این بار با جسیکا او، خالقِ رمان شاعرانۀ «آنقدر سرد که برف ببارد»، گفتگویی صمیمانه داشتم. او در این مصاحبه از تبارِ آسیاییاش، علاقهاش به سینمای ایران به خصوص آثار اصغر فرهادی و عباس کیارستمی، شیوۀ روایت ساده و مینیمالاش در داستاننویسی و تلاش برای انعکاس پیچیدگیهای روابط انسانی در اثرش سخن گفت.
ممکن است کمی از بیوگرافی خودتان برای خوانندگان ایرانی که از خواندنِ رمان «آنقدر سرد که برف ببارد»، لذت بسیاری بردهاند بگویید؟
من در ملبورنِ استرالیا بزرگ شدم. مادرم اهل مالزی است و پدرش، پدربزرگم، فکر کنم از روستایی به نام شانتو در چین به مالزی مهاجرت کرد. از برخی جهات، دوران کودکی خیلی معمولیای را در حومۀ شهر گذراندم، هرچند که این دوران خالی از، از همگسیختگیهای زندگی در خانوادهای که بین سه کشور مختلف جابهجا شده و با تغییرات زیادی مواجه شده نبوده. شاید به همین دلیل بود که همیشه شیفتۀ کتابها بودم. چندین سال به عنوان ویراستار، کتابفروش، و راستیآزما کار کردم و در عین حال مینوشتم.
چه تجربیات یا الهاماتی شما را به خلق رمان «آنقدر سرد که برف ببارد» سوق داد؟
فکر نمیکنم که الهام در نوشتن فقط از یک منبع نشأت گیرد. در عوض، هدف من خلق روایتی بود که تجربیات واقعی زندگی را انعکاس دهد که علیرغم سادگی ظاهری، کاملا پیچیده است. تصور میکنم به لحظهها و احساساتی هم فکر میکردم که بیان آنها دشوار است – حقایق عمیقی که گاهیاوقات جامعه به سادگی به شما اجازۀ بیان آنها را نمیدهد. در «آنقدر سرد که برف ببارد»، این احساسات مربوط به پیوندِ عمیق میان مادر و دختر، ماهیتِ از هم گسیختۀ تاریخ، و نیز تأملاتی است که در مورد هستی و اهمیت هنر وجود دارد.
عنوان «آنقدر سرد که برف ببارد» هم جذاب و هم پر رمز و راز است .چطور به این عنوان رسیدید؟
عنوان کتاب در مراحل پایانی نوشتن به ذهنم رسید. عنوان اولیهام چیزی شبیه به «یک زبان مشترک» بود که از آدرین ریچِ شاعر وام گرفته بودم. اما میدانستم که این عنوان خیلی مناسب نیست. عنوانِ کتاب، زمینه را برای درک خواننده از متن فراهم میکند و همچون سایه، زاویه و قالب متفاوتی به آن میبخشد. در نهایت به عنوانِ «آنقدر سرد که برف ببارد» رسیدم چون از ماهیت از هم گسیختۀ آن خوشم آمد. این عنوان میتواند یک پرسش یا خطی از یک شعر یا یک بیانیه باشد. بعلاوه، احساس کردم طبیعت گذرای لحن روایت را منتقل میکند: همچون سفر، مادر و برفی که در نهایت آب میشود و محو میشود.
شیوۀ روایت شما آنقدر جذاب بود که از همان صفحات اول جذباش شدم. احساس میکردم همراه با شخصیتها در تعطیلات هستم – سوار قطاری در ژاپن، در کافههای جذاب و رستورانهای عجیباش غذاهای جدید را امتحان می کنم، در گالریهای هنری میچرخم، و از صنایع دستی ژاپن خرید میکنم. چطور به این فرمِ روایی رسیدید؟
احتمالا ترکیبی از عوامل مختلف بوده. بیشتر اوقات سعی میکنم تا به سادهترین شکل ممکن، با استفاده از کمترین استعارهها، تکنیکها و ابزارهای ادبی بنویسم – در واقع فکر میکنم میتوانستم سادهتر از این هم بنویسم. اما در آن زمان بسیاری از اتوفیکشنها را هم میخواندم و لحن اعترافگونه و اتوبیوگرافیکال(خودزندگینامهای) آنها واقعاً تحتتأثیرم قرار میداد. بیاندازه خواندنی و جذاب بودند. داستان، هرچه با تجربۀ واقعی زندگی روزمره همسوتر باشد، از نظر من جذابتر است. معمولاً به همین دلیل یادداشتهای روزانه را دوست دارم. اینکه خستهکنندهترین جزئیات زندگی دیگران اگر ماهرانه روایت شود میتواند جذابترین باشد، امر متناقضی به نظر میرسد. هرچند که این نوع سبک نوشتن هم خود یک نوع داستانسرایی است. در همان زمان، بسیاری از آثار ادبی ژاپنی قرن نوزدهم و بیستم را از رماننویسانی چون ناتسومه سوسهکی، جینایچیرو تانیزاکی و یاسوناری کاواباتا مطالعه میکردم. این رمانها، به خاطر سبک نوشتاری با ظرافتی که داشتند، جرقهای در من زد. اگرچه واژههای آنها به ظاهر خنثی، معمولی و مؤدبانه به نظر میرسند، اما سرشار از احساساتاند. من هم به این سبک علاقهمند شدم، که شاید با شکلِ زندگی و خانوادۀ من هماهنگی بیشتری داشته باشد. بنابراین میشود گفت که لحن در «آنقدر سرد که برف ببارد» تا حدی ترکیبی از این دو عامل است.

رمان شما در ژاپن روایت میشود و رابطۀ پیچیدۀ یک مادر و دختر را به تصویر میکشد. چه عواملی شما را به سمت انتخاب ژاپن به عنوان پسزمینۀ این داستان سوق داد؟
باید یک تعامل خاصی میان مادر و دختر وجود میداشت، سطحی از تنش. در نهایت، من یک وارونگی ظریف از نقشها را نوشتم، جایی که دختر در طول سفر مسئولیتهای مادر را بر عهده میگیرد. برای مثال او کل سفر را برنامهریزی میکند. اوست که تصمیم میگیرد که چه کار کنند، کجا غذا بخورند، کجا بمانند و کجا بخوابند. ممکن است به این خاطر باشد که دختر قبلاً ژاپن بوده و کمی ژاپنی صحبت میکند، در حالی که مادر از زمان ترک هنگ کنگ خیلی کم سفر کرده است. اگر لوکیشنِ رمان را هنگ کنگ انتخاب میکردم، این مادر بود که کنترل را در دست داشت. همزمان، هدف من خلقِ فضایی بود که خاطرهانگیز و نوستالژیک باشد و به راوی اجازه دهد تا دربارۀ دوران کودکی خود و کودکی مادرش تأمل کند. ژاپن، حتی با وجود تفاوتهای چشمگیرش، بهعنوان بخشی از آسیای شرقی، به اندازۀ کافی نزدیک و آشنا بود تا این امکان را فراهم کند.
راوی رمان شما عمیقاً به ادبیات و سینما علاقهمند است. کنجکاوم بدانم آشنایی شما با سینما و ادبیات ایران چقدر است؟ آیا فرصت تماشای فیلمهای برجستۀ ایرانی را داشتهاید؟
من عاشق فیلمهای اصغر فرهادی به خصوص «جدایی نادر از سیمین» هستم. کیفیت داستانسرایی و روایی خاصی در کار او وجود دارد – اینکه چگونه هر شخصیت دلایل و انگیزههای خود را دارد، و با این حال تلاقی یا تضاد اینها منجر به نوعی اختلاف یا تراژدی میشود. به نظر من این خصیصه به زندگی واقعی خیلی شبیه است. مدت زیادی از تماشای «جدایی» میگذرد، اما یادم میآید که از نظر زیباییشناختی، عمیقا تحتتأثیرِ عناصر بصری به ویژه استفاده از درها و چارچوبها قرار گرفتم. جایی خواندم که او سابقۀ تئاتری دارد و کیفیتِ تئاتری خاصی در فیلمبرداری وجود داشت. عباس کیارستمی کارگردان دیگری است که دوست دارم آثارش را بیشتر بررسی کنم.
چه انگیزههایی شما را به کار در کتابفروشی جذب کرد؟ آیا این تمایل بیشتر ناشی از علاقهتان به ادبیات بود یا به دنبال کسب تجربیات ارزشمند و درآمد بودید؟ میتوانید یکی از جالبترین تجربیات یا خاطرات خود در طول فعالیتتان در این محیط را با ما به اشتراک بگذارید؟
احتمالا ترکیبی از همۀ اینها بوده. وقتی جوانتر بودم، بودن در یک کتابفروشی آرامشبخش و همچون یک پناهگاه امن بود. هنوز هم تا حدودی این احساس را دارم. اگر در شهر جدیدی باشم، زمانی که بدون هدف خاصی در حال قدم زدن باشم، همیشه برای چند لحظه هم که شده، قدم به یک کتابفروشی میگذارم. مطمئن نیستم که بتوانم به خاطرۀ خاصی اشاره کنم اما یادم میآید که گفتگوهایی که با همکارانم داشتم یکی از بهیادماندنیترین تجربیات زندگی من بود. همه به طرز باورنکردنیای آگاه و تشنۀ یادگیری بودند. نگاهِ بیشتر ما به زندگی کمی متفاوت بود و سعی میکردیم آن را مطابق با ارزشهای خودمان شکل دهیم. فکر کنم هنرِ خواندن را در آنجا یاد گرفتم.

رمان به تمهایی چون انزوا و ارتباط میپردازد. بازتاب این تمها را در جامعۀ معاصر، به ویژه در زمینۀ روابط خانوادگی چگونه میبینید؟
برایم دشوار است که اظهارات گستردهای دربارۀ جامعه بهعنوان کل بیان کنم، در درجۀ اول به این دلیل که به عنوان یک نویسنده، بیشتر بر روی تجربیات خاص و منحصر به فرد و زمینههایی که منجر به ظهور آنها میشود متمرکز هستم. اما میتوانم بگویم که میل به درک و پذیرش، یک میل بسیار طبیعی و انسانی است. همۀ ما میخواهیم دیده شویم، درک شویم، اما همیشه ممکن نیست. این چالشِ درکِ افکار دیگران است. و شاید این موضوع، چالشِ جامعهای را نشان میدهد که اغلب برای مهارت عمیق و دشوار «خواندن» ارزش قائل نیست، خواه مربوط به ادبیات باشد و یا همدلی با افراد دیگر. من فکر میکنم در خانوادهها، هر کدام از اعضا میتوانند بهطور باورنکردنیای قابل درک و از طرفی بسیار عجیب و گیجکننده باشند، و اغلب جای این دو حالت خیلی سریع با هم عوض میشود.
عشق برای شما چه معنایی دارد؟ دریافتتان از عشق زمینی در برابر عشق الهی چیست؟
من فکر میکنم انواع مختلفی از عشق وجود دارد، و گاهی اوقات، درکِ نوع عشقی که دیگران قادر به ابراز آن هستند مهم است. از نظر من، دیده شدن و پذیرفته شدن خود واقعی افراد ارزشمند است. پاسخ دادن در مورد عشق الهی برای من کمی دشوارتر است. بعضی از اعضای خانوادۀ من بودایی هستند، اگرچه من مذهبی نیستم اما از لحاظ معنوی، بیشتر بر جهانبینیای متمایلمام که شاید کمتر بر عشق الهی تمرکز داشته باشد و بیشتر معطوف است به رها کردن وابستگیها. به بیانی دیگر، به سادگی و با آرامش زندگی کردن، پذیرش، یا حداقل تلاش برای پذیرش ماهیتِ گذرای همۀ جنبههای زندگی از جمله احساسات، هویتمان، یا امیالمان و غیره.
اگر حق انتخاب داشته باشید که یک فنجان قهوه با یک شخصیت مشهور و یا ناشناس، زنده یا درگذشته بنوشید و با او گپ بزنید چه کسی را انتخاب میکنید؟ و چرا؟
فکر میکنم هنوز شریک زندگیام یا دوستانم را انتخاب میکردم. من دوست دارم با دیگران گپ بزنم، اما جدا از ارتباط واقعی و خودجوش، فکر میکنم اغلب زمان زیادی طول میکشد تا کسی را به طور کامل بشناسم و آنها مرا کاملا بشناسند. همیشه تمایلی به ملاقات با نویسندگانی که تحسینشان میکنم ندارم چون آنها با کتابهایشان یکی نیستند و این جوهر نوشتۀ آنهاست که برایش احترام قائل هستم. گاهی اوقات بهترین مکالمات، آن گفتگوهایی است که ریشه در آرامش، شوخطبعی و تجربیاتِ مشترک دارد.
از آن جایی که سفر نقش مهمی در روایت داستانی شما دارد، چقدر بر شکلگیریِ جهانبینیتان نقش داشته و بر روند خلاقیتتان تأثیر گذاشته ؟
سفر به من یادآوری میکند که ذهنی باز داشته باشم و از محدود شدن به تجربیات خودم اجتناب کنم. وقتی سفر میکنید، میتوانید با طیفی از سبکهای زندگی و شکلهای زندگی منحصربهفرد مواجه شوید و آنها را تحسین کنید. همیشه برایم تلنگری است که جهان چقدر گسترده است و زندگی در آن سوی کرۀ زمین چقدر میتواند همزمان هم شبیه به زندگی خودم و هم خیلی متفاوت با آن باشد. فکر میکنم حالتی کودکانه هم در سفر وجود دارد – در حالت ایدهآل، تو به طور موقت از تعهد، کار و محدودیتها آزاد هستی. و با این حال نمیتوانی به روال حضورِ همیشگی در خانۀ امن خود متکی باشی. باید به راهها ، ایستگاهها، شبکههای مختلف، زبانهای مختلف توجه کنی. شبیه به عقب کشیدن پردههای ذهنتان برای استقبال از همۀ دیدگاههای مختلف است. انگار دریچههای ذهن خود را باز کنید.

در یکی از مصاحبههای دیوید لینچ که برای وبسایتمان ترجمه میکردم، او نکات بسیار جالبی در مورد تأثیرِ مدیتیشن بر رشدِ شهود و خلاقیت مطرح کرد. شما هم اهل مدیتیشن هستید؟
خیلی دوست دارم بتوانم مدیتیشن کنم، اما برایم دشوار است.ترجیح میدهم از دویدن یا شنا کردن به عنوان مدیتیشن استفاده کنم، چون میتوانند ذهن من را آرام کنند، در عین حال به من اجازه میدهند روی چیزی تمرکز کنم.این تکرار به عنوانِ یادآوریای از وجودِ جهانِ واقعی اطراف ما عمل میکند.من سعی میکنم یک روالِ ثابت در این مورد داشته باشم و در حالی که فضایی را برای «سکون» یا تأمل باقی میگذارم، خودم را در ادبیات، هنرهای تجسمی و فیلم غرق میکنم.در حالت ایدهآل، میتواند فضا را برای ظهورِ ایدههای نیمهخودآگاه شهودی فراهم کند.
در حال حاضر مشغول کار روی اثر جدیدی هستید؟ اگر بله، میتوانید کمی دربارۀ ایدههای اصلی آن با ما صحبت کنید؟ و اگر نه، چه تمهایی، ذهن شما را برای پروژۀ بعدیتان به خود مشغول کرده؟
هنوز نمیتوانم با قطعیت چیزی بگویم. بیشتر فرآیند نوشتن من در این مرحله، تفکر و تأمل بسیار است تا نوشتن. وقتی روی نوشتهام کار میکنم، عمدتاً سعی میکنم به صورت ذهنی مسیری را ترسیم کنم تا شکل و فرم آن را کشف کنم که مستلزم دنبال کردن شهودی، هر آن چیزی است که مرا مجذوب خود کند یا مبهم و مرموز به نظر برسد. این فرایند شامل کاوش، مطالعه، مشاهده، و باور یا آرزو است که همۀ این عناصر در نهایت به چیزی بدیع تبدیل میشود.
بهمن ۱۴۰۳