چیزی در مورد علاقه به گروه The Doors – و بهویژه خواننده اصلیاش، جیم موریسون – وجود دارد که همیشه برایم رنگوبویی نوجوانانه داشته، چیزی که نمیتوان انکارش کرد. این گروه راک، که فقط هشت سال فعال بود (از ۱۹۶۵ تا دو سال پس از مرگ موریسون در ۱۹۷۱، زمانی که ۲۷ ساله بود)، پیشنهادی وسوسهانگیز به ذهن پرشور و هیجان نوجوانانه ارائه میداد: شعرهایی بیپرده و شاعرانه، پُر از مفاهیمی مثل آمیزش، مرگ و جنون، با همراهی صدای وهمانگیز ارگ و خوانندهای با کت چرمی مشکی که مثل پسری بد آواز میخواند؛ کسی که به قولِ ایو بابیتزِ (Eve Babitz) جستارنویس: «آنقدر جذاب بود که هیچ زنی را در امان نمیگذاشت.» وقتی در چهاردهسالگی شروع به گوش دادن The Doors کردم، این تجربه هم مهم بود و هم شهوانی؛ انگار که داشتم نخستین گامهایم را بهسوی دنیایی تازه و خطرناک برمیداشتم: دنیای بزرگسالان. این موسیقی طوری ساخته شده بود که در انسان شگفتی و اشتیاق ایجاد کند. یا به بیان دیگر – و قسم میخورم که این را با نگاه منفی نمیگویم – این موسیقی برای کسانی بود که هنوز باکره بودند اما تازه سکس را کشف کرده بودند.
در مستند سه قسمتی جدیدی با عنوان Before the End: Searching for Jim Morrison که اکنون روی اپل تیوی پخش میشود، کارگردان جف فین به یاد میآورد که وقتی کودکی خردسال بود و برای نخستین بار صدای گروه The Doors را شنید، آن صداهای وهمانگیز را شبیه «موسیقی هالووین» تصور کرد. اما آغاز وسواس واقعیاش نسبت به این گروه و خواننده اصلیاش را به دوران نوجوانیاش نسبت میدهد. او میگوید: «وابستهاش شدم.» موسیقی و تصویرسازیهای گروه با او سخن میگفتند، اما داستان زندگیِ کوتاه و پرآشوب موریسون، و بهویژه مرگش، بیش از همه برایش جالب بود – مرگی که همیشه با هالهای از رمز و راز همراه بوده است. در بهار ۱۹۷۱، موریسون تصمیم گرفت از گروه فاصله بگیرد تا به نوشتن شعر بپردازد، شعرهایی که با نام کامل و رسمیاش، جیمز داگلاس موریسون، منتشر میکرد تا وجههای بزرگسالانهتر برای خودش بسازد، و همراه با دوستدخترش، پاملا کورسون، راهی پاریس شد. فقط چهار ماه بعد، در ساعات اولیهی صبح سوم ژوئیه، کورسون جسد او را در وان حمام آپارتمانشان در منطقه مارِه پیدا کرد، و تنها چند روز بعد، او را در قبرستان مشهور پرلاشز به خاک سپردند. در گواهی فوت موریسون آمده بود که او دچار نارسایی قلبی شده، اما فین سوالات بسیاری دارد: چرا هیچ کالبدشکافیای انجام نشد؟ دکتر «مکس واسیل» کیست – کسی که ظاهراً گواهی را امضا کرده بود – و چرا پس از آن دیگر اثری از او نبود؟ چرا تابوت موریسون مهر و موم شده بود؟ چرا گذرنامهی آمریکاییاش هرگز پیدا نشد؟ و آن شایعهی قدیمی چی؟ شایعهای که چندین دوست نزدیکش نیز تأیید کرده بودند – اینکه موریسون تمایل داشت مرگ خودش را جعل کند و از چهرهی سنگین و طاقتفرسای یک ستارهی راک فرار کند؟ فین با لحنی تأملبرانگیز به ما میگوید که ماجرای مرگ موریسون یک «پروندهی مرموز حلنشده» است که «این پرسش را مطرح میکند که شاید تبانیای در کار بوده است.»
