حقیقت، تلخ است؛ ما عادت کردهایم به آثاری که هیجانمان را برمیانگیزند و لذتی آنی را بهمثابۀ مخدری در رگهایمان تزریق میکنند. در این میان شبکههای اجتماعی و ویدیوهای یک تا سهدقیقهایشان نیز همدست این فیلمهای گیشه شدهاند تا سنگ محکمان برای قضاوت فیلمها بدل شود به «اتفاقی افتادن»؛ اتفاقی از جنس قتلی، خیانتی، توطئهای، چیزی. به هر حال نمیشود که پروتاگونیست با خیال راحت در فیلم راه برود و زندگانیاش آینهای باشد از زیست خودمان. هدفم از این نیشوکنایهها تخطئۀ فیلم درام و کمدی و اکشن و ترسناک عامهپسندِ گیشهای نیست بلکه بنا دارم نهیبی بزنم به صبرمان در تماشای فیلمها؛ گاه تماشای یک فیلم به خواندنِ رمانی کلاسیک میماند که مختصات شخصیتهایش را با صبر و طمانینه ترسیم میکند. مگر زندگی جز این است؟ آن «من»ای که میشناسیم آرام آرام از دل سنگی زمخت به واسطهی حوادث روزمره، صیقل میخورد؛ شاید هیچوقت ابرقهرمانی آمریکایی نشویم که با رئیسجمهور در هیبت دیوی قرمز رنگ مبارزه کنیم، اما هر کداممان میتوانیم به بیان خودمان از تجربهی غربت و سرگشتگیمان ساعتها و پاراگرافها حرف بزنیم.
«بروتالیست» شرح زندگانی معماری است چیرهدست به نام لازلو توث (آدرین برودی)؛ یهودیای مجارتبار که دو سال پس از پایان جنگ جهانی دوم سر از سرزمین رویاها، آمریکا، درمیاورد. از همان تصویرِ مجسمۀ آزادی وارونه بهراحتی میتوان حدس زد که خاک آمریکا بنای سازگاری با این مرد ندارد و همین هم میشود؛ در طول سه چهار ساعتِ آینده ماییم و این مرد و حیاتش که به سرگیجهای مدام میماند. بردی کوربت به ظاهر سراغ داستانی تاریخی رفته است، اما همین سفر به گذشته فرصت درخشانی مهیا کرده تا بتواند بیپرواتر به مقولۀ مهاجرت بپردازد. سرگذشت لازلو توث، سرگذشتِ مهاجرانی است به امید روزگاری روشن، وطن را وداع میگویند؛ حال آن که تقدیر جفاکارتر از این حرفهاست. به دورانی رسیدهایم که «مهاجرت» و «مهاجران» سوژۀ بکری برای فیلمسازان به شمار میرود، اما تفاوتی اساسی بین نگاه «بروتالیست» و «زندگیهای گذشته» (سلین سونگ) به این پدیده وجود دارد؛ کوربت دنبال خریدنِ ترحم برای کاراکترش نیست بلکه او را در قامت قهرمانی شکستناپذیر به تصویر میکشد. بله! لازلو مدتهاست فروپاشیده اما همچنان در برابر این آمریکاییهای فخرفروش اطرافش قد علم میکند. مرد بینی شکستۀ داستان وقتی قیدِ حقوقش را میزند تا ساختمان را آن طور که میخواهد بنا کند از سر سهلانگاری نیست که میگوید «یه فکری به حالش میکنم» بلکه زندگی آنقدر بیرحمانه تعلیمش داده که اندک پولی مانع تحقق رویایش نخواهد شد. لازلوی کوربت چندان بیشباهت به فیتزکارالدوی هرتزوگ نیست؛ هر دو به نحوی مبتلا به جنونند. سخت بتوان عاشقِ لازلو شد، اما ستایشش راحت است. «بروتالیست» باری دیگر این فرضیه را اثبات میکند که ما بیش از آن که ستایشگر مردانِ بینقص باشیم، تحسینکنندۀ قهرمانانی هستیم که علیرغم همۀ زخمهایشان – سطحی باشد یا چرکین – از پا گذاشتن به میدان نبرد نمیهراسند. بردی کوربت، پروتاگونیستِ فیلمش را دوست دارد و این اصلیترین برگ برندهی فیلم است. شخصیتپردازی پیچیده و پرجزئیات لازلو مدیون فیلمنامهای است که از جاگذاری دیالوگهای متعدد و برخوردهای به ظاهر عادی واهمهای ندارد؛ اساساً توث از میان همین سکانسها پدید میآید. وجه عمیقتر لازلو اما توسط نوعِ معماری برملا میشود، این سبک «زبرهکاری» – که نام فیلم نیز بر آن تأکید دارد – به بازترسیم زندانِ درونی مرد مجار میماند. گویی او در همان اردوگاه بوخنوالت دفن شده و حالا شبحش به تسخیر معماری بناها مشغول است؛ انگار آن کتابخانه زادۀ سلول انفرادیِ ذهن لازلوست.
رقیب واقعی لازلو اما نه آن مردان پرادعا بلکه آن ساختمان لعنتی است. از نگاهی دیگر «بروتالیست» فیلمی است دربارۀ نبرد معماری با مجتمعی که انگار بنا نیست تمام شود؛ هر بار یک مانع و هر بار لازلویی که با واژۀ تسلیم غریبه است. در آن لحظات درماندگی توث بعد از توقف بلندمدت پروژه، ما نیز شریک خستگی مرد مهاجریم. چهارمین تجربۀ کارگردانی بردی کوربت از آن دسته فیلمهایی است که وقتی قهرمان به سر منزل مقصود میرسد نه ما و نه او اندک رمقی برای سرور و شادی نداریم. حتی شاید از خودمان بپرسیم که «واقعاً ارزشش را داشت؟»
«بروتالیست» هر چقدر در پرداختِ پروتاگونیست چیرهدستانه عمل میکند، از خلق کاراکترهای فرعی چندوجهی باز میماند. حضور لازلو در کنار این آدمها، به مردی میماند که مشتی کاریکاتور احاطهاش کردهاند. هریسون (گای پیرس) و هری (جو آلوین) هیچگاه از حد مردان بورژوای سوار بر کشتی «مثلث غم» (روبن استلوند) فراتر نمیروند. بیشک کوربت از آمریکاییها دلِ خوشی ندارد، چنان که میتوان گفت از آنها متنفر است. او هر چه تلاش میکند این تنفر را در فیلمنامه پنهان کند، دستِ آخر آن دیالوگِ ارژبت بر تختِ بیمارستان کار خودش را میکند: «بوی تعفن همۀ این کشور رو فرا گرفته.» حضور ارژبت (فلیسیتی جونز) از نیمۀ فیلم فرصت مغتنمی است که لااقل یکی از کاراکترهای فرعی پابهپای لازلو پیش رود. زن بیش از مرد رنج و سختی را به جان خریده و حالا که ساحل امنی – هر قدر پوشالی – پیدا شده، دائماً در تلاش است که شوهر را از غرقشدن نجات دهد. هر چند که دیری نمیپاید برای دریافتن این حقیقت که خیلی دیر شده است.
بردی کوربت تیم بازیگران قدرتمندی را گردِ هم آورده. آدرین برودی شاید گاه و بیگاه سَری به آثار یکبار مصرفِ هالیوودی بزند، اما هرگاه که اراده کند، با هنرمندیِ تمام قاب را به تسخیر درمیآورد. نمایشِ او در برخورد با هریِ مست را به خاطر بیاورید، لازلو یک قدم مانده به این که مشتی روانۀ صورت پسرکِ لوس متمول کند عقب میکشد. و چه تردستیای میکند برودی. آن سکانسِ بغض لازلو در ماشین و اقرارش به این که «این آدمها ما رو نمیخوان» گواهی است بر این واقعیت که آدرین برودی بهترین بازیگرِ سال است. گای پیرس و فلیسیتی جونز نیز – آنقدر که فیلمنامه مجال دهد – در روح بخشیدن به کاراکترها فرعیِ اساسی «بروتالیست» موفقاند.
«بروتالیست» با همهی ضعفهایش قابل ستایش است برای لازلو توثی که خلق میکند، برای موسیقیای که گاه تم فیلمهای ترسناک به خود میگیرد، برای دوربینی که بیپرواتر از پروتاگونیستش هر جا که میخواهد سرک میکشد و هر کار که صلاح میداند انجام میدهد و صد البته برای کارگردانی که شاید نیمنگاهی به جریانهای مد روز داشته باشد، اما ماهرتر از آن است که اسیر منجلاب کلیشه شود. کمی برای قضاوت زود است اما «بروتالیست» شاید از آن آثاری باشد که سالیانی بعد بهعنوان مثال برای اثری کلاسیک و خوشساخت به خاطر آورده شود.