در سومین قسمت از مجموعه «بازخوانی یک شاهکار ادبی» که تلاش میکند با اشاره به برخی از مهمترین مضامین شاهکارهای ادبی جهان، جرقههایی در ذهن خوانندگان ایجاد کند، بهسراغ یکی از مهمترین آثار داستایفسکی رفتهام: رمان «ابله». بهجای صحبت درباره کلیات رمان و مضامین آن روی فقط یک فصل از رمان متمرکز شده و سعی دارم با بررسی این فصل در سایه آرای فیلسوفان و متفکران اگزیستانسیالیست، به تشریح اندیشهی داستایفسکی در این رمان بپردازم تا کلیدی باشد برای درک کلیات اثر. برای اتخاذ این شیوه دلایلی دارم که عبارتند از:
۱. داستایفسکی شیوهی نگارش خاص و اصطلاحاً بوطیقای خودش را دارد. او به رمان بهمثابهی فلسفه مینگرد. گاه چنان دیالوگی (در معنای باختینی کلمه) بین شخصیتها شکل میگیرد که خواننده بسته به شرایط، میتواند رد مضامین مختلف را در رمان پیگیری کند. بنابراین شایسته نیست کل رمان او را صرفاً به یک یادداشت تقلیل دهیم.
۲. این شیوه از بررسی رمان ها پیش از این نیز رایج بوده است. بهعنوان مثال منتقدینی چون لاینل تریلینگ و یا هیوبرت دریفوس این کار را با فصلی از رمان «برادران کارامازوف» با عنوان مفتش اعظم کردهاند. در آن فصل از رمان، شخصیت ایوان داستانی را برای برادرش آلیوشا تعریف میکند که عقاید شخصیت ایوان و نگرش او به زندگی را بازتاب میدهد. در فصل انتخابشده از رمان ابله (بخش اول، فصل پنجم) نیز شخصیت شاهزاده میشکین در خانهی سرهنگ یپانچین برای خانم یپانچین (لیزاوتا پراکفونا) و سه دخترش دو روایت مختلف از دو محکومِ به اعدام تعریف میکند و دو روایت خُرد در دل روایتی کلان برمیسازد؛ چنانچه حتی میتوان این فصل را بهطور جداگانه از کل رمان نیز مطالعه کرد و دربارهاش اندیشید؛ همان کاری که منتقدان یاد شده با فصل مفتش اعظم رمان «برادران کارامازوف» کردهاند.
۳. از همه مهمتر این که اهمیت اندیشهی اگزیستانسیال مستتر در این دو خُردهروایت بهاندازهای است که میتوان ردّ آن را در سایر فصلهای رمان نیز پیگیری و آن را تبدیل به خوانشی از رمان کرد. این دو خُردهروایت برای داستایفسکی بهقدری اهمیت دارند که آنها را کاملاً آگاهانه (و نه آنطور که بعضی میگویند، خامدستانه) چند بار در طول رمان تکرار کرده است.
با ذکر این مقدمه بهتر است برویم سراغ رمان.
پلات اصلی رمان «ابله»
رمان «ابله» داستان شاهزاده میشکین، مردی سادهدل و معصوم، را روایت میکند که پس از گذراندن زمانی در سوئیس، دوباره به روسیه و پترزبورگ بازمیگردد. او با جامعهای فاسد و مملو از ریاکاری روبهرو میشود و با شخصیتهایی چون ناستاسیا فیلیپونا و راگوژین رودررو میشود. عشق و رقابت میان آنها به تراژدی ختم میشود، جایی که معصومیت میشکین در برابر فساد و جنون اطرافیانش محک میخورد و او را به سرنوشت محتومش، یعنی بازگشت به جنون، سوق میدهد.