فین به هیچوجه نخستین کسی نیست که در روایت رسمی مرگ جیم موریسون تردید کرده است. در خاطرات خود با عنوان خیابان واندرلند (Wonderland Avenue) یکی از نزدیکان گروه The Doors، دنی شوگرمن که همچنین یکی از نویسندگان پرفروشترین زندگینامهی موریسون در سال ۱۹۸۰ به نام «هیچکس از اینجا زنده بیرون نمیرود» بود،به تمایل هواداران برای دیدن موریسون در مکانهایی دورافتاده مانند کنگو یا مناطق بکر استرالیا، مدتها پس از مرگش، اشاره میکند. سوگرمن مینویسد: «موریسون، در عین حال، حاضر نیست مرده بماند.» فین در مستند Before the End ادعا میکند که هدفش محک زدن این گمانهزنیهاست و اینکه بررسی کند واقعاً چه اتفاقی برای موریسون افتاد. او میگوید: «این را رسالت زندگیام کردهام که حقیقت را از دلِ این داستان پنجاهساله بیرون بکشم.» او بیتردید انسانی مصمم و یکدنده است، و میافزاید: «از وقتی هجده ساله بودم، در جستوجوی جیم موریسون بودهام – هم بهمعنای واقعی و هم استعاری.»
با این حال، مشکل اصلی مستند Before the End این است که جف فین اجازه میدهد جنبههای استعاریِ جستوجویش، واقعیتهای عینی را تحتالشعاع قرار دهند. تماشاگرانی که امیدوارند اطلاعات دقیق و قطعیای دربارهی محل زندگی موریسون پس از سال ۱۹۷۱ بهدست آورند، به احتمال زیاد ناامید خواهند شد. فین میگوید در جریان تحقیقاتی که چند دهه به طول انجامیده، با صدها نفر از افراد مرتبط با موریسون – از دوستان دوران کودکی گرفته تا اعضای خانواده و معشوقههای قدیمیاش – مصاحبه کرده و بارها سراسر کشور را برای یافتن سرنخ و پاسخ زیر پا گذاشته است. اما با این وجود، این مجموعه بیشتر از آنکه سندی از یک تحقیق دقیق کارآگاهی باشد، بیشتر شبیه روایتی پریشانحال و نوجوانگونه است از اشتیاق برای کشف و رستگاری.
لحن نریشنِ جف فین در مستند Before the End شاید اولین نشانهای باشد که به ما میگوید این مستند قرار نیست به شیوهای مرسوم و تحقیقی راز مرگ موریسون را حل کند. او در ابتدای سریال با حالتی پرهیجان میگوید: «با من همراه شوید تا به درون سوراخ خرگوشِ موریسون شیرجه بزنیم – اما نمیتوانم تضمین کنم که با سلامت عقلی کامل از آن بیرون خواهید آمد.» او در این لحظه بیشتر شبیه کسی به نظر میرسد که میخواهد برایتان توضیح دهد چگونه آلبوم The Dark Side of the Moon از پینک فلوید با فیلم جادوگر شهر اُز هماهنگ میشود! به طور کلی، فین گرایش شدیدی به اغراق دارد: اطلاعاتی که با بیننده به اشتراک میگذارد اغلب «باورنکردنی» هستند یا ذهنش را «متلاطم کردهاند»؛ جایی در واکنش به یک نکتهی غافلگیرکننده از سوی یک منبع میگوید که: «فکم باید از روی زمین جمع میشد!» این لحن اغراقآمیز و خیالزده در زبان بصری مستند هم کاملاً مشهود است: مصاحبههای اصلی که لرزان و آماتور فیلمبرداری شدهاند، نماهایی تصادفی از خیابانها، و تصاویر آرشیویای که بهنظر میرسد از منابع رایگان اینترنتی برداشته شدهاند، و همهی اینها گهگاه با افکتها و گرافیکهایی شبیه آنچه درiMovie ساخته میشود، تزئین شدهاند. با توجه به اینکه این مستند از سرویس حرفهای اپل تیوی پخش میشود، این سبک آماتور ممکن است برای برخی تعجبآور باشد. اما در عمل، این مستند حالوهوای همان مستندهای توطئهمحور راکِ ساختهشده با بودجهی پایین را دارد که اغلب طرفداران، برای طرفداران دیگر در یوتیوب یا فیسبوک میسازند – با ادعاهایی مثل افشای حقیقت پشت مرگ کرت کوبین یا تئوری جایگزینی آوریل لوین با بدلش.
