نمایشنامۀ «شهر زیبا» (shining city)، نوشتهی کانر مکفرسن، تلاشی درجهت یافتن راهی برای دوام آوردن زندگی است. فرقی نمیکند در کدام دهه از زندگیمان باشیم، اگر ایمان به زندگی و زیستن را از دست بدهیم، تنهایی و ناخشنودی ما را در خود میبلعد. انسانهایی که خود را ازدسترفته یافته و میخواهند نقطهی اتصالی هرچند کوچک به زندگی خود ایجاد کنند.
کانر مکفرسن، نمایشنامهنویس، فیلمنامهنویس و کارگردان ایرلندی معاصر است که داستان بسیاری از نوشتههایش در ایرلند میگذرد و به مسائل انسانهای مدرن میپردازد. به گفتهی خودش او هیچوقت جایی دیگر به جز در ایرلند زندگی نکرده و نمیخواهد دربارهی مکان دیگری بنویسد. همچنین او اغلب ماورالطبیعه را در غالب برخورد یک شخصیت، وارد متنهای خود میکند که نوعی نگاه مخصوص او به زندگیاست. دیگر نمایشنامههای او مانند «سرود دوبلین» و «کافهی کنار سد» نیز در ایران ترجمه شده است. کانر مکفرسن درطول فعالیتش جوایز بسیاری مانند استوارت پارکر، لارنس اولیویه و… برای متنها و کارگردانیهایش، دریافت کرده و برای نمایشنامهی «شهرزیبا» نیز نامزد دریافت جایزهی تونی بوده است.
«شهر زیبا» دربارهی روابط، تنهایی و درونیات انسانهای امروزی است که گویی برای رستگاریشان باید درجهت خودآگاهی از وضعیت خود، گام بردارند. روانشناس و مراجعی که گویی به موازات زمان، باید مسئلهی خودشان را در کنارآمدن با زندگی، شغل و روابطشان، سامان دهند. گرچه از نوع مواجههشان با زندگی، میدانیم که قرار نیست با تحول عجیبی روبهرو باشیم و شاید تنها تغییر ممکن در آنها، تغییر در سطوح آگاهی آنهاست.
ایان، روانشناسی است که در دهه چهارم زندگی صاحب مطب تازهای در طبقهی دوم یک ساختمان نسبتاً قدیمی شده است. جان، که در دهه پنجاه زندگی خود است، گویا اولین مراجع او در این مکان است. چند ماه از مرگ زنش گذشته و حدوداً دوماه پیش، همزمان با آخرین دیدار برادرش و قطع ارتباط با او، روح زنش را در خانهی خود دیده است و از ایان کمک میخواهد. جان مدتیاست از ترس دیدن دوبارهی زنش در مسافرخانه زندگی میکند. از طرفی ایان با دوست دخترش که در دههی سوم زندگی خود است و به تازگی دختری بهدنیا آورده، به مشکل خورده است و پس از دیدار در مطب، رابطه اش را با او قطع میکند. او همچنین متوجه میشود، نیسا مدتی با مرد دیگری دیدار داشته و این موضوع درکمال تعجب او را بهم میریزد، گرچه او اصلا نمیتواند او را دوست داشته باشد و هنوز دختر متولد شدهاش را ندیده است. جان در مراجعهی بعدی، ماجرای عشق خود به زنی دیگر را بازگو میکند و اینکه چگونه هنگام آشنایی با آن زن در یک مهمانی، با زن خودش نامهربان شده و بهنظر خودش او را تدریجاً کشتهاست و عذاب وجدان او را رها نمیکند. ایان پسری در دههی دوم زندگیاش را که در بار با او آشنا شده، به مطب آورده است و با هم مینوشند و موسیقی گوش میدهند. لارنس حدوداً ده سال از ایان جوانتر است و گویی ایان او را برای تجربهی حسی جدید یا رابطهای نو انتخاب کرده که در نهایت موفق نمیشود و ایان از دعوت او پشیمان است و به او پولش را میدهد. در پایان ایان پس از حدود ۸ماه گذشت زمان، در حال ترک مطب است که جان برای آخرین بار به دیدنش میآید، هدیهای برای تشکر از ایان گرفته و میخواهد از وضعیتش که رو به بهبود است اطلاع دهد. او خانهای جدیدی خریده و همچنین از ارتباط دوباره با برادرش و آشناییاش با زنی جوان میگوید. ایان نیز در حال ترک شهر و رفتن نزد نامزد و دخترش است. گویی ایان پس از گذر زمان و از سرگذراندن تنهایی خود، به دنبال تجربهی یک زندگی جدید است.
