Close Menu
مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس

    Subscribe to Updates

    Get the latest creative news from FooBar about art, design and business.

    What's Hot

    انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

    بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

    بازنمایی امر بومی در سینمای ایران

    Facebook X (Twitter) Instagram Telegram
    Instagram YouTube Telegram Facebook X (Twitter)
    مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس
    • خانه
    • سینما
      1. نقد فیلم
      2. جشنواره‌ها
      3. یادداشت‌ها
      4. مصاحبه‌ها
      5. سریال
      6. مطالعات سینمایی
      7. فیلم سینمایی مستند
      8. ۱۰ فیلم برتر سال ۲۰۲۴
      9. همه مطالب

      انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      سکوت به مثابه‌ی عصیان | درباره‌ی «پرسونا»ی برگمان

      ۱۸ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      «گناهکاران»؛ کلیسا، گیتار و خون‌آشام

      ۱۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      رئالیسم اجتماعی یا موعظه‌گری در مذمت فلاکت | نگاهی به فیلم «رها»

      ۱۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      مرور فیلم‌های بخش مسابقه جشنواره کن ۲۰۲۵: یک دور کامل

      ۵ خرداد , ۱۴۰۴

      از شلیته‌های قاجاری تا پیراهن‌های الهام گرفته از ستارگان دهه‌ی سی آمریکا

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      جشنواره فیلم کن ۲۰۲۵ | «ارزش‌های احساسی»؛ زن، بازیگری و سینما

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      جشنواره فیلم کن ۲۰۲۵ | «ناپدید شدن جوزف منگل» و روسیاهی تاریخ

      ۲ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ ایرانی‌ها | بی‌تا

      ۷ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌ها | به بهانۀ ۷۰ سالگی فیلم «خارش هفت ساله»

      ۳ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | در دنیای تو ساعت چند است؟

      ۳۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      من ترانه، اورکای ایران زمین هستم | نگاهی به فیلم «اورکا» ساخته‌ی سحر مصیبی

      ۲۸ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      من با نینو بزرگ شدم | گفتگو با فرانچسکو سرپیکو، بازیگر سریال «دوست نابغه من»

      ۱۹ فروردین , ۱۴۰۴

      اعتماد بین سینماگر و نویسنده از بین رفته است | گفتگو با شیوا ارسطویی

      ۲۴ اسفند , ۱۴۰۳

      گفتگوی اختصاصی | نانا اکوتیمیشویلی: زنان در گرجستان در آرزوی عدالت و دموکراسی هستند

      ۲۳ اسفند , ۱۴۰۳

      مصاحبه اختصاصی | پرده‌برداری از اشتیاق: دنی کوته از «برای پل» و سیاست‌های جنسیت در سینما می‌گوید

      ۱۸ اسفند , ۱۴۰۳

      بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بازکردن سر شوخی با هالیوود | یادداشتی بر فصل اول سریال استودیو به کارگردانی سث روگن و ایوان گلدبرگ

      ۱ خرداد , ۱۴۰۴

      تاسیانی به رنگ آبی، کمیکی که تبدیل به گلوله شد | نگاهی به فضاسازی و شخصیت‌پردازی در سریال تاسیان

      ۱۴ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      سرانجام، جزا! | یادداشتی بر سه اپیزود ابتدایی فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۱۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      وقتی سینما قصه می‌گوید | نگاهی به کتاب روایت و روایتگری در سینما

      ۲۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      رئالیسم اجتماعی در سینمای ایران

      ۱۷ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      گزارش کارگاه تخصصی آفرینش سینمایی با مانی حقیقی در تورنتو

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      سینما به مثابه‌ی هنر | نگاهی به کتاب «دفترهای سرافیو گوبینو فیلم‌بردار سینما» اثر لوئیجی پیراندللو

      ۷ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      «رقصیدن پینا باوش»؛ همین که هستی بسیار زیباست

      ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نصرت کریمی؛ دست‌ هنرمندی که قرار بود قطع‌ شود

      ۲۹ فروردین , ۱۴۰۴

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      هم‌آواز نبود، آوازی هم نبود | نگاهی به مستند «ماه سایه» ساخته‌ی آزاده بیزارگیتی

      ۸ فروردین , ۱۴۰۴

      انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بازنمایی امر بومی در سینمای ایران

      ۷ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ ایرانی‌ها | بی‌تا

      ۷ خرداد , ۱۴۰۴

      انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بازنمایی امر بومی در سینمای ایران

      ۷ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ ایرانی‌ها | بی‌تا

      ۷ خرداد , ۱۴۰۴
    • ادبیات
      1. نقد و نظریه ادبی
      2. تازه های نشر
      3. داستان
      4. گفت و گو
      5. همه مطالب

      نگاهی به داستان «رمز» نوشته‌ی «جین ناکس»

      ۳ خرداد , ۱۴۰۴

      جهنم‌گردی با آقای یوزف پرونک؛ نگاهی به رمان کوتاه «یوزف پرونک نابینا و ارواح مُرده»

      ۲۶ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «گل‌ها» نوشته‌ی «آلیس واکر»

      ۲۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      درهم‌ریختگی زبان‌ها

      ۱۴ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «خانواده‌ی مصنوعی» نوشته‌ی آن تایلر

      ۲ فروردین , ۱۴۰۴

      شعف در دلِ تابستان برفی | درباره «برف در تابستان» نوشتۀ سایاداویو جوتیکا

      ۲۸ اسفند , ۱۴۰۳

      رازهای کافکا | نوشتهٔ استوآرت جفریز

      ۲۴ بهمن , ۱۴۰۳

      دربارۀ رمان «آنقدر سرد که برف ببارد» نوشتۀ جسیکا اَو

      ۱۸ دی , ۱۴۰۳

      داستان‌های فینیکس | ۱۸- داستان سایه

      ۶ خرداد , ۱۴۰۴

      من و ميس منديبل | داستان کوتاه از دونالد بارتلمی

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۷- وسواس

      ۳۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۶- آئورا

      ۲۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      اعتماد بین سینماگر و نویسنده از بین رفته است | گفتگو با شیوا ارسطویی

      ۲۴ اسفند , ۱۴۰۳

      هر رابطۀ عشقی مستلزم یک حذف اساسی است | گفتگو با انزو کرمن

      ۱۶ اسفند , ۱۴۰۳

      زمان و تنهایی | گفتگو با پائولو جوردانو، خالقِ رمان «تنهایی اعداد اول»

      ۷ اسفند , ۱۴۰۳

      همچون سفر، مادر و برفی که در نهایت آب می‌شود | گفتگو با جسیکا او نویسندۀ رمان «آنقدر سرد که برف ببارد»

      ۲۳ بهمن , ۱۴۰۳

      داستان‌های فینیکس | ۱۸- داستان سایه

      ۶ خرداد , ۱۴۰۴

      من و ميس منديبل | داستان کوتاه از دونالد بارتلمی

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «رمز» نوشته‌ی «جین ناکس»

      ۳ خرداد , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۷- وسواس

      ۳۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴
    • تئاتر
      1. تاریخ نمایش
      2. گفت و گو
      3. نظریه تئاتر
      4. نمایش روی صحنه
      5. همه مطالب

      گفتگو با فرخ غفاری دربارۀ جشن هنر شیراز، تعزیه و تئاتر شرق و غرب

      ۲۸ آذر , ۱۴۰۳

      عباس نعلبندیان با تفاوت آغاز می‌شود!

      ۱۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      او؛ اُگوست استریندبرگ است!

      ۲۸ فروردین , ۱۴۰۴

      کارل گئورگ بوشنر، پیشگام درام اکسپرسیونیستی 

      ۷ فروردین , ۱۴۰۴

      سفری میان سطور و روابط آدم‌ها | درباره نمایشنامه «شهر زیبا» نوشته کانر مک‌فرسن

      ۲۸ دی , ۱۴۰۳

      تاب‌آوری در زمانه فردگرایی | درباره نمایش «کتابخانه نیمه‌شب»

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی درباره زندگی سهراب شهید ثالث | درباره اجرای «فوگ غربت» به نویسندگی و کارگردانی نیما شهرابی

      ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی که تمام تماشاگران را از حال می‌­برد

      ۳۰ فروردین , ۱۴۰۴

      اندکی عشق و کمی بیشتر اقتدارگرایی | درباره نمایش «هارشدگی» به کارگردانی پویان باقرزاده

      ۲۱ فروردین , ۱۴۰۴

      عباس نعلبندیان با تفاوت آغاز می‌شود!

