حقیقتاً زندگی غیرقابل پیشبینیست. هیچگاه تصور نمیکردم که به بهانۀ تماشای فیلمی به ارزشهای اثرِ مشوش گرتا گرویگ، «باربی»، پی ببرم. «امیلیا پرز» چنین توانایی ویژهای دارد. به تابستان پرهیاهوی ۲۰۲۳ و رقابت هیجانانگیز «باربی» و «اوپنهایمر» بازگردیم. پرفروشترین فیلمِ آن سال، خبر از وقوعِ اتفاق ناگواری میداد که البته همگی از لحظهای که «همهچیز همهجا به یکباره» اسکار را قرق کرد، منتظرش بودیم؛ گرویگ فیلمی ساخته بود، تمام و کمال مطابقِ نظر جریانهای مد روز. «باربی» ملقمهای بود از همۀ شعارهای تیکتاکی با پرداختی خوشرنگ و لعاب؛ از جهان مردسالارانه گرفته تا اشاره به اقلیتهای جنسی و سایر حرفهایی که بهخوبی با آنها آشناییم. شگفتانگیز آن که این فیلم در فصل جوایز تقریباً نادیده گرفته شد و برخلاف پیشبینیهای اولیه، «اوپنهایمر» برندۀ اول و آخر مراسمها بود. اما شرایط برای «امیلیا پرز» بهگونۀ دیگری رقم خورد. جشنواره کن – به رهبری گرتا گرویگ – جایزۀ ویژه هیئتداوران و بهترین بازیگر نقش اول زن را به اثرِ ژاک اودیار تقدیم کرد. گلدنگلوب نیز جوایز مهمی همچون بهترین فیلم کمدی – موزیکال، بهترین فیلم غیرانگلیسیزبان و دو جایزۀ دیگر را به نام «امیلیا پرز» زد. بنابراین اینبار با اثری روبهرو نیستیم که تنها فاتح گیشه و بخش سرگرمیساز هالیوود باشد. «امیلیا پرز» بدل به سوگولی مراسمها و جشنوارههایی شده است که بهنوعی آیندۀ سینمای جریان اصلی را ترسیم میکنند. و چه آیندۀ هولناکی!
به ناچار باید با واقعیتِ سرد سینمای این روزگاران مواجه شویم؛ در این دوران ظرافت و بیانِ هنرمندانه سینمایی به حال احتضار افتاده و عصرِ شعارها و فیلم-بیانیههای پوچ و یکبار مصرف فرا رسیده. بله! سالهاست که مورنائو، لانگ، فورد، هیچکاک، تروفو و باقی ربالنوعهای سینما مردهاند و هنر هفتم به تسخیرِ عدهای موجود پست درآمده که به غارت میراثهای آن مشغولند. بحث بر سر این نیست که نباید فیلمهایی با موضوعات اینچنینی ساخت. اساساً طبیعیست که توجه هنرمند به سوژههایی معطوف شود که معضلهای روز جامعۀ او هستند. اما اینکه یک قابلمه ابتیاع کنیم، سپس فساد سیاسی- اجتماعی مکزیک، گنگهای تبهکاری، تغییر جنسیت، خیانت و ظلمهای رواشده به زنان را در آن بریزیم و مدام هم بزنیم، هر چه هست، نامش سینما نیست؛ آش شوریست که فقط به مذاقِ آشپزش خوش میآید. به این آش یک ادویۀ موزیکال نیز اضافه کنید تا «امیلیا پرز» پدید آید.
فیلم بر سه شخصیت اصلی استوار است: ریتا مورا کاسترو (زوئی سالدانا)، مانیتاس (کارلا سوفیا گاسکون) و جسی (سلنا گومز). پروتاگونیستِ فیلم، ریتا، وکیلیست قدرنادیده، اما کاربلد که از فساد سیستماتیک اطرافش کاملاً خبر دارد لیکن وقتی پای پول و ثروت به میان میآید، تصمیم میگیرد به یک سردستۀ مخوف کارتلهای مکزیکی کمک کند تا عمل تغییر جنسیت انجام دهد. حال آن که چرا مردی(؟) چنین بانفوذ کاری با این اهمیت را به وکیلی تازهکار میسپارد، سؤالیست که احتمالاً تنها دو نفر از آن خبر دارند: خدا و ژاک اودیار. در طول ۱۳۰ دقیقه فیلم، ریتا هیچگاه به شخصیتی بدل نمیشود که قابل لمس و شناسایی باشد. گویی فلسفۀ حضور او تقریرِ دیالوگهای دانهدرشتیست که تمام داراییِ اثر به حساب میآیند. حداقل سهبار در سکانسهای کلیدی و لابهلای رقصهای عجیبوغریب، این وکیل به نقدِ تند سیاسیون و فساد آنها میپردازد. اما این انتقادهای آشکار، برای زنی که خود – مستِ ثروت – همکار قاتلی بالفطره است و در صورت لزوم ابایی از لشکرکشی برای آزادیِ او ندارد، کمی مزورانه به نظر میرسد. در جهانِ «امیلیا پرز»، فاصلۀ بین کینگپین بودن یا خَیر دلسوز شدن به کوتاهیِ تغییر جنسیت است. چنان که مانیتاس پس از بدلشدن به امیلیا، به شکلی باور نکردنی متحول میشود و از مردی که روزگارانی دست رد به سینۀ هیچ گناهی نمیزد، زنی متولد میشود، به غایت صالح و نیک. یا للعجب! ژاک اودیار شاید مبدع «تحول شخصیت» نباشد، اما بیشک سینما، تحول از سیاهِ مطلق به سفیدِ مطلق آن هم تنها با یک عملِ تغییر جنسیت را مدیون این کارگردان فرانسویست. از بُعد ایدئولوژیک، بیشک این رویکرد به مسئلۀ تغییر جنسیت و این نگاه به زنانگی، نهتنها سازنده و به نفع فعالین حقوق زنان و اقلیتهای جنسی نیست، بلکه موجی از انزجاز میآفریند که متهم ردیفِ اولش همین آثار پریشان هستند. ضلعِ سوم مثلث زنانۀ فیلم، جسیست؛ دخترکی بیهویت و عیاش و چنان سادهلوح که بیتوجه از کنار شباهتهای واضح رفتاری امیلیا با همسر سابقش عبور میکند. میتوان حدس زد که اساساً هدف از خلق این شخصیت، دستوپا کردن دلیلی برای مرگ تراژیک امیلیا در پایانِ فیلم است. بهطور کلی، روابط علتومعلولی جایی در امیلیا پرز ندارند و سیر وقایع را تقدیر (بخوانید نویسنده) رقم میزند.
مکزیکِ «امیلیا پرز» به برخی از شوخیهای اینستاگرامیای که با برداشت هالیوود از این کشور میشود، شباهت دارد. فیلترهای تندِ آبی و زرد، تأکیدِ فراوان بر قتل و جرم و جنایت و فسادِ زیرپوست شهر یادآور برخی آثاری هستند که به کرات در سینما و تلویزیون خودمان میبینیم. دستِ آخر هم که مردمِ شهر، داغدار جنایتکاری هستند که خود چندی پیش یکی از شیاطین این جهنم بود. این فیلمها ژستِ دغدغهمندی دارند، حال آن که خود از فقر و بدبختی کشورها تغذیه میکنند.
از فیلمنامه و شخصیتپردازی که بگذریم، ساختۀ ژاک اودیار در فیلمبرداری و کوریوگرافی لحظات موزیکال نیز بینهایت فقیر است. سخت است باور کنیم که کارگردانی با این سابقه، حتی از پس ساختِ فیلمی بدون مشکلات تدوین و راکورد نیز برنمیآید. سکانس از خواب برخواستن جسی و اعتراضِ او به زندان طلاییِ جدیدش، یکی از آن سکانسهای به یاد ماندنی(!) فیلم است. بناست این قبیل سکانسها دروازهای باشند برای ورود به ذهن کاراکترها، اما در عوض با چند موزیکویدئوی ضعیف روبهروییم که به سختی میتوان به آنها لقب آهنگین یا موزون داد.
«امیلیا پرز» از آن دسته آثاریست که دیر یا زود تاریخ مصرفش فرا میرسد، اما هولناک آن که تا موعد این انقضا میتواند اثرات زیانباری بگذارد بر هنری که بیگمان عاشقش هستیم. مخالفت با این فیلمها، از جنس مخالفت با ساختههای ضعیف متعدد این روزها نیست، بلکه به یافتن قاتلی میماند که سالها پیش معشوقهمان را از ما گرفته است و حال نوبت به تسویهحساب یک زخم قدیمی رسیده.