دو خردهروایت، یک جهانبینی
همانطور که بالاتر، در قسمت مقدمه ذکر شد، شخصیت شاهزاده میشکین در فصل پنجم بخش اول رمان، برای خانم یپانچین و دخترانش ماجرای دو متهم اعدامی را با جزئیاتی خاص روایت میکند. در روایت اول که برگرفته از خاطرهی شخصی داستایفسکی و اعدام لغوشدهی معروف خودش است، یک زندانی سیاسی داریم که اسمش را میگذاریم «اعدامی اول». شاهزاده میشکین ادعا میکند که این اعدامی را میشناخته و با او صحبت کرده است. ماجرا از این قرار است که حکم بخشش و تغییر حکم اعدامی اول، درست در لحظهی آخر صادر میشود و او زنده میماند. اما در لحظهای که هنوز از تغییر حکمش بیخبر بوده، چنین حالی داشته:
«میخواست بهسرعت و صراحت در نظر مجسم کند چگونه ممکن است در حالی که هماکنون وجود دارد و زنده است، تا سه دقیقهی دیگر حادثهای برای او روی خواهد داد. اصلاً چه حادثهای است؟ چه خواهد شد و به کجا خواهد رفت؟ او خیال داشت، در همین دو دقیقه، همهی این مسائل را حل کند.»
و در ادامه دربارهی افکار همین اعدامی اول میخوانیم که:
«اگر قرار شود نمیرم چه؟ اگر بار دیگر زندگی را باز مییافتم چه؟ آنگاه چه دنیای بیپایانی میشد! آنوقت دیگر تمامی زندگی از آن من میشد! و هر دقیقه را به قرنی تبدیل میکردم. ذرهای از آن را بیهوده از دست نمیدادم و حساب دقیق آن را نگاه میداشتم.»
و خب همانطور که از روایت مشخص است، این زندانی در نهایت تیرباران نمیشود و به او شانس دوبارهای میدهند. اما «اعدامی دوم» بهاندازهی اولی خوششانس نیست. او را با گیوتین اعدام میکنند. افکار این اعدامی دوم در رمان اینچنین بازنمایی شده:
«در این موقع هم بهنظرش میرسید که هنوز عمر درازی در پیش دارد. قطعاً در طول راه با خودش فکر میکرد که هنوز خیلی مانده است؛ سه خیابان دیگر راه در پیش داریم. این یکی را که رفتیم، هنوز آن یکی و سپس دیگری که در طرف راست آن، یک نانوایی هست… حالا کو تا برسیم به نانوایی!»
اگر به این دو خردهروایت در کنار هم نگاه کنیم، میبینیم که اعدامیها برخلاف سرنوشتشان، در یک چیز بسیار مهم مشترک هستند: اندیشیدن به مرگ و زمان بازمانده. بهاحتمال زیاد، داستایفسکی جدا از تجربهی شخصی خود و تفکراتش، این گفتهی آگوستین قدیس را در نوشتن در نظر داشته یا حداقل مستقیماً از آن تأثیر پذیرفته: «تنها در رویارویی با مرگ است که خود انسان متولد میشود.»و این گفتهای است بهشدت مرتبط با فلسفهی وجودی یا اگزیستانسیالیسم. در اینجا باید کمی از داستایفسکی و زمانهاش جدا شویم و رو به جلو در تاریخ حرکت کنیم تا به مارتین هایدگر برسیم.هایدگر معتقد بود که برای انسان دو مرتبهی اساسی از هستی وجود دارد:
- مرتبهی فراموشی هستی (Forgetfulness of being)
- مرتبهی اندیشیدن به هستی (Mindfulness of being)
در مرتبهی اول (فراموشی هستی) فرد در دنیای اشیاء زیست میکند و کاملاً سرگرم امور روزمره زندگی است و تسلیم آن. اما در مرتبهی دوم (اندیشیدن به هستی) فرد نوعی آگاهی دائم از هستی دارد. در این مرحله است که فرد در اندیشهی مسئولیتش در قبال وجود خویش است. در همین مرحله است که فرد با «خودآفرینندگی» خویش در تماس است و تنها در همین مرتبه است که فرد نیروی تغییر خویش را به چنگ میآورد. هایدگر زندگی در مرتبهی «فراموشی هستی» را «غیر اصیل» میداند و وقتی فرد وارد مرتبهی «اندیشیدن به هستی» میشود، امکانات و محدودیتهای خویش را میپذیرد و قدم در راه یک زندگی اصیل میگذارد.
شاید در ابتدا ناامیدکننده بهنظر برسد، زیرا هایدگر معتقد بود که فرد با صرف تفکر و اندیشیدن از مرتبهی اول به مرتبهی دوم نمیرسد و باید نوعی موقعیتهای غیرقابلتغییر و جبرانناپذیر خاص (یا بهقول یاسپرس، موقعیتهای سرحدّی) را تجربه کند تا از درون تکان بخورد. یکی از مهمترین این تجربیات، مرگ است که امکان یک زندگی اصیل را فراهم میکند. شاید برای همین است که فروید در زمان جنگ جهانی اول چنین میگوید: «زندگی حقیقتاً دوباره جالب شده است و دوباره محتوای کامل خود را بازیافته.»
حال بازگردیم به روایتهای شاهزاده میشکین از دو اعدامی. اعدامی اول، در یک موقعیت سرحدی و بهشدت اضطرابآور قرار گرفته و گویا برای بار اول است که کاملاً جدی مرگ را احساس میکند. او از همین چند دقیقهی باقیماندهی قبل از تیرباران، دارد نهایت استفاده را میکند و کاملاً آگاهانه به هستی خود میاندیشد. همین تجربه باعث میشود که بعد از لغو اعدامش، حداقل آگاهانهتر از قبل زیست کند و سایهی مرگ را در هر لحظه از زندگیاش حس کند. اما اعدامی دوم، با آنکه لب مرز است، هنوز مرگ را بسیار دورتر از خود میداند. فکر میکند تا رسیدن به «مغازهی نانوایی» هنوز کلی راه است و زمان زیادی تا رسیدن به مرگ دارد و همین باعث میشود که درست به مرگ نیندیشد. ما نمیدانیم که «اعدامی اول» در ادامهی زندگیاش چه مسیری را طی کرده و شاهزاده میشکین نیز اطلاعات دیگری نمیدهد. اما بهطور قطع میتوان گفت که در همان چند دقیقهای که بهدرازای یک قرن بوده، شخصیت «اعدامی اول» کاملاً در مرتبهی دوم هستی از منظر هایدگر زیست کرده است؛ اتفاقی که هرگز برای «اعدامی دوم» رخ نمیدهد زیرا او حتی در همان روز اعدامش نیز، مرگ را دور از خودش میدانسته. در اینجا بهتر است یک بار دیگر از رمان فاصله بگیریم و به یکی از تحقیقات علمی اروین یالوم ارجاع بدهیم.
یالوم در طی تحقیقی، مصاحبهای با شش نفر از ده نفری که بهقصد خودکشی از پُل گلدنگیت به پایین پریده ولی زنده مانده بودند، ترتیب میدهد تا نگرش آنها به زندگی را پس از این تجربهی سرحدی بسنجد. یکی از مصاحبهگران دربارهی تجربهاش چنین میگوید:
«قدر معجزهی زندگی را حتی در تماشای پرواز یک پرنده میدانم… من حس یکی شدن با همهچیز و یگانگی با همهکس را تجربه کردم.»
نکتهی قابلتوجه این است که شخصیت «اعدامی اول» نیز بهنحوی این احساس «یگانگی» با چیزهایی دیگر را تجربه میکند. شاهزاده میشکین دربارهی افکار او در لحظهی آن تجربه چنین میگوید:
«در آن نزدیکی کلیسایی بود که گنبد طلایی نمازخانهی آن در برابر خورشید میدرخشید. بهیاد میآورد که به این گنبد، و به پرتویی که از آن میتابید، با دقت نگریسته و نمیتوانسته چشم از آن برگیرد و این نورها را بهمنزلهی طبیعت دوم خود میپنداشت.»
در نهایت میتوان نگاهی دیگر نیز از منظر سارتر به این دو خردهروایت داشت. سارتر در کتاب «هستی و نیستی» اشاره میکند که انسان در نگاه «دیگری» به یک شیء تبدیل میشود. اعدامیهای این دو خردهروایت نیز قربانی تصمیم و ارادهی نظام قضایی کشورهایشان هستند. این اعدامیها دیگر یک «سوژهی خودمختار» نیستند بلکه به یک «ابژه» تبدیل شدهاند که سرنوشتشان قرار است بهزودی تعیین شود. حکم شخصیت «اعدامی دوم» اجرا میشود ولی دربارهی «اعدامی اول» قضیه متفاوت است. با لغو شدن حکم اعدام او، و با از سر گذراندن این تجربهی سرحدی، «اعدامی اول» دوباره به یک سوژه تبدیل میشود و میتواند دنیا را با چشمهایی متفاوت ببیند. این شخصیت با گذر از زندگی عادی و غیر اصیل (inauthentic life) به یک وضعیت اصیل از منظر اگزیستانسیالیسم میرسد. او تازه میفهمد که باید مسئولیت زندگی و انتخابهایش را قبول کند. شاید برای همین است که در لحظهی اعدام، هنگام تأمل به زندگی و اعمالش، ناگهان دچار اضطراب و خشم میشود:
«”… ذرهای از آن (یعنی زندگی) را بیهوده از دست نمیدادم و حساب دقیق آن را نگاه میداشتم.” میگفت که سرانجام این فکر در وجود او تبدیل به خشمی شد که آرزو داشت هر چه زودتر تیربارانش کنند.»
اما این زندگی اصیل با زندگی غیراصیل چه تفاوتی دارد؟ از منظر اگزیستانسیالیستها، تفاوت در اینجاست که فرد در یک زندگی اصیل میپذیرد که مسئول زندگی خودش است، آزادی و امکانهای خود را آگاهانه انتخاب میکند، با مرگ و پوچی مواجه میشود و برای زندگیاش معنایی خودیافته میسازد و بهجای اینکه صرفاً یک نقش اجتماعی باشد، خودش را بهعنوان یک موجود آزاد میشناسد. در مقابل این زندگی اصیل، فردی که یک زندگی غیر اصیل دارد از آزادی و انتخابهای خود فرار میکند و براساس آنچه جامعه از او انتظار دارد زندگی میکند و دربارهی مرگ و معنای زندگی خود تأمل نمیکند. تجربهی فرار از یک مرگ حتمی و دوباره متولد شدن، فرصتی است که فرد از یک زندگی غیر اصیل، به درون یک زندگی اصیل پا بگذارد.
نتیجهگیری
خوانندهای که آثار داستایفسکی را صرفاً برای دنبالکردن پلات میخواند، در نهایت بهشدت سرخورده خواهد شد. هنگام مطالعهی این آثار، باید در تعاملی فعالانه با سطربهسطر متن بود. در آثار او ممکن است خردهروایتی که اتفاقاً حذف کردنش آسیبی به پلات اصلی وارد نمیکند، حاوی پرسشها و بصیرتهایی عمیق باشد که از نظر اهمیت چیزی کم از کل رمان ندارد. به همین دلیل در این یادداشت نیز صرفاً لنز دوربین را روی قسمتی از این رمان حجیم تنظیم و آن را صرفاً از منظر اگزیستانسیالیستی بررسی کردم. داستایفسکی را میتوان یکی از نویسندههای پیشگامی دانست که روی بنیانهای فکری اگزیستانسیالیسم تأثیر زیادی گذاشته است.
ناگفته پیداست که برای بررسی جامع رمان «ابله» باید به شخصیتهای مهمی چون ناستاسیا فیلیپونا، راگوژین، آفاناسی توتسکی و سایرین نیز اشاره کرد که در این یادداشت کوتاه نمیتوان به همه آنها پرداخت. همچنین میتوان رد مضامینی مانند اهمیت کودکان برای داستایفسکی، رستگاریبخشی رنج، درهمتنیدگی رنج و محبت مسیحی به دیگری (آگاپه)، تشابههای پرنس میشکین با مسیح و غیره را نیز در سایر فصلهای رمان پیگیری کرد و دربارهشان نوشت.
منابع
ابله. فیودور داستایفسکی. ترجمهی مهری بهفر. نشر خوارزمی
هستی و زمان. ژان پل سارتر. ترجمهی مهستی بحرینی. نشر نیلوفر
رواندرمانی اگزیستانسیال. اروین یالوم. ترجمهی سپیده حبیب. نشر نی
قسمتهای پیشین: