کورش اسدی (۱۳۴۳- ۱۳۹۶)، متولد آبادان، ازجمله نویسندههایی بود که پس از آشنایی با هوشنگ گلشیری، مسیر داستاننویسیاش دگرگون شد و شدیداً تحت تأثیر او نوشت. او سه مجموعهداستان و یک رمان در طول حیات کوتاهش منتشر کرد: پوکهباز (۱۳۷۸)، باغملّی (۱۳۸۲ که برندهی جایزهی ادبی گلشیری شد) و گنبد کبود (۱۳۹۴ مجموعهداستان) و کوچه ابرهای گمشده (۱۳۹۵) که تنها رمان منتشرشدهی او هستند. از کارهای اسدی و همچنین نقدهای منتشرشدهی او چنین برمیآید که همانند هوشنگ گلشیری، نگاه جدی، به فرم داستان کوتاه داشته است. او در نگارش داستانهای کوتاهش تجربهگرایی کرده و آنها را غالباً با تکنیکی پیچیده روایت کرده است. فضای بیشتر داستانهای او عبارتند از جنوب جنگزده و همچنین فضاهای سرد و تاریک شهری (چنانکه در مشهورترین داستانش، «سانشاین» مشاهده میشود). کورش اسدی، شب شنبه سوم تیرماه ۱۳۹۶ در ۵۲ سالگی در خانه خود در تهران درگذشت. پس از مراسم تشییع و دفن و بزرگداشت وی، علت مرگ کورش اسدی رسماً اعلام نشد. هرچند اخبار غیررسمی حاکی از مرگ خودخواستۀ او بود. عاطفه چهارمحالیان، نویسنده و همسر کورش اسدی روز ۲۸ تیرماه در گفتگویی با بیبیسی فارسی تأیید کرد که اسدی هنگامی که در خانهاش در تهران تنها بوده با گاز خودش را کشته است. در گزارشی که در ایلنا آمده ، از زبان همسر کورش اسدی دربارهی خودکشی او چنین نوشته شده: «زمانی که وارد خانه شدم با یک برگه و چند خطی که روی آن نوشته بود، مواجه شدم. کوروش روی آن کاغذ نوشته بود: در خودکشی من هیچ فردی مقصر نبوده است. من خسته هستم و به لحاظ روحی نمیتوانم ادامه زندگی بدهم و نمیخواهم که مادرم از این مسئله خبردار شود. او در این نامه همه اموال و دارایی خود را به من بخشیده بود.»
با وجود اینکه شاید «سانشاین» معروفترین اثر کورش اسدی باشد، حسن میرعابدینی در کتاب «دههی هشتاد داستانکوتاه ایرانی»، داستان «برزخ» را از مجموعهی پوکهباز انتخاب کرده است. او دلیل این انتخاب را چنین ذکر کرده: «چهرهی محوری داستان «برزخ»- نوشتهی دوران جوانی نویسنده- خصلتنمای ویژگی روحی اکثر قریب به اتفاق شخصیتهای داستانی اوست.»
تحلیل داستان «برزخ»
«برزخ» داستان پدر خانوادهای است در بحبوحهی جنگ ایران و عراق. او که قبلاً قهرمان مسابقهی ماشینرانی بوده است، با مسافرکشی روزگار میگذرانده است و حالا بعد از تصادفش با اتوبوسِ عازمِ جبهه، همهچیزش را پاک باخته است. او رابطهی نیمبندی با همسر و کودکش دارد. نویسنده، تمام اینها را در عرض نهایتاً یک ساعت روایت داستان، و عمدتاً از طریق تصویرسازی و بهصورت کاملاً عینی بازنمایی میکند. البته نمیتوان گفت که داستان تماماً بهشکل سومشخص عینی و بهصورت کانونیسازی بیرونی روایت میشود، زیرا راوی گهگاه ادراکات (مخصوصاً بینایی) شخصیت پدر خانواده را نیز مستقیماً روایت میکند، گاه نیز ادراکات زن را. اما در طول همین بازنمایی نیز به عینیات توجه ویژه دارد. توجه مفرط به اعمال و تصویرهای بیرونی و دادن رنگوبویی از گزارشگری به داستان بهجای بازنمایی درون و ذهنیات شخصیتها، باعث شده که راوی سومشخص داستان فاصلهی زیادی از شخصیتهای جهان داستان بگیرد که خود نمایانگر سردی تنیده شده در تاروپود روایت داستان است. از آنجایی که نحوهی روایت این داستان در یافتن معنای آن بسیار مهم است و ارتباط تنگاتنگ و ارگانیکی با آن دارد، به شش نمونه از این تصویرسازیها و همچنین انتقال معنای داستان از طریق واکنشها و اعمال بیرونی که در پاراگرافهای بعدی میآیند، اشاره میشود. از طریق تحلیل این شش نمونه از خود متن، میتوان به معنای داستان دست یافت.
