فیلم ۱۰۰۱ فریم که نخستین نمایش خود را در جشنواره برلیناله تجربه کرد، روایتی فرامتنانه و تأملبرانگیز دربارهی پویاییهای قدرت در سینما و رابطهی پیچیدهی بین کارگردان و بازیگران ارائه میدهد. داستان فیلم دربارهی کارگردانی است که قصد دارد اثری سینمایی بر اساس هزار و یک شب بسازد. برای این منظور، او چندین مرحلهی آزمون بازیگری برگزار میکند و بازیگران زن زیر ۲۵ سال را به استودیو دعوت میکند تا نقشهای خود را اجرا کنند. اما در طی این روند، مخاطب به تدریج متوجه میشود که کارگردان مشهور چگونه از موقعیت خود سوءاستفاده میکند، اقتدار خود را نه صرفاً برای پیشبرد فیلم، بلکه برای تحقق امیال شخصی، رویاهای خودشیفتهوار و حتی خواستههای جنسی به کار میگیرد.
آنچه ۱۰۰۱ فریم را از بسیاری از فیلمهای ایرانی متمایز میکند، انتخابهای زیباییشناختی و روایی آن است. این فیلم نهتنها هیچگونه ارجاع مستقیمی به سیاست یا فرهنگ ایران ندارد، بلکه در آن زنان نیز حجاب به سر ندارند—امری که آن را از جریان اصلی سینمای ایران جدا میکند. بازیگران زن لباسهایی میپوشند که مطابق با استانداردهای رایج فیلمهای ایرانی نیست و فیلم کاملاً درون یک استودیو روایت میشود، بدون آنکه به فضاهای شهری یا نشانههای فرهنگی آشنای ایران وابسته باشد.
این حذف آگاهانهی نشانههای فرهنگی و تاریخی، و برملا شدن پایانی این که این یک فیلم در فیلم است (نوعی متانرتیو) ، خوانشی گستردهتر از فیلم را طلب میکند. ۱۰۰۱ فریم بیش از آنکه درگیریهای خاص یک کشور را بازنمایی کند، به ساختارهای جهانی قدرت در سینما میپردازد. فیلم را باید نه بهعنوان اثری دربارهی ایران، بلکه بهعنوان یک متن سینمایی برای اندیشیدن به ذات سینما و موقعیت قدرت در آن در نظر گرفت. با قرار دادن داستان در فضایی بیمکان و بیزمان، فیلم این امکان را فراهم میکند که به جای تمرکز بر محدودیتهای یک سینمای ملی، بر روابط سلسلهمراتبی فیلمسازی در سطحی کلیتر تأمل کنیم.
یکی از مهمترین لایههای تفسیری فیلم ۱۰۰۱ فریم، ارتباط آن با داستان هزار و یک شب و شخصیت شهرزاد است. در این افسانهی کهن، پادشاه که از خیانت همسرش به خشم آمده، تصمیم میگیرد هر شب زنی را به قصر بیاورد، داستانی از او بشنود و سپس او را اعدام کند. در این روایت، قدرت مطلق پادشاه در تعیین سرنوشت زنان، بر پایهی تمایل او به شنیدن داستانها پیش میرود.
در ۱۰۰۱ فریم، جایگاه کارگردان با پادشاه در هزار و یک شب شباهت دارد. او زنان جوان را به استودیو میآورد و از آنها میخواهد که اجرا کنند. اما برخلاف شهرزاد که روایت را به ابزاری برای زنده ماندن تبدیل میکند، بازیگران این فیلم گرفتار نظامی از قدرت هستند که در آن کارگردان، همچون پادشاه، تعیین میکند که چه کسی میماند و چه کسی حذف میشود. او نهتنها دربارهی نقش بازیگران در فیلم، بلکه دربارهی موقعیت آنها در فرایند هنری تصمیم میگیرد.
