Close Menu
مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس

    Subscribe to Updates

    Get the latest creative news from FooBar about art, design and business.

    What's Hot

    نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

    بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

    انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

    Facebook X (Twitter) Instagram Telegram
    Instagram YouTube Telegram Facebook X (Twitter)
    مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس
    • خانه
    • سینما
      1. نقد فیلم
      2. جشنواره‌ها
      3. یادداشت‌ها
      4. مصاحبه‌ها
      5. سریال
      6. مطالعات سینمایی
      7. فیلم سینمایی مستند
      8. ۱۰ فیلم برتر سال ۲۰۲۴
      9. همه مطالب

      انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      سکوت به مثابه‌ی عصیان | درباره‌ی «پرسونا»ی برگمان

      ۱۸ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      «گناهکاران»؛ کلیسا، گیتار و خون‌آشام

      ۱۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      رئالیسم اجتماعی یا موعظه‌گری در مذمت فلاکت | نگاهی به فیلم «رها»

      ۱۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      مرور فیلم‌های بخش مسابقه جشنواره کن ۲۰۲۵: یک دور کامل

      ۵ خرداد , ۱۴۰۴

      از شلیته‌های قاجاری تا پیراهن‌های الهام گرفته از ستارگان دهه‌ی سی آمریکا

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      جشنواره فیلم کن ۲۰۲۵ | «ارزش‌های احساسی»؛ زن، بازیگری و سینما

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      جشنواره فیلم کن ۲۰۲۵ | «ناپدید شدن جوزف منگل» و روسیاهی تاریخ

      ۲ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ ایرانی‌ها | بی‌تا

      ۷ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌ها | به بهانۀ ۷۰ سالگی فیلم «خارش هفت ساله»

      ۳ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | در دنیای تو ساعت چند است؟

      ۳۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      من ترانه، اورکای ایران زمین هستم | نگاهی به فیلم «اورکا» ساخته‌ی سحر مصیبی

      ۲۸ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      من با نینو بزرگ شدم | گفتگو با فرانچسکو سرپیکو، بازیگر سریال «دوست نابغه من»

      ۱۹ فروردین , ۱۴۰۴

      اعتماد بین سینماگر و نویسنده از بین رفته است | گفتگو با شیوا ارسطویی

      ۲۴ اسفند , ۱۴۰۳

      گفتگوی اختصاصی | نانا اکوتیمیشویلی: زنان در گرجستان در آرزوی عدالت و دموکراسی هستند

      ۲۳ اسفند , ۱۴۰۳

      مصاحبه اختصاصی | پرده‌برداری از اشتیاق: دنی کوته از «برای پل» و سیاست‌های جنسیت در سینما می‌گوید

      ۱۸ اسفند , ۱۴۰۳

      بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بازکردن سر شوخی با هالیوود | یادداشتی بر فصل اول سریال استودیو به کارگردانی سث روگن و ایوان گلدبرگ

      ۱ خرداد , ۱۴۰۴

      تاسیانی به رنگ آبی، کمیکی که تبدیل به گلوله شد | نگاهی به فضاسازی و شخصیت‌پردازی در سریال تاسیان

      ۱۴ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      سرانجام، جزا! | یادداشتی بر سه اپیزود ابتدایی فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۱۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      وقتی سینما قصه می‌گوید | نگاهی به کتاب روایت و روایتگری در سینما

      ۲۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      رئالیسم اجتماعی در سینمای ایران

      ۱۷ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      گزارش کارگاه تخصصی آفرینش سینمایی با مانی حقیقی در تورنتو

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      سینما به مثابه‌ی هنر | نگاهی به کتاب «دفترهای سرافیو گوبینو فیلم‌بردار سینما» اثر لوئیجی پیراندللو

      ۷ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      «رقصیدن پینا باوش»؛ همین که هستی بسیار زیباست

      ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نصرت کریمی؛ دست‌ هنرمندی که قرار بود قطع‌ شود

      ۲۹ فروردین , ۱۴۰۴

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      هم‌آواز نبود، آوازی هم نبود | نگاهی به مستند «ماه سایه» ساخته‌ی آزاده بیزارگیتی

      ۸ فروردین , ۱۴۰۴

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بازنمایی امر بومی در سینمای ایران

      ۷ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ ایرانی‌ها | بی‌تا

      ۷ خرداد , ۱۴۰۴
    • ادبیات
      1. نقد و نظریه ادبی
      2. تازه های نشر
      3. داستان
      4. گفت و گو
      5. همه مطالب

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «رمز» نوشته‌ی «جین ناکس»

      ۳ خرداد , ۱۴۰۴

      جهنم‌گردی با آقای یوزف پرونک؛ نگاهی به رمان کوتاه «یوزف پرونک نابینا و ارواح مُرده»

      ۲۶ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «گل‌ها» نوشته‌ی «آلیس واکر»

      ۲۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «خانواده‌ی مصنوعی» نوشته‌ی آن تایلر

      ۲ فروردین , ۱۴۰۴

      شعف در دلِ تابستان برفی | درباره «برف در تابستان» نوشتۀ سایاداویو جوتیکا

      ۲۸ اسفند , ۱۴۰۳

      رازهای کافکا | نوشتهٔ استوآرت جفریز

      ۲۴ بهمن , ۱۴۰۳

      داستان‌های فینیکس | ۱۸- داستان سایه

      ۶ خرداد , ۱۴۰۴

      من و ميس منديبل | داستان کوتاه از دونالد بارتلمی

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۷- وسواس

      ۳۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۶- آئورا

      ۲۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      اعتماد بین سینماگر و نویسنده از بین رفته است | گفتگو با شیوا ارسطویی

      ۲۴ اسفند , ۱۴۰۳

      هر رابطۀ عشقی مستلزم یک حذف اساسی است | گفتگو با انزو کرمن

      ۱۶ اسفند , ۱۴۰۳

      زمان و تنهایی | گفتگو با پائولو جوردانو، خالقِ رمان «تنهایی اعداد اول»

      ۷ اسفند , ۱۴۰۳

      همچون سفر، مادر و برفی که در نهایت آب می‌شود | گفتگو با جسیکا او نویسندۀ رمان «آنقدر سرد که برف ببارد»

      ۲۳ بهمن , ۱۴۰۳

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۸- داستان سایه

      ۶ خرداد , ۱۴۰۴

      من و ميس منديبل | داستان کوتاه از دونالد بارتلمی

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «رمز» نوشته‌ی «جین ناکس»

      ۳ خرداد , ۱۴۰۴
    • تئاتر
      1. تاریخ نمایش
      2. گفت و گو
      3. نظریه تئاتر
      4. نمایش روی صحنه
      5. همه مطالب

      گفتگو با فرخ غفاری دربارۀ جشن هنر شیراز، تعزیه و تئاتر شرق و غرب

      ۲۸ آذر , ۱۴۰۳

      عباس نعلبندیان با تفاوت آغاز می‌شود!

      ۱۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      او؛ اُگوست استریندبرگ است!

