«داستان استریت» در کارنامۀ دیوید لینچ اثر متفاوتی است و کمترین شباهت به سبک و دنیای «دیوید لینچ» را در میان فیلمهای او دارد. روایتهای لینچ، معمولاً پیچیدهاند و گرایش به عجیب بودن و نمایش اتفاقات بیمعنا و غیرقابل توضیح و ترسناک دارند اما «داستان استریت»، فیلمی است که خالی از ترس لینچی است. وقتی اولین بار «داستان استریت» را دیدم از خودم پرسیدم آیا این واقعاً فیلمی لینچی است؟ نه ترسی در آن هست نه هیولایی نه کابوسی و نه صحنۀ سوررئال عجیب و اروتیکی. همه چیز در نهایت سادگی است. فیلمی که به نظر میرسد کیارستمی آن را ساخته باشد تا لینچ. فیلم، شباهتهایی از نظر پلات و شیوۀ روایت با «خانه دوست کجاست» دارد. در هر دو فیلم، شخصیتی است که با هدف و انگیزه مشخصی به حرکت درمی آید. وقتی این فیلم ساخته شد، منتقدان و دوستداران آثار لینچ را غافلگیر و شگفتزده کرد. همه از خود می پرسیدند که چگونه فیلمسازی چون لینچ که اغلب با سوژههای ذهنی پیچیده و روانکاوانه و فضاهای سورئال سروکار داشت و به تحلیل و روانکاوی ذات و هویت انسان در فیلمهایش میپرداخت و ترسها و کابوسهایش را تصویر میکرد، به سراغ داستانی چنین ساده، گرم و واقعگرا رفته است.
بدون شک «داستان استریت»، یک استثنا در فیلموگرافی لینچ است. بخشی از این مسئله شاید به این دلیل است که این فیلم، تنها فیلمی است که لینچ بدون دخالت در فیلمنامهنویسی، آن را کارگردانی کرده است (فیلمنامه را مری سوئینی، شریک عاطفی سابق لینچ همراه با جان روچ نوشتهاند). از طرفی، «داستان استریت»، برخلاف شیوۀ بازیگری سبکپردازی شده فیلمهای لینچ، بازیگری واقع گرایانه و طبیعی دارد. برخلاف سینمای کلاسیک، لینچ معمولاً به تحول شخصیتها توجه نمیکند، به همین دلیل برقراری ارتباط با شخصیتهای لینچ و جهان داستانی او امر دشواری است. «داستان استریت» اما اینگونه نیست، چرا که ساختار روایی آن کلاسیک و از نظر دراماتیک قوی است و شخصیتی با انگیزه و هدفی روشن و مهم دارد که سمپاتی تماشاگر را برمی انگیزد. همچنین این فیلم، برخلاف پایان های باز و مبهم آثار لینچ، از نظر روایی پایان بسته و روشنی دارد. دو برادر، در پایان، آشتی کرده و به اختلاف ده سالهشان خاتمه میدهند. این نوع پایان ارسطویی همراه با کاتارسیس معمولاً جایی در فیلمهای لینچ ندارد که اغلب ترجیح میدهد داستانهایش را به شکلی مبهم و انتزاعی تمام کند.

بااینحال، به رغم متفاوت بودن و غیاب خوابها، کابوسها و صحنههای وحشتناک، «داستان استریت»، پر از طنینهای لینچی است. از روابط مختل شده تا تمرکز دوگانه مشخص بر صدای مکانیکی ماشینآلات و قدرت ناشناخته عناصر طبیعت. لینچ، در مصاحبهای در این باره گفت: “در آن قسمت از کشور، طبیعت نیرویی است که مردم باید به آن توجه کنند.” تلاش برای آشتی دادن وجود انسانی با نیروهای غیرقابلانعطاف جهان، همیشه برای لینچ جذاب بوده و جزئی از جهان لینچی به شمار میرود. دیوید فاستر والاس، اصطلاح «لینچی»، را بهعنوان ترکیب «امر بسیار ماکابر و امر بسیار پیشپاافتاده به گونهای که امر ماکابر، درونِ امر پیشپاافتاده دائماً آشکار شود» تعریف کرد. لینچ، شیفتگی خاصی به نمایش زندگی روزمرۀ آمریکایی داشت و در فیلمهای او، امر ماکابر، درست در دل همین زندگی پیش پا افتادۀ روزمره اتفاق میافتد. «مخمل آبی» مثال درخشانی برای این ادعاست و نشان میدهد که در زیر این زندگی ساده و آرام و زیبا، چه خشونت وحشتناکی پنهان است. اما «داستان استریت»، چشماندازی لینچی است که در آن امر ماکابر حذف شده و فقط روی امر پیشپاافتاده تاکید شده است. انگار که لینچ، زمان ساختن این فیلم، عینک بدبینی و تاریکی را از چشمان خود برداشته و به جای روایت کابوسهای هولناکِ آدمهای غیرعادی و پریشان، رنج آدمهای معمولی و واقعی را تصویر کرده است. لینچ، فیلمسازی بود که همواره ارزشهای کلاسیک آمریکایی را درون حوزۀ لینچی خود جای داده است. لینچ، ستایشگر سینمای کلاسیک آمریکا بود و همیشه فیلمهای جان فورد و فرانک کاپرا را تحسین میکرد.
«داستان استریت»، فیلمی جادهای است دربارۀ سفر ۶ هفتهای پیرمرد ۷۶ ساله به نام الوین استریت (با بازی ریچارد فارنسورث) که صاحب مزرعهای در اطراف شهر لورنز است و بعد از شنیدن خبر سکته برادرش لایل (با بازی هری دین استانتون) که در منطقه ویسکانسین در ۳۰۰ مایلی آنجا زندگی میکند، سوار ماشین چمن زنیاش میشود و بی محابا به دیدار او میشتابد. دو برادر، با هم قهرند و مدت ده سال حرف نزدهاند. اما الوین، نه ماشین دارد و نه گواهینامه رانندگی. تنها چیزی که او دارد یک ماشین چمنزنی است. از طرفی او به رانندگان اتوبوس نیز اعتماد ندارد، لذا تصمیم میگیرد که با ماشین چمنزنیاش سفر کند. علت دلخوری و قهر دو برادر با هم در فیلم روشن نیست. در صحنهای از فیلم، الوین به کشیشی که در یک گورستان قدیمی با او روبرو میشود، در توضیح علت قهر خود با برادرش میگوید: “خشم، غرور، وقتی اینها را با الکل ترکیب کنی، میشود دو برادری که ده سال با هم حرف نزدهاند. اهمیتی ندارد که چی باعث شد من و لایل اینقدر از هم عصبانی شویم… دیگه مهم نیست… من و او هر شب تابستان در حیاط میخوابیدیم و درباره ستارهها حرف میزدیم… و این باعث میشد مشکلاتمان کوچکتر به نظر برسند. میخوام آشتی کنم، میخوام باهاش بشینم و به ستارهها نگاه کنیم… مثل اون وقتها.”
عنوان فیلم دو پهلوست و نه تنها به نام شخصیت اصلی آن یعنی الوین استریت اشاره دارد، بلکه به طور تلویحی به روایت سر راست و مستقیم فیلم نیز ارجاع میدهد، داستانی که به صورت ساده و خطی و بدون کمترین پیچیدگی و چرخش روایت میشود و از این نظر در تضاد کامل با شیوه داستانپردازی و ساختار روایتی غیرخطی، پیچیده، سیال ذهن و تو در توی فیلمهای دیگر لینچ قرار دارد.

«داستان استریت»، یک اُدسیه مدرن دربارۀ سفر طولانی و مشقت بار مردی ثابت قدم و سختکوش در جهان مدرن، پر هرج و مرج و آشفتۀ امروز است، سفری که ممکن است بسیار عجیب و احمقانه به نظر برسد. لینچ خود نیز معتقد است فیلمی ساده، سر راست و بی غل و غش ساخته؛ درباره انسانهای سالخوردهای که به رغم تجربههای عظیمی که در طول زندگی دارند، در جهان امروز نادیده گرفته میشوند. لینچ، گفته بود که زمان ساختن این فیلم، عمیقا با خاطرات مربوط به پدربزرگش درگیر بوده است: “کنار پدربزرگم نشستن، احساسات زیادی را به من منتقل کرد که هرگز نمیتوانم بیان کنم… ما باید گاهی به حرفهای پدربزرگ یا پدر یا برادرمان گوش دهیم، حتی اگر حرف مهمی برای گفتن نداشته باشند.” او در «داستان استریت»، این احساسات بیاننشدنی را تصویر کرده است. فیلم، استادانه ساخته شده و میتواند الگویی برای فیلمسازان و نویسندگان جوان، در فیلمنامهنویسی و نوشتن دیالوگ باشد. دیالوگهایی که به سبک همینگوی، کوتاه و موجز نوشته شده اند. به عنوان مثال: “بدترین قسمت پیری این است که به یاد بیاوری وقتی جوون بودی چه حسی داشتی.” و یا “هیچکس بهتر از یک برادر که همسن خودت هست، نمیدونه تو کی هستی و چی هستی. برادرم و من دفعه آخر چیزهای نابخشودنی بهم گفتیم، ولی دارم سعی میکنم اونها رو پشت سر بگذارم… و این سفر یه نوع قورت دادن سخت غرورمه. فقط امیدوارم دیر نکرده باشم… برادر، برادره.”
لینچ، اغلب شخصیتهای خود را بهعنوان آدمهایی «گمشده در تاریکی و سردرگمی» توصیف میکرد، از هنری در «کله پاک کن» تا جفری در «مخمل آبی» تا بتی و ریتا در «مالهالند درایو» تا نیکی گریس در «امپراتوری درون». الوین نیز شخصیتی لینچی است که در درون تاریکی و سردرگمی زندگی افتاده و برای گفتن داستان زندگیاش از خانه بیرون زده و راهی جاده شده است. در طی سفرش، ما از الکلی بودن او، سوءاستفادهاش از خانوادهاش، مرگ همسر و هفت نفر از ۱۴ فرزندش و در نهایت احساس گناهی که هرگز او را رها نمیکند آگاه می شویم. احساس گناه او به این خاطر است که به عنوان سرباز در زمان جنگ جهانی دوم، یکی از اعضای گروهانش را تصادفاً با تیر زده است. همچنین میفهمیم که دخترش رُز (با بازی سیسی اسپیسک)، برای فرزندش سوگوار است. الوین، تجویزهای پزشکی را رد میکند، دستور رژیم غذایی پزشک کلینیک را نادیده میگیرد و حاضر نیست از عصا استفاده کند. به رغم توصیههایی که به او میشود که از انجام این سفر دراز و پرخطر خودداری کند، به راه میافتد و با عشق و شور عمیقی به سراغ برادرش میرود. الوین، دلتنگ است و دچار نوستالژی شده و روزهای خوش گذشته را به یاد میآورد. در اوایل فیلم، در جواب زنی که از او می پرسد “نمیترسی که توی این مزارع ذرت آیووا تنها باشی؟”. میگوید: “خب خانم، من توی سنگرهای جنگ جهانی دوم جنگیدم، پس از یه مزرعه ذرت آیووا دیگه چه ترسی باید داشته باشم؟”
یکی از ویژگیهای اساسی دنیای لینچی، نمایش احساسات اغراقآمیز افراد است. شخصیتهای لینچ، احساساتشان را پنهان و سرکوب نمیکنند. وقتی تراژدی در «توئین پیکس» اتفاق میافتد، شخصیتها زار زار می گریند. سیلور و لولا در «قلب وحشی» با شور و اشتیاقی شهوانی به هم نگاه میکنند. وقتی فِرِد به آغاز روایت دایرهای در «بزرگراه گمشده» بازمیگردد، جیغهای وحشتناکی میکشد. شاید نمایش احساسات در فیلمهای لینچ، غیرواقعی، اغراقآمیز و عجیبوغریب به نظر برسد، اما این نوع بیانگرایی، متناسب با سبک و جهانهای سورئال لینچ است. «داستان استریت» نیز با اینکه فیلمی رئالیستی است اما همین نوع از احساساتگرایی لینچی را در خود دارد. کافی است، عمق احساساتی را که در چشمان الوین جاری است و اشکهایی که او و برادرش در سکوت میریزند و احساسات سرکوبشده آنها را به یاد بیاوریم. در صحنهای که الوین با زنی در یک بزرگراه خلوت مواجه می شود، شاهد نمونۀ دیگری از احساساتگرایی اغراقآمیز لینچی هستیم. زن فریاد میزند و از بیعدالتی روزگار شکایت میکند و اشک میریزد. او در مسیر رفتوآمد هر روزهاش، هر هفته یک گوزن را زیر کرده است. روحیۀ عصبی و آشفتۀ زن در تضاد با آرامش و خونسردی الوین قرار دارد.

«داستان استریت»، یک فیلم جادهای بینقص و تأمل برانگیز است. داستانی پیکارسک که به شیوۀ وسترنهای کلاسیک روایت میشود. الوین استریت، همچون کابوی پیر و تنهایی است که سوار بر اسب لنگاش (ماشین چمن زنی) آرام و خونسرد در جاده میراند و با آدمهای گوناگونی مواجه میشود. موسیقی آنجلو بدالامنتی نیز علاوه بر انتقال احساس نوستالژی، تنهایی و اندوه، دربردارنده احساس گرما و شکوه فیلمهای وسترن است. بدالامنتی، آهنگسازی است که اغلب با دیوید لینچ کار کرده و برای فیلمهایی چون «مخمل آبی»، «داستان استریت»، «وحشی در قلب»، «بزرگراه گمشده» و «مالهالند درایو» از ساختههای لینچ، موسیقی ساخته است.
در سال ۱۹۸۶ دیوید لینچ برای ساختن موسیقی فیلم «مخمل آبی»، به سراغ بدالامنتی رفت و از او خواست موسیقیای برای فیلمش بنویسد که تاثیرگذار باشد و صدای باد و دریا و جنگل را در ذهن تداعی کند. لینچ خود شعر ترانه «اسرار عشق» را که ایزابل روسلینی در فیلم میخواند، سروده بود. به علاوه او از آنجلو خواست که به عنوان نوازنده پیانو در صحنهای که روسلینی در فیلم میخواند، ظاهر شود. پس از آن آنجلو، به آهنگساز ثابت فیلمهای لینچ تبدیل شد. آهنگسازی که سهم مهمی در انعکاس دنیای پیچیده، اسرارآمیز، کابوسگونه و هولناک لینچ داشته است. تم اصلی موسیقی «داستان استریت» که با گیتار اکوستیک اجرا میشود، با ریتم درونی فیلم بسیار هماهنگ است و آرامش و گرمای مطبوعی دارد. ویولونی که صدای لوکوموتیو میدهد، تداعیگر میل به حرکت و شوق سفر در الوین است. تم کانتری و وسترن که آنجلو برای فیلم ساخته با گیتار و ویولون اجرا میشود. نالۀ ویولون همانند نالۀ گوزن سرگردانی در دشت است که اینک بر سطح آسفالت گرم و در زیر چرخهای اتومبیل زنی شوریده، در حال جان دادن است.
علاوه بر اینها، تمهای فرعی دیگری نیز در موسیقی فیلم «داستان استریت» وجود دارد. از جمله تم رُز که برای رُز، دختر بیوه و تنهای الوین ساخته شده است. رُز، زنِ آرام، سخت کوش و صبوری است که زندگی تلخی در گذشته داشته و بعد از از دست دادن فرزندش در یک آتش سوزی اینک با پدرش زندگی میکند. در صحنهای از فیلم او را می بینیم که در تاریکی کنار پنجره نشسته و با حسرت به بازی کودکی با توپ در حیاط نگاه می کند. تم رُز، بیانگر این حسرت و آرزومندی است. نوای گیتار در پیش زمینه و صدای سازهای زهی در پس زمینه، یاد آور کارهای انیو موریکونه، به ویژه در فیلمهای وسترن اسپاگتی است.
ریتم فیلم، بر اساس ریتم حرکت الوین و ماشین چمن زنی او بنا شده که تنها ۷ مایل در ساعت راه میرود.
هر دو برادر در سن پیریاند و زمان زیادی از زندگی آنها نمانده. آنها پیر و زخمیاند و حالا به این درک رسیدهاند که زمان دارد به سرعت میگذرد و برای جبران خطاهای گذشته تا دیر نشده باید دست به کار شد. سفر الوین، فقط یک دیدار دیرهنگام نیست؛ بلکه یک توبه و جبران مافات است. اگر سفری معمولی و آسان بود، اصلا اهمیت نداشت که دربارهاش فیلمی ساخته شود. این سفر باید طولانی، پرمشقت و سخت باشد تا ارزش روایت داشته باشد.
در پایان فیلم وقتی لایل، برادرش را میبیند که با ماشین چمن زنی، راهی طولانی را طی کرده و به دیدارش آمده با ناباوری میپرسد: «تو با این ماشین اومدی اینجا فقط برای دیدن من؟» دو برادر حرف زیادی با هم رد و بدل نمیکنند، این مردان، قادر نیستند حرفشان را صریح و مستقیم بگویند و یا از گذشته، ابراز ندامت کنند اما از اشکهایشان میتوانیم بفهمیم که هر کدام چقدر برای دیگری ارزشمند است. لحظهای که هر دو به آسمان نگاه میکنند، به اعتقاد من بهترین و تاثیرگذارترین لحظۀ فیلم است. برای جبران اشتباهات گذشته هرگز دیر نیست. با تماشای این فیلم، موجی از احساسات لینچی آدم را دربر میگیرد.