درام «چیزهایی کوچک از این دست» ساختۀ تیم میلنتس که بر اساس رمانی از کلر کیگان ساخته شده، مربوط به دورانی تلخ و سیاه در تاریخ ایرلند است. فیلم، داستان مرد زغال فروشی به نام بیل فرلانگ (با بازی کیلین مورفی) را در شهر کوچک وکسفورد نیو راس در ایرلند روایت میکند که درعین حال که با خاطرات تلخ گذشته اش درگیر است به حقایق آزاردهنده ای در یک رختشویخانۀ مجدلیه در شهر که به وسیله راهبهها اداره میشود پی میبرد. داستان، مربوط به دهۀ هشتاد است، سالهایی که خانوادههای ایرلندی، دختران مجردِ سرکش و به اصطلاح بی بند و بارشان را که ناخواسته و خارج از عرف، باردار میشدند یا قربانی آزارهای جنسی بودند به این مکانهای مذهبی بدنام میفرستادند تا در آنجا ماههای بارداریشان را سپری کنند و بچه نامشروع خود را دور از چشم عموم به دنیا بیاورند و به این ترتیب، آبروی خانواده در جامعه محفوظ بماند. رختشویخانههای مجدلیه، مؤسساتی بودند که که به دستور کلیسای کاتولیک برای اسکان دختران آسیب دیده ایجاد شدند. کارگاههای بدون مزد که برای کسب درآمد از نیروی کار این دختران برای لباسشویی استفاده میکردند؛ پناهگاههایی که به خاطر آزار و اذیت زنان جوان در آنجا شهرت داشتند. وجود رختشویخانههای مجدلیه در ایرلند قرن بیستم یک راز نبود اما جزئیات دقیق عملکرد و رفتار غیرانسانی راهبهها با ساکنان آنجا به طور گسترده مشخص نبود. در حالی که کلیسای کاتولیک، نقش مهمی در عملکرد این مؤسسات داشت، اما نقش دولت را نباید و نمیتوان در تداوم و بقای این نوع رختشویخانههای مذهبی نادیده گرفت. اولین رختشویخانه مجدلیه در ایرلند در حدود سال ۱۷۶۵ افتتاح شد و آخرین رختشویخانه نیز در سال ۱۹۹۶ بسته شد (ماجرای این فیلم در سال ۱۹۸۵ اتفاق میافتد). کپشنی در پایان فیلم به ما میگوید که بیش از ۵۶۰۰۰ زن جوان بین سال های ۱۹۲۲ تا ۱۹۹۸ به منظور «توبه و توانبخشی» به این مؤسسات فرستاده شدند. زنان در این مراکز، محکوم به کار اجباری، تحت قوانین انضباطی و مذهبی شدید بودند و با آنها با خشونت رفتار میشد. این زنان در یک وضعیت دائمی ترس، بحران عاطفی و آشفتگی روانی زندگی میکردند و حتی نمیدانستند برای چه مدت در آنجا خواهند ماند.
بیل فرلانگ، در فیلم «چیزهایی کوچک از این دست»، مردی متاهل، زحمتکش و باوجدان است که پنج دختر دارد که هارمونی غمانگیز خانهاش را تشکیل میدهند و او از آیندۀ آنها بیمناک است. در صحنههای داخلی خانه، بعد از بازگشت بیل از کار، او را اغلب ساکت میبینیم که بر روی مبل نشسته و به تلویزیون نگاه می کند یا مات به گوشهای زل میزند و آرام اشک میریزد. او مرد افسردهای است که حوصلۀ حرفزدن با زن و فرزندانش را ندارد، شخصیتی که دچار اضطرابی درونی و بحرانی اگزیستانسیالیستی است. بیل از یک سو با خاطرات تلخ گذشتهاش درگیر است و از سوی دیگر شاهد رنج دخترانی است که در رختشویخانه به وسیله راهبهها استثمار شده و در شرایط غیرانسانی نگهداری میشوند. او از معدود مردانی است که به خاطر حمل زغال سنگ به صومعه رفت و آمد دارد و در نتیجه در جریان رفتار قرون وسطایی راهبهها با دختران جوان قرار میگیرد. از طرفی بیل، به خاطر اینکه خودش نیز فرزند نامشروع یک زن مجرد بوده است و مادر او نیز همانند این دختران، زنی رنجدیده و به حاشیهرانده بود، با این دختران، همذاتپنداری عمیقی دارد. نگرانیها و درگیری بیل با کلیسا و یادآوری خاطرات تروماتیک گذشته، او را آزار میدهد اما او این رنج و عذاب درونی را به زبان نمیآورد. تضاد بین وجدان و شرافت انسانی بیل با قوانین کلیسا و جامعۀ پیرامونش، نیروی محرکۀ این درام را تشکیل میدهد؛ هرچند فیلم، اثری دراماتیک به معنای کلاسیک آن نیست و به جای تمرکز روی ایستادگی بیل در برابر کلیسا، روی تنهایی عمیق بیل و اضطراب درونی او و رویدادهای تروماتیک گذشتهاش تاکید میکند.