در نمونهی اول، بهجای اینکه راوی بخواهد درونیات زن داستان و همسر شخصیت اصلی را بازنمایی کند و بگوید او کلافه و خسته شده است، صرفاً با بازنمایی برخورد او با زیرسیگاری و لقخوردن و بیتعادل شدن آن، این کار را انجام میدهد. همچنین اشیاء روی میز نیز وضعیت روانی مرد را نشان میدهند. اساساً یکی از اصلیترین مضامین داستان «برزخ»، همین سیرشدگی از زندگی زمان جنگ و رخوت و بدبختی ناشی از آن است:
«زن روسری را انداخت روی میز، کنار قرصهای آرامبخش و زیرسیگاری پر از تهسیگار را برداشت رفت خالیش کرد توی سطل گوشهی اتاق و برگشت رهایش کرد روی میز. زیرسیگاری چند دور، دورِ خودش چرخید و بعد بیحرکت ماند.»
در نمونهی دوم که پایینتر به آن اشاره میشود، راوی ابتدا از طریق بازنمایی گودیهای روی دیوار که از ضربههای مشت پدید آمدهاند، وضعیت روانی شخصیت اصلی و سپس از طریق برقراری توازی بین «ماشین قراضه» و خود شخصیت اصلی، روحیات و درونیات او را بازنمایی میکند:
“کنار در، روی دیوار، جابهجا گودیهایی بود بهجا مانده از ضربههای مشت. رفت سیگاری روشن کرد و برگشت. پیشانیاش را چسباند به جام خنک پنجره. کلاغی از روی سیم برق پرید. پایین را نگاه کرد. ماشین کنار خیابان بود، قراضه و با درِ تورفتهی طرف راننده و سقف مچاله… برگهای زرد سقف را پوشانده بودند و کنار رینگهای بیتایر روغنِ ریخته از ماشین دو لکهی تیره بر آسفالت نشانده بود.“
در نمونهی سوم، راوی با یک چرخش سریع پشت ذهن و ادراکات شخصیت زن قرار میگیرد که دارد خانه را جارو میکند. راوی درونیات زن را به کلمه تبدیل نمیکند و مثلاً نمیگوید که رابطهاش با همسرش سرد شده است و با او احساس غریبگی میکند. وقتی زن متوجه نگاه خیرهی مرد به سینهاش میشود، صرفاً با بستن دکمههای لباس و پوشاندن بدنش از همسرش، این موضوع را میسازد و نشان میدهد:
“زن کمر راست کرد و چرخید. یقهی پیراهنش باز بود و بر پوست سینهاش عرق نشسته بود. همدیگر را نگاه کردند. زن فینفین کرد و بعد نوک انگشت بُریدهاش را بُرد گذاشت روی لب و مکید. چند قطره خون روی پیشبند زردش چکیده بود. انگشت را چند بار مک زد و چشمهای خیرهی مردش را که دید دستش را بُرد بالا دنبال دکمه گشت. یقه را که بست، دکمه خونی شد.“
در نمونهی چهارم، میتوان تأثیر خانمانسوز جنگ را روی زندگی زن و مرد مشاهده کرد. مرد و زن در این صحنه از نظر فیزیکی بهشدت بههم نزدیکند ولی از نظر درونی بهشدت از هم دور. جنگ نیز در پسزمینه حضور دارد و وضعیت را بغرنجتر کرده است. همچنین در همین نمونهی پایین باید به دیالوگها نیز توجه کنیم. عملاً هیچگونه ارتباطی بین زن و مرد شکل نمیگیرد و حرفهای زن و مرد هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند که نشانهای است از نابود شدن رابطهی این زوج و وضعیت پوچ و ابسورد بینشان:
“دست بُرد زیر چانهی زن و سرش را بالا آورد و در چشمهای آبیاش خیره شد. صدای آژیر خطر از جایی دور به گوش میآمد. زن گفت: «مردهشور این زندگی را ببره.»
