در هفتمین قسمت از بررسی چند داستانکوتاه ایرانیِ دههی هشتاد، بهانتخاب حسن میرعابدینی، به سراغ داستان «ما سه تن بودیم» نوشتهی محمدرضا پورجعفری میرویم. پورجعفری نویسندهی پُرکار متولد ۱۳۲۴ در شهرستان تالش است. او فارغالتحصیل رشتهی زبان و ادبیات انگلیسی است و بههمین دلیل علاوهبر کتابهای تألیفی، آثاری نیز در ترجمه از وی منتشر شده است؛ مانند: روزگاری جنگی درگرفت نوشتهی جان اشتاین بک، درآمدی بر انسانشناسی هنر و ادبیات نوشتهی آلدوس هاکسلی و جامعهشناسی استارک نوشتهی رادنی استارک. همچنین مجموعهداستانهای ردّپای زمستان، دیوارها و آنسوی دیوارها، تورهای توخالی، زبان موج، دیدار با خورشید، داستانهای روزانه و همچنین رمانهای دهم خرداد 52 و ساعت گرگومیش از تألیفات اوست.
ما سه تن بودیم
پیرنگ هر داستانی درواقع ساختار منطقی تفکر نویسنده دربارهی جهان است. نظمی است که نویسنده در دل بینظمی زندگی واقعی ایجاد میکند تا بتواند اندیشهاش را بیان کند. آماندا بولتر، استاد دانشگاه نویسندگی خلاق دانشگاه وینچستر، در کتاب «داستاننویسی؛ نگارش و نقد» با وامگیری از گفتههای هسیود در تئوگونی میگوید:
“داستانها از این امر جلوگیری کردهاند که زندگی ما مجموعهای از تجربیات گسسته، که در زمان گسیخته و تکهتکه شدهاند، بهنظر برسد. داستانها به ما چارچوبی برای درک و شناخت خودمان میدهند. آنها به زندگی ما پیرنگ میبخشند.“
اما چه میشود اگر داستانی دقیقاً برخلاف چیزی باشد که آماندا بولتر میگوید؛ یعنی کاملاً نمایانگر تجربیات گسستهای باشد که در زمان گسیخته و تکهتکه شدهاند؟ در داستان «ما سه تن بودیم» از محمدرضا پورجعفری دقیقاً با همچون جهانی سروکار داریم. جهانی که بهگفتهی بولتر، چارچوبی برای درک و شناخت خودمان ارائه نمیدهد. هیچ قطعیتی در این داستان وجود ندارد و حادثهها پشتسرهم ردیف میشوند و بعد نقض میشوند؛ بهطوری که حتی نمیتوان خلاصهای از پیرنگ آن را نوشت. به همین منظور بهتر است داستان را به همان ترتیبی که روی کاغذ آمده یکبار بررسی کنیم.
داستان کاملاً رئالیستی و با منطق روایی خطی آغاز میشود:
“ما سه تن بودیم. از درون تیرگی انبوه جنگل شمشاد بیرون آمدیم و پا به آسفالت سیاهِ خیس گذاشتیم. در تاریکی شبانه خیلی کم میدیدیم.”
داستان جلوتر میرود و این راوی اولشخص جمع، کمکم، به یک راوی اولشخص مفرد تبدیل میشود. این سه تن که راوی از آنها حرف میزند، علاوهبر خودش، دو دوستش با نامهای «حسن» و «نادر» هستند. آنها از جنگل بیرون آمدهاند و شبانه به جاده زدهاند تا سوار اتوبوسی شوند که به تهران میرود. اتوبوسی که آنها را سوار میکند، به آنها میگوید که آنها را فقط تا منجیل خواهد رساند. این سه نفر در اتوبوس میخوابند و از کمکراننده میخواهند که در منجیل بیدارشان کنند. اما او آنها را بیدار نمیکند و آنها از منجیل رد میشوند. راوی داستان با صدای بوقِ شیپوری کامیونی در جاده از خواب میپرد. این قسمت از داستان حائز اهمیت است؛ زیرا این بوقِ شیپوری دقیقاً نقطهای است که داستان از حالت رئالیستی خود خارج میشود. رفتار شخصیتها عجیب و خصمانه میشوند. وقتی راوی از راننده و کمکراننده میخواهد که توقف کنند، آنها اصلاً صدای راوی را نمیشنوند. راوی میگوید:
“کمکراننده سرش را به طرف ما برگرداند. در تاریکی، چهرهاش اسرارآمیز بهنظر میرسید… اما حالت اسرارآمیز کمکراننده چندان به دل نمینشست.”
نویسنده از صفت «اسرارآمیز» برای توصیف رفتار کمکراننده استفاده میکند که بهشدت انتزاعی است و هیچ تصویری برای خواننده ساخته نمیشود. از همینجا خواننده کمکم از جهان داستان فاصله میگیرد زیرا هیچ درک و استنباط قطعی و یگانهای از صفت «اسرارآمیز» وجود ندارد. درنهایت پس از اصرارهای فراوان، کمکراننده به آنها میگوید نمیتواند آنها را در وسط جاده پیاده کند و میگوید “میریم اونورِ لوشان نزدیکِ تونل با یه جیپ مخصوص شما را میفرستیم.”