      ۲۸ فروردین , ۱۴۰۴

      کارل گئورگ بوشنر، پیشگام درام اکسپرسیونیستی 

      ۷ فروردین , ۱۴۰۴

      سفری میان سطور و روابط آدم‌ها | درباره نمایشنامه «شهر زیبا» نوشته کانر مک‌فرسن

      ۲۸ دی , ۱۴۰۳

      بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      تاب‌آوری در زمانه فردگرایی | درباره نمایش «کتابخانه نیمه‌شب»

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی درباره زندگی سهراب شهید ثالث | درباره اجرای «فوگ غربت» به نویسندگی و کارگردانی نیما شهرابی

      ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی که تمام تماشاگران را از حال می‌­برد

      ۳۰ فروردین , ۱۴۰۴

      بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      عباس نعلبندیان با تفاوت آغاز می‌شود!

      ۱۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      تاب‌آوری در زمانه فردگرایی | درباره نمایش «کتابخانه نیمه‌شب»

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی درباره زندگی سهراب شهید ثالث | درباره اجرای «فوگ غربت» به نویسندگی و کارگردانی نیما شهرابی

      ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴
    • نقاشی
      1. آثار ماندگار
      2. گالری ها
      3. همه مطالب

      پنجاه تابلو | ۴۷- سه شاهکار از برهنگی در نقاشی

      ۵ خرداد , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۶- جهان بی‌نقاب کریستین شاد

      ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۵- جرج گروس: نقاشی از دل دادائیسم و آنارشیسم

      ۲۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۴- فلیکس نوسبام: نقاش هولوکاست

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      فرانسیس بیکن؛ آخرالزمان بشر قرن بیستم

      ۲۱ دی , ۱۴۰۳

      گنجی که سال‌ها در زیرزمین موزۀ هنرهای معاصر تهران پنهان بود |  گفتگو با عليرضا سميع آذر

      ۱۵ آذر , ۱۴۰۳

      پنجاه تابلو | ۴۷- سه شاهکار از برهنگی در نقاشی

      ۵ خرداد , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۶- جهان بی‌نقاب کریستین شاد

      ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۵- جرج گروس: نقاشی از دل دادائیسم و آنارشیسم

      ۲۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۴- فلیکس نوسبام: نقاش هولوکاست

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴
    • موسیقی
      1. آلبوم های روز
      2. اجراها و کنسرت ها
      3. مرور آثار تاریخی
      4. همه مطالب

      در فاصله‌ای دور از زمین | تحلیل جامع آلبوم The Overview اثر استیون ویلسون

      ۱۷ فروردین , ۱۴۰۴

      گرمی ۲۰۲۵ | وقتی موسیقی زیر سایه انتقادات و مصالحه قرار می‌گیرد

      ۱۲ اسفند , ۱۴۰۳

      دریم تیتر و Parasomnia:  یک ادیسه‌ی صوتی در ناخودآگاه ما

      ۲ اسفند , ۱۴۰۳

      وودستاک: اعتراضی فراتر از زمین‌های گلی

      ۲۳ دی , ۱۴۰۳

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      زناکیس و موسیقی

      ۲۷ دی , ۱۴۰۳

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      در فاصله‌ای دور از زمین | تحلیل جامع آلبوم The Overview اثر استیون ویلسون

      ۱۷ فروردین , ۱۴۰۴

      گرمی ۲۰۲۵ | وقتی موسیقی زیر سایه انتقادات و مصالحه قرار می‌گیرد

      ۱۲ اسفند , ۱۴۰۳

      دریم تیتر و Parasomnia:  یک ادیسه‌ی صوتی در ناخودآگاه ما

      ۲ اسفند , ۱۴۰۳
    • معماری

      معماری می‌تواند روح یک جامعه را لمس کند | جایزه پریتزکر ۲۰۲۵

      ۱۴ فروردین , ۱۴۰۴

      پاویون سرپنتاین ۲۰۲۵ اثر مارینا تبسم

      ۱۶ اسفند , ۱۴۰۳

      طراحان مد، امضای خود را در گراند پَله ثبت می‌کنند | گزارشی از Runway مد شانل

      ۹ اسفند , ۱۴۰۳

      جزیره‌ کوچک (Little Island)، جزیره‌ای سبز در قلب نیویورک

      ۲۵ بهمن , ۱۴۰۳

      نُه پروژه‌ برتر از معماری معاصر ایران | به انتخاب Architizer

      ۱۸ بهمن , ۱۴۰۳
    • اندیشه

      جنگ خدایان و غول‌ها

      ۳۱ فروردین , ۱۴۰۴

      ملی‌گرایی در فضای امروز کانادا: از سرودهای جمعی تا تشدید بحث‌های سیاسی

      ۴ فروردین , ۱۴۰۴

      ترامپ و قدرت تاریخ: بازخوانی دیروز برای ساخت فردا

      ۶ بهمن , ۱۴۰۳

      در دفاع از زیبایی انسانی

      ۱۲ دی , ۱۴۰۳

      اسطوره‌ی آفرینش | کیهان‌زایی و کیهان‌شناسی

      ۲ دی , ۱۴۰۳
    • پرونده‌های ویژه
      1. پرونده شماره ۱
      2. پرونده شماره ۲
      3. پرونده شماره ۳
      4. پرونده شماره ۴
      5. پرونده شماره ۵
      6. همه مطالب

      دموکراسی در فضای شهری و انقلاب دیجیتال

      ۲۱ خرداد , ۱۳۹۹

      دیجیتال: آینده یک تحول

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      رابطه‌ی ویدیوگیم و سینما؛ قرابت هنر هفت و هشت

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      Videodrome و مونولوگ‌‌هایی برای بقا

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      مسیح در سینما / نگاهی به فیلم مسیر سبز

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      آیا واقعا جویس از مذهب دلسرد شد؟

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      بالتازار / لحظه‌ی لمس درد در اتحاد با مسیح!

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      آخرین وسوسه شریدر

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      هنرمند و پدیده‌ی سینمای سیاسی-هنر انقلابی

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      پایان سینما: گدار و سیاست رادیکال

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      گاوراس و خوانش راسیونالیستی ایدئولوژی

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      انقلاب به مثابه هیچ / بررسی فیلم باشگاه مبارزه

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      پورن‌مدرنیسم: الیگارشی تجاوز

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      بازنمایی تجاوز در سینمای آمریکا

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      تصویر تجاوز در سینمای جریان اصلی

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      آیا آزارگری جنسی پایانی خواهد داشت؟

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      سیاست‌های سینما و جشنواره‌های ایرانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      خدمت و خیانت جشنواره‌ها

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      اوج و حضیض در یک ژانر / فیلم کوتاه ایرانی در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      درباره حضور فیلم‌های محمد رسول اف در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      سیاست‌های سینما و جشنواره‌های ایرانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      اوج و حضیض در یک ژانر / فیلم کوتاه ایرانی در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      درباره حضور فیلم‌های محمد رسول اف در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      ناشاد در غربت و وطن / جعفر پناهی و حضور در جشنواره‌های جهانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰
    • ستون آزاد

      نمایش فیلم مهیج سیاسی در تورنتو – ۳ مِی در Innis Town Hall و Global Link

      ۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      آنچه پالین کیل نمی‌توانست درباره‌ی سینمادوستان جوان تشخیص دهد

      ۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      هر کجا باشم، شعر مال من است

      ۳۰ اسفند , ۱۴۰۳

      لهجه من، هویت من: وقتی نژادپرستی زبانی خودش را پشت تمسخر پنهان می‌کند

      ۱۴ اسفند , ۱۴۰۳

      کانادا: سرزمین غرولند، چسب کاغذی و دزدهای حرفه‌ای!

      ۱۱ دی , ۱۴۰۳
    • گفتگو

      ساندنس ۲۰۲۵ | درخشش فیلم‌های ایرانی «راه‌های دور» و «چیزهایی که می‌کُشی»

      ۱۳ بهمن , ۱۴۰۳

      روشنفکران ایرانی با دفاع از «قیصر» به سینمای ایران ضربه زدند / گفتگو با آربی اوانسیان (بخش دوم)

      ۲۸ شهریور , ۱۴۰۳

      علی صمدی احدی و ساخت هفت روز: یک گفتگو

      ۲۱ شهریور , ۱۴۰۳

      «سیاوش در تخت جمشید» شبیه هیچ فیلم دیگری نیست / گفتگو با آربی اُوانسیان (بخش اول)

      ۱۴ شهریور , ۱۴۰۳

      مصاحبه اختصاصی با جهانگیر کوثری، کارگردان فیلم «من فروغ هستم» در جشنواره فیلم کوروش

      ۲۸ مرداد , ۱۴۰۳
    • درباره ما
    مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس
    داستان ادبیات پیشنهاد سردبیر

    می‌خواهم زندگی کنم | داستان بلند نوشتۀ تام جونز

    آه، جوانی! چهره‌ی خوب، ظاهر تمیز، عضلات سفت، سری پر از موهای براق -بهترین قیافه، پاهای سالم. نیرو، سرزندگی، کودکی شاد با آینده‌ای درخشان.
    افشین رضاپورافشین رضاپور۲۴ فروردین , ۱۴۰۴
    اشتراک گذاری Email Telegram WhatsApp
    تام جونز
    اشتراک گذاری
    Email Telegram WhatsApp

    از خودش می‌پرسید دکتر چند مرتبه در هفته باید آن کار را انجام دهد؛ بی‌شک بارها. دست‌کم هر روز. شاید دو مرتبه… سه مرتبه… شاید پنج مرتبه در یک روز خاص. این دیگر بدترین خبر بود و دکتر مثل گروهبان جو‌ فرایدی  با لحنی سرد و خشک اعلام‌اش کرد. او مرد جوانی بود اما شغل خشنی داشت و از قبل خشک و منجمد شده بود. آهای! این خبر بد، چندان غافلگیر کننده نبود! خودش… می‌دانست. البته همیشه امیدواریم بهترین اتفاق‌ها بیفته. این را شنید اما در واقع نشنید.

    با کمرویی گفت: «چی؟» امیدار بود که… چیز بهتری بشنود. وای! دست بردار! دکتر داشت چه می-گفت؟ سینه و رحم؟ دردسر مضاعف! می‌دانست که رحم درگیر شده. رحم‌اش ترشح داشت. ورم، دردهای عضلانی، خستگی ولی عادی بود و به‌راحتی می‌شد درمان‌اش کرد البته به‌شرط این‌که سرطان‌اش، درجه‌ی یک باشد؛ به‌احتمال هشتاد درصد درمان می‌شد اما مسئله‌ی سینه -که غیرمنتظره بود و می‌توانست دردسر بزرگی باشد- پنجاه پنجاه بود. غدد لنفاوی زیر بغل‌ات را بردار و بعد شیمی درمانی، تضمین شده. خدایا! شیمی درمانی! بدترین اتفاق جهان! خداحافظ موهای من -بعد دیگر نوبت روسری بود و کلاه‌گیس و سینه‌ی پروتزی و زار زار گریستن در گروه‌های حمایتی و الی آخر.

    «خانم ویلسون؟!» صدا انگار از عمق یک قوطی می‌آمد. حالا دیگر حقیقت آشکار شده بود و همه چیز را عریان می‌گفتند؛ اما چطور -به من بگو- چطور می‌شد بازهم زندگی کرد؟! صدای داخل قوطی وحشت‌زده‌اش کرده بود. وحشتزده به‌تمام معنا.

    دکتر گفت: «خانم ویلسون! تست سی.اِی ۱۲۵ تو اون‌قدر بالاست که آدم باورش نمی‌شه! به‌نظرم علامت یه نوع سر…طان غیرمعموله…»

    یک نوع سر…طان عجیب و غریب؟! سرطانی که مثل آتش، پخش می‌شود! نه از آن سرطان‌های ساده که هشتاد درصد درمان می‌شوند؛ از آن‌هایی که لاکپشتی حرکت می‌کنند مثل ملاس در ماه ژانویه، آهسته پخش می‌شوند!

    ژانویه. به سرطان‌شناس لاغر مردنی نگاه کرد؛ عینکی دورسیمی داشت و کتی سفید. مرموز بود. بیرون دانه‌های برف از آسمان می‌افتاد و پیاده‌رو را می‌بوسید -هرکدام برای خودش بی‌همتا و زیبا بود، ارزش یک ساعت مطالعه را داشت، نمونه‌ی کوچکی بود از کل جهان: بهت‌انگیز، کاملاً مسحور کننده، هدیه‌ی رایگان خداوند اما چقدر مشمئزکننده به‌نظر می‌آمد. سفید بود اما حالا که آن حرف‌ها را شنید، تمام جهان، رنگ‌اش را برای او از دست داد. نور از جهان رخت بربسته بود. فایده‌اش چه بود که یک میلیون سال، ملکه‌ی جهان باشی و شکوه از پی -شکوه ببینی و بعد به این لحظه برسی؟!

    به… هوش آمد… بیهوش شد، دوباره به هوش آمد… بیهوش شد. این نمایش فوق‌العاده به‌ راه بود. کاریکاتورها. بهترین نمایش بود. آن‌قدرها بد نبود. درست است سرطان داشت اما… این کاریکاتور‌های فوق‌العاده هم بودند. مسکن دایلاودید. خب، با دایلاودید زندگی می‌کنی، می-میری- این‌طور است… زندگی در شهر بزرگ، این‌طور است. برای هر کسی پیش می‌آید.  بخشی از برنامه است. مگر او چه کسی بود که بخواهد  برنامه را زیر سوال ببرد؟!

    تنها قسمت بد ماجرا، گلویش بود؛ چنان می‌سوخت که انگار آتش قورت داده است. «لوله گذاری». پرستار گفت به دکتر زنگ می‌زند تا شاید اجازه دهد مخدر بیشتری برایش تزریق کنند.

    «وای! خدایا! خواهش می‌کنم هرکاری از دستتون برمیاد، انجام بدین!»

    پرستار گفت: «باشه. بذار یه کلک کوچیک بزنیم! لازم نیست کسی خبردار بشه!» وپیچ روی دستگاه را چرخاند. دایلاودید. کاریکاتورها. وای خدایا! خدایا شکرت! دایلاودید! چه کسی این دارو را ساخته؟ برایش یک نامه بنویسید؛ به او عنوان شوالیه بدهید! به مردی که دایلاودید را ساخته، جایزه‌ی نوبل بدهید! آن پیچ کجا بود؟ وای! وای! شعف سرگیجه‌آور، تپش در رگ‌ها! آن پرستار کی بود؟ فلورنس نایتینگل، مادر ترزا افتخار می‌کرد که… وای پسر! مسئله فقط تسکین درد جراحی نبود؛ یک‌باره متوجه شد چقدر درد جسمی تحمل کرده و حالا همه‌ی آن دردها با یک جهش عصای سحرآمیز، ناپدید شده است.کاریکاتورها. سعادت…

    صدای دکتر از عمق قوطی نبود، هیچ وقت نبود. یک صدای عادی بود، شاید برای یک مرد کمی نازک به‌نظر می‌رسید. مسئله این نبود که اوا خواهر است؛ مشکل با او این بود که واقعی به-نظر نمی‌رسید. آدمی از جنس گوشت و خون نبود. همدلی کجا بود؟ اصلا اگر نمی‌توانست همدلی کند، چرا باید وارد این عرصه می‌شد؟! در این عرصه، باید همدلی کردن از ویژگی-هایت باشد.

