مرز باریکی است میان تقلید و الهام، تقلید به رونویسی خامدستانهای میماند از مشقِ رفیق درسخوانی که شاگرد اول کلاس است و معمولاً هم مقلد زیر بار پذیرش این تقلب نمیرود. الهام اما نه یک قدم که چندین گام جلوتر از تقلید است؛ برای این کار نهتنها باید نوشتۀ آن رفیق را موبهمو از بر کنیم بلکه واجب است چنان بر آن مسلط باشیم که – خواسته یا ناخواسته – در تکلیفِ بعدی، دانستههای خودمان با دانستههای شاگرد اول کلاس تلفیق شود. اگر از کلاس درس خارج شویم و به سینما بازگردیم؛ تفاوت اساسی تقلید و الهام را میتوان در حضور یا غیبت روحِ کارگردان در اثر خلاصه کرد؛ الهام دلنشین است چرا که هم از تماشای احضار بزرگان سینما و ادبیات در فیلم لبخندی بر لبمان مینشیند و هم اثر، مشتاقمان میکند برای نظارۀ آوردههای فیلمساز.
مگنوس فن هورن فیلمش را بر پایۀ داستان یک قاتل سریالی بنا کرده است؛ پرستاری به نام داگمار اوربای که در حوالی سالهای ۱۹۱۳ تا ۱۹۲۰ دست به قتل بیش از نه طفل (تا بیستوپنج نیز تخمین زده شده) در دانمارک زد. اما خوشذوقی فن هورن صرفاً به انتخاب یک سوژۀ هیجانانگیز محدود نمیشود؛ در واقع کارگردان سوئدی-لهستانی قربانی قاتل فیلمش نشده و از او بهعنوان ابزاری استفاده کرده تا داستان خودش را روایت کند. «دختری با سوزن» متمرکز است بر دخترکی فقیر به نام کارولین (ویک کارمن سون) که شوهرش در بحبوحۀ جنگجهانی اول ناپدید شده و حالا او مانده و هزاران گیرودار.
فیلم را میتوان به دو نیمه تقسیم کرد: نیمۀ ادای احترام به بزرگانی چون چاپلین، مورنائو و فاسبیندر و نیمۀ مگنوس فن هورن. «دختری با سوزن» در نگاهِ اول وامدار سینمای اکسپرسونیستیِ آلمان و جنبش کامرشپیل است؛ آن سایهها که سیاه و سفید بودن اثر عمقی دهشتناک به آنها بخشیده، بازیهای برونگرایانه، تمرکز بر طبقۀ فقیر و قاتلی که نوزادان را قربانی میکند، همگی حکم سفری یک قرنی در زمان دارند، گویی به دوران باشکوهی بازگشتیم که لانگ، مورنائو و پابست مشغول جادوگری بودند. در این نیمۀ ابتدایی، فیلم در تاریخِ سینما پرسه میزند؛ از پلکان «حقیرترین مرد» مورنائو به کارخانۀ «عصر جدید» چاپلین میرسد و کمی پس از «ازدواج ماریا براون» فاسبیندر، هانس بکرت «ام» فریتز لانگ را پیدا میکند. بیشک ایستادن در قلهای فراتر از این شاهکارها، مأموریتی است غیرممکن؛ مگر آن که نابغهای متولد شود که هفت آسمان را فتح کند. اما «دختری با سوزن» لااقل موفق میشود این نیمه را باشکوه برگزار میکند. فن هورن علیرغم این تمرکز آشکار بر متصلکردن فیلمهای مهم تاریخ سینما به هم، هرگز از به تصویرکشیدن داستان خودش غافل نمیماند. او پروتاگونیست فیلمش را سنگدلانه از رنجی به رنجی دیگر میکشد، بیآنکه اندکی فرصت هواخوری دهد. کارولین بارها در طول فیلم مورد تجاوز قرار میگیرد: نخست آنگاه که در گذری نمناک با رئیسش، یورگن، نزدیکی میکند، چیزی از عشق در این رابطه میبینید؟ سپس معاینه دکتر عاری از هرگونه آرامشی است؛ گویی که مادر یورگن و پزشک آرام آرام جسم و روح این زن را مچاله میکنند. سرانجام داگمار (ترینه دورهلم) دست به قتلی میزند شاعرانه و مخوف؛ او کودک را میان آغوش خودش و کارولین خفه میکند و باز تقلای کارولین به تقلای دردناکی میماند برای فرار از تعدی. این سکانسها جلوههایی هستند از تبحر کارگردان در به تصویرکشیدن آنچه میخواهد روایت کند. «دختری با سوزن» با ضرباهنگی سرسامآور به تولد نوزاد میرسد و ناگهان درنگ میکند، حال فرصت آن است که فن هورن از سایۀ بزرگان سینما خارج شود و ابتکار عمل را در دست گیرد.
همهچیز از طنین صدای گریۀ کودک پشت در مغازۀ داگمار آغاز میشود. کارولین دختربچه را رها میکند، اما نالۀ سوزی تسخیرش میکند. اینگونه است که روز بعد دوباره سراغ بچه را میگیرد. ورود به زندگی داگمار فرصتی است برای آرامش – هر چند پوشالی – و گرم گرفتن با شیطانی که بهزودی نقاب از چهره برمیدارد. «دختری با سوزن» میتوانست با پرداخت جزئیات قتل نوزاد و نمایش کلوزآپی از جنایتِ داگمار، مخاطبش را دچار بهتی عمیق کند، حال آن که رخدادی چنین هولناک را با چند پلان دو الی سه دقیقهای به تصویر میکشد. مگر از جهان آخرالزمانیِ فیلم که رئیس سیرکش، کهنهسربازی را «حیوان» خطاب میکند، انتظاری بیش از این داریم؟ شاید فراموش کرده باشیم که دقایقی قبل از این، کارولین با سوزن به جان همین نوزاد افتاده بود. بنابراین قتل نوزادی بیگناه، حادثهای عجیب در دوزخِ «دختری با سوزن» به شمار نمیرود. فن هورن با هوشمندیِ تمام از وسوسۀ خلقِ یک سکانس دردناک میگذرد تا رنجی سراسری بیافریند. داگمار در دادگاه حقایقی را بیان میکند که مادران از بیانش واهمه دارند، گویی او تجسمی است از نفرت جمعی این زنان سرخورده که به شکل شبحی به جان نوزادانشان افتاده. تولد این شبح، نتیجۀ ناگزیر خشم زنانی است که نوزادانشان را روی سرمای زمین کارخانه به دنیا آوردهاند. در واقع فیلم انگشت اتهام را نه به سمت قاتل که به سمت قاضی میبرد.
دوربین میشال دایمک اگر بیرحمتر از داگمار نباشد، دلنازکتر هم نیست. بلایی که دایمک در آن راهپله بر سر کهنهسرباز بختبرگشته میآورد، کم از تحقیرهای رئیس سیرک ندارد. در آن راهپله دوربین از مردی فروپاشیده، موجودی میسازد که در سیاهی غرق شده. بازیِ فیلم با سایهها و خلق موجوداتی هولناک از کاراکترها «دختری با سوزن» را به اثری بدل میکند که میتوان محو قابهایش شد و آنها را ستود. این شاید یکی از معدود فیلم باشید که میداند چرا از نسبت تصویر ۱:۱ استفاده کرده و صرفاً از آن بهعنوان ژستی روشنفکرانه بهرهکشی نمیکند. موسیقی نیز گاه همچون پتکی بر سر مخاطب فرود میآید تا یادآوری کند که درهای جهنم گشوده شده.
ویک کارمن سون و ترینه دورهلم شاید برگ برندههای اصلی «دختری با سوزن» نباشند، اما هر دو چنان بدون اضافهکاری از پس جان بخشیدن به دو کاراکتر پیچیده برمیآیند که ممکن است سادهانگارانه از کنار نقشآفرینیشان عبور کنیم.
دستِ آخر «دختری با سوزن» فیلمی است دلخراش که ارجاعاتش به تاریخ سینما چند لحظۀ دلچسب را به ارمغان میآورد و سپس دوباره ما را به اعماق سیاهی پرتاب میکند. ساختۀ مگنوس فن هورن به نعمتی میماند در سالی که برخی آثار به سلاخی سینما مشغولند.