و ناگهان راوی داستان متوجه میشود منظور کمکراننده پُستبازرسی لوشان است و به دو دوست دیگرش میگوید که باید دربرویم. از همینجا مخاطب (تقریباً پس از گذشت یکسوم داستان) متوجه میشود که راوی و دو دوست دیگرش از پُستبازرسی و نیروهای پلیس فراریاند. حسن میرعابدینی در یادداشت کوتاهش درمورد این داستان، به همین موضوع استناد میکند و آن را با شک و تردید به واقعهی سیاهکل ربط میدهد. البته گفتنی است که هیچ نشانهی قطعیای در این باره در متن داستان وجود ندارد و میتوان گفت که سپیدخوانی خود آقای میرعابدینی است. این سپیدخوانی هم ناشی از آن است که دوستان راوی، بهگفتهی خود راوی که صدالبته قابلاعتماد نیست، از اعضای مهم یک گروه سیاسی اند و خودِ راوی، راهنمای آنها در جنگل.
بعد از ماجرای خواب ماندن و توقف نکردن اتوبوس، داستان از همینجا دوباره عجیبتر میشود زیرا وقتی این سه نفر از اتوبوس فرار میکنند، کسی پشتسرشان فریاد میزند: “در رفتن. حرومزادهها در رفتن. اونا رو بگیرین. چیزمیزای ما رو ورداشتن و بردن.”
که مشخص نمیشود ربط دادن رفتن آنها بهدزدی چیست و این دیالوگ قرار است چه چیزی را نمایندگی کند و دوباره تناقضات داستان خودش را نشان میدهد. سپس تیراندازیهایی شروع میشود و راوی به پایش گلوله میخورد و او را میگیرند و سوار اتوبوس میکنند و دو دوست او فرار میکنند. درنهایت پس از یکسری وقایع دیگر، یک فرمانده با سربازانش با یک لندرور او را که پیاده شده است، زیر میگیرند تا بمیرد (!) و مرگش، حادثه جلوه کند. داستان در همینجا پرشی دارد و از نظر شکلی، فاصلهی دوخطی بین این قسمت و قسمت بعد بهوجود میآید و پاراگراف بعدی، با یک پرش زمانی سهروزه، اینطور آغاز میشود:
“چشم که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم. دست مادرم روی موهایم بود.”
از همینجا راوی میفهمد که سه روز گذشته را توی بیمارستان بوده است. روستاییها او را پیدا کردهاند. در بیمارستان به او گفته میشود که با دوستانش سوار یک لندرور بوده و راوی از لندرور قبل از وقوع تصادف و فاجعه، خودش را به بیرون پرت کرده است و زنده مانده است و دو دوست دیگر او مُردهاند. سؤالی که برای مخاطب پیش میآید این است که آیا تمام وقایع روایتشده درواقع خیالات راوی و کابوسهای او بودهاند؟ آیا آن دو دوستی که توی لندرور بودند و حالا مُردهاند، همان حسن و نادر هستند؟ یا اینکه واقعاً مأمورها او را بهقصد کُشت زیر گرفتهاند و او نجات یافته؟ داستان در این مقطع بیمارستان هم هیچ قطعیتی ندارد؛ زیرا ناگهان حسن و نادر وارد اتاق راوی در بیمارستان میشوند و با او خوشوبش میکنند و میخندند. از همینجا باز هم سؤالات دیگری در داستان ایجاد میشود که همگی تقریباً بیجواب میمانند. بهعنوان مثال آیا واقعاً شخصیتهای حسن و نادر، بهگفتهی راوی، عضو سازمان سیاسی بودهاند و مرگ خودشان را جعل کردهاند؟ اگر اینطور است، آیا احمقانه نیست که دوباره به بیمارستانی که راوی در آن است برگردند و با او خوشوبش کنند؟
برای جمعبندی میتوان گفت که داستان «ما سه تن بودیم» بهجای اینکه بخواهد با استفاده از یک پیرنگ مستحکم، سیر وقایع را بههم بچسباند و درنهایت به گرهگشایی برسد، بیشتر به یک بازیگوشی و شوخی شبیه است که در بین واقعیت و خیال غوطهور است تا بتواند هجوی باشد بر داستانها و روایتهای گروههای چپ و عملیاتهای چریکی آنها در سالهای قبل از انقلاب ۱۳۵۷. چنانچه خود داستان نیز با این دیالوگ از طرف راوی بهپایان میرسد: “چیزی نیست. بچهها شوخی میکنند.”
همچنین باید توجه کرد که در این داستان با یک راوی کاملاً غیرقابل اعتماد طرف هستیم. راویای که خودش میداند چیزهایی که دارد تعریف میکند، شبیه به فیلمهای اکشن مبتذل تعقیبوگریز است که با رمانس و خیال و وهم ترکیب شده است:
“بهتر بود آن آدمهای مرموز را- که بهنظرم از اول زاغسیاهِ ما را چوب زده بودند- مشغول خود کنم. مثل قهرمانهایی که در فیلمها دیده بودم. با من سرگرم میشدند و رفقای من درمیرفتند. اگر اسلحهای هم داشتم، قهرمانی به اوج خود میرسید. آنقدر شلیک میکردم که فشنگهایم تمام میشد جز یکی. و آنها میرسیدند و من اگر سیانور داشتم میخوردم و اگر نداشتم، گلولهی آخر را به سرم میزدم که زنده به دستشان نیفتم. اما اسلحه نداشتم. نادر و حسن از اعضای مهم سازمان بودند… من راهنمای بچهها در جنگل بودم و چندان اهمیتی نداشتم.”
مطالب پیشین:
داستان اول: «لاکپشت من» نوشتهی فرخنده آقایی
داستان دوم: «نیمهی سرگردان من» نوشتۀ محمدرحیم اخوت
داستان سوم: «برزخ» نوشتهی کورش اسدی
داستان چهارم: «لحظات یازدهگانهی سلیمان» نوشتهی پیمان اسماعیلی