    «اوضاع سینه خوبه، فقط یه غده‌ی خوش‌خیمه. یه متخصص آوردیم که خارج‌اش کنه و منم چند لحظه‌ی پیش، گزارش پاتولوژی‌رو بررسی کردم. جای نگرانی نیست. اوضاع اون یکی قسمت زیاد… خوب نیست. متاسفانه شکم‌ات… داره توی شکم‌ات پخش می‌شه… شبیه یه‌ مشت برشتوک کوچیکه. این مورد خیلی نادره و از اون سر…طان‌هاست که زود پخش می‌شه. واقعا نتونستیم هیچکدوم‌شون‌رو در بیاریم. بیشتر وقت‌ام صرف این شد که چسبندگی‌ها‌رو باز کنم. می‌خوایم بهت سیس‌پلاتین بدیم. اگه به‌خاطر چسبندگی‌ها نبود، مستقیم پمپ‌اش می‌کردیم توی شکم‌ات -این‌جوری زیاد حالت بد نمی‌شد- ولی مشکل اون چسبندگی‌هاست و ممکنه باعث دردسرای بیشتری هم بشن». اتاق‌اش خیلی سرد بود اما سرطان‌شناس لاغر مردنی افتاد به عرق کردن. گفت: «به‌هرحال، حیف شد… این‌قدر بدن‌ات سالمه…»

    می‌دانست که این اتفاق قرار بود بیفتد اما ناخودآگاه پرسید: «دکتر! منظورتون اینه که… یعنی باید…»

    «شیمی درمانی بشی؟! آره ولی نگران نباش! فعلاً بذار یه‌مدتی حالت خوب باشه». چارت‌اش را محکم بست و فششش… مثل موشک رفت.

    خداحافظ. می‌بینمت.

    بازی بیست‌سوالی تمام شد و حالا وقت عذاب بود. دوست نداشت جزییات بیشتری بشنود -دکتر گفته بود بیست درصد، احتمال دارد پنج سال زنده بماند. بهتر بود قید این احتمال را می‌زد. او آدم جنگ‌جویی نبود و دیده بود که شیمی‌درمانی با شوهرش، جان، چه‌کار کرد. همین. تمام!

    باید می‌خندید. سرگیجه گرفت. ماجرا شبیه آن آهنگ بود -آزادی فقط کلمه‌ی دیگری است برای چیزی که نمانده که از دست برود… وقتی کاملا به فنا رفته باشی، دیگر چیزی بدتر نمی‌شود، پس نگران چه هستی؟! البته می‌توانست شانس بیاورد… شانس یک در هزار ولی شاید…

    تخمدان‌ها و رحم از بین رفته و هر دو را از ریشه درآورده بودند. خدا را شکر. آن اندام‌های آلوده دیگر نبودند. کجا رفتند؟ دورشان انداختند. سوزاندند. داخل یک سطل زباله؟ چه اهمیتی داشت؟! منشا بیماری را نابود کرده بودند. شاید آن‌قدرها بد نبود. چه‌طور ممکن بود آن‌قدر بد باشد؟ به‌هرحال درباره‌ی درد ناشی از جراحی شکمی، زیاد صحبت کرده بودند. روز سوم داشت با چرخ دستی و لوله‌هایش راه می‌رفت -پیاده‌روی روزانه در بخش.

    بسیار خب، دایلاودید از برنامه‌ی روزانه کاملاً حذف شد ولی مورفین آن‌قدرها هم بد نبود؛ به‌جای کاریکاتور‌ها هم نوعی شادابی عمیق به‌وجود آمده بود. چپ، راست، چپ، راست. یالا! دو، سه، چهار! حتی یک سفر هزار مایلی هم با اولین قدم، آغاز می‌شود. تحت‌تاثیر مورفین، یک‌چهارم اینچ روی هوا بلند می‌شد و راه می‌رفت و همه‌چیز… شکر خدا نرم‌تر بود. شاید می‌توانست هزار مایل راه برود.

    اما آن جماعت توی اتاق‌های بیمارستان با رنگ و روی پریده و در حال مردن، شرایط خود او را داشتند. آیا چنین چیزی ممکن بود؟ که آدم بمیرد؟ واقعاً ممکن بود؟ بله، از بعضی جهات حدس می‌زد که آدم می‌میرد اما خودش؟ حالا؟ به این زودی؟ حتی وقت نداشته باشی که به فکرش عادت کنی؟

    نه، تمام‌اش یک خواب بد بود! بیدار می‌شد. بیدار می‌شد و خود را  همان دختر بچه در اتاق دوران کودکی‌اش در مزرعه‌ی نزدیک دریاچه‌ی بَتل مینه‌سوتا می‌یافت. دوران رکود بزرگ اقتصادی بود و اوضاع کمی سخت؛ ولی چه اهمتی داشت؟ چه چیزی می‌توانست صبح آفتابی دریاچه-ی بَتل و صدای آواز سینه‌سرخ‌ها را نابود کند؟ در آن دوران قبل از باران‌های اسیدی و مسمومیت با فلز سنگین، کلی جیجاق و چکاوک و کبود‌مرغ و کاردینال و مرغ‌مقلد  و توکای سیاه سرخ‌بال وجود داشت و آن‌ها به حیاط او می‌آمدند تا از میوه‌ی درختان گیلاس و سیب و آلو و گلابی بخورند. دنبال توت می‌آمدند.

    آه، جوانی! چهره‌ی خوب، ظاهر تمیز، عضلات سفت، سری پر از موهای براق -بهترین قیافه، پاهای سالم. نیرو، سرزندگی، کودکی شاد با آینده‌ای درخشان. سال آخر دبیرستان، شیپورچی فوتبال شده بود؛ بعد بورسیه‌ی داروسازی از کالج فِرگس‌فالز. خدایا! اگر پدرش نمرده بود، می‌توانست داروساز شود. نمره‌های خوبی گرفته بود اما آن روزها، دوران بداقبالی بود؛ دوران رکود بزرگ اقتصادی. باید شانس خودش را امتحان می‌کرد. خدایا! دنیای آن روزگار، بزرگ، پهناور و شگفت‌انگیز بود و ماجراهای پیش‌رویش -مهم نبود چه ماجراهایی- چیزی فوق-العاده؛ مثلاً شاهزاده‌ای زیبا و خوشبختی پس از آن. شانس با او یار بود. آن دوران کجا رفت؟ چه‌طور آن همه رویا… دود شد؟ حالا در دره‌ی سایه‌ها بود. مورفین مثل آتشدان گرم و باب‌ میلی بود در شهری دلگیر. تنها مایه‌ی تسکین‌اش.

    دکتر مثلاً قرار بود دکتر خوبی باشد، یکی از بهترین‌ها در رشته‌ی خودش ولی اصلاً بلد نبود کنار تخت با بیمار چه‌طور رفتار کند. وقتی مورفین او را قطع و به‌جایش تایلانول 3 تجویز کرد، از دکتر بدش آمد؛ بعد تایلانول چنان در شلنگ‌ها پایین رفت که انگار چیزی شتابان از تپه سرازیر می‌شود.

    خانواده برنامه‌ی مشخصی داشت؛ اگر برادرش گرفتار بود، دخترش او را با ماشین تا کلینیک می-رساند و بعد به مطب برمی‌گشتند و سرطان‌شناس لاغرمردنی… زنگ زدن رفت جایی یا امروز دیر می‌رسه یا فلان و بهمان! یعنی نمی‌توانستند کارشان را انجام دهند و آن اوضاع نکبتی را جمع‌وجور کنند؟! نمی‌توانستند رفت‌وآمدها را پیش‌بینی کنند؟! اگر حال آدم خوب باشد، می‌تواند در صف بانک بایستد اما هیچ‌چیز بدتر از این نیست که سرطان داشته باشی و بیمار سرطانی باشی و یکی دو ساعت منتظر بمانی؛ بعد به تو بگویند هفته‌ی بعد برگرد… هفته‌ی بعد برای کاری برگرد که از هر چیزی در دنیا بدتر است! سخت بود که از جا بلند شوی. واقعاً باید خودت را آماده می‌کردی. سیس‌پلاتین، خدایا! دهانی که طعم آهن می‌دهد، بی‌قراری، راه رفتن، افتادن روی کاناپه که اصلاً خوب نیست. بلند شو راه برو  ولی توان‌اش را نداری؛ پس دوباره روی کاناپه می‌افتی. بلند شو و راه برو! آیا این اتفاقی که دارد برای من می‌افتد، واقعی است؟! باورم نمی‌شود که واقعا دارد برایم اتفاق می‌افتد. چه‌طور چنین چیزی ممکن است؟!

    بعد نوبت به اسهال و استفراغ‌های هم‌زمان رسید که از کف تا سقف حمام می‌پاشید! استفراغ‌های خشک و بعد استفراغ‌های خشک با صفرا و بعد استفراغ‌های خشک با خون. می‌توانستی یک کوارت تکیلا و یک کوارت رام و بعدش هم کمی جین خالی بنوشی و کیک تولد صورتی بخوری و پنج پوند نمک دریایی، یک پاینت نفت سفید، کمی ویسکی ساوترن کامفورت -و این همه در مقایسه با سیس‌پلاتین به پیک‌نیک روز یکشنبه شبیه بود. تنها یک شیطان خبیث می‌توانست معضلی را طراحی کند که برای نجات از آن، ابتدا مجبور باشی خودت را تا آستانه‌ی مرگ مسموم کنی و اگر هم نمی‌مردی، آن را آرزو می‌کردی.

    گروه گروه آدم برای عیادت می‌آمد. گل‌ها و مزاحمت‌های گوناگون در تمام ساعت‌ها. برین! خواهش می‌کنم تنهام بذارین…. خدایا! تنهام… بذارین!

    اوه، سلام، ممنونم که اومدین. اوه، چه… گل‌های قشنگی…

    لحظاتی بود که احساس می‌کرد اگر یک‌بار دیگر اسهال شود، خودش را از پنجره بیرون خواهد انداخت. پنج طبقه؛ یعنی به اندازه‌ی کافی بلند بود که آدم را بکشد؟ یا می‌افتادی روی زمین و آهسته می‌مردی؟! شاید اگر روی جدول سیمانی شیرجه می‌زدی، یک‌باره می‌مردی. شاید آن‌موقع دیگر چیزی حس نمی‌کردی. سیس‌پلاتین: باید راه می‌رفت ولی باید دراز می‌کشید ولی مثل سنجاب، بی‌قرار بود و نمی‌توانست دراز بکشد. تلویزیون به درد نمی‌خورد -چشم‌هایش همه‌چیز را دو تا می‌دید و برنامه‌ها هم مزخرف بودند. سریال‌های آبکی -عجب! چه آشغال‌هایی! حتی برنامه‌های مورد علاقه‌اش هم همین بودند. آدم فقط یک‌بار زندگی می‌کند و او چه وقتی را با تماشای آن سریال‌های آبکی، تلف کرده بود.

    ای کاش می‌توانست بخوابد. خدایا! نمی‌شد به او دایلاودید بدهند؟ نه! صبر کن! منتظر باش! گاهی دایلاودید حتی درد را بدتر می‌کند؛ پس اِتر بیاورید! او را از درد خلاص کنید! پنج‌روز بعد بیدارم کنید! فقط بگذارید بخوابم! باید بلند می‌شد و راه می‌رفت. باید دراز می‌کشید. باید استفراغ می‌کرد. اوه، سلام، ممنونم که اومدین، اوه، چه… گل‌های قشنگی!

    درمان دوم آن‌قدر سخت بود که باعث می‌شد فکر کند درمان اول‌اش مثل یک ماه تفریح در خارج از شهر بوده. درمان  سوم -اوه، لعنت به درمان سوم! کل سناریو را کوچک جلوه داده بودند. آن هنرپیشه‌های سینما که نقش را می‌پذیرفتند و کتاب در موردش می‌نوشتند، در مقایسه با او جنگجویان دلیر و خویشتن‌داری بودند. فکر نمی‌کرد چیزی تا این حد وحشتناک وجود داشته باشد. گرسنگی کشیدن در بنگلادش؟ مشکلی نیست! حاضرم تاخت بزنم! بفرمایید! این کارت اعتباری و سویچ بیوکم -می‌روم که ریکشا بکشم یا هر چیزی که فکرش را بکنید! هر چیزی غیر از این. اچ‌آی‌وی مثبت؟ چرا که نه! این‌جا روی خط نقطه چین را امضا کن و من تاخت می‌زنم! با هر کسی که بگویید! هر کسی!

    سرطان‌شناس لاغرمردنی با صدای باگزبانی  گفت که سی‌ای 125 هنوز چنان بالاست که فقط مانده به جو زمین برسد. گفت به خودش بستگی دارد که می‌خواهد این وضعیت را ادامه دهد یا نه. چه‌چیزی سر پا نگه‌اش می‌داشت؟ نمی دانست و حالا صدای خودش از عمق قوطی می‌آمد. دید دارد از دکتر می‌پرسد: «دکتر! شما اگه جای من بودی… چه‌کار می‌کردی؟»

    دکتر مدت زیادی به این حرف او فکر کرد؛ عینک سیمی‌اش را برداشت، با دو انگشت، بینی‌اش را گرفت و بیزار از زندگی گفت: «می‌رفتم سراغ درمان بعدی».

    این به مراتب بدتر بود -مثل جذر گرفتن از بی‌نهایت. پنج روز: بدون خواب، راه رفتن، دراز کشیدن، راه رفتن. استفراغ و اسهال. تلفن. دوست داشت تلفن را از دیوار بکند و بکوبد زمین. بعد از این همه سال، چرا یک زنگ بی‌سر و صدا درست نکرده بودند؟ -مگر عقل‌شان را از دست داده بودند؟ اوه، سلام، خوبم… خوبم. عالی‌ام. یکشنه تشریف میارین؟ با بچه‌ها؟بسیار خوب، عالیه! نه. نه. نه. خوشحال می‌شم ببینمتون…

    و بعد یک‌روز آن صدای نازک، خبرهای خوبی داد: «سی‌اِی 125 به‌حد نرمال رسیده! درمان‌ها نتیجه بخشه!»