      ۱۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      تاب‌آوری در زمانه فردگرایی | درباره نمایش «کتابخانه نیمه‌شب»

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی درباره زندگی سهراب شهید ثالث | درباره اجرای «فوگ غربت» به نویسندگی و کارگردانی نیما شهرابی

      ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی که تمام تماشاگران را از حال می‌­برد

      ۳۰ فروردین , ۱۴۰۴
    • نقاشی
      1. آثار ماندگار
      2. گالری ها
      3. همه مطالب

      پنجاه تابلو | ۴۷- سه شاهکار از برهنگی در نقاشی

      ۵ خرداد , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۶- جهان بی‌نقاب کریستین شاد

      ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۵- جرج گروس: نقاشی از دل دادائیسم و آنارشیسم

      ۲۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۴- فلیکس نوسبام: نقاش هولوکاست

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      فرانسیس بیکن؛ آخرالزمان بشر قرن بیستم

      ۲۱ دی , ۱۴۰۳

      گنجی که سال‌ها در زیرزمین موزۀ هنرهای معاصر تهران پنهان بود |  گفتگو با عليرضا سميع آذر

      ۱۵ آذر , ۱۴۰۳

      پنجاه تابلو | ۴۷- سه شاهکار از برهنگی در نقاشی

      ۵ خرداد , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۶- جهان بی‌نقاب کریستین شاد

      ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۵- جرج گروس: نقاشی از دل دادائیسم و آنارشیسم

      ۲۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۴- فلیکس نوسبام: نقاش هولوکاست

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴
    • موسیقی
      1. آلبوم های روز
      2. اجراها و کنسرت ها
      3. مرور آثار تاریخی
      4. همه مطالب

      در فاصله‌ای دور از زمین | تحلیل جامع آلبوم The Overview اثر استیون ویلسون

      ۱۷ فروردین , ۱۴۰۴

      گرمی ۲۰۲۵ | وقتی موسیقی زیر سایه انتقادات و مصالحه قرار می‌گیرد

      ۱۲ اسفند , ۱۴۰۳

      دریم تیتر و Parasomnia:  یک ادیسه‌ی صوتی در ناخودآگاه ما

      ۲ اسفند , ۱۴۰۳

      وودستاک: اعتراضی فراتر از زمین‌های گلی

      ۲۳ دی , ۱۴۰۳

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      زناکیس و موسیقی

      ۲۷ دی , ۱۴۰۳

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      در فاصله‌ای دور از زمین | تحلیل جامع آلبوم The Overview اثر استیون ویلسون

      ۱۷ فروردین , ۱۴۰۴

      گرمی ۲۰۲۵ | وقتی موسیقی زیر سایه انتقادات و مصالحه قرار می‌گیرد

      ۱۲ اسفند , ۱۴۰۳

      دریم تیتر و Parasomnia:  یک ادیسه‌ی صوتی در ناخودآگاه ما

      ۲ اسفند , ۱۴۰۳
    • معماری

      معماری می‌تواند روح یک جامعه را لمس کند | جایزه پریتزکر ۲۰۲۵

      ۱۴ فروردین , ۱۴۰۴

      پاویون سرپنتاین ۲۰۲۵ اثر مارینا تبسم

      ۱۶ اسفند , ۱۴۰۳

      طراحان مد، امضای خود را در گراند پَله ثبت می‌کنند | گزارشی از Runway مد شانل

      ۹ اسفند , ۱۴۰۳

      جزیره‌ کوچک (Little Island)، جزیره‌ای سبز در قلب نیویورک

      ۲۵ بهمن , ۱۴۰۳

      نُه پروژه‌ برتر از معماری معاصر ایران | به انتخاب Architizer

      ۱۸ بهمن , ۱۴۰۳
    • اندیشه

      جنگ خدایان و غول‌ها

      ۳۱ فروردین , ۱۴۰۴

      ملی‌گرایی در فضای امروز کانادا: از سرودهای جمعی تا تشدید بحث‌های سیاسی

      ۴ فروردین , ۱۴۰۴

      ترامپ و قدرت تاریخ: بازخوانی دیروز برای ساخت فردا

      ۶ بهمن , ۱۴۰۳

      در دفاع از زیبایی انسانی

      ۱۲ دی , ۱۴۰۳

      اسطوره‌ی آفرینش | کیهان‌زایی و کیهان‌شناسی

      ۲ دی , ۱۴۰۳
    • پرونده‌های ویژه
      1. پرونده شماره ۱
      2. پرونده شماره ۲
      3. پرونده شماره ۳
      4. پرونده شماره ۴
      5. پرونده شماره ۵
      6. همه مطالب

      دموکراسی در فضای شهری و انقلاب دیجیتال

      ۲۱ خرداد , ۱۳۹۹

      دیجیتال: آینده یک تحول

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      رابطه‌ی ویدیوگیم و سینما؛ قرابت هنر هفت و هشت

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      Videodrome و مونولوگ‌‌هایی برای بقا

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      مسیح در سینما / نگاهی به فیلم مسیر سبز

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      آیا واقعا جویس از مذهب دلسرد شد؟

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      بالتازار / لحظه‌ی لمس درد در اتحاد با مسیح!

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      آخرین وسوسه شریدر

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      هنرمند و پدیده‌ی سینمای سیاسی-هنر انقلابی

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      پایان سینما: گدار و سیاست رادیکال

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      گاوراس و خوانش راسیونالیستی ایدئولوژی

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      انقلاب به مثابه هیچ / بررسی فیلم باشگاه مبارزه

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      پورن‌مدرنیسم: الیگارشی تجاوز

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      بازنمایی تجاوز در سینمای آمریکا

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      تصویر تجاوز در سینمای جریان اصلی

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      آیا آزارگری جنسی پایانی خواهد داشت؟

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      سیاست‌های سینما و جشنواره‌های ایرانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      خدمت و خیانت جشنواره‌ها

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      اوج و حضیض در یک ژانر / فیلم کوتاه ایرانی در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      درباره حضور فیلم‌های محمد رسول اف در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      سیاست‌های سینما و جشنواره‌های ایرانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      اوج و حضیض در یک ژانر / فیلم کوتاه ایرانی در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      درباره حضور فیلم‌های محمد رسول اف در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      ناشاد در غربت و وطن / جعفر پناهی و حضور در جشنواره‌های جهانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰
    • ستون آزاد

      نمایش فیلم مهیج سیاسی در تورنتو – ۳ مِی در Innis Town Hall و Global Link

      ۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      آنچه پالین کیل نمی‌توانست درباره‌ی سینمادوستان جوان تشخیص دهد

      ۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      هر کجا باشم، شعر مال من است

      ۳۰ اسفند , ۱۴۰۳

      لهجه من، هویت من: وقتی نژادپرستی زبانی خودش را پشت تمسخر پنهان می‌کند

      ۱۴ اسفند , ۱۴۰۳

      کانادا: سرزمین غرولند، چسب کاغذی و دزدهای حرفه‌ای!

      ۱۱ دی , ۱۴۰۳
    • گفتگو

      ساندنس ۲۰۲۵ | درخشش فیلم‌های ایرانی «راه‌های دور» و «چیزهایی که می‌کُشی»

      ۱۳ بهمن , ۱۴۰۳

      روشنفکران ایرانی با دفاع از «قیصر» به سینمای ایران ضربه زدند / گفتگو با آربی اوانسیان (بخش دوم)

      ۲۸ شهریور , ۱۴۰۳

      علی صمدی احدی و ساخت هفت روز: یک گفتگو

      ۲۱ شهریور , ۱۴۰۳

      «سیاوش در تخت جمشید» شبیه هیچ فیلم دیگری نیست / گفتگو با آربی اُوانسیان (بخش اول)

      ۱۴ شهریور , ۱۴۰۳

      مصاحبه اختصاصی با جهانگیر کوثری، کارگردان فیلم «من فروغ هستم» در جشنواره فیلم کوروش

      ۲۸ مرداد , ۱۴۰۳
    • درباره ما
    مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس
    داستان ادبیات پیشنهاد سردبیر

    در شامگاه | داستان کوتاه از اَلیس ­الیوت دارک

    افشین رضاپورافشین رضاپور۲ اسفند , ۱۴۰۳
    اشتراک گذاری Email Telegram WhatsApp
    در شامگاه
    اشتراک گذاری
    Email Telegram WhatsApp

    ترجمه: افشین رضاپور

    پسرش دوباره تصمیم گرفت حرف بزند. ناگهانی بود. او روزها هنوز به فکر فرو می‌رفت و با این‌که هوا گرم بود، خودش را در پتو می‌پیچید و شب‌ها از روی ویلچر با اخم به استخر نگاه می‌کرد. هر چند شب‌ها لِرد بیشتر شبیه خود پیرش می‌شد -خود پیر پیرش. شیرین‌تر می‌شد مثل زمانی‌که بچه بود؛ پیش‌از این‌که خودش را پشت لایه‌های طعنه و متلک‌های هوشمندانه پنهان کند. با صراحتی حرف می‌زد که جَنت را به حیرت وامی-داشت. کسی را نمی‌شناخت که آن‌طور صحبت کند -دست‌کم هیچ مردی آن‌طور حرف نمی‌زد. بعد از این‌که می‌خوابید، جَنت گفت‌وگوها را در ذهن مرور می‌کرد و تازه می‌فهمید دوست داشت چه بگوید. می‌دانست که لِرد سر جمع او را آدم صادقی می‌داند ولی واقعیت این است که بیشتر شنونده‌ی خوبی بود تا این‌که بداند چه‌طور حرف دل‌اش را بزند. برایش سخت بود که پابه‌پای او پیش برود اما تمام عمر در آرزوی چنین ماجرایی می‌سوخت.

    یک‌ماه پیش، پس از دیداری طولانی و طاقت‌فرسا با دوستی که از نیویورک سوار قطار شده بود، لِرد سیاست جدیدی را اعلام کرد: نه با کسی ملاقات می‌کند، نه تلفنی پاسخ می‌دهد. جَنت سرزنش‌اش نمی‌کرد. کسانی-که مدتی او را ندیده بودند، به‌جای این‌که سر شوق بیایند، با دیدن قیافه‌ی او حیرت می‌کردند و به گریه می-افتادند و او مجبور بود آرام‌شان کند؛ خود را ملزم به این کار می‌دانست. جَنت کمی از آن گفت‌وگوها را اتفاقی شنید. آخرین‌شان بدتر از بقیه نبود ولی لِرد خسته شد. بارها گفته بود که قرار نبوده آدم شجاعی باشد. قرار نبوده الهام‌بخش باشد و همه از او  روحیه بگیرند و موقع رفتن، سرشان را از شدت حیرت، تکان دهند. دل‌اش می‌خواست جذاب‌ترین آدم روی زمین باشد؛ فقط همین. قربانی خوبی نبود. خسته که شد، در خلوتی خودخواسته فرو رفت که دیوار سکوت و اعمال زاهدانه‌ای که او را هفته‌ها مشغول نگه می‌داشت، کامل‌اش می‌کرد.

    بعد نرم شد؛ نه فقط می‌خواست دوباره زبان باز کند بلکه دوست داشت با او حرف بزند.

