فیلم «خارش هفت ساله» (The Seven Year Itch) یک کمدی رمانتیک جذاب با رویکرد آسیبشناسی روابط زناشویی است که بر محور یک تئوری روانشناختی، قصه خود را روایت میکند. داستانی که قرار است واقعیت و تخیل را بر بستری طنازانه پیوند زده و در نهایت مُهر تأیید بر جایگاه خانواده بزند؛ بدون آنکه دچار شعارزدگی و اغراق شود.
بیلی وایلدر؛ فیلمساز صاحب سبک آمریکایی اتریشیالاصل مسیری تجربهگرایانه تا ورود به سینما و عرصۀ کارگردانی طی کرد. تجربههایی که خط و ربط پیونددهنده آنها؛ قریحه و مهارت او در نگارش و نویسندگی بود و در آینده نیز تبدیل به امضای آثارش شد.
در طول شش دهه فیلمسازی که با درخشش گسترده در جوایز معتبر سینمایی و نهادینه کردن طنز و سبک و لحن خاص وایلدری در آثارش همراه بود، فیلمهای متعددی ساخت که بسیاری از آنها بدل به آثاری کالت، نمونهوار و قابل ارجاع در همۀ دوران شدند.
«خارش هفت ساله» یکی از آن فیلمهای نمونهوار است که سال ۱۹۵۵ بر اساس نمایشنامهای موفق از جرج اکسلرود و با فیلمنامهای مشترک از وایلدر و اکسلرود ساخته شد. نویسندهای که در نگارش فیلمنامههای متعددی همچون «صبحانه در تیفانی» و «کاندیدای منچوری» مشارکت داشته است.
حضور نمایشنامهنویس اثر برای تبدیل یک اثر صحنهای با سه بازیگر به فیلم سینمایی با کاراکترهای فرعی متعدد و لوکیشنهای خارجی، این امکان را به وایلدر داده تا در عین تمرکز بر درام جاری بین شخصیتهای محوری در موقعیتهای تثبیت شده، قریحه سینمایی و شمّ طنز خود را به مدد بگیرد تا اثر اولیه را از انحصار صحنۀ نمایش آزاد و زبان تصویر را در آن جاری کند.
ایده اصلی نمایشنامه و به تَبَع آن فیلمنامه و فیلم؛ ملهم از یک تئوری روانشناختی به نام (سندرم برانگیختگی هفت ساله زناشویی) است که در فیلم توسط کاراکتر روانپزشک ارائه میشود و منجر به سردی، بیوفایی، خیانت و طلاق زوجین در بزنگاه 7 ساله میشود. البته تقدم و تأخر تئوری و فیلم بر یکدیگر به شکل دقیق قابل تشخیص نیست، اما به هم استناد میکنند.
«خارش هفت ساله» با نامزدی در جوایز بفتا برای مریلین مونرو، جایزه گلدن گلوب برای تام ایوِل (جایزه تونی را برای بازی در نمایش صحنهای این اثر به دست آورده بود) و چند نامزدی و جایزه دیگر، تبدیل به یکی از کمدیهای موفق کارنامۀ وایلدر و پرفروشترین فیلم تابستان آن سال در آمریکا شد.
فیلم داستان مردی متأهل و خانوادهدوست به نام ریچارد شرمن (تام ایول) در نیویورک است که همسر و فرزندش را برای تعطیلات و فرار از گرمای منهتن به مسافرت میفرستد و خودش به کار در دفتر انتشاراتی ادامه میدهد. اما ورود دختری جوان (مریلین مونرو) بهعنوان همسایۀ طبقه بالا او را دچار وسوسه و چالشی جدید میکند؛ بهخصوص که ریچارد دچار حس عدم جذابیت شده است!
آغاز فیلم با ارجاع به جامعه سرخپوستان منهتن، این موقعیتِ تنها ماندنِ عامدانه مردان را تاریخی و به سنتی قدیمی پیوند میزند تا جهان درام را فراتر از محدودیتهای داستان اصلی، واجد زمان و مکان و صحنههای داخلی و خارجی توأمان کند و این مهم را با تکیه بر طنز خاص وایلدر به بهترین شکل به سرانجام رسانده و به زبان تصویر ترجمه کرده است.