    خداروشکر! اوه، خدایا شکرت! معجزه! هورا!

    دکتر گفت: «یه معجزه‌س!» کم‌وبیش انسان بود، دکتر کیلدِر، دکتر بِن کِیسی، ماکوس ولبی، پزشک-هر کدام را که خواستی، انتخاب کن! «سی‌ای‌ات اومده پایین؛ پایین‌ترین سطح. به-نظرم باید یک یا شاید هم دو جلسه‌ی درمان دیگه انجام بدیم و بعد بریم توی شکم‌ات رو نگاه کنیم. اگه یکی دو جلسه درمان انجام بدیم، ممکنه بکشیم‌اش ولی بیشتر -خب، می-دونی برای سلول‌های سالم‌ات خطرناکه. ممکنه در جلسه‌ی سیس‌پلاتین، نارسایی قلبی بگیری و بمیری…»

    «فقط یه جلسه‌رو می‌تونم تحمل کنم!»

    «فهمیدم خانم ویلسون! یه جلسه‌ی دیگه انجام می‌دیم و بررسیش می‌کنیم».

    گفت: «دوست ندارم اینو بگم»… یعنی داشت کاریکاتورها را از بین می‌برد؟ «رک‌وراست بگم خانم ویلسون! هنوز مشکل داریم. دونه‌های کوچیک انگور- کم‌تر از قبلن ولی سلول‌های باقی مونده نسبت به سیس‌پلاتین مقاوم می‌شن؛ بنابراین گزینه‌های کمی داریم. باید این‌جا توی بیمارستان، یک‌ماه شیمی‌درمانی آزمایشی سخت انجام بدیم -خیلی خیلی خطرناکه. یا سیس‌پلاتین رو از سر بگیریم، زیاد دنبال درمان نیستیم، بلکه یک عمل بازدارنده‌ست. می‌شه هیچ‌کاری هم نکرد…»

    لحن سردی داشت. او پرسید: «اگه هیچ‌کاری نکنیم چی؟»

    «مرگ ظرف سه ماه، شاید هم شیش ماه!»

    گفت: «چه‌جور مرگی؟»

    «ریه‌ها، کبد، شکم. نگران نباش خانم ویلسون! درد زیادی نداره. خودم بهش رسیدگی می‌کنم». به -به! چارت‌اش را محکم بست و فششش… مثل موشک رفت.

    فهمید که وقتی به اصل ماجر فکر می‌کند، بیش از هر چیزی دل‌اش می‌خواهد تحت هر شرایطی زندگی کند؛ بنابراین قبول کرد که باز هم با سیس‌پلاتین، شیمی درمانی شود ولی حق با سرطان-شناس بود؛ این دارو تاثیری روی آن سلول‌های حرامزاده‌ی مقاوم نداشت. آن‌ها مثل سوسک‌هایی بودند که در جنگ اتمی دوام می‌آورند، رشد می‌کنند و تکثیر می‌شوند. خب، به درک! دست‌کم دردی نبود. دیگر چه‌کار می‌توانی بکنی؟ نباید اجازه می‌داد که دکتر دوباره شکم‌اش را باز کند. این بدترین نوع حماقت بود. با این فرض که دکتر از همه بهتر می‌داند، همه‌چیز را به او سپرده بود. نتیجه‌ی وضعیت بیماری‌اش بود. بله، بیماری‌اش مثل حریق خود به خودی پخش می‌شد؛ مثل یک حریق بزرگ.

    دوستان‌اش آمدند. حتی یک گپ کوتاه با آن‌ها، تلاش بزرگی می‌طلبید. از کجا باید می‌دانستند؟ از کجا باید می‌دانستند سرطان چگونه است؟! درحالی‌‌که نفس‌شان بوی لیکور می‌داد، می‌گفتند دوست‌اش دارند. مجبور بودند انرژی بگیرند  تا بتوانند بیایند. آن‌ها کاسرول می‌آوردند و تمیزکاری می‌کردند اما او مجبور بود شب‌هایش را تنها بگذراند و عرق بریزد؛ شب‌های تاریک روح با تایلنول 3 و زاناکس! چه فایده‌ای داشت؟ اما بعد، ده روز پس از درمان، وقتی آزاد و رها شد، همان آزادی سرخوشانه وقتی می‌بینی چیزی برایت نمانده که روحیه‌ات را خراب کنی، دید دوستان‌اش چندان هم احمق نبودند. می‌دانستند که واقعا نمی‌توانند درک کنند. باگزبانی گفت سیس‌پلاتین فایده ای ندارد. گفت او زن شجاعی است.گفت متاسف است.

    یک ماه بعد از این‌که سم، یعنی سیس‌پلاتین، از تن‌اش خارج شد، بهبودی کوچکی پدید آمد؛ دوباره می‌توانست رنگ‌های زمین را ببیند، غذاها را بچشد و گل‌ها را ببوید -بی‌شک لذت تلخ و شیرینی بود اما دوستان‌اش او را به هاوایی بردند. در آن‌جا دوست خوبی داشتند («باید ببینیش») و آن دوست… آن دوست با او وارد رابطه شد و هر روز برایش گل می‌آورد، رزهای گران‌قیمت و غیره. بعد از این که جان ده سال پیش از سر…طان مرد، دیگر به کسی توجه نکرده بود. چه معرکه بود که برای لحظه‌ای تمام آن ماجرای ده سال پیش را این‌جا و آن‌جا فراموش کند. برای لحظه‌ای؟ بهتر بگویم -برای ده پانزده ثانیه. چه‌طور می‌شد فراموش‌اش کرد. از لحظه‌ای که خبر را شنید… نمی‌توانست… فراموش‌ا‌ش… کند.

    حالا دردهای شدیدی داشت؛ بدن‌اش تیر می‌کشید، پرپر می‌زد -شاید یک مسئله‌ی عادی روزمره بود که نیروی تخیل، بزرگ‌نمایی‌اش می کرد. شاید واقعی بود. این حریق بزرگ، چه‌قدر سریع پیش می‌رفت؟ بهتر بود نپرسد.

    دوباره و ناگهانی حال‌اش وخیم شد. آن شب‌های تنهایی -قاتلان. سرانجام شبی از پا درآمد و به دخترش زنگ زد. دوست نداشت این کار را بکند؛ اول منصرف شد اما این دور پانزدهم بود و هیچ شانسی نداشت.

    «اوه، سلام.من خوبم» -و…و…و- «ولی داشتم فکر می‌کردم بیام پیش شما، یه مدت کوتاه و …»

    «فردا صبح با ماشین میایم دنبالت».