مرد گفت: «خیلی درد داره؟»
زن گفت: «چرا اینقدر لفتش میدهی؟»”
نمونهی پنجم مربوط است به جایی در گذشتهی داستان، وقتی که شخصیت مرد با اتوبوسِ گِلمالیشدهی راهی جبهه تصادف میکند و زندگیاش از آن پس دگرگون میشود. مرد در آن زمان، مسیر رفت را مسافرکشی میکرده و مسیر برگشت را خالی میآمده تا تمرین مسابقهی ماشینرانی و ثبت رکورد انجام دهد. در همین مسیر بازگشت و تمرین است که ماشین او با اتوبوسی که سربازان را به جبهه میبرده تصادف میکند. این نمونه نیز نشانگر تأثیر جنگ بر آینده و حال شخصیت و خانوادهاش است:
“خواسته بود طوری بپیچد که زمان کمتری هدر رود، بیآنکه حتی به خیالش رسیده باشد که اتوبوسِ گِلمالیشده، آن سوی پیچ آخر، از خط خودش خارجشده میآید تا برود به هوای جنگ یک چشم هم زدن هم نشده بود. فقط زوزهی کشیدهی تایر را شنیده بود و تمام. و دیگر نه میتوانست هرگز در مسابقهای شرکت کند و نه حتی پشت ماشین بنشیند.”
نمونهی ششم، مربوط است به نقاشی فرزند این خانواده، قبل از مرگ و آتشسوزی بالقوه موجود در داستان. آتشسوزیای که احتمالش از همان سطر آغازین داستان، یعنی جایی که مرد آبگرمکن را پُر از بنزین باقیمانده از ماشین قراضهاش میکند، وجود دارد. بچهی خانواده نقاشیاش را پیش پدر میآورد و از او میخواهد برایش یک «توپ» بکشد. پدر، یک توپ بازی بین آدمهای نقاشی میکشد ولی بچه از او میخواهد که برایش «توپ» جنگی بکشد و نه توپبازی. در همین حال است که مرد نوک سیگار آتشگرفتهاش را میکند توی پنجرهی خانهای که بچه نقاشیاش کرده و آن را میسوزاند. از همین طریق است که خواننده متوجه پایان احتمالی این داستان میشود؛ یک مرگ دستهجمعی بر اثر آتشسوزی:
“مرد کاغذ را گرفت. پُک محکمی به سیگار زد و از پشت لایههای دود، خانه را نگاه کرد. بعد با انگشت ضربهای به سیگار زد و خاکستر که افتاد زمین، نوک سرخ سیگار را آهست نزدیکِ خانه بُرد و درست گذاشتش وسط پنجره. پنجره اول کمی دود کرد و بعد بیآنکه آتش بگیرد سیاه شد و دود کرد و سوخت و نوک سرخ سیگار از آن طرف کاغذ بیرون آمد.”
البته هم مرد و هم زن خانواده از ماجرای مرگ دستهجمعی خبر دارند. تنها کسی که ماجرا را نمیداند، فرزند این زن و مرد است. این را میتوان از دیالوگی که زن به مرد در نمونهی چهارم همین یادداشت میگوید (چرا اینقدر لفتش میدهی) متوجه شد. همچنین زن در جای دیگری از داستان به مرد میگوید که: «پس کِی میخواهی راحتمان کنی لامصب؟»
با توجه به نمونههای یادشده، میتوان گفت که داستان «برزخ» نوشتهی کورش اسدی، داستانی است اساساً ضدجنگ که زندگی بیمعنی و ازهمپاشیدهی یک خانوادهی سهنفره را در بحبوحهی جنگ ایران و عراق نشان میدهد. خانوادهای که همهچیزشان را باختهاند. فرزندشان بهجای توپِ بازی، به توپِ جنگی فکر میکند. صدای آژیر خطر موشکهای عراقی مدام توی خانهی سردشان میپیچد و قاطی میشود با بوی بنزینی که دست مرد و آبگرمکن آشپزخانه گرفته است. همینجا میتوان به عنوان داستان اشاره کرد: «برزخ». برزخ جایی است در میانه؛ نه بهشت است و نه جهنم. اگر بهشت، زمان و مکانی بود که شخصیت مرد، مسابقهی ماشینرانی را برنده شده و کاپ قهرمانی را با دو دست بالای سر نگه داشته بود، جهنم جایی است که آنها در آتش خانهشان خواهند سوخت؛ جایی که هرگز در داستان روایت نمیشود و به سفیدخوانی مخاطب واگذاشته شده است. داستان اسدی روایت برزخ است؛ جایی میان بهشتِ گذشته و جهنمِ آینده. با توجه به اینکه هیچکدام از شخصیتهای داستان اسم ندارند، میتوان مجازاً گفت برزخ جایی است که انسان ایرانی دههی شصت ساکن آن بوده است.
دسترسی به مطالب پیشین: