«یک تصادف ساده» از همان نخستین ثانیهاش تا واپسین قاب، همچون تکه آیینهای شکسته در دست تماشاگر میلرزد؛ نمیگذارد صورت را بیخط و خش ببیند، بلکه زوایای متعدد و لرزانِ حقیقت را عیان میکند. جعفر پناهی، فیلمسازی که سالها پیش با قصههای معصومانهٔ «بادکنک سفید» و «آینه» دلها را گرم کرد، اکنون با زبانی آکنده از تردید و خشم بازگشته است. فیلم در حالی شکل گرفته که سازندهاش زیر دوربینهای امنیتی، میان تهدید توقیف و وسوسهٔ ناامیدی، هر پلان را چون برگ نامهای پنهانی نوشته است؛ نامهای که بالأخره از مرزها گذشته و روی پردهٔ کن نقش بسته. این حضور دوبارهٔ پناهی در جشنواره، بعد از پانزده سال، خود رویدادی است که معنای فیلم را گسترش میدهد: گویی کارگردان از دیوار ممنوعیت بالا رفته و به چشم جهان نشان داده است که هیچ دیواری بلندتر از میل به روایت نیست.
داستان با تصادمی به ظاهر کماهمیت آغاز میشود. اقبال، رانندهٔ بختبرگشته، برای تعمیر به گاراژی شبانه پناه میبرد؛ اما وحید، مکانیک خسته، در صدای لنگزدن و بوی عرق او هیولایی را بازمییابد که روزگاری پشتِ چشمبند، استخوانهایش را خرد کرده بود. این تشخیص مهآلود عملاً آغازِ «محاکمه»ای کافکایی است؛ دادگاهی بدون قاضی که جادهٔ نیمهشب را به صحنهٔ بازجویی بدل میکند. پناهی در بازآفرینی این فضای کابوسوار، از همان منطق رؤیایی بهره میگیرد که فرانتس کافکا در رمانهایش به کار گرفت: جهانی که در آن گناه ثابت نشده، اما مجازات از پیش تعیین شده است.
وحید مرد را به صندوق عقب ون سفید میاندازد و راه میافتد؛ از این لحظه، جادهٔ تهران به رودی متلاطم از حافظه بدل میشود. هر پیچ، ایستگاهی است برای فراخواندن شاهدی تازه، و هر شاهد، شک تازهای در دل وحید میاندازد. اگر در «صد سال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز بادِ پروانهای میتواند شهر را زیر و رو کند، اینجا نالهٔ سگی ولگرد، زیست مردان و زنانی را به هم میریزد که هنوز نمیدانند قرار است در کدام سرنوشت مشترک گره بخورند.
در صندوق عقب تاریک، مردی ناله میکند که ادعای بیگناهی دارد و دو چشمِ بستهٔ سالهای دور او برای نخستین بار فرصت بازبینی واقعیت را مییابند. سینمای پناهی با یادداوری بهیادماندنی از فئودور داستایفسکی—که در «برادران کارامازوف»، بار گناه و کفاره را بر دوش انسانهای سستپیمان گذاشت—نشان میدهد چگونه هر اعتراف، باری تازه از تردید میآفریند. تماشاگر میان ترحم و خشمی خاموش سرگردان میماند: اگر مرد بیگناه باشد، قربانیان در آستانهٔ تکرار همان خشونتی قرار میگیرند که روزی بر آنها روا شد.
«یک تصادف ساده» بیپرده و مستقیم حمله میکند. پناهی اینبار دیگر از هر گونه استعارههای محافظهکارانه فاصله گرفته و با جسارت، نقد خود را مستقیم به ساختارهای حکومت وارد میکند. آیا مرد در صندوق عقب همان شکنجهگر واقعی است؟ فیلم عامدانه پاسخی نمیدهد، زیرا خود پرسش را زیر سؤال میبرد: در ساختاری که ظلم نهادینه است، شاید نام فرد مهم نباشد. شاید تمام جامعهای که آسیب دیده، امروز دیگر نیاز به شاهد ندارد، بلکه فقط به همدلی و همداستانی نیاز دارد. پایانبندی فیلم، با نمایی طولانی و ایستا، همه چیز را در سکوتی سنگین به انجام میرساند. تضاد بین جادههای شلوغ شهر و این نقطهی سکون نهایی، تأثیری کوبنده دارد. صدایی که در این نمای آخر شنیده میشود، ذهن بیننده را تا مدتها رها نخواهد کرد.
قدرت فیلم در بازیگرانی نهفته است که بیش از آنکه نقش ایفا کنند، خاطره را زندگی میکنند. وحید مبصری با شانههای فرو ریخته و چشمانی که در هر پلک زدن غرفهای از گذشته را باز میکنند، قربانیای را مجسم میکند که در لبهٔ تبدیل شدن به بیدادگر ایستاده است. ابراهیم عزیزی با لحنی آرام و چشمانی مهگرفته، توازن داوری را پیوسته بر هم میزند؛ یک انکار ملتمسانهٔ او کافی است تا شک مخاطب مانند ترک بر شیشهٔ یخزده ریشه بدواند. و شیوا، با بازی مریم افشاری، مونولوگی برنده دربارهٔ سرپیچی را به زبان میآورد: صدایی که ون را میشکافد و نشان میدهد زنان این سرزمین چگونه دو بار ستم میکشند—یک بار از نظام، بار دیگر از عرف.
تصویربرداری با قابهای تنگ و نورهای زرد خیابانی، نفس را در سینه حبس میکند. هر قطع ناگهانی در تدوین، ضربان قلبی است که زیر چراغ تیز اتاق بازجویی تند میشود. پارس سگی دوردست در پسزمینه یادآور همان «یک تصادف ساده» آغازین است؛ زخمی که هنوز حتی پس از کاشتن دهها نشانهٔ انتقام، تازه میجوشد.
پایانبندی، با یک قاب طولانی و سکوتی سنگین، در فکر طرح هیچ پاسخ قطعی نیست. در عوض، پرسشی میآفریند که مانند درد دندان عقل، شبها از خواب میپراند: وقتی رنج چهره ندارد، عدالت از چه راهی باید عبور کند؟ «یک تصادف ساده» فراتر از یک روایت انتقامی یا تلنگر سیاسی، شعری بلند است دربارهٔ حافظهای که نمیخواهد فروبپاشد. اگر بنا باشد روزی عدالت فرود آید، شاید به همان نرمی بالهای پروانهٔ مارکز باشد یا به صلابت فریاد راسکولنیکوف در کالبدی بیقرار؛ اما تا آن روز، پناهی ثابت میکند که سینما میتواند صدای سوزان زخمهایی باشد که سانسور هرگز نمیتواند بوی خونشان را در باد پنهان کند.
«یک تصادف ساده» نه فقط یک فیلم است، بلکه سندی است از خشم و ایستادگی. اگرچه فاقد شوخطبعی بازیگوشانهی «تاکسی تهران» یا فرم تجربی «این فیلم نیست» است، اما در عوض، با قدرتی اخلاقی، صراحتی بیپرده، و روایتی پرشور، تماشاگر را درگیر میکند. این فیلم، با سادگی آغاز میشود، اما در دل خود، عمیقترین زخمهای یک ملت را میکاود.