اگر سری به تاریخ ریاستجمهوران ایالات متحده بزنیم، در کنار چهرههای مشهوری مانند جورج واشنگتن و آبراهام لینکلن، نامهایی هم به چشم میخورند که شاید کمتر در رسانهها تکرار شوند اما الهامبخش رویکرد برخی رهبران معاصر بودهاند. دونالد ترامپ با علاقهای آشکار به این افراد، بارها از اندرو جکسون، ویلیام مککینلی و حتی اصول کلیِ جیمز مونرو یاد کرده و تلاش دارد این شخصیتها و ایدههایشان را از ورای تاریخ بیرون بکشد و در جهان امروز به کار بگیرد.
یکی از مهمترین شخصیتهایی که ترامپ بارها به او ارجاع داده است، اندرو جکسون (۱۸۲۹–۱۸۳۷) است. جکسون را شاید بتوان یکی از پیشگامان ورود گستردهٔ مردم عادی به صحنهٔ سیاست دانست. او در دورانی ریاست جمهوری داشت که قشر ثروتمند و نخبگان سیاسی، بسیاری از تصمیمگیریها را در انحصار داشتند. جکسون، با تکیه بر محبوبیت عمومی، اصلاحاتی به وجود آورد که دایرهٔ نفوذ این نخبگان را کوچکتر میکرد و گروههای بیشتری از مردم را در تعیین سرنوشت کشورشان سهیم میساخت. دستاورد او صرفاً یک تغییر کوچک در نظام رأیگیری یا ترکیب کنگره نبود؛ بلکه روحی تازه بود که در آن، حس تعلق مردم به حکومت افزایش یافت و دولت فدرال از یک نهاد دور از دسترس به ساختاری نزدیکتر به شهروندان تبدیل شد.
این جهانبینی، که میتوان آن را «مردمسالاری پویا» نامید، برای ترامپ جذابیت خاصی دارد. او، بهویژه در کارزارهای انتخاباتی خود، تلاش کرده است تصویری ارائه کند که در آن، مردم عادی ــ نهفقط سیاستمداران باسابقه ــ موتور محرکهٔ اصلی تصمیمگیریها و تغییرات باشند. با الگو گرفتن از جکسون، ترامپ بر این باور است که میتوان با عبور از حلقههای قدرت رسمی، انرژی اجتماعی گستردهای را به نفع برنامههای ملی بسیج کرد.
اما ارجاعات ترامپ به تاریخ، محدود به جکسون نمیشود. او گاه نام ویلیام مککینلی (۱۸۹۷–۱۹۰۱) را هم به زبان میآورد؛ رئیسجمهوری که در اواخر قرن نوزدهم توانست با رویکردهای نوین اقتصادی، ایالات متحده را در مسیر پیشرفت صنعتی شتابانی قرار دهد. یکی از ویژگیهای مهم دورهٔ مککینلی، سیاست «حمایتگرایی» (Protectionism) بود که با وضع تعرفههای گمرکی، به صنایع داخلی و تولیدکنندگان آمریکایی اجازه میداد بازارهای داخلی را از دست رقبای خارجی در امان نگه دارند. این سیاست، در کنار جهشهای فناورانهٔ آن زمان، باعث شد بسیاری از کارخانهها و شرکتهای آمریکایی رونق بگیرند و آمار اشتغال افزایش چشمگیری داشته باشد.
ترامپ در اظهارنظرهایش بارها بر این نکته تأکید کرده است که همان الگوی موفق میتواند در شرایط فعلی هم به کار آید. او با یادآوری تجربهٔ مککینلی، به دنبال این است که نشان دهد بالا بردن تعرفهها بر برخی محصولات وارداتی، امری صرفاً گذشتهنگر یا منسوخ نیست؛ بلکه راهکاری است برای حمایت از تولیدکنندهٔ آمریکایی و ایجاد تراز تجاری قدرتمند. از منظر او، یک کشور زمانی میتواند استقلال اقتصادی داشته باشد که زیرساختهای صنعتیاش را بهخوبی حفظ و تقویت کند؛ همان کاری که ایالات متحده در روزهای شکوفایی اواخر قرن نوزدهم انجام داد.
همچنین، در حوزهٔ روابط بینالملل و موقعیت راهبردی آمریکا، ترامپ گاه به شکلی تلویحی از میراث جیمز مونرو (۱۸۱۷–۱۸۲۵) بهره میگیرد. مونرو کسی بود که «دکترین مونرو» را معرفی کرد؛ این دکترین اعلام میکرد قارهٔ آمریکا، حوزهٔ طبیعی نفوذ ایالات متحده است و قدرتهای اروپایی نباید در آن مداخله کنند. هرچند شرایط فعلی جهان بسیار متفاوت از قرن نوزدهم است، اما از دید ترامپ، هنوز هم ایدهٔ تلاش برای جلوگیری از مداخلات ناخواستهٔ بازیگران دیگر در منطقهٔ نزدیک به آمریکا، میتواند به تضمین امنیت ملی و تقویت جایگاه بینالمللی ایالات متحده بیانجامد. او از این نگرش تاریخی استفاده میکند تا بر این نکته تأکید نماید که اولویت باید دفاع از منافع راهبردی و در عین حال پرهیز از درگیرشدن در ماجراجوییهای بیپایان خارج از مرزها باشد.
نکتهٔ شایان توجه آن است که این نگاه در امتداد سنتی طولانی در بین بسیاری از رؤسای جمهور قرن نوزدهم قرار دارد؛ سنتی که به دلیل تجربهٔ آمریکا بهعنوان مستعمرهٔ سابق بریتانیا، تمایلی به مداخله در منازعات پیچیدهٔ جهانی تا پیش از جنگ جهانی اول نداشت و بیشتر بر گسترش داخلی و پیشرفت درونی متمرکز بود.
از دل همین رویکرد تاریخی، ایدهٔ خودکفایی و اعتماد به منابع داخلی نیز بیرون میآید. اگر روزگاری ایالات متحده توانست با تکیه بر کشف و استخراج منابع غنی زغالسنگ، نفت و گاز، فاصلهاش را از قدرتهای سنتی اروپایی کم کند و حتی از آنها پیشی بگیرد، ترامپ هم امروز بر این باور است که میتوان با اتکا به ذخایر داخلی و فناوریهای نوین حفاری، بار دیگر خودکفایی انرژی را رقم زد.
از دید او، همین روند، در قرن نوزدهم یکی از پایههای صنعتیشدن سریع آمریکا بود و میتواند در قرن بیستویکم هم به برگ برندهای برای رشد اقتصادی بدل شود.
در کنار این تمایل به استقلال در منابع و پرهیز از مداخلههای پرهزینهٔ خارجی، ترامپ همسو با بسیاری از رؤسای جمهور قرن نوزدهم، انتقاداتی را متوجه «بروکراسی دولتی حجیم» کرده است. سنت ریاستجمهوری آمریکا در سدهٔ گذشته نشان میدهد که برخی چهرهها، از اندرو جکسون گرفته تا گروور کلیولند، دیدگاهی مبتنی بر کوچکتر کردن دولت فدرال داشتند و معتقد بودند دولت بزرگ، آزادی و تحرک اقتصادی را دچار وقفه میکند. ترامپ نیز، با اشاره به این میراث، گاه به لزوم کاستن از فرایندهای پیچیدهٔ اداری تأکید میکند و میگوید ساختارهای بیش از حد بوروکراتیک، مانع سرعت تحول میشوند و باید بهنحوی بازطراحی شوند که همسو با نیازهای فوری کشور باشند.
مجموعهٔ این ارجاعات تاریخی ــ از ذکر نام جکسون و مککینلی گرفته تا ایدهٔ دکترین مونرو و کوچکسازی دولت ــ در سیاستهای ترامپ نمود یافته است. هنگامی که او از محدودسازی واردات و افزایش حمایت از صنایع داخلی سخن میگوید، میتوان بازتابی از ذهنیت مککینلی را در او دید. زمانی که از دور شدن از «جنگهای بیپایان» حرف میزند و اولویت را به امنیت داخلی میدهد، جرقههایی از اندیشههای دورهٔ مونرو خودنمایی میکنند. حتی رویکرد عمومی او در بسیج قشر وسیع مردم و دورزدن جریانهای رسمی حزب، یادآور صدای رادیکال و مردمیِ جکسون است. و سرانجام، هنگامی که دولت فدرال را به سنگینی و حجیمبودن متهم میکند، گویی زمزمههای همان رؤسای جمهور قرن نوزدهم را تکرار میکند که به سادهسازی و کوچکسازی ساختار دولت باور داشتند.
ترامپ در واقع تاریخ گذشتهٔ آمریکا به ویژه قرن ۱۹ را همچون گنجینهای میبیند که راهکارهایی اثباتشده برای مسائل فعلی در آن نهفته است. با اشاره به موفقیتها و تجربههای قرن نوزدهم، او تلاش میکند فضایی را ترسیم کند که در آن، بخشهای مختلف جامعهٔ آمریکا ـ از صنایع انرژی گرفته تا بازرگانان و کارآفرینان ـ همچون گذشته فرصت اوجگیری داشته باشند. به زعم او، اگر روزگاری این ملت با تکیه بر همین منشها و اصول، جهش خیرهکنندهای را تجربه کرد، چرا اکنون نتواند با درآمیختن اندیشههای آن دوران و ظرفیتهای مدرن، شگفتی تازهای بیافریند؟
این رویکرد برای شماری از شهروندان جذاب است؛ چراکه حس غرور جمعی را زنده میکند و گذشته را از یک موزهٔ راکد به پشتیبانی متحرک برای آینده تبدیل میسازد. از دید ترامپ، بازخوانی موفقیتهای تاریخی، یک نیروی انگیزشی نیرومند است که اگر با نوآوری و فناوری روز همراه شود، میتواند چرخهای پیشرفت را با قدرت بیشتری به حرکت درآورد. و شاید دقیقاً به همین دلیل است که گاهی پرترههای رؤسای جمهوری قرن نوزدهم در کاخ سفید به چشم میخورند یا نامشان در سخنرانیهای ترامپ شنیده میشود: او در پی روشنکردن چراغ گذشته است تا مسیر پرامیدی را به سوی آینده نشان دهد.
در این نگاه، گذشته صرفاً روایتی خطی و بسته نیست که دیگران روزگاری برای ما نقل کرده باشند؛ بلکه گنجینهای بالقوه است که هر نسل، در لحظهٔ اکنونی و با توجه به نیازهای ویژهٔ خود، میتواند بخشهایی از آن را بیرون بکشد و دوباره به کار بگیرد. در این دیدگاه، رویدادهای تاریخی مثل اسناد خامی نیستند که یکبار و برای همیشه تفسیر شده باشند؛ بلکه بسته به پرسشها و اولویتهای امروز، میتوان آنها را دگرگون ساخت و نیرویی تازه از دلشان بیرون کشید.
در این دید نگاه شخصیتهایی مانند اندرو جکسون و ویلیام مککینلی یا ایدههایی همچون دکترین مونرو در پاسخ به چالشهای امروز سودمند هستند. این شیوه، در اصل نوعی «احضار گزینشی تاریخ» است؛ یعنی رهبر سیاسی یا جریان فکری، قطعاتی از گذشته را بیرون میکشد که میتوانند در توجیه یا تقویت برنامههای امروزی به کار آیند، در حالی که بخشهای دیگری از همان تاریخ شاید چندان مورد توجه قرار نگیرند.
برای مثال، هنگامی که ترامپ از جکسون سخن میگوید، بیشتر بر جنبهٔ «مردمی» بودن او و چالش با نخبگان رسمی تأکید میکند و کوششی برای بازنمایی کامل آن دوران یا همهٔ سیاستهای جکسون انجام نمیدهد. به همین ترتیب، وقتی از مککینلی یاد میکند، به اقدامات حمایتی در حوزهٔ اقتصاد و تعرفههای گمرکی میپردازد و آن جنبهها را عیناً در راهبرد معاصر خود منعکس میسازد. یا وقتی به دکترین مونرو اشاره میکند، بیشتر بر ضرورت پیشگیری از مداخلههای ناخواستهٔ خارجی در منطقهٔ پیرامونی آمریکا تمرکز مینماید، اما در برابر پرسشهایی که امروز دربارهٔ گسترهٔ این سیاست مطرح است، سکوت میکند یا تفسیر متفاوتی دارد.
در چنین نگاهی به تاریخ، گذشته فقط خاطره یا نوستالژی نیست؛ بلکه «منبعی جاری» به حساب میآید. میتوان گفت که سیاستمداران یا جوامع در لحظات حساس، با یک حرکت ارادی، برخی فرازههای تاریخی را از حاشیه بیرون میکشند و آن را به کانون تصمیمگیری منتقل میکنند. این فراخواندن، البته همواره خنثی یا بیطرف نیست؛ زیرا گزینش و تفسیر بخشهای مختلف تاریخ، تابع نیازها و هدفهای امروزی است. بنابراین، سخن گفتن از عبور از «جنگهای بیپایان» با تکیه بر دکترین مونرو یا الهامگرفتن از سیاستهای حمایتی مککینلی، نه صرفاً شرحی بر یک واقعهٔ گذشته، بلکه تلاشی برای مشروعیتبخشی و معنابخشی به راهبردهای کنونی تلقی میشود. این رویکرد، با فلسفهای همسو است که تاریخ را نه روایت واحدِ «چیزهای پایانیافته»، بلکه مجالی پایانناپذیر و باز برای کشف و کاربردهای تازه میشمارد.