    ماجرا از شبی شروع شد که برای اولین بار در تابستان روی مهتابی غذا خوردند؛ بعد، مارتین -پدر لِرد- برخاست که تلفن بزند اما جَنت در صندلی حصیری‌اش ماند و قبل از تمیز کردن میز، استراحت کرد. یکی از آن لحظاتی بود که دل‌اش برای سیگار پر می‌زد. در شب‌هایی از این دست، وقتی هوا کاملاً بی‌حرکت بود، به سراغ عادت معروف‌اش می‌رفت و برای بچه‌ها حلقه‌های دود درست می‌کرد و مثل یک آدم وظیفه‌شناس، دستورات‌شان را اطاعت می‌کرد و حلقه دودی را توی حلقه‌ی دیگر می‌فرستاد؛ یا سه حلقه دود در یک ردیف می‌ساخت یا حلقه‌های بزرگ  شل‌ و‌ ولی که هم‌چنان‌که به آسمان می‌رفتند، باز می‌شدند. دقیقاً همان کاری را می‌کرد که آن‌ها می‌خواستند و گاهی طول می‌کشید تا رضایت دهند و یک‌چهارم بسته‌ی سیگار، دود می‌شد. جالب این‌جاست که اَن و لِرد هیچ‌یک‌ سیگاری نشدند و درست برعکس به او غر می‌زدند که سیگارش را ترک کند و وقتی بالاخره سیگار را کنار گذاشت، خوشحال شدند. دل‌اش می‌خواست کمی احساس تاسف کنند؛ به‌هرحال بخشی از کودکی‌شان داشت تمام می‌شد.

    از روی عادت به اولین کرم شب‌تاب توجه کرد، اولین ستاره. چمن‌زار تاریک شد و گل‌ها که در گرمای روز قهر کرده بودند، یک‌باره عطرشان را پراکندند. سرش را روی لبه‌ی پشتی صندلی گذاشت و چشم‌هایش را بست. طولی نکشید که حواس‌اش به نفس‌های لِرد جلب شد و دید دارد ردِ ریتم پرشور آن را دنبال می‌کند و همراهش نفس می‌کشد. نزدیک بودن به او، آن‌هم این‌طور، بسیار آرام‌بخش بود. با خود فکر کرد مگر چند مادر این‌ همه ‌وقت با پسر سی‌و‌سه‌ساله‌شان گذرانده‌اند؟ مثل وقتی که لِرد نوزاد بود، مدام زمان‌اش را با او می-گذراند؛ حتی از نظری بیشتر، چون خاطره‌ی سال‌های میانی زندگی‌اش را هم داشت که افکارش را در مورد او تکمیل کند. وقتی در سکوت با هم نشستند، جَنت بیش از هر زمانی به او احساس نزدیکی کرد. او هنوز بود، در میان صدفی رو به زوال. جَنت هنوز از وجود‌ش لذت می‌برد.

    یک‌باره گفت: «شامگاه»

    جَنت ناخوداگاه و بی‌حواس سر جنباند و بعد راست نشست؛ رو به او کرد. با این‌که حرف‌اش را شنیده بود، پرسید: «چی؟!»

    «یادمه وقتی بچه بودم، منو بردی کنار یه نقاشی از یه پنجره و گفتی به این‌موقع روز در اسکاتلند، می‌گن شامگاه».

    پوست‌اش مور مور شد. آهسته گلویش را صاف کرد و مراقب بود زیاد حرف‌اش را برجسته نکند: «و تو فکر کردی گفتم تاریک».

    لِرد لبخندی زد بعد با کنجکاوی به او نگاه کرد: «همیشه فکر می‌کردم وقتی روز تموم می‌شه، تو اذیت می‌شی ولی گفتی وقت زیباییه چون چند لحظه‌ای نور ارغوانی، کاری می‌کنه که کل دنیا شبیه کوه‌های اسکاتلند در شب تابستون به‌نظر برسه!»

    «آره! انگار خلنگ زمین رو پوشونده باشه».

    لِرد گفت: «متاسفم که هیچ‌وقت اسکاتلند رو ندیدم».

    جَنت گفت: «با این حال، تو یه پسر اسکاتلندی هستی! حداقل برای من!»یادش آمد که یک‌بار به او پیشنهاد کرد به اسکاتلند بروند اما لِرد علاقه‌ای نشان نداد. آن‌موقع در کالج بود و از سرنوشت‌اش که کاملاً با سرنوشت او فرق می‌کرد، اطمینان داشت. «برام جالبه که اون گفت‌وگو‌ رو یادته! فقط هفت‌سالت بود!»

    «این اواخر خیلی چیزهارو به یاد می‌آرم».

    «واقعا؟»

    «بیشتر مال وقتیه که خیلی کوچیک بودم؛ به‌نظرم به این دلیله که دوباره داری ازم مراقبت می‌کنی. گاهی وقتی بیدار می‌شم و صورتت‌رو می بینم، انگار یاد وقتی می‌افتم که تو تختِ نوزاد بودم و نگاهم می‌کردی. لباس‌هات یادمه».

    جَنت خنده‌ی ملایمی کرد: «وای، نه!»

    لِرد گفت: «همیشه خوشگل‌ترین قیافه‌هارو داشتی».

    جَنت جا خورد و بعد خاطره‌ای به ذهن‌اش خطور کرد -روی تخت لِرد خم شده بود و ناگهان یاد لحظه‌ای افتاد که خودش به مادرش نگاه می‌کرد. گفت: «می‌دونم منظورت چیه»!

    «می‌دونی، درسته؟!»

    چنان دوستانه و صمیمی نگاهش کرد که جَنت دستپاچه شد؛ دید دارد پایش را مثل آونگ تکان می‌دهد و جلوی آن را گرفت.

    لِرد گفت: «مامان! هنوز چند تا کار هست که باید انجام بدم. اول باید یه وصیت‌نامه بنویسم».

    قلب‌اش ریخت؛ در حضور لِرد همیشه گفته بود که حال او خوب می‌شود. مطمئن نبود که می‌تواند از دیگر احتمالات هم صحبت کند.

    لِرد گفت: «ممنونم!»

    «چرا؟»

    «چون نگفتی برای این‌کار وقت زیاده و احساساتی نشدی».

    «مسئله این نیست که به این حرف اعتقاد ندارم. نمی‌خواستم حرف کلیشه‌ای بزنم».

    «واقعاً فکر می‌کنی وقت زیاده؟!»

    جَنت مکثی کرد؛ لِرد فهمید و کمی به جلو خم شد. جَنت گفت: «اعتقاد دارم وقت هست!»

    «اگه سالم بودم، فکر خوبی بود!»

    «آره».

    «نمی‌خوام بذارم بمونه برای وقتی که خیلی دیره. تو که نمی‌خوای دم آخر این چیزارو بسپرم به پرستارها، درسته؟»

    جَنت خندید. خوشحال شد که او دوباره شوخی می‌کند: «باشه، باشه، به وکیل زنگ می‌زنم».

    «عالیه!» مکثی کرد: «مامان! هنوز به این‌موقع از روز، علاقه داری؟»

    جَنت گفت: «آره، فکر کنم دارم… هرچند به‌نظرم دیگه بحث علاقه نیست».

    «پس علاقه‌رو بی‌خیال! دیگه چی دوست داری؟»

    جَنت پرسید: «منظورت چیه؟»

    «منظورم دقیقاً همونه که گفتم!»

    «نمی دونم. چیزای عادی‌رو دوست دارم. تو می‌دونی من چی دوست دارم!»

    «یکیش‌رو اسم ببر!»

    «احساس حماقت می‌کنم!»

    «لطفا!»

    «باشه. قطعه‌ی گل‌های سوسنم رو زیر درخت‌های اون‌جا دوست دارم! حالا می‌شه بحث‌رو عوض کنیم؟!»

    «یکی دیگه هم بگو!»

    «آخه چرا؟!»

    «می‌خوام بشناسمت!»

    «اوه،لِرد! من چیزی ندارم که بخوای بشناسی!»

    «من هم‌چین نظری ندارم!»

    «ولی همینه! من یه آدم معمولی‌ام! تنها نکته‌ی درخشان زندگیم، بچه‌هامن».

    لِرد گفت: «باشه. پس بگو در مورد من چه حسی داری؟»

    «وقتی نیستم این‌جوری با پرستارات لاس می‌زنی؟!»

    «جراتش رو ندارم! هرکاری بخوان با من می‌کنن!» به او نگاه کرد: «داری حرف‌رو عوض می‌کنی!»

    جَنت دامن‌اش را صاف کرد: «می‌دونم نظرت راجع‌به کلیسا چیه اما اگه نیاز داشتی حرف بزنی، مطمئنم کشیش خوشحال می‌شه بیاد این‌جا یا اگه دکتر خواستی…»

    لِرد خندید.

    «چیه؟!»

    «هنوز فکر می‌کنی روان‌پزشکا دکترن؟!»

    جَنت شانه بالا انداخت.

    «من به متخصص نیاز ندارم مامان!» درحالی‌که دنبال کلمه می‌گشت، دست‌هایش را توی هم گره زد و کشید.

    جَنت پرسید: «من چه‌کار می‌تونم بکنم؟»

    نگاه‌شان به‌هم گره خورد. «من از تو به وجود اومده‌م. می‌خوام درباره‌ات بدونم!»

    آن شب جَنت، بیدار، دراز کشید و به این فکر کرد چه کمکی از دست‌اش برمی‌آید یا جز زمان، چه چیزی می‌تواند در اختیار پسرش قرار دهد. چیزی به ذهن‌اش نمی‌رسید.