    حداقل هنوز زنده بود و نوه‌ی عزیزش هم بود. چه لذتی بالاتر از این! می‌توانست با آن دخترک بازی کند و همه‌چیز را به فراموشی بسپارد؛ حتی از هاوایی هم بهتر بود. بعد از آن جهنم مطلق که در آن چیزهای خوب، کم‌تر از یک‌ساعت و چهار دقیقه طول می‌کشید، راهی برای فراموش کردن وجود داشت. در شستن ظرف‌ها کمک می‌کرد. کمی هم تمیزکاری سبک. مسابقات تلویزیونی را تماشا می‌کرد، جدول تایمز را حل می‌کرد، ولی دردها بدتر شد. لعنت به آن دردها، انگار جوندگان زشتی با دندان‌های کوچک زرد یا گله‌ای از موریانه‌های براق -هزارن موریانه- به جان‌اش افتاده بودند و دل و روده‌اش را می‌جویدند. تایلانول 3 به کار نمی‌آمد. دکتر تازه‌ای که به او ارجاع‌اش داده بودند، برایش دایلاودید تجویز کرده بود. خیلی دردش سبک‌تر شد اما آن‌چه به او دادند، یک شیشه پر از قرص-های کوچک صورتی بود و بعد از اولین دوز، فهمید که این دارو در قالب قرص چندان موثر نیست؛ می‌شد با آن کنار آمد اما آن‌ها وعده داده بودند که درد تمام می‌شود! داشت تاب و توان‌اش را از دست می‌داد. از پا در آمد.

    دو سه روزی را در ساحل اورِگن گذراندند؛ با دامادش -آدم با او راحت بود. تظاهر نمی‌کرد که اوضاع بر وفق مراد است. مثل هرکس دیگری، گلو دردی بود برای خودش و سر هیچ و پوچ، غر می‌زد، سیگار کول می‌کشید، آن هم از نوع سنگین‌اش که به آدم شوک می‌داد. راحت روزی یک بسته می-کشید؛ گرچه آن‌قدر ملاحظه داشت که بیرون سیگار بکشد. دل‌اش می‌خواست به او بگوید: «احمق جان! تنها شانس بزرگی که تو زندگی داری، سلامتیته!» اما مگر خودش همانی نبود که  شش ماه ترشح را جدی نگرفت و بعد سراغ دکتر رفت؟!

    ساحل اورِگون با تمام زیبایی‌اش، چنان موج ساحلی سردی داشت که نمی‌شد شنا کرد. داخل جکوزی هتل نشست و نوه‌اش را نگاه کرد که تنهایی مثل سگ، شلپ شلپ می‌کرد و طول استخر را جوری می‌رفت که برای دختری که داشت هفت ساله می‌شد، بد نبود. یک شب بارش شهاب‌سنگ‌ها را نگاه کردند اما کار فرساینده‌ای بود که بخواهی وقتی حسابی وزن از دست داده‌ای، تظاهر کنی که بیمار نیستی!

    بعد از دوش، کنار آینه می‌ایستاد و به زخم‌هایی نگاه می‌کرد که در سراسر بدن‌اش، زیگ‌زاگ زده بودند. شبیه عروس فرانکنشتاین شده بود و وحشتناک بود؛ طاس و لاغر مردنی با رنگی پریده و شکمی متورم. نمی‌توانست به خودش نگاه کند. گاهی روی زمین می‌افتاد و همان‌جا دراز می‌کشید. حال‌اش خراب‌تر از آن بود که حتی بتواند فریاد بزند و ضعیف‌تر از آن که بتواند لباسی به تن کند؛ با وجود این هر طور بود، لباس می‌پوشید، محکم روی آن کلاه‌گیس گرم مزخرف می‌کوبید و خودش را برای شام نشان می‌داد. راحت‌تر می‌شد این کار را بکنی اگر تظاهر می‌کردی که واقعی نیست، اگر تظاهر می‌کردی برنامه‌ای است که تلویزیون پخش می‌کند.

    احساس دختربچه‌ی تخسی را داشت که پشت میز نشسته؛ به غذایی نگاه می‌کرد که دخترش خودش را کشته بود تا آماده کند -غذاهای مورد علاقه‌ی قدیمی‌اش که حالا طعم ترکیب خاک اره و یک فنجان روغن تکزاکو می‌داد. وقتی به کاناپه برمی‌گشت و با جدول کلمات متقاطع ور می‌رفت، احساس آرامش می‌کرد. با این کار دوزخی را به دخترش تحمیل می‌کرد اما می ترسید. وحشت داشت! آن‌ها از خون او بودند. باید درکش می‌کردند. اوه! باید درک می‌کردند که در چه شرایطی‌ست.

    دامادش شیفت عصر کار می‌کرد و صبح‌ها که بیدار می‌شد و قهوه درست می‌کرد، او را سر حال می‌آورد. سرشار از زندگی بود. واقعی بود. اصیل بود؛ حتی گاهی لابه‌لای حرف‌هایش، بارقه‌ای از امید نشان می‌داد. نه این‌که روی تغذیه‌ی سالم و این حماقت‌ها پافشاری کند ولی از یک واقعیت حرف می‌زد -اگر شاد باشی، اگر چیزی داشته باشی که به‌خاطرش زندگی کنی، اگر زندگی را دوست داشته باشی، آن‌وقت زندگی کرده‌ای. اشتباه کرد که بعد از مرگ جان، آن‌جا توی کوه‌ها پنهان شد. اراده برای زندگی، بسیار مهم‌تر از دکتر و دارو بود. باید اراده برای زندگی کردن را احیا می‌کردی. نوه‌اش بهانه‌ی خوبی برای این کار بود. قبول نداشت که هر روز را با نوارهای مدیتیشن بگذراند و آن کوسه‌های کوچک خوب و بسیار گرسنه‌ی میکروسکوپی را تصور کند که سلول‌های سرطانی را می-خورند و از این حرف‌ها. دست‌کم دامادش چنین چیزی را پیشنهاد نمی‌کرد و چندان هم اهل سفرهای معنوی نبود؛ گرچه متوجه شد که او کتاب‌مقدس کینگ‌جیمز را می‌خواند.

    نمی‌توانست غذا بخورد. آن‌قدر شِیک شیر می‌خورد تا بترکد. وانیل، کیک شکلاتی، تمشک -هرکدام که خواستی. آیا مادام یک بطر شراب هم با شام‌شان میل می‌فرمایند؟! ها ها ها.

    دایلاودید. دیگر فایده نداشت. درد شدید بود، مخصوصاً در سینه‌اش؛ انگار خنجر در آن فرو می-کردند-Et tu,Brute? مثل باز به ساعت نگاه می‌کرد و قرص‌هایش را می‌خورد و هر چهار ساعت یک‌بار، آماده می‌شد -و در پانزده دقیقه‌ی آخر ساعت چهارم، عرقی کشنده و بیمارگونه از تن‌اش بیرون می‌زد. یک‌روز تسلیم شد و خجالت‌زده از دامادش پرسید: «می‌تونم سه تا قرص بخورم؟»

    او گفت: «آره بابا! چهار تا بخور! مشکلی درست نمی‌کنه. اگه درد داشتی، چهار تا بخور». چه خوب، چشم‌هایش داشت از کاسه بیرون می‌زد. «بفرمایید! با قهوه بخورش، زودتر اثر می‌کنه».