بیل آدمی است که با نگاه تیزبین و حساسیتی انسانی به اطراف خود مینگرد. به همین دلیل چیزهایی که دیگران نمیبینند یا میبینند اما عمداً یا سهواً به آنها توجه نمی کنند، او میبیند و به آنها واکنش نشان میدهد. مثل زمانی که طفل فقیر و تنهایی را در جاده میبیند و برای کمک به او توقف میکند و یا در راه بازگشت به خانه، پسربچه فقیری را میبیند که دارد ظرف شیری را که یکی از همسایهها برای گربهاش بیرون درِ خانه گذاشته، سر میکشد.
فیلم از زاویه دید بیل روایت میشود و ساختار روایی فیلم، ترکیبی از صحنههای مربوط به زمان حال و زمان گذشته (خاطرات دوران کودکی بیل) است و با ریتم کندی که مناسب این نوع روایتهای مینیمالیستی است پیش میرود. هرچند فلاشبکها، قدری طولانیاند و به اندازه نماهای زمان حال بیننده را درگیر نمیکنند. تصاویر شهر کوچک و خیابانها و ویترین مغازهها که حس و حالی کریسمسی دارد در تضاد با فضای خفقانآور درون رختشویخانه و نگرانی و اضطراب درونی بیل است که در صدد به چالش کشیدن وضعیت موجود است. در جایی از فیلم، بیل از همسرش میخواهد که کتاب «دیوید کاپرفیلد» چارلز دیکنز را به عنوان هدیه کریسمس برایش بخرد. شخصیت رمان دیکنز نیز همانند بیل، کودکی از طبقۀ کارگر انگلستان است. مشخص است که بیل با این کاراکتر که مورد ظلم واقع میشود، همذات پنداری میکند هرچند به همسرش میگوید آن را نخوانده است. فیلم با ارجاع به «دیوید کاپرفیلد»، درواقع نوعی رابطه بینامتنی بین این فیلم و رمان دیکنز ایجاد میکند.
تیم میلنتس؛ دختری به نام سارا ردموند را از میان دختران رختشویخانۀ مجدلیه انتخاب کرده و بخشی از فیلم را به سرنوشت غمانگیز او اختصاص میدهد، هرچند دقیقا مشخص نمیشود که چرا آنها این دختر را در انبار زغال سنگ حبس میکنند. بیل، سارا را در انبار زغال سنگ پیدا کرده (بازی دخترک بسیار بد و ناشیانه است) و به رغم خطراتی که این کار برای او دارد، از این دختر آسیبدیده حمایت میکند. همسرش که از قدرت تهدیدکنندۀ نهاد کلیسا آگاهی دارد به او توصیه میکند که خود را کنار بکشد و “اگر میخواهد زندگی کند،چیزهایی در زندگی وجود دارد که باید نادیده بگیرد.” اما بیل که تجربۀ دردناک مادرش را به یاد دارد نمیتواند به سرنوشت سارا و دختران آسیب دیدۀ دیگر شهر بیاعتنا باشد. پیامدهای تصمیم انسانی و همدردانۀ بیل برای کمک به سارا به ما نشان داده نمیشود اما با توجه به تهدیدات مری، مادر روحانی (با بازی امیلی واتسون)، مدیر رختشویخانه مجدلیه که قدرت و نفوذ محلی زیادی دارد، میتوانیم حدس بزنیم که این کار چه عواقب جدی میتواند برای بیل و خانوادهاش داشته باشد. مدیر رختشویخانه با دادن پول به عنوان رشوه به او هم قصد ساکت کردنش را دارد و هم با به رخ کشیدن قدرت دستگاه خود میخواهد او را تحقیر کند. دختران بیل برای تحصیل، نیاز به مجوز کلیسای شهر دارند و درافتادن با کلیسا و راهبهها، به منزلۀ محروم کردن دخترانش از آموزش و تباه کردن آیندۀ آنهاست. با این حال، او باکی ندارد و این نگرانیها مانع کار او نمیشود. او سارا را از انباری بیرون آورده و با هم پیاده و زیر باران در خیابانهای شهر و در برابر چشمان متعجب مردم شهر به سمت خانۀ او میروند. این عمل جسورانه و آشکار بیل در تضاد با پنهانکاری و رفتار سری و ریاکارانۀ راهبههای مجدلیه است. در آخر فیلم، بیل را میبینیم که قبل از اینکه دست سارا را بگیرد و به درون اتاق و نزد زن و بچههایش ببرد، بار دیگر دستهای زغالیاش را با همان وسواس همیشگی با صابون میشوید.
هرچند فیلمساز موفق میشود فساد سیستماتیک کلیسای کاتولیک را تا حدی افشا کند اما آن بخش از فیلم که مربوط به رختشویخانه و رفتار راهبهها با دخترانِ جوان پناهجو است، به حد کافی قانع کننده و تاثیرگذار نیست. جز چند نما از دختران که سرگرم تمیز کردن کف اتاق ها و شستشوی لباس ها در رختشویخانهاند، و یا صحنههایی که آنها دختران را همچون سربازان، زیر برف و سرما در حیاط رختشویخانه میچرخانند، چیزی از آزار و رفتار ظالمانه راهبهها و شرارتهایی که به نام دین و کلیسا در ایرلند انجام شده نمیبینیم. فیلم های زیادی درباره صومعهها و رفتار خشن و ظالمانۀ راهبهها با دختران جوانی که به خواست خود یا به زور والدین شان به آن مکان میروند ساخته شده. نمونهها بسیارند و در میان آنها، «ترز» ساختۀ الن کاوالیه و «فرشتگان گناه» ساختۀ روبر برسون و نیز «خواهران مجدلیه» از پیتر مولن، از جمله بهترینهاست.
تیم میلنتس، رویکردی جزئینگرانه و مینیمالیستی به زندگی بیل و خانوادهاش دارد. موتیفهای بصری مثل بیل زدن وحشیانۀ زغال سنگها و بار زدن و خالی کردن آنها از وانت به وسیلۀ بیل و یا شستن هیستریک سیاهی دستهایش با صابون بعد از بازگشت از محل کار، یا نمای غازهای حیاط رختشویخانه، بارها در فیلم تکرار میشود. این نوع تمرکز میکروسکوپی فیلم بر روی زندگی و رفتار بیل تحسین برانگیز است. تیم میلانتس در این فیلم تواناییاش را در طراحی فضاهای خفه و درگیرکنندۀ داخلی نشان میدهد. هرچند او قبلا نیز در فصل سوم سریال «پیکی بلایندرز»، استعداد خود را در خلق میزانسنهای دینامیک و درگیرکننده به نمایش گذاشته بود. میزانسنهای میلانتس، به گونهای است که اغلب، آدمها را از درون قاب پنجرهها و درهای باز و راهروها میبینیم. تدارکات خانواده برای مراسم کریسمس از پشت پنجره دیده میشود. همینطور نماهای بسیاری از بیل در حال جابجایی زغال سنگها از پشت پنجره. نمای لانگ تِیکِ نهایی که بیل، دست سارا را گرفته و با هم به انتهای راهرو رفته و به داخل اتاق نشیمن پیچیده و از دید ما محو میشوند و دوربین در راهروی خالی بیحرکت میماند، پایان باز و مبهم فیلم را رقم میزند. میلنتس با سبک روایتی مینیمالیستیاش و با پرداختن به جزئیات کوچک زندگی، دنیایی واقعی و انسانی خلق کرده است.
کیلین مورفی، به شکل متقاعدکننده و تحسین برانگیزی، شخصیت مردی زخم خورده از طبقۀ کارگر ایرلند را که گرفتار بحرانی وجودی است، ترسیم میکند. شیوۀ بازی او، کنترل شده و با نمایش حداقل احساسات و عواطف درونی است. مکثها، سکوتها و نگاههای سرد و غمگین او، از عمق رنجی که میبرد و انزوای عاطفی او و نیز آشوبی که در درون او برپاست، خبر میدهد. او مرد آرام، خاموش و غمگینی است و مورفی اگرچه با بازی کنترل شدهاش سعی در پنهان کردن احساسات او دارد اما شدت آشوب درونی او بیشتر از آن است که قادر به پنهان کردنش باشد. دوربین، اغلب بیل را در قاب دارد و به ندرت از او دور میشود، حتی وقتی که در رختخواب به پهلو دراز می کشد. نماهای کلوزآپ طولانی از صورت خسته و درهم شکسته و نگاههای غمگین او که به تصویر محو تلویزیون زل زده به شدت تاثیرگذارند. شستن وسواس گونۀ دستها با صابون و پاککردن لکههای سیاهِ زغال سنگ نیز استعارهای است از بیزاری بیل از سیاهیها و ناپاکیهای جهان پیراموناش.
«چیزهای کوچکی از این دست»، فیلم بزرگی نیست اما به ما میگوید که برای دیدن واقعیتهای کوچک و به ظاهر بیاهمیت دنیای اطرافمان، نیاز به چشمانی باز و نگاهی دقیق و شرافتی انسانی داریم. درست همانند دیکنز که در خیابانها و محلههای فقیر لندن قدم می زد و با رویکردی رئالیستی و دقیق، شرح مشاهدات خود را در رمانهایش می نوشت.