    روز بعد وقتی دوباره لِرد قهر کرد، جَنت عصبی شد اما شب بعد و شب‌های دیگر، گرگ و میش طلسم خودش را به‌کار بست؛ شام را روی میز چید و پس از ناپدید شدن مارتین توی شکم دفترش، با لِرد شروع به صحبت کرد. انگار تلاش‌شان برای شناختن و شناخته شدن، فضای اطراف‌شان را پر از انرژی کرده بود. جَنت نمی-دانست آیا دیگران هم آن‌قدر به‌هم نزدیک هستند یا نه.  خودش به هیچ‌کس نزدیک نبود. قطعاً او و مارتین هرگز واقعاً یکی نشده و روح‌شان پیوند نخورده بود. در مورد دوستان‌اش هم صرف‌نظر از این‌که چقدر وفادار و قابل اعتماد بودند، جَنت همیشه حسی داشت که آن‌ها را از خود فراری می‌داد؛ البته دوستان‌اش همیشه این گزینه را داشتند که او را کنار بگذارند. مارتین هم هر زمان می‌خواست، می‌توانست تقاضای طلاق کند اما لِرد یک مخاطب خاموش بود. والدین و فرزندان همواره نسبت به‌هم مخاطب خاموش بودند. با توجه به این، حیرت‌انگیز بود که چه درک کمی از داستان یک‌دیگر دارند. از همان اول هر دو فکر می‌کردند همه‌چیز را می-دانند و دیگر توجه نمی‌کردند. جَنت متوجه شد که او هم مثل هرکس دیگری در این مورد مقصر است. هنوز هم وقتی به خانه‌ی دخترش می‌رفت و می‌دید همه چیز مرتب است، تعجب می‌کرد؛ در ذهن او اَن هنوز نوجوانی شلخته بود که پولیورش را گوشه‌ی کمد پرت می‌کرد و پوست آبنبات‌اش را زیر تخت‌اش می‌انداخت. هنوز در حیرت بود که لِرد به دخترها علاقه‌ای ندارد. یک زمانی علاقه داشت، نه؟ یادش آمد که بیدار دراز کشیده و به سروصدای او که تازه به خانه آمده بود گوش می‌داد و امیدوار بود لِرد آن‌قدر باهوش باشد که دانسته‌هایش را در باره‌ی حقایق زندگی به‌کار گیرد و محتاط باشد.

    حالا فرصت داشت که خودش را از دست این افکار خلاص کند. مسئله این نبود که از همه‌چیز لِرد خوشش می‌آید -بسیاری از وجوه او برایش ناشناخته بود- اما دوست داشت همه‌چیز را درباره‌ی او بداند. هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شد و کمی پس از این‌که به‌خود می‌آمد، می‌دید از حس عشق و قدردانی، سرشار است؛ انگار لِرد دوباره موجودی کوچک و بی‌نقص شده بود و جنت می‌توانست منتظر روزی باشد که بزرگ شدنش را تماشا کند. بلافاصله مشتاق ساعات عصر می‌شد. قبلاً گاهی به طنز و گاهی امیدوارانه صفحات طالع‌بینی روزنامه را می‌خواند و این عادت را با انتظار برای غروب خورشید جایگزین کرد. تابستان که رو به زوال می-رفت، از دیدن خورشیدی که زودتر طلوع می‌کند، احساس رضایت می‌کرد. این بدین معنی بود که مجبور نیست زیاد انتظار بکشد؛ حتی تصمیم گرفت دیر بخوابد تا روز را کوتاه‌تر کند. می‌دانست که مضحک است. مثل دختری عاشق، رفتار می‌کرد، خنده‌دار و بی‌معنی. هرگز فکرش را هم نمی‌کرد چنین حسی به سراغ‌اش بیاید و حالا آمده بود. خود را در آن غرق کرد. به امید آن لحظه در شامگاه زندگی می‌کرد که چشم‌های لِرد می‌درخشید و این علامتی بود که او دارد به درون آگاهی می‌خزد. بعد روز واقعی جَنت شروع می‌شد.

    شبی لِرد گفت: «بابا زود جیم شد!» جَنت مدام از خودش می‌پرسید که کی لَرد این بحث را پیش می‌کشد.

    ناخودآگاه گفت: «تلفن داشت».

    لِرد مستقیم به چشم‌هایش نگاه کرد و در قیافه‌اش سرزنشی ملایم، موج می‌زد. می‌خواست او بداند که مچ‌اش را در حال گفتن مهم‌ترین دروغ زندگی‌اش، گرفته است، دروغی که می‌خواست نشان دهد او وسواس مارتین را نسبت‌به شغل‌اش، درک می‌کند. جَنت نگاه‌اش را دزدید. واقعیت‌اش او هرگز درک نکرده بود که چرا مارتین نمی‌توانست تحمل کند و نیم ساعت بعد از شام با او بنشیند یا دست‌کم با پسر رو به مرگ‌ا‌ش وقت بگذراند.

    سریع چرخید تا به لِرد نگاه کند. واژه‌ی «رو به مرگ»، چنان باصدای بلند در سرش پیچید که یک لحظه فکر کرد آن را به زبان آورده اما لِرد واکنشی نشان نداد. با خود گفت ای کاش اصلاً به آن فکر نکرده بود. کوشید در حضور او به افکار خوب بچسبد؛ وقتی موفق نشد و لِرد هم بعد از آن شب بدی را گذراند، خودش را سرزنش کرد چون مقالات تمام کتاب‌ها و مجلاتی که خوانده بود، به ذهن قدرتمندش خطور کرد؛ مطالبی که بر تاثیر عوامل روان‌شناختی در روند بیماری تاکید داشت. کاملاٌ به این مسئله باور نداشت اما احساس می‌کرد بهتر است از مزیت احتمال درستی هر فرضیه‌ای که ممکن بود کمک‌کننده باشد، استفاده کند. مثبت‌اندیشی ضرری نداشت و اگر فقط دو سه ماه بیشتر به لِرد فرصت می‌داد…

    «فکر نکنم بابا بتونه تحمل کنه و پیش من بمونه…»

    «درست نیست!» درست بود.

    «بیچاره بابا! همیشه بیماری‌هراسی داشته! همه‌مون داریم! حتماً از این موضوع متنفره!»

    «اون فقط می‌خواد تو خوب شی!»

    «اگه اینو می‌خواد که متاسفانه دارم دوباره ناامیدش می‌کنم! لااقل این‌بار دیگه آخرین‌باره…»

    این حرف را با خوشحالی زد و همان برق آشنای قدیمی از چشم‌هایش جهید. جَنت لذت برد. لِرد همیشه عاشق مسخره کردن بود و هیچ‌چیز مقدسی برایش وجود نداشت. جَنت به‌عنوان یک چهره‌ی قدرتمند همیشه حاضر در خانه -مارتین آن‌قدرها خانه نبود که نظم و انضباط واقعی را حکم‌فرما کند- اغلب مجبور می‌شد لِرد را توبیخ کند اما در واقع خودش هم این حس طنز را داشت. حالا واکنش‌اش این بود که به جلو خم شود و با دست به بازوی لِرد بزند؛ واکنشی خودکار بود ناشی از فوران شادی و بی‌توجه به شرایط. اشتباه بود. حتی با این که ربدوشامبر حوله‌ای او ضخیم بود، انگشت‌های جَنت در استخوان لرد فرو رفت. چیزی از لِرد باقی نمانده بود.

    شوک لاغری لِرد او را دوباره جدی کرد: «خودش ضرر می‌کنه!» تندترین حرفی که در نقد مارتین می‌توانست بزند، همین بود. همیشه وظیفه‌ی خود می‌دید که برای بچه‌ها تصویر یک مرد مهربان را از او بسازد. درباره‌ی مارتین قصه سر هم می‌کرد و چاشنی عاطفه به آن می‌زد و می‌گفت وقتی به سفر شغلی رفته و زمانی‌که تا دیر وقت مشغول کار است، دقیقه به دقیقه به آن‌ها فکر می‌کند. چند سال قبل وقتی مخفیانه پیش یک دکتر می‌رفت -یک روان‌پزشک- در نهایت پیش خودش اعتراف کرده بود که مارتین هرگز آن عاشقی نبود که او خواب‌اش را می‌دید. او مردی بود جاه‌طلب، رقابت‌جو و خودخواه که بهتر بود هیچ‌وقت ازدواج نکند. هنگام مواجه شدن با این موضوع جَنت چنان احساس سبکبالی کرد که خواست مسئله را با بچه‌هایش هم در میان بگذارد و بعد فهمید آن‌ها به افسانه‌ی پدرشان وابسته‌اند. آن‌ها می‌توانستند از شغل او متنفر باشند ولی نمی-توانستند به خودشان بقبولانند که او راه حل دیگری هم داشته است. جَنت دیگر پی این مسئله را نگرفت.

    «مرسی مامان! در مورد تو هم خودش ضرر می‌کنه…»

    پشت چشم‌اش زق‌زق کرد و عصبانی شد. دل‌اش نمی‌خواست گریه کند. برای گریه وقت زیاد بود ولی توانست کمی بر خودش مسلط شود: «همه‌ش تقصیر اون نیست. من خوب نمی‌تونم از خودم حرف بزنم. این‌جوری تربیت نشدم».

    لِرد گفت: «منم نشدم».

    «چرا، فکر کنم تو این‌جوری تربیت شدی».

    لِرد نیشخند زد: «خوشبختانه توجه نکردم!»

    جَنت گفت: «امیدوارم نکرده باشی و جدی بگی! می‌خوای برات یه‌چیزی بیارم؟»

    «برام یه سیستم ایمنی جدید بیاری؟!»

    جَنت چشم‌هایش را چرخاند و کوشید شوخی او را که دعاهایش را هدف گرفته بود، نادیده بگیرد: «خیلی خنده‌داربود! من داشتم به یه‌چیزی مثل چای یخ‌دار یا پتوی اضافه فکر می‌کردم…»

    «من خوبم! راستش دارم خسته می‌شم».