نمایشنامهی «شهر زیبا» در پنج صحنه اتفاق میافتد که از لحاظ زمانی دوماه میان هر صحنه فاصلهی زمانیست. البته که فرم روایت بههیچوجه ساختار کلاسیک ندارد و هر صحنه با گذر زمان دوماهه، لایهای جدید از زندگی ایان نمایان میشود. منظور از ساختار کلاسیک نمایشی، داشتن تعادل اولیه و برهم خوردن آن در نتیجۀ مسئله ای که برای شخصیت اصلی پیش می آید و بعد تلاش شخصیت برای حل مسئله و غیره است که به این شکل در نمایشنامه «شهر زیبا» وجود ندارد. کانر مکفرسن که بسیار تحت تاثیر دیوید ممت است، در نوشتن این نمایشنامه، به همان سبک و سیاق ممت، از مونولوگهای طولانی که حاصل ذهنپریشی کاراکترهاست، استفاده میکند. همچنین تطابق زمان نمایشنامه و روایت با زمان حال و همزمان، گذشتن هشت ماه روی صحنه، امریست که فرم انتخابی او را بسیار هوشمندانه توصیف میکند. انتخاب گذر چند ماهه در زمان حال، بدون اینکه تلاش اغواگرانهای داشته باشد تا مسئلهی شخصیت را بخواهد در گذشتهای نزدیک بررسی کند، را میتوان سبکی بسیار درخشان دانست. مکفرسن، بسیار هوشمندانه ما را در پنج صحنه، از آمدن ایان به دفتر جدید با خرابی آیفوناش تا رفتن از مطب پس از چندماه و همچنان همان خرابی آیفون، به خوبی با شرایط ملتهب مکانی، همراه میکند. در توضیح صحنه ابتدای نمایشنامه آمدهاست که مکان این ساختمان شاید فیبسبورو در شمال دوبلین باشد. مکفرسن با دغدغهی همیشگیاش نسبت به ایرلند گویی میخواهد حتی بدون خارج شدن از طبقهی دوم این ساختمان عجیب که به گفتهی ایان حتی یکبار هم مستخدم آنجا را ندیده، شرحی از وضعیت جغرافیایی غریب خود بدهد. گویی شهری خالی از سکنه و موقعیتهای جدید برای انسانهاست که آدمها برای فرار از آن و ایجاد تغییر، مجبور به ترک آن هستند. او در منطقهای کار می کند که گاهی صدای ناقوس کلیسا در ساختمان قدیمی مطب او میپیچد.
در پایان نمایشنامه، جان و ایان که سابقاً گفتوگویی دربارهی روح و گذر از چیزهایی که آزارشان میدهد داشتهاند، گویی میخواهند نتیجهگیری کنند. ایان که در ابتدا بسیار مطلق دربارهی وجود نداشتن ماورالطبیعه حرف میزند حال درپایان دیگر مطمئن نیست و جان که ابتدا بسیار پریشان حال بود، با پذیرش و گشودگی بیشتری با جهان روبرو است.
ایان: درکنار همهی این چیزها… یه چیزایی مثه… میدونین… مثه درد و سردرگمی. فقط چیزایی که به بقیهی چیزا… معنا میده، متوجه منظورم میشین؟ در واقع دارم درمورد خدا حرف میزنم، متوجهین؟
جان: میفهمم. اون کجاست؟
ایان: درسته. ولی حرفمو اشتباه متوجه نشین. فکر میکنم چیزی که شما تجربه کردین واقعی بود. بهنظرم شما واقعاً چیزی رو حس کردین – ولی این مسئله اتفاق افتاد چون نیاز داشتین به یه همچین تجربهای.
جان: بله میدونم…
ایان: شما از پسش براومدین… شاید فکر نمی کردین بتونین بدون این که یه جورایی مجازات بشین ازش عبور کنین…
جان: میدونم.
ایان: این اتفاق افتاد. ولی… باور نمیکنم شما روح دیده باشی. واقعاً عقلانیه؟
جان: خب، آره، الان برای من عقلانیه ولی یه وقتایی بود که این چیزا برام بیمعنا بود، میفهمین چی میگم؟ (مکث) ولی اون وقتا فرق داشت.
ایان: آره فرق داشت. (جان در را باز میکند)
جان: من میگم ذهن چیز نامعقولیه، اینطور نیست؟
ایان: جان، ما هیچ چیرو نمیدونیم. واقعا هیچچی نمیدونیم.
نمایشنامهٔ «شهر زیبا» نوشتهٔ کانر مکفرسن با ترجمهٔ پریسا رستمی بالان، توسط انتشارات شبخیز در سال ۱۳۹۸ منتشر شده است.