محور اصلی درام با تکیه بر اثر اولیه، متکی بر کاراکتر و به گفته بهتر درامی شخصیت محور است که با پردازش ریچارد شرمن بهعنوان مردی خیالپرداز که در یک انتشاراتی کار میکند، این ویژگی شخصیت پردازانه کارکرد پیدا کرده و مواجهه او را با دختر همسایه وارد بازی ذهن و عین، تخیل و واقعیت می کند.
خیالپردازیای که بهخصوص در میانسالی با ترس او از عدم جذابیت و محبوبیت برای زنان، برجستهتر شده و موقعیت او را در مواجهه با دختر همسایه بغرنجتر جلوه میدهد. در چنین شرایطی انتخاب زنی جوان و همه چیز تمام برای بحرانیتر کردن موقعیت ریچارد به خوبی جواب داده است.
زنی که در فیزیک ظاهری مریلین مونرویی است که شمایل جذابیت و اغواگری زنانه در سینما محسوب میشود، از همان گذشته تا خود امروز. ولی به جهت شخصیتپردازی تداعیگر زن/ دختربچهای است که به جذابیت جنسی خود اشراف محض ندارد و رفتارهایش بیشتر برآمده از شیطنت کودکانه است. همین پردازش است که او را متمایز و منحصربهفرد میکند.
بخش اعظم درام فیلم و لحظههای کمیک و طنازانه برآمده از همین خوانش متمایز کاراکترهاست که بسیار کارکردیتر از تمهیدی مثل سؤتفاهم عمل میکند که معمولاً در کمدی رمانتیکها درام را پیش میبرد. با این خوانش بسیاری از رفتارها، حرفها و مفاهیم جاری در فیلم واجد بار معنایی ساده و برآمده از ماهیت ذاتی خود میشوند.
نمونه آنهم همان سکانس نمونهوار و ممنوعه فیلم است که مریلین مونرو با لباس سفید کلوش معروفش برای خنک شدن روی دریچه تهویه هوای مترو در کف خیابان میایستد و باد دامن او را به هوا میبرد و دختر سعی در پایین نگه داشتن دامنش دارد.
این صحنه علیرغم کالت و تبدیل شدن به تصویر مشهور این بازیگر در فیلم؛ با تعبیر ناخوشایند بودن! از کلیت فیلم حذف و حتی سبب جدایی او از شوهر دومش شد. درحالیکه در جهان فیلم و تعریف و باور کاراکتر بیش از آنکه حرکتی عمدی و اغواگرانه باشد، شیطنتی ساده و کودکانه برای گریز از گرمای طاقت فرسای تابستان منهتن است که از ابتدا فیلم بر ویژگیهای زمانی و مکانی و جغرافیایی آن بنا شده است.
در چنین شرایطی کاراکتر مکملی همچون روانپزشک؛ دکتر بروبیکر (اسکار هومولکا) که بهواسطۀ دیالوگهایش به نوعی فیلسوف است، کارکردی هوشمندانه در فیلم پیدا میکند. اوست که به ذهنیات و خیالات ریچارد در راستای تئوری خودساخته (سندرم برانگیختگی هفت ساله زناشویی) دامن زده و پای او را در دوراهی اخلاقی؛ وفاداری یا خیانت، لغزانتر میکند تا وادار به انتخاب شود.
واقعیت این است که در روند خطی این درام شخصیت محور، قرار است ریچارد شرمن جایگاه خود را بهعنوان یک همسر/ پدرِ خانواده دوست بازیابی کرده و از نیمه راه لغزش، به دامان خانواده و همسر و فرزندش بازگردد.
اما آنچه این مسیر نه چندان تازه را متمایز و به دور از اغراق و شعارزدگی کرده، نوع خوانش کاراکترها و بده بستان غیر کلیشهای آنها بر بستری تازه از شوخی و طنازی است که ریشه در تعاریف اولیه شخصیتها دارد که درام را در بزنگاههای تعیینکننده پیش میبرند.
به همین دلیل است که «خارش هفت ساله» بعد از گذر هفت دهه همچنان جذاب و ارجاعپذیر و جایگاهش بهعنوان یک فیلم کالت در کارنامه بیلی وایلدر و تاریخ سینما انکارناپذیر است.
مطالب پیشین: