وای کانادا! چه مملکت دلانگیزی که صبح به صبح چشم باز میکنی و رادیو خبر از تازهترین شاهکارِ سقوط بازار مسکن و تیز شدن دندان تورم میدهد؛ انگار قرار است هر روز رکورد تازهای در ناامیدی ملی بزنیم. خب، چرا که نه؟ بالاخره کشور ما نباید از افتخارات جهانی عقب بماند! مگر میشود اینهمه سرخوشی را یکجا دید و از زندگی کانادایی لذت نبرد؟
از یک طرف، عدهای فکر میکنند اینجا سرزمین معجزههاست و هر آجر کج و دیوار ترکخوردهای را که انگار با چسب کاغذی به هم وصل شده، میتوانند به قیمت «یک کلیه و نصف کبد» بفروشند. خانهای که نه میخ دارد، نه مهر، ولی به ادعای صاحبانش، مستقیم از بهشت به کانادا سقوط کرده و حالا باید با قیمت خون پدر مرحومشان خریداری شود!
از طرف دیگر، تازه شایعه شده که تمام دزدیهای عالم را مهاجران جدید انجام میدهند! هر روز هم کلی ویدیو از سارقین به دستت میرسد که با موسیقی دراماتیک و کپشنهایی شبیه فیلمهای هالیوودی ارسال شدهاند: «این است حاصل مهاجرت بیرویه!» لابد این عزیزان مهاجر هر صبح با طلوع آفتاب، لیست بلندبالایی از کیفقاپی و خانهزنی آماده میکنند و با عجله راهی میشوند، مبادا گوشهای از کشور باقی بماند که چیزی برای دزدیدن از قلم بیفتد. گویی همین ویدیوها، اسناد رسمی جرمشناسی قرن شدهاند که هر کسی با یک گوشی موبایل میتواند دربارهی سرنوشت کانادا قضاوت کند!
و جالبتر اینجاست که همانهایی که دارند از مهاجران جدید شکایت میکنند، خودشان هم مهاجرند! فقط انگار یادشان رفته که همین اقتصادِ دوزاری و همین سیستم مهاجرتیِ کلنگی، خودشان را هم وارد این کشور کرده است. حالا که جا خوش کردهاند و دارند بهسلامتی پاسپورتشان قهوه مینوشند، نوبت شده که بگویند: «این تازهواردها اصلاً لیاقت ندارند!» گویا مهاجر «خوب» کسی است که خودش سالها پیش مهاجرت کرده باشد و حالا روی تخت سلطنتی که از چمدانهایش ساخته، به دیگران نگاه بالا به پایین بیندازد.
اگر به حرف این دوستان اعتماد کنیم، همین تازهواردها علاوه بر سرقت، متخصص خراب کردن فرهنگِ (نداشته) ما هم هستند. ظاهراً آدمهایی ناسالماند که فقط دنبال فرصتاند تا با لهجههای عجیب و غذاهای غریبی که میپزند، ریشهی کانادا را از بیخ بخشکانند. انگار همین فرهنگ نقوناله و «ای وای ما چقدر بدبختیم» حکم میراث ملی را دارد که مبادا دست «خارجی» به آن برسد و خدایی نکرده کمی واقعبینی مثبت اندیش قاطیاش کند!
و چه بهموقع هم عمو ترامپ تصمیم گرفته حالمان را با ۲۵ درصد تعرفهی وارداتی «شیرین» کند. دیگر واقعاً کم مانده بود یک چای دوغاری (ترکیب نامتعارف چای و دوغ) هم کنار این تعرفه بخوریم و از یک افسردگی دلچسب لذت ببریم؛ فقط حیف که قیمت قند هم رفته بالا. آدم نمیداند وسط این گرانی، قند لازم دارد یا قند بیشتر عذابش را دوچندان میکند؟
اما خب، بیایید کمی واقعگراتر باشیم. کانادا همیشه در رؤیاهای مهاجرین جایی بوده که آدم فکر میکند دم صبح با یک بوقلمون از خواب پا میشود و شب هم زیر نور شفق قطبی تا مرز رؤیا پرواز میکند. حالا چه شده که ناگهان همه میگویند: «ای بابا، بیا از این خرابشده هم برویم»؟ مگر فراموش کردهایم همین کانادا، با همهی کموکاستیهایش، یکی از بهترین جاهایی است که میتوانی راحت در آن غر بزنی و همزمان زندگیات را هم ادامه بدهی؟
کاش یک انجمن رسمی هم راه بیندازند تا هر روز دور هم جمع شویم و ذکر مصیبت کنیم. مثلاً یکی وسط جمعیت بگوید: «من بهبود بازار کار دیدهام!» آنوقت همه با خشم نگاهش کنند و بگویند: «خفه شو! حالمان را با امیدواری خراب نکن!» چه اهمیتی دارد اگر نرخ اشتغال بهتر شده یا هر چند وقت یکبار خبری دربارهی کارآفرینی و نوآوری میشنویم؟ ما آمدهایم اینجا که زندگیمان را با غرولند رنگی کنیم، نه اینکه شادی پیشه کنیم!
در این میان، ذوقزدگی مهاجران جدید هم نوبر است. میآیند با لبخند و کلی ایدهی تازه؛ نمیدانند اینجا باید در صف «نفرین روزگار» بایستند و مدام غر بزنند که: «ای وای، خراب است، درست نمیشود!» خب، یکذره با فرهنگ عمیق ما آشنا شوید! بیایید این سنت غر زدن را از ما یاد بگیرید، نه اینکه دربارهی فایدهی زندگی و امید به آینده حرف بزنید!
بههرحال، کاناداست دیگر؛ آنقدر منفیبافیاش را ادامه میدهد که آدم حس میکند کل کشور دارد تبدیل میشود به جشنوارهی رسمی عزاداری. اما حواستان باشد! ما کاناداییها انگار صبر ایوب را از نیاکانمان به ارث بردهایم و به هر چیزی، حتی کمترینها، راضی شدهایم. درست وقتی که با افتخار خود را در سیاهچال ناامیدی پرت میکنیم و سرود «هیچچیز درست نمیشود» را با شور و اشتیاق دستهجمعی میخوانیم، ناگهان از ناکجا یک راهحل معجزهآسا ظاهر میشود.
همه با چشمانی گرد و دهان باز میگویند: «عجب! انگار لازم نبود اینهمه خودمان را به آب و آتش بزنیم!» ولی انگار این بار حتی ایوب هم حوصلهاش سر رفته و دست از صبر کشیده است. شادیهای ایوبی ما دیگر دوام چندانی ندارد؛ چند دقیقه پس از هر خوشحالی کوتاه، دوباره برمیگردیم سر جای اولمان: «نه، این هم یک نمایش موقت بود. همه چیز دوباره به جهنم برمیگردد!» گویی امید در این روزها فقط حکم یک زنگ تفریح کوتاه را دارد، آنهم بین کلاسهای بیپایان منفیبافی.
خلاصه، تا آن معجزهی موعود فرا برسد، بگذارید با خیال راحت در این تونل تاریک منفیبافی شناور باشیم؛ لااقل بعداً میتوانیم مقابل جمعیت بایستیم و با افتخار بگوییم: «یادش بخیر، چهقدر غر میزدیم!» چون شکایت و ناامیدی جزو حقوق اولیهی ماست: یکی از آخرین آزادیهای بشر، آن هم در کانادایی که ظاهراً همهچیزش رو به افول است… بهجز همین عشق همگانی به انرژی منفی!