    تمام بدن جَنت به‌حالت آماده‌باش درآمد و مضطربانه در چهره‌ی او دنبال نشانه‌ای از وخامت گشت. هر وقت لِرد چیزی می‌خواست، اعصاب او مثل نیزه پرت می‌شد و هدف را سوراخ می‌کرد. آدرنالین در بدن‌اش بالا می-زد. خودش می‌گفت واکنش ستیز یا گریز است. اغلب دل‌اش می‌خواست فرار کند اما خودش را وادار کرده بود که بماند؛ که با سلاح‌های اندکی که داشت، مبارزه کند. به نیازهای او رسیدگی می‌کرد و مطمئن می‌شد که وقتی لِرد خسته می‌شود، ملافه‌های تازه و تمیز آماده‌اند و وقتی گرسنه می‌شود، غذا فراهم است. تنها کاری که می‌توانست بکند، همین بود.

    صندلی‌اش را از پشت میز عقب کشید: «برات پرستار بگیرم؟»

    لِرد با بی‌حالی گفت: «باشه». دست‌هایش را دراز کرد تا دست او را بگیرد و نور تازه‌ی ماه پوست‌اش را چنان روشن کرد که مثل مرمر برق زد. رنگ چهره‌اش پریده بود. با دیدن این صحنه، قلب جَنت فروریخت؛ دوان-دوان به سراغ مگی رفت و وقتی برگشتند، چشم‌های لِرد بسته و سرش به سمتی افتاده بود. جَنت ناخودآگاه به سینه‌اش نگاه کرد تا ببیند تکان می‌خورد یا نه. تکان می‌خورد. شانه‌های لِرد باز شده بود؛ هنوز نفس می-کشید. همیشه تا وقتی حرکتی در سینه‌ی او می‌دید، تمام تن‌اش یخ می‌زد چون خودش را آماده کرده بود تا با مرگ او مواجه شود.

     مگی انگشت‌هایش را روی مچ او گذاشت و با ساعتی که به دست راست‌اش بسته بود، نبض او را شمرد؛ لب-هایش می‌جنبیدند. دست بی‌حال لِرد را کنارش گذاشت: «سریع می‌زنه!»

    جنت ترس‌اش را پشت اقتدار پنهان کرد و گفت: «تعجب نمی‌کنم. خیلی با هم حرف زدیم».

    مگی اخم کرد: «حالا باید بیدارش کنم تا داروهاش‌رو بخوره.»

    «آره! درسته! کلا یادم رفته بود!»

    جَنت او را با ویلچر به اتاق موقت‌اش در طبقه ی پایین برد و کمک کرد مگی بلندش کند و او را روی تخت کرایه‌ای بیمارستان بگذارد. با این‌که لِری تقریباً وزنی نداشت، دو نفر هم به زور از پس بلند کردن‌اش برمی-آمدند. بدن‌اش سست و سنگین بود. پیش مگی، جَنت خود را خشک و کارآمد نشان می‌داد؛ به‌جز لحظاتی که انگشتان سرگردان‌اش را روی گونه‌ی رنگ پریده‌ی لِرد می‌کشید و دعا می‌کرد آسیبی نرسانده باشد.

    شبی لِرد پرسید: «نویسنده‌ی مورد علاقه‌ت کیه؟»

    جَنت گفت: «اوه، به خیلی‌ها علاقه دارم!»

    «خیلی مورد علاقه!»

    جَنت فکر کرد: «راستش موضوعات خاص برام جذاب‌تر از نویسنده‌های خاصن. یه‌سری مطلب درباره‌ی یه موضوع می‌خونم که عطش عاطفیم رو سیراب کنم».

    «مثلاً؟»

    «کتاب در مورد کسایی‌که می‌رن افریقا یا استرالیا یا جزایر اقیانوس آرام زندگی کنن».

    لِرد خندید: «اینو که می‌دونم! دیگه چی؟»

    «وقتی خیلی از زندگی بدم میاد، از کتابایی که در مورد قتل‌های واقعی‌ان، لذت می‌برم. فکر کنم این روزا بهشون می‌گن جنایت واقعی. خیلی کتابای طاقت‌فرسایی‌ان!»

    «همینه که جذابشون می‌کنه؟ اصلاً فکرشو نمی‌کردم! منم گاهی‌وقتا عاشق خون لخته‌بسته می‌شدم! گرچه وقتی می‌دیدم از این چیزا خوشم میاد، حالم از خودم به‌هم می‌خورد!»

    «باید فکر کنی ببینی اون دوران کِی بود. خیلی چیزا دستت میاد». مکثی کرد…«دوست ندارم درباره‌ی سکس بخونم».

    «عجب! عجب!»

    جَنت گفت: «نه، نه، نه به اون دلیلی که فکر می‌کنی یا نه فقط به اون دلیل! تو به‌خیالت من یه آدم خشکه مقدسم! می‌دونم ولی یادت باشه بخشی از کار یه مادر، اینه‌که این‌جوری به‌نظر بیاد! گرچه شاید من یه‌کم تند رفتم…»

    لِرد با حالتی دوستانه شانه بالا انداخت: «آب زیر پل ولی همون درباره‌ی سکس حرف بزن!»

    «به‌نظرم سکس باید خصوصی باشه. همیشه احساس می‌کنم این نویسنده‌هایی که صحنه‌های سکسی می-نویسن، دارن خودنمایی می‌کنن. هم سعی می‌کنن سکس‌رو توصیف کنن هم می‌خوان بگن ترسی از نوشتن درباره‌ی اون ندارن! انگار دارن به مادراشون بی‌احترامی می‌کنن!»

    لِرد لب و لوچه‌اش را آویزان کرد.

    جَنت ادامه داد: «فکر نمی‌کنی کمی توهین‌آمیزه؟! من انگیز‌ه‌های اینارو زیر سوال می‌برم چون به‌نظرم سکس رو نمی‌شه به تصویر کشید -حس و عاطفه‌ای که اون‌جاست… به‌زبون نمیاد. اگه فقط حرکاتش‌رو توصیف کنی، یا سرد و بی‌روح می‌شه یا پورنوگرافیه و اگه بخوای به‌جاش نزدیکی‌رو توصیف کنی، سر از انتزاع در میاری. تنها سکسی که خوب می‌شه توصیفش کرد، سکس بده -و وقتی همه سکس بد دارن، کی دوست داره درباره-ش چیزی بخونه؟!»

    «مامان!» داشت با بی‌حالی می‌خندید. دست‌اش شل‌وول از کنار صندلی‌اش آویزان شده بود.

    «جدی می‌گم! انگار راجع‌به دستشویی رفتن مردم چیزی بخونی!»

    «نه بابا!»

    «حالا کی خشکه مقدسه؟!»

    لِرد گفت: «من هیچ‌وقت نگفتم خشکه مقدس نیستم! شاید بهتر باشه بحث‌رو عوض کنیم!»

    جَنت به دورتر نگاه کرد. چراغ خانه‌های دیگران روشن بود و به شب چهره‌ی اوایل پاییز را می‌داد. برگ‌ها هم متفاوت بودند؛ آویزان و در حال ریزش. چمن‌زار خشک بود گرچه باغبان کلی مراقبت کرده و آب داده بود. تابستان کم‌کم داشت نفس‌های آخر را می‌کشید.

    جَنت گفت: «اتفاقا شاید بهتر باشه بحث‌رو عوض نکنیم! همیشه از خودم پرسیده‌م آیا اون جنبه از زندگی برای تو جالبه؟»

    «مامان! نکنه می‌خوای از زندگی جنسی‌ام بپرسی؟!»

    جَنت دستمال‌اش را برداشت، به‌دقت تا و صاف کرد و انگشتانش را روی حاشیه‌هایش کشید.  آرامش داشت. کاملاً بر خودش مسلط بود و تضاد درونی نداشت؛ انگار در نهایت قلق با وقار بودن را پیدا کرده بود. انگشت-هایش را در هم گره زد و دست‌هایش را روی دامنش گذاشت: «دارم از زندگی عشقی‌ات می‌پرسم! کسی‌رو دوست داشتی؟ و کسی هم دوستت داشت؟»

    «آره».

    «خوشحالم که اینو می‌شنوم!»

    لِرد گفت: «خیلی ساده بود».

    «اوه! برای منم! تو سن پیری خیلی ساده‌س!»

    «بابا می‌دونه؟!» برق شیطنت‌آمیزی از چشم‌هایش گذشت.

    جَنت گفت: «پر رویی نکن!»

    «خودت شروع کردی!»

    «خودمم تمومش می‌کنم! همین حالا!»

    لِرد شکلک درآورد و دوباره تکرار کرد و آن‌قدر این کار را ادامه داد که جَنت نتوانست جلوی خنده‌ی خود را بگیرد. این کار لرد او را برد به خاطرات دوران بچگی‌اش که سعی می‌کرد دل جَنت را به‌دست آورد: نقاشی‌های آبرنگ مناظر مورد علاقه‌ی او (که بدون شرحی در زیرشان، قابل تشخیص نبودند)، دسته‌گل‌های بنفشه که با حالتی عصبی آن‌ها را روی دامن او پرت می‌کرد و انجام بعضی از کارهای خانه بدون ‌این‌که از او خواسته شده باشد. همیشه اول تند رفته و بعد به مسیر تعادل برگشته بود. جَنت همیشه اجازه داده بود او دل‌اش را ببرد.

    یک‌باره متوجه شد: لِرد همیشه عشق زندگی‌اش بود.