فیسبوک نیز همان جایی است که جف فین برای اولین بار پیگیری چیزی را آغاز میکند که بعدها تبدیل به ادعای اصلی مستند Before the End میشود: او باور دارد که جیم موریسون نمرده است، بلکه در حقیقت دارد زندگیاش را «در معرض دید همه، اما پنهان» در شهر سیراکیوز (Syracuse) میگذراند – بهعنوان یک کارگر تعمیر و نگهداریِ کچل با ریش سفید به نام «فرانک». فین ابتدا عکس این مرد را در صفحهی فیسبوکی دید که برای مستند در حال ساختش ایجاد کرده بود، زمانی که فرانک آن را دنبال کرد. فین میگوید این فرضیه را به خاطر«مقدار غیرقابلباوری از تصادفهای در حال افزایش» به دست آورده و این حجم از «اتفاقات» او را «گیج» کردهاند. برخی از این بهاصطلاح افشاگریهای تکاندهنده عبارتاند از: فرانک، درست مانند موریسون، عاشق شعرهای بودلر است؛ هر دو به نظر میرسد صدای باریتون دارند؛ فرانک ظاهراً با برخی از دوستان سابق موریسون در ارتباط است (در یکی از عکسهای فیسبوکیاش، در کنار جان دنسمور، درامر گروه The Doorsدیده میشود- البته نه با دنسمور در مستند مصاحبه میشود، و نه با هیچیک از آشنایان مشترک فرانک و موریسون)؛ و چشمهای ظاهراً قهوهای فرانک ممکن است در واقع لنز رنگی باشند تا رنگ اصلی آبی چشمهای او – یا به باور فین: چشمهای خودِ موریسون – را پنهان کنند.
بهطور خلاصه، فین با شور و شوقی شبیه یک نوجوان دنبال شواهدی میگردد که نظریهاش را درباره زنده بودن موریسون در قالب فرانک، مردی معمولی در سیراکیوز تأیید کند – حتی اگر این شواهد بیشتر شبیه تصادفهای شاعرانه یا توهمات طرفداران افراطی باشد. وقتی پزشکی به فین میگوید که حلقهی آبی دور عنبیههای قهوهای چشمهای فرانک احتمالاً نه به خاطر لنزهای رنگی، بلکه نتیجهی یک وضعیت شایع چشمی به نام arcus senilis (حلقهی پیری در چشم سالمندان) است، او ناامید میشود. او با حالتی مأیوسانه میگوید: «فکر میکنی همهچی همونجاست، جلوت افتاده، ولی بعدش همیشه… همیشه فقط…» و بعد حرفش را ناتمام رها میکند، در حالی که با دستانش فاصلهای را نشان میدهد – فاصلهای که انگار هیچوقت پر نمیشود. با این حال، فین دست از تلاش برنمیدارد و حتی لیوان آبی را که فرانک از آن نوشیده میدزدد -به امید آنکه بتواند از روی اثر انگشت یا دیانای، حقیقت را پیدا کند. تا اینجای ماجرا احتمالاً حدس زدهاید که تحقیقات فین به نتایج قطعی و مشخصی نمیرسد، اما نکته این است: شاید اصلاً مهم نباشد که برسد یا نه. در بخش سوم و پایانی مستند، فین با سه نفر از دوستدخترهای قدیمی جیم موریسون دیدار میکند و عکسی از فرانک امروز را کنار عکسی آرشیوی از موریسون جوانبه آنها نشان میدهد. ابتدا زنان – که حالا همه در سنین پیریاند – مشکوک و مردد هستند: «این همون جیمیه که یادم میاد»، یکیشان میگوید، در حالی که به عکس قدیمی اشاره میکند. «چشمای جیم آبی بود»، دیگری اضافه میکند. اما بعد از مدتی نگاه کردن، نرم میشوند، گویی چیزی در تصویر برایشان آشناست: زنی که ابتدا بیشتر مقاومت میکرد، به خودش میگوید: «چطور تونستی وقتی دیدیش از شدت شوک از جات نپری؟» دیگری اعتراف میکند: «واقعاً ممکنه خودش باشه.» نفر سوم اشکش درمیآید، غرق در احساسات. فین با شور میگوید: «بعد از پنجاه سال، این سه زن متخصص همون چیزی رو دیدن که من دیدم – شباهتی شبحوار بین جیم و فرانک.» و راستش، وقتی داشتم مستند رو میدیدم، خودم هم حس کردم دارم با احساس فین همراه میشوم. اگه جیم موریسون هنوز زنده بود و تو سیراکیوز زندگی میکرد، قشنگ نبود؟
اگه اون اتفاقهای بدی که فکر میکردیم افتاده، در واقع هرگز نیفتاده بودن، خوب نبود؟
اگه فقط یه لحظهی دیگه، میتونستیم به رویاهامون توی دوران کودکی چنگ بزنیم، دلچسب نبود؟ این مستند شاید حقیقت قطعی را نشان ندهد، اما تصویری لطیف از نیاز انسان به امید، افسانه، و نپذیرفتن پایان را به نمایش میگذارد.
نائومی فرای (Naomi Fry)
ترجمه امید برمی
منبع: نیویورکر