میشل فوکو در نظریهی قدرت خود نشان میدهد که قدرت دیگر به شکل سنتی آن، یعنی از بالا به پایین، اعمال نمیشود؛ بلکه در تمام ساختارهای اجتماعی نفوذ کرده و بدنها، رفتارها و هنجارهای افراد را کنترل میکند. ۱۰۰۱ فریم دقیقاً همین پویایی را در سینما بازنمایی میکند. کارگردان نهتنها دستور میدهد که بازیگران چگونه حرکت کنند و چگونه احساساتشان را بیان کنند، بلکه از این قدرت استفاده میکند تا مرزهای واقعیت و اجرا را به نفع خود تغییر دهد. بازیگرانی که در آزمونهای او شرکت میکنند، در حقیقت وارد یک نظام نظارت و کنترل میشوند که در آن، بدنها به ابژههای فرمانپذیر تبدیل شده و اختیار خود را از دست میدهند.
در اینجا، کارگردان بهعنوان نوعی دیسپوزیتیف عمل میکند—همانطور که فوکو توضیح میدهد، دیسپوزیتیفها مجموعهای از نهادها، گفتمانها و تکنیکهای کنترل هستند که قدرت را حفظ و مشروعیت میبخشند. فضای استودیویی فیلم را میتوان بهمثابه یک فضای انضباطی دید، جایی که بازیگران در برابر نگاه کنترلگر کارگردان قرار گرفته و از آنها انتظار میرود که طبق دستورات او عمل کنند.
ژان بودریار در نظریهی شبیهسازی و وانمودگی توضیح میدهد که در دنیای معاصر، مرز میان واقعیت و بازنمایی از بین میرود و ما در دنیایی از نشانهها زندگی میکنیم که دیگر به واقعیت بیرونی ارجاع ندارند، بلکه خود واقعیت را تولید میکنند. 1001 فریم دقیقاً در چنین بستری عمل میکند: کارگردان میتواند بگوید که آنچه اتفاق میافتد “فقط بازی” است، که آنچه بر پرده دیده میشود بخشی از نقش است، اما در واقع، این نقشآفرینی خود بدل به واقعیت میشود.
بازیگران در این فیلم، همچون افراد در دنیای بودریاری، در فضایی زندگی میکنند که در آن نشانهها (در اینجا، نقشهای سینمایی) از واقعیت مهمتر شدهاند.
آنها نه بر اساس ارادهی شخصی، بلکه بر اساس نقشهایی که به آنها داده شده است، عمل میکنند. کارگردان نیز از این وضعیت بهره میبرد و این وانمودگی را به ابزاری برای اعمال قدرت تبدیل میکند.
۱۰۰۱ فریم تنها یک روایت داستانی دربارهی یک کارگردان و سوءاستفادهی او از قدرت نیست، بلکه بازتابی از پویاییهای قدرت در کل صنعت سینما است. این فیلم به ما یادآوری میکند که سینما صرفاً یک رسانهی بیطرف نیست؛ بلکه بستری است که در آن قدرت، هنجارهای اجتماعی و سیاستهای بدن بازتولید و گاه مورد چالش قرار میگیرند.
فیلم با قرار دادن داستان در فضای استودیویی و حذف نشانههای فرهنگی خاص، خود را بهعنوان متنی جهانی دربارهی قدرت سینما مطرح میکند. این اثر پرسشهایی کلیدی را پیش میکشد:
چگونه سینما به یک دیسپوزیتیف قدرت تبدیل شده است؟
نقش بدنها و سوژهها در این نظام کنترلی چیست؟
آیا واقعیت سینمایی چیزی فراتر از یک شبیهسازی است که واقعیت را از بین برده و جایگزین آن شده است؟
با مطرح کردن این پرسشها، هزار و یک قاب از یک فیلم روایی متعارف فراتر میرود و به کاوشی فلسفی دربارهی ماهیت سینما، تنظیم بدنها و نقش تصاویر در تداوم قدرت تبدیل میشود.
بزرگترین حسرت من این است که در حالی که فیلم کاملاً طبیعی و ارگانیک به نظر میرسد و مخاطب را بهطور کامل در دنیای خود غرق میکند، پایان آن به شکلی غیرمنتظره رقم میخورد. این تغییر ناگهانی در تضاد با واقعگرایی اولیهی فیلم است، که آن را یک ضعف بالقوه میدانم. با این حال، فیلم همچنان کاوشی تأثیرگذار در باب قدرت و رابطهی دوگانهی آن با سینما باقی میماند