    یک شب، باران شدیدی می‌بارید. جَنت تصمیم گرفت شام را در آشپزخانه سرو کند چون مارتین بیرون بود. در سکوت، غذا خوردند. جنت که وقتی لِرد حرف نمی‌زد به وراجی می‌افتاد، خود را از این فشار آزاد می‌دید؛ حالا می‌دانست که می‌تواند حرف‌هایش را برای بعد نگه دارد. چیزی میل نکرد اما این اواخر غذای آرامش-بخش  می‌خورد: پوره‌ی سیب‌زمینی، بستی وانیلی، پودینگ برنج. روزهای رژیم غذایی سالم سفت و سخت او و کلاس‌های آشپزی که جَنت برای کمک به او در آن‌ها شرکت می‌کرد، گذشته بودند؛ در واقع از بدن لِرد هم چیزی باقی نمانده بود. غذا که می‌خورد به مشغله‌هایی که در ذهن‌اش باقی مانده بود، دامن می‌زد. به‌نظر می-رسید دل‌اش می‌خواست مثل دوران بیماری‌اش در کودکی، جَنت نازش را بکشد و مثل آن روزها برایش نوشابه‌ی زنجبیلی سرد و نان تست فرو رفته در خامه بیاورد، بعد پاهای پیچیده در پتویش را به میز تبدیل کند و تا ابد ورق‌بازی کنند. در آن روزها در برابر بیماری بی‌تابی می‌کرد، بعد دست از مقاومت کشید چون می‌دانست به‌زودی بهتر و دوباره پر جنب‌وجوش خواهد شد و هزار کار باید انجام دهد. حالا هم دست از مقاوت برداشته بود و دیگر به سر و وضع خود نمی‌رسید چون مدت‌ها و به اندازه‌ی کافی جنگیده بود.

    دست آخر، کاسه‌اش را هل داد وسط میز و معنی‌اش این بود که غذایش را خورده است( موقع غذا خوردن بدرفتاری می‌کرد ولی کی اهمیت می‌داد؟) هیجانی آرام همراه با ترس، جَنت را فرا گرفت؛ احساسی که وقتی سوار هواپیما می‌شد و روی باند سرعت می‌گرفت، تجربه می‌کرد. چنگال و کاردش را روی لبه‌ی بشقاب‌اش گذاشت و صندلی‌اش را جلوتر کشید. گفت: «دیشب خواب عجیبی دیدم».

    چشم‌های لِرد بی‌رمق باقی ماند.

    جَنت با سرگشتگی، انتظار کشید. فکر می‌کرد شاید زود شروع به صحبت کرده: «دوست داری یه‌چیز دیگه بخوری؟»

    لِرد سر تکان داد؛ در حالت صورت‌اش، اراده و خواستی دیده نمی‌شد. امتناع‌اش کاملاً جسمی بود، اشاره‌ای که حکایت از سیری شکم‌اش داشت. جَنت با خودش گفت درست مثل جونوری که از کنار کاسه‌ی غذا می‌کشه کنار!

    برای گذراندن وقت، ظرف‌ها را به سینک ظرف‌شویی برد و خوب آب کشید و در ماشین ظرف‌شویی قرار داد. بستنی را روی پیشخوان گذاشت، از توی کشو قاشقی درآورد و ته‌مانده‌ی کلفت و خامه‌ای آن را که بر درِ ظرف چسبیده بود، تراشید. بدون فکر، بستنی را خورد و شیرینی ناگهانی شگفت‌زده‌اش کرد. در تمام این مدت، حواس‌اش به لِرد بود اما هر بار که فکر می‌کرد نشانه‌های آمادگی او برای گفت‌وگو را دیده و با عجله به-سمت میز برمی‌گشت، چهره‌اش را بی‌تفاوت می‌یافت.

    رفت کنار پنجره؛ چمن‌زار پر از آب شده و آبگیرهای عریضی آن را پوشانده بود. شاخه‌های درختان همیشه سبز آویزان شده و آسمان همان رنگ یک‌نواخت زرد مایل به خاکستری را داشت که از صبح به خود گرفته بود. دید لِرد نگاه‌اش را روی خطی دوخته که نوک درختان به آسمان می‌رسند و فهمید؛ هیچ میان‌پرده‌ی زیبایی در این شب بارانی وجود نداشت، هیچ گرگ‌ومیش رنگارنگی نبود. منظره‌ی خاکستری چهره‌ی او را تیره کرده بود.

    جَنت انگار که مقصر باشد با صدای بلند گفت: «متاسفم…»

    لِرد با بی‌حالی شانه‌ای بالا انداخت.

    جَنت چند لحظه‌ای امیدوار آن‌جا ایستاد اما لِرد چهره‌ای بی‌اعتنا داشت و او منصرف شد. احساس می‌کرد طرد شده و ناامید و آشفته‌تر از آن است که با او بنشیند و باران را تماشا کند.گفت: « خوبه… شب خوبیه که آدم تلویزیون تماشا کنه».

    او را با ویلچرش به خلوتگاه برد و با مگی تنها گذاشت. آن موقع نمی‌دانست خودش باید چه‌کار کند؛ در این ساعت هیچ برنامه‌ای نداشت. معمولاً زمانی از روز بود که به بیهوشی بازی‌های تنیس و درس‌های بریج و کار داوطلبانه و کارهای گوناگون نیاز نداشت. امکانی برای زمان حاضر در نظر نگرفته بود. مدت‌ها می‌‌شد که دیگر به آن‌چه مارتین «تصویر بزرگ» می‌نامید، اهمیت نمی‌داد. گفت‌وگوهایش با لِرد او را به‌سمت آفریدن تصویر بزرگ خودش سوق داده بود. می‌دانست که بخشی از او وقف خلق این سناریو شده: شب‌های تابستان که در پاییز حل می‌شدند؛ بعد،کم‌کم زمستان از راه می‌رسید و خبر از گپ وگفت کنار آتش می‌داد. لِرد در خلوتگاه‌-اش پاها را روی چهارپایه‌ی پوست خوک می‌گذاشت و جَنت از روی وظیفه، بلوزهای کاموایی کریسمس‌اش را برای بچه‌های اَن می‌بافت.

    به خودش این اجازه را داده بود که آینده‌ای را به تصویر بکشد. اشتباهش همین بود؛ این شب‌های ساکت بی-پایان، مجازات او بودند، یادآور این که اوضاع واقعاً چگونه است.

    نمی‌دانست در خانه‌ی خودش کجا برود و در اتاق‌ها سرگردان می‌شد، حسی مبهم او را پیش می‌راند؛ انگارتعقیب‌اش می‌کردند. بارها بر می‌گشت، انتظار داشت کسی را ببیند ولی خب کسی آن‌جا نبود. او کاملاً تنها بود. سرانجام فهمید برای واقعی و ملموس نشان دادن منشا زخم‌هایش، شخصیتی خیالی در ذهن‌اش ساخته است. داشت یک جنایتکار می‌آفرید. یک جنایتکار لازم بود، نه؟ یک دشمن، یک شیطان، نیروی شروری که بتوان فراری‌اش داد. تخیل‌اش این دشمن را ساخته و حضوری جسمانی به او داده بود تا برای لحظه‌ای تظاهر کند دشمنی در اطراف‌اش پرسه می‌زند و می‌تواند به پلیس زنگ بزند تا او را ببرند؛ ولی دشمن بخشی از لِرد بود و نه او و نه جَنت، نه دکترها یا متخصص‌ها یا کشیش‌ها نمی‌توانستند آن دو را از هم جدا کنند.

    به طبقه‌ی بالا رفت و دوش گرفت. دیگر کمتر به بدن خودش توجه می‌کرد و فقط با حواس پرتی متوجه شد که آب بسیار داغ است و پوست‌اش صورتی شده است. بعد در اتاق خواب‌اش روی مبل شِزلون نشست و سعی کرد چیزی بخواند. صدایی شنید؛ به جلو خم شد و سرش را به‌سمت صدا گرفت. صدای لِرد بود؟ یک‌باره مطمئن شد که او بالاخره شروع به صحبت کرده -مطمئن بود دارد با مگی حرف می‌زند. لباس پوشید و به طبقه‌ی پایین رفت. لِرد در خلوتگاه‌اش تنها بود، تنها با تلویزیون. صدای جَنت را نشنید و ندیدش. جَنت او را دید که با دستی به‌شدت لرزان، از فنجانی نوشید. فنجانی پلاستیکی با یک نی که از داخل درش رد شده بود؛ از آن فنجان‌هایی که کودکان برای تمرین نوشیدن استفاده می‌کنند. قرار بود این فنجان مانع بروز حادثه شود اما لِرد نمی‌توانست لرزش دست‌اش را کنترل کند. به‌هر حال آبمیوه را ریخت.

    لِرد همیشه حسرت کپه‌ی پتوهای کشمیری در حال پوسیدنی را می‌خورد که که جَنت طی سال‌ها از مغازه‌های معاف از مالیات فرودگاه‌های گوناگون انگلستان خریده بود؛ حالا یکی از آن‌ها را روی شانه و یکی را روی زانوهایش انداخته بود. جَنت یاد شب‌های مطبوع مشابهی افتاد که او بعد از تاریک شدن هوا از تمرین فوتبال به خانه می‌آمد و حوله‌ای دور گردن‌اش انداخته بود.

    گفت: «فکر کنم باید تو کلیسا مراسم بگیرین».

    جَنت گفت: «آره ولی بستگی‌ به خودت داره».

    «به‌نظرم الان وقت مناسبی برای صحبت درباره‌ی بی‌اعتقادی‌های من نیست ولی دلم می‌خواد نذاری زیاد غم-انگیز بشه؛ مثلاً گل سوسن نیارین».

    «خدا اون روز رو نیاره…»

    «و موسیقی سنگین بیارین».

    «مثل؟»

    «یه فکری داشتم ولی الان یادم نمیاد».

    با دست، چشم‌هایش را فشرد. انگشتانش چنان شفاف بودند که انگار آن‌ها را مقابل چراغ قوه گرفته.

    «لطفا یه پیراهن معرکه بخر. یه‌چیز مخصوص عزا ولی شیک».

    «باشه».

    «و صبر نکن تا لحظه‌ی آخر».

    جواب نداد.

    جَنت از این فکر که مارتین و لِرد را آشتی دهد، دست کشید؛ وقتی دیگر امیدی به آن نداشت، احساس آزادی بیشتری می‌کرد. مارتین دیگر کمتر برای شام به خانه می‌آمد. یعنی با کسی رابطه داشت؟ جَنت هرگز قبلاً به خودش اجازه نداده بود به این موضوع فکر کند ولی الان دیگر این فکر نمی‌ترساندش. در لحظاتی که احساس قدرت می‌کرد، بزرگواری به خرج می‌داد و می‌گفت خوش به حال‌اش. خوش به حال‌اش اگر واقعاً حس بدی دارد و تلاش می‌کند حال خودش را بهتر کند.

