند که او را تبدیل به بردۀ جنسی میکند. این خط قصه و پرداخت نخنما تا آنجا ادامه پیدا میکند که بهتصادف، اسکندر به مریم بر میخورد و مریم گذشته را برای او فاش کرده و در نهایت گره از راز بزرگ گمشدن شمس برمیدارد و اسکندر را به نزد شمس میبرد. چرا که در گذشته شمس و مولانا مریم را از دست آن پاانداز نجات داده و مریم نیز از آن به بعد کنیز آنها یا به قول خودش همدم کیمیا خاتون میشود. تا اینجا این طور به نظر میرسد که سرانجام مشخص شد که فیلم، قصۀ (عشقِ) چهکسی است. این اسکندر است که از ابتدا حضور پُررنگی در روند قصه دارد و هم با تحول خلاقالساعۀ نهایی به خدمت مولانا شرفیاب شده و خرقۀ درویشی به تن میکند و به رقص سما میپردازد. اما با پرشهای متعدد زمانی فیلم، (که مدام و بدون هیچ منطق فیلمنامهای به گذشته و آینده میرود و بعضی وقتها هم به هپروت)، از تثبیت این قضیه هم سر باز میزند و در نهایت مخاطب میماند و این سوال بیپاسخ که بالاخره فیلم دربارۀ چهکسی و چهچیزی بود؟
حیف است که از فیلمبرداری خوب مرحوم مرتضی پورصمدی بگذریم که چند سکانسِ کمابیش سینماییِ فیلم مدیون حضور او پشت دوربین است. (دکوپاژ اکثر نماها تلویزیونی است و به درد سریالهای ترکی میخورد، هر چند در آن نماها هم، فیلمبرداری از کیفیت بالایی برخوردار است). متأسفانه یکی از آخرین حضورهای این فیلمبردار فقید، در یکی از بدترین ساختههای چند سال اخیر سینما، رقم خورده است.
صحبت از چند صحنۀ مثلاً تاثیرگذار فیلم هم، خالی از لطف نیست. سکاسن اسلوموشنی در ابتدا وجود دارد که در آن چندنفر در کوچه با چوب و چماق به جان مردی افتاده اند(که در ادامه میفهمیم شمس است) و این صحنه کابوس مولانا است که در واقعیت هم رقم میخورد. اسلوموشنی بیمعنی و تکرار بیمعنیتر آن در فیلم؛ همانند صحنۀ جنگ ابتدایی اسکندر( با شمایل مکبثوار) که مدام تکرار میشود و ادامه پیدا میکند تا در نهایت به لحظهای برسیم که اسکندر خودش را در غالب دشمن (مغول) در جنگ میکشد. در کنار این لحظات شلوغ و دکوراتیو، معجزات شمس را هم در نظر بگیرید. از کرامات شیخ، چهار معجزهای است که در طول فیلم انجام میدهد (مگر فیلمساز ادعای پیامبری او را دارد؟). معجزۀ اول زمانی است که در برخورد اول با مولانا به آسمان نگاه میکند و هوا دگرگون شده و مقادیر زیادی برگ روی زمین میریزد. معجزۀ دوم خشک شدن آنیِ کتابهای مولانا است که خود شمس به آب انداخته. معجزۀ سوم فرونرفتن خنجرِ پاانداز است، زمانی که مریم را از دستش نجات میدهند. در نهایت پردهبرداری از راز چلهنشینی شمس و مولانا که در آن صحنه، شمس پنجرهای را باز کرده و آینده را به مولانا نشان میدهد و حتی در آن راه میروند (که در پایانش هم متوجه نمیشویم که الان چه شد و مولانا بعد از این بینش، چه باید بکند). در نهایت در مست عشق با شمسی طرفیم که معجزه میکند، دوبلههای بسیار بدی که چیزی جز توهین به شعور مخاطب و خود بازیگر نیست (که یکی از ارکان اصلی بازیاش، بیان است) و در پایان هم با یک نمای چشم خدا، رقص سمای همگی و نهایتاً رفتن به فضا! را شاهد هستیم. بحث دربارۀ میزانسن، دکوپاژهای غیرخلاقانه و مسائل فنی دیگر این فیلم، به واقع محلی از اِعراب ندارد. کاش این فیلم طبق شایعههای شنیدهشده به مینیسریال تبدیل میشد و در همان شبکههای ترکزبان پخش میشد چرا که سطح اثر بالاتر از این میزان نیست. در نهایت فیلم سینمایی مست عشق، ساختۀ حسن فتحی، یک هیچ در هیچِ عظیم است. توخالی و پُرمدّعا و صرفاً برای گیشه. این فیلم خوراک سلیقۀ مخاطب کمسنوسال یا در بهترین حالت تماشاگر سریالهایِ سطحی ترکی است. تماشای تا انتهای فیلم، برای مخاطب جدی سینما کار بسیار دشوار و طاقتفرسایی است.
که نه اندازۀ توست این، بگذر، هیچ مگو!