    اَن وقتی به سراغ‌شان می‌آمد، شجاع و سرزنده بود اما وقتی به‌سمت ماشین‌اش برمی‌گشت، دست دور دنده-های جَنت می‌انداخت و می‌لرزید: «نمی دونم چطوری باهاش کنار بیام، مامان… تو واقعاً حالت خوبه؟» همیشه با نگرانی فراوان این سوال را می‌پرسید.

    همیشه وقتی با لِرد تنها می‌شد، او می‌گفت: «اَن تبدیل به یه زن جاافتاده‌ی بی‌مصرف شده!» یک بار جَنت سر این که بالاخره با خواهرش آشتی کرده است، او را دست انداخت اما خیلی زود شوخی را خاتمه داد چون دید او با خشم، پلک‌هایش را به‌هم می‌زند.

    آن‌ها واقعاً همان بچه‌هایی بودند که دل‌اش می‌خواست داشته باشد: دختری خوش‌مشرب، پسری تخس و شیطان؛ با هم که می‌دیدشان، لذت عجیبی می‌برد. سعی نمی‌کرد حرف‌شان را گوش کند، فقط از دور نگاه-شان می‌کرد. معمولاً از آشپزخانه و درحالی‌که داشت چیزی را که یادآور خاطرات کودکی‌شان بود، برای‌شان درست می‌کرد: قایق‌‌های هندوانه یا لیموناد. بعد تا پای ماشین همراه اَن می‌رفت و کفش‌های خوب یکسان‌شان روی سنگریزه‌ها تق‌تق می‌کرد. هم‌دیگر را در آغوش می‌کشیدند، بازوی هم را فشار می‌دادند و از همان آغوش کوتاه، روحیه می‌گرفتند -محبت و خویشتن‌داری بین‌شان دست به دست می‌شد، مثل لباسی مشترک که هرکس بیشتر نیاز داشت از آن استفاده می‌کرد. از آن وداع‌هایی بود که جَنت تمام زندگی‌اش به آن فکر کرده بود، وداعی آرام و زیبا نزدیک عصری پر از آرامش. پس از رفتن اَن، جَنت همیشه از میان هوای شرجی سپتامبر به خانه باز می‌گشت و لحظاتی آرام  داشت. گاهی صدای قرقر و تق‌تق ماشین چمن‌زنی یا جیغ بچه‌هایی که از مدرسه به خانه می‌رفتند، می‌آمد. حشره‌ها و پرنده‌ها هم بودند. یک زندگی ساده و بی‌شیله‌پیله که انتخاب خودش بود. تلاش کرده بود هرگز چیز زیادی نخواهد و مفید باشد. سادگی سدی بود که دربرابر بدشانسی ساخته بود. مدت‌ها از این رفتار جواب گرفته بود. لحظه‌ای کوتاه، همین‌که قدمی سبک روی پله‌ی سنگی گذاشت و از در وارد شد، پاهایش انرژی سابق را بازیافتند و تظاهر کرد که بخت هنوز با او یار است.

    بعد از پنجره بیرون را نگاه کرد و تصویر دلخراش لِرد را دید که دیگر نمی‌آمد تا سری به او بزند. قلب‌اش به درد آمد و پر پر زد؛ سینه‌اش غاری بود پر از خفاش.

    شاید زیادی خواسته بود.

    لِرد پرسید: «می‌خواستی وقتی بزرگ شدی، چکاره بشی؟»

    «ازم انتظار داشتن یه زن و مادر باشم. منم قبول کرده بودم. آدم سرکشی نبودم».

    «ولی حتماً می‌خواستی یه کاره‌ای بشی».

    جَنت گفت: «نه، یه آرزوهایی داشتم مثلاً امیلیا اِرهارت  بشم یا مارگرت مید  ولی همه‌اش خواب و خیال بود؛ حتی نمی‌شه گفت آدم شجاعی بودم. می‌تونی تصورش‌رو بکنی که تنهایی سوار هواپیما بشم و از روی اقیانوس عبور کنم؟!» خندید و منتظر خنده‌ی لِرد شد اما او خواب‌اش برده بود.

    یکی از دوستان لِرد به اشتباه شنیده بود که لِرد مرده است و جَنت و مارتین یک نامه‌ی تسلیت دریافت کردند. لِرد و این دوست‌اش ماجرای جالبی داشتند؛ چند سال پیش در نیویورک سوار اتوبوس شده و پشت دو زن پیشخدمت نشسته بودند. زن‌ها داشتند درباره‌ی مالیات درآمدشان حرف می‌زدند و برآورد می‌کردند چه‌قدر از انعام‌هایشان شامل مالیات می‌شود. هرکدام کمی از عقل عوامانه‌اش را به‌کار بسته بود تا جزییات آن موقعیت خاص را روشن کند. وقتی گفت‌وگویشان به سکوت انجامید، لِرد برخاست، روی آن‌ها خم شد و گفت: «ببخشید! من ناخواسته حرف‌هاتون‌رو شنیدم. می‌شه لطفا اسم و آدرستون رو بهم بدین؟ من برای سازمان خدمات درآمدهای داخلی امریکا کار می‌کنم».

    اتوبوس در سکوت فرو رفت و همه منتظر بودند ببینند بعدش چه اتفاقی می‌افتد. لِرد دفترچه و خودکار کوچکی از جیب بغل کاپشن‌اش درآورد؛ به مخاطبان ساکت‌اش نگاه کرد: «من بخشی از برنامه‌ی امدادی سازمان درآمدهای داخلی امریکا هستم. ده دقیقه‌ی دیگه اعتراف می‌گیرم. آیا کسی حرفی داره که بخواد به من بزنه؟!»

    همه لبخند زدند. چیزی نگذشت که همه در اتوبوس داشتند حرف می‌زدند و دیدگاه‌شان را رد و بدل می-کردند -این‌که کی فهمیدند او شوخی می‌کند و وقتی گیرافتادند، چه‌قدر ترسیده بودند. مشکل می‌شد باور کرد این‌ها همان نیویورکی‌های بسیار خشن و منزوی باشند.

    دوست‌اش نوشته بود: «لِرد شوخ‌ترین و سرزنده‌ترین آدمی بود که من به عمرم دیدم».

    حالا لِرد روی ویلچرش در برابر پشه‌های بی‌حال نشسته بود و با دست می‌تاراندشان.

    گفت: «شامگاه».

    جَنت جاخورده از روی بافتنی‌اش سربلند کرد. وسط عصر بود و اتاق نشیمن پر از نور روشن خورشید اکتبر. جَنت گفت: «چیزی به شامگاه نمونده».

    لِرد به پیشانی‌اش چین انداخت. برق بهت و گیجی از چشم‌هایش گذشت و جَنت فهمید که برای او هوا تاریک است.

    لِرد سعی کرد شال‌اش را صاف کند، دست‌هایش می‌لرزیدند. جِنت از جا پرید که کمک کند؛ بعد وقتی لِرِد به شومینه اشاره کرد، سریع کنده‌ها را توی آتشدان انداخت و از خودش پرسید موضوع چیست. آیا بدن لِرد آب از دست داده بود؟ یادش افتاد که تاری دید، نشانه‌ی از دست دادن آب است. سعی کرد به یاد بیاورد چه‌چیز دیگری خوانده یا شنیده است اما هر چه به حقایق و اطلاعات چنگ می‌انداخت، غرایزش با فکری عمیق‌تر و ترسناک‌تر مختل می‌شد، فکری که او را می‌لرزاند، می‌ترساند و به نفس‌نفس می‌انداخت؛ مثل زمانی‌که یاد اشتباهاتی می‌افتاد که آرزو می‌کرد ای کاش مرتکب نمی‌شد، کارهایی که دل‌اش می‌خواست دوباره بتواند انجام‌شان دهد. می‌دانست ایراد کار کجاست اما از مواجهه با حقیقت سر باز می‌زد و هم‌چنان که با آتش ور می‌رفت، ذهن‌اش به هر سمت‌وسویی سرک می‌کشید و چندان حواس‌اش نبود که وقتی تلمبه می‌زند و دم به آتش می‌دهد، چه دیوانه‌وار جرقه‌ها را می‌پراکند.

    ناخودآگاه کار می‌کرد -صدها بار آتش درست کرده بود- و چیزی نگذشت که کاری برای انجام دادن نماند. صفحه‌ی توری شومینه را گذاشت و لِرد را هل داد و به نزدیک آن برد، بعد روی او خم شد تا پیژامه‌ی فلانل‌اش را پایین بکشد و روی جوراب‌اش را بگیرد و ساق‌های برهنه‌اش را بپوشاند. خورشید در اطراف لِرد تابید و انگار او در میان میله‌های نور به دام افتاده بود. جَنت با دست‌هایی که ناخودآگاه کار می‌کرد، بافتنی‌اش را از سر گرفت.

    لِرد دوباره گفت: «شامگاه». چون گفتارش نامفهوم شده بود انگار گفت «دامگاه».

    جَنت گفت: «وقتی‌که رنگ همه‌ی دنیا ارغوانیه». دید که صدایش یک‌جور شادابی تصنعی دارد. مطمئن نبود لِرد دوست دارد او حرف بزند یا نه. مدتی از صحبت لرد گذشته بود -در واقع نه مدتی زیاد، با معیار زندگی دیگران تقریباً دو هفته- اما او گفت‌وگوهایشان را ادامه داده و به‌تدریج در سکوت فرو رفته بود تا وقتی‌که فقط برای او داستان تعریف می‌کرد و لِرد گوش می‌سپرد. گاهی وقتی چشم‌های او بسته بود، جَنت آرام‌آرام ساکت و از مسیر قصه خارج می‌شد. مکثی به‌وجود می‌آمد که خودش هم از آن خبر نداشت اما اگر سکوت طولانی می‌شد، لِرد با رگه‌ای از هراس در صدایش طوری‌که انگار از کابوسی بیدار شده باشد، می‌گفت: «مامان؟!» بعد جَنت داستان را از سر می‌گرفت و سعی می‌کرد پلی بی‌مرز بزند بین آن‌چه فکرش را درگیر و جایی‌که حرف-هایش را قطع کرده بود.

    گفت: «درواقع پدربزرگ‌ات بود که عشق به شامگاه‌رو به من یاد داد. پدربزرگ‌‌رو یادت میاد؟» مودبانه و منتظر از روی بافتنی‌اش سر بلند کرد، انگار لِرد ممکن بود پاسخی دهد و گفت‌وگویی شکل بگیرد؛ به‌نظر می‌رسید دوست دارد صدای او را بشنود، بنابراین جَنت ادامه داد و میل‌های بافتنی‌اش تق‌تق می‌کرد. بعد از آن هرگز یادش نمی‌آمد که کجا دست از صحبت کشید و در افکار مغشوش خودش غرق شد. می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید سر بلند کند، می‌ترسید بداند دقیقاً در کدام لحظه تنها شد. تنها چیزی که می‌دانست این بود که در لحظه‌ی خاصی آتش شروع به خاموش شدن کرد و وقتی او بلند شد که چوب‌های نیم‌سوز را به‌هم بزند، برخلاف میل باطنی‌اش نگاهی به او انداخت و دید انگشت‌هایش روی سینه‌اش ادای میل بافتن درمی‌آورند، کاری که مردم موقع مرگ می‌کنند. می‌دانست که اگر دنبال پرستار برود، تا برگردد، لِرد رفته است؛ بنابراین رفت و پشت او ایستاد و خم شد که صورت‌اش را به‌صورت او بچسباند و دست‌اش را روی بازوی در حال میل بافتن او بکشد و به او کمک کند با اضطراب کوک بزند تا این آخرین کار را هم تمام کند.

    بعداً وقتی تماس‌های فوری انجام شد و جنازه‌ی لِرد را بردند، جَنت به اتاق قدیمی او رفت و روی یکی از تخت‌های دوقلو دراز کشید. وقتی لِرد به کالج رفت، جَنت این اتاق را تبدیل به اتاق مهمان و وسایل‌اش را با وسایل مخصوص اتاق مهمان، عوض کرده بود: چیزهای فکر شده‌ای مثل قفسه‌های مخصوص کیف و ساک پای هر تخت، میز تحریری پر از کاغذ و خودکار، چوب‌رختی‌های سنگین چوبی و قالب‌های کفش. سعی کرد اتاق را مثل زمان‌ کودکی لِرد به‌یاد بیاورد؛ اول از طرح قطار استفاده کرده بود و بعد وقتی لِرد گفت این طرح احمقانه است، دکور اتاق را عوض کرد. لِرد خواسته بود که اتاق شبیه جنگل باشد؛ بنابراین جَنت یک دانشجوی هنر استخدام کرد که جنگلی روی دیوارها بکشد. وقتی لِرد به طرح جنگل هم گفت احمقانه، دیگر جَنت را تحت فشار نگذاشت  چیزی را تغییر دهد بلکه روزشماری می‌کرد که از آن‌جا برود.

    اَن آمد و پیشنها کرد که پیش مادرش بماند اما وقتی جَنت او را به خانه و نزد بچه‌هایش فرستاد، نفسی از سر آسودگی کشید.

    بلافاصله مارتین وارد اتاق شد. جَنت داشت درخت‌هایی را که در برابر آسمان رو به تاریکی تبدیل به سایه می‌شدند، نگاه می‌کرد و با این میل شدید -یک میل شدید بی‌ارزش- مبارزه می‌کرد که یک کتاب واقعی جنایی بردارد و بخواند. مارتین روی تخت دیگر دراز کشید.

    گفت: «متاسفم!»

    جَنت با عصبانیت گفت: «خیلی بده!» تا آن لحظه عصبانی نشده و خشم‌اش را برای او نگه ‌داشته بود. گفت: «یه بچه نباید جلو چشم پدر و مادرش بمیره… یه جوون سی‌وچندساله نباید مثل شمع آب بشه و با مادرش حرف بزنه… باید بره دنیارو ببینه. نباید به‌من فکر کنه یا به این‌که چی برام مهمه یا نظرم چیه. نباید مجبور می‌شد عشقی‌رو که بهش داشتم به من برگردونه -مال خودش بود، می‌دادش به باد. حالا همه‌ی عشقم‌رو پس گرفتم و نمی‌دونم باید باهاش چکار کنم».

    صدای گریه‌ی مارتین را توی تاریکی می‌شنید. هق هق می‌کرد و خشم جَنت مسیر عوض کرد.

    مدتی هر دو ساکت بودند.

    بالاخره مارتین پرسید: «قراره مراسم بگیریم؟»

    «آره. باید ترتیب کارهارو بدیم».

    «به‌نظرم بهت گفت چی می‌خواد».

    «حرفای کلی زد. نتونست در مورد موسیقی به نتیجه برسه».

     شنید که مارتین به پهلو چرخید و حالا از آن سوی شکاف باریک بین تخت‌ها او را نگاه می‌کرد. هنوز لباس-های اداری تنش بود. «یادمه اون نی‌انبونای مراسم پدرت، منو خیلی متاثر کرد».

    قطعاً پیشنهاد ناجوری بود؛ ناجور و دیرهنگام و به‌نظر می‌رسید از جانب کسی‌ است که در حاشیه‌ی زندگی‌اش ایستاده و او را فقط اندکی می‌شناسد. مهم نبود. کاملا کار درستی بود. قلب‌اش شروع به تپیدن کرد.

    گفت: «به‌نظرم اگه لِرد زنده بود از این فکر خیلی خوشش می‌اومد».

    آخرین لحظه‌ی شامگاه بود، آخرین لحظه‌ی روزی که پسرش مرد. در یک لحظه شب فرا می‌رسید. ماه پشت ابرها بود و درآمده بود تا آسمان را تسخیر کند و جَنت با خود گفت ادامه خواهد داد. نشست و داشت پاهایش را کف زمین می‌مالید تا کفش‌هایش را پیدا کند که مارتین دوباره شروع به صحبت کرد؛ با لحنی که جَنت عادت داشت شب‌های سال‌ها پیش بشنود، وقتی مارتین به خانه می‌آمد و بچه‌ها توی تخت بودند و از آن‌ها می‌خواست برایش بگویند که آن روز، چه‌کار کرده‌اند. همان لحن کنجکاو و خجالتی و مودبانه بود که همیشه باعث می‌شد جَنت احساس کند انگار تمام آن سرخوردگی‌ها و کسالت‌ها و اشتباهات و فوران احساسات در روزهایی که مادری می‌کرد به ماجرای مهمی می‌انجامد و تصمیم گرفت دور بعدی تلفن‌ها را متوقف کند تا جواب سوالی را که مارتین پرسیده بود، بدهد: «لطفاً بهم بگو…پسرم دیگه چی دوست داشت؟»


    [1]comfort food غذایی که ارزش نوستالژیک دارد و یادآور دوران کودکی است

    [2]هوانورد امریکایی

    [3]انسان شناس امریکایی

    داستان داستان کوتاه
    اشتراک Email Telegram WhatsApp Copy Link
    مقاله قبلیدریم تیتر و Parasomnia:  یک ادیسه‌ی صوتی در ناخودآگاه ما
    مقاله بعدی برلیناله ۲۰۲۵ | گزارش فیلم ماه آبی به کارگردانی ریچارد لینکلیتر
    افشین رضاپور

    مطالب مرتبط

    انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

    مهرداد پارسا

    بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

    امیرمهدی عسلی

    داستان‌های فینیکس | ۱۸- داستان سایه

    فینیکس
    نظرتان را به اشتراک بگذارید

    Comments are closed.

    پیشنهاد سردبیر

    دان سیگل و اقتباس نئو نوآر از «آدمکش‌ها»ی ارنست همینگوی

    داستان‌های فینیکس | ۱- فیل در تاریکی

    گچ | داستان کوتاه از دیوید سالایی

    ما را همراهی کنید
    • YouTube
    • Instagram
    • Telegram
    • Facebook
    • Twitter
    پربازدیدترین ها
    Demo
    پربازدیدترین‌ها

    انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

    بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

    بازنمایی امر بومی در سینمای ایران

    پیشنهاد سردبیر

    لهجه من، هویت من: وقتی نژادپرستی زبانی خودش را پشت تمسخر پنهان می‌کند

    امیر گنجوی

    آن سوی فینچر / درباره فیلم Mank (منک)

    امین نور

    چرا باید فیلم‌های معمایی را چند بار دید؟ / تجربه تماشای دوباره فایت کلاب

    پریسا جوانفر

    مجله تخصصی فینیکس در راستای ایجاد فضایی کاملا آزاد در بیان نظرات، از نویسنده‌ها و افراد حرفه‌ای و شناخته‌شده در زمینه‌های تخصصیِ سینما، ادبیات، اندیشه، نقاشی، تئاتر، معماری و شهرسازی شکل گرفته است.
    این وبسایت وابسته به مرکز فرهنگی هنری فینیکس واقع در تورنتو کانادا است. لازم به ذکر است که موضع‌گیری‌های نویسندگان کاملاً شخصی است و فینیکس مسئولیتی در قبال مواضع ندارد.
    حقوق کلیه مطالب برای مجله فرهنگی – هنری فینیکس محفوظ است. نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

    10 Center Ave, Unit A Second Floor, North York M2M 2L3
    • Home

    Type above and press Enter to search. Press Esc to cancel.