    حق با دامادش بود. او از آن دکتر بیشتر می‌فهمید. نمی‌شود هر کاری را از روی کتاب انجام داد. شاید در تمام این مدت، مشکل‌اش همین بود -او آدم مطیعی بود، یکی از آن آدم‌های «سرطانی». به قوانین اعتقاد داشت. از آن آدم‌هایی بود که می‌خواست وقتی دنیا را ترک کرد، جهان جای بهتری باشد. آدم خوبی بود، همیشه کار درست را انجام می‌داد -این کارش البته درست نبود. عادلانه نبود. خیلی عصبانی بود!

    روز بعد، دامادش به دکتر سرطان‌شناس تلفن زد و با قلدری نسخه‌ی متادون گرفت. صدای داد و فریاد او را می‌شنید که بر متادون اصرار می‌کرد و معلوم بود دکتر آن طرف خط هم حسابی جوش آورده است. شبیه کلارنس درو  و اِف.لی بِیلی  شده بود؛ نمایشی مقتدرانه بود. هیچ‌وقت نشنیده بود کسی این‌طور اعصاب دکتری را به‌هم بریزد. چقدر خوب که کوتاه نیامد! با قرص‌های متادون، نور زردی درخشیدن گرفت و مثل گل‌رز باشکوهی که با فاصله می‌روید، در شکم‌اش جوانه زد و بعد با امواج ارگاسم‌گونه در سراسر بدنش پیچید؛ با این‌که درد هنوز تا حدی وجود داشت اما حس آسودگی تمام ترس‌ها و شک‌ها را از میان برد. درد هنوز بود اما -چه اهمیتی داشت؟! و تاثیر قرص-های متادون هم کلی طول می‌کشید -و آن هر چهار ساعت گه، تمام شد.

    لکه‌های ارغوانی در سرتاسر پوست‌اش، مچ‌های ورم کرده، درد لمبرها و مفاصل، آمبولانس‌سواری کوتاه تا سالن اورژانس. گفتند: «اوه! چیزی نیست… لکه‌های کبود عروقیه. آسپرین بخور! نفر بعد!»

    نفر بعد. چرا ‌روزی‌که آن صدا از داخل قوطی به گوش‌اش رسید، کلت 38 قدیمی جان را با خودش نبرده بود؟! آن‌را توی دهان‌اش می‌گذاشت و ماشه را می‌کشید. ترسی از آتش جهنم نداشت. آدم محترم اخلاق‌گرایی بود ولی به بهشت و جهنم، اعتقادی نداشت. مدل هملت هم نبود که بپرسد آن طرف، چه‌خبر است. احتمالاً همان‌طوری بود که قبل از تولدت بود -هیچ؛ و هیچ آن‌قدرها هم بد نبود. هیچ چه ایرادی داشت؟!

    یک‌روز صبح، کلی انتظار کشید تا دامادش از توی تخت بلند شود و چیزی نمانده بود یک ظرف شکلات را خرد و خاکشیر کند تا او را بیدار کند؛ یعنی مردک می‌خواست تا ابد بخوابد؟! البته او سر وقت همیشگی بلند شد.

    به دامادش گفت: «نمی تونم. نفس. بکشم».

    دامادش گفت: «شاید ریه‌هات آب آورده!» می‌دانست که او دوست ندارد به کلینیک برود: «داروی ادرار آور خونه داریم. مال زمانیه که باکسِر، نارسایی قلبی احتقانی داشت -داروی سگ‌هاست ولی به آدما هم همین‌رو می‌دن. باکسِر بیست‌وپنج کیلو بود. بذار ببینم… چهار تا بخور، نه! سه تا بخور. بهتره محتاط باشیم! الان دوست داری سرفه کنی؟»

    «آره». اهو، اهو، اهو.

    «شاید آب‌رو از ریه‌هات بکشه بیرون. خطری نداره. سعی کن موز یا پوست سیب‌زمینی بخوری که پتاسیم‌ات بالا بمونه. اگه نشد، می‌تونی بری کلینیک».

    این چیزها را از کجا می‌دانست؟ ولی راست می‌گفت. آن قرص جادو کرد. دم به دقیقه می‌شاشید ولی دست‌کم حالا دیگر می‌توانست نفس بکشد. ترس پایان دادن به همه‌ی ترس‌ها تمام شده بود. ای-کاش می‌توانست… می‌توانست… شماره‌ی دو را هم انجام دهد! خب، آخر متادون باعث یبوست می-شود! دامادش گفت: «متاموسیل بخور».

    نتیجه‌ داد؛ یک‌جورهایی بود اما نمی‌شد بگویی درست و حسابی عمل می‌کند.

    «نمی‌تونم نفس بکشم! قرصای ادرارآور، اثر نمی‌کنن!»

    دامادش گفت می‌توانند آب ریه‌هایش را بکشند و این یعنی باید سوار ماشین می‌شدند و به کلینیک می‌رفتند ولی درد نداشت و تسکین آنی می‌داد. اثربخش بود اما بعد، سه‌‌روز خستگی مفرط به‌همراه داشت.

    سالن انتظار. چرا این‌قدر طول می‌کشید؟! چرا نمی‌توانستند پیش‌بینی کنند؟ لازم نبود نخبه باشی تا بفهمی آتش در کدام سمت دارد پخش می‌شود. آیا متادون باعث می‌شد آن نور زرد درونی ادامه پیدا کند یا مهمات‌شان تمام می‌شد؟ متادون سلاح آخرین بود یا بزرگ‌ترین سلاح؟ هرویین خیابانی چه؟! باید کلاه‌گیس‌اش را به سر می‌گذاشت و می‌رفت دنبال چاینا وایت  می‌گشت.

    دختر کوچولو بی‌اعتنایی می‌کرد. با مادربزرگ دیگر خوش نمی‌گذشت؛ او یک جا دراز می‌کشید و بوی گند می‌داد. دیگر لباس نمی‌پوشید، فقط ربدوشامبر. در واقع با ربدوشامبر پاره‌پوره‌ی فلانل و سیاه و قرمز طرح تارتانش که البته ربدوشامبر خوبی هم نبود، حس خوبی داشت. جدول کلمات متقاطع -فراموش‌اش کن، خیلی افسرده کننده است. می‌توانستی مثل کلئوپاترا زندگی کنی اما اگر قرار بود به این لحظه برسد، چه فایده‌ای داشت؟

    دامادش درک می‌کرد. از میان آن همه‌ آدم که می‌آمدند، این یک نفر، درک می‌کرد. بد است و بدتر می‌شود تا این‌که دیگر چیزی را نمی‌توانی کنترل کنی. می‌گفت: «نمی‌دونم چه‌طور از پس‌اش بر میای. حس‌اش چه‌جوریه؟ شبیه خماریه؟! بعدش چی؟ شبیه خوردن ده قوری قهوه‌ی جوشیده-ست؟! شبیه اونه؟ آدم عصبی می‌شه! اوه، خدایا! خیلی وحشتناکه! چه‌طور تحمل می‌کنی؟! شبیه قهوه خوردن زیاده یا یه‌جور دیگه‌ست؟ انگشتات کرخت می‌شن؟ چشات تار می‌شه؟ هشت‌سال طول می‌کشه تا عقربه‌ی ثانیه‌شمار از دوازده به یک برسه؟! خب، اگه این‌جوریه، چطوری تونستی پنج روز طاقت بیاری؟! من‌که نمی‌تونستم -یه شیشه قرص می‌خوردم، به خودم شلیک می‌کردم! یه-کاری می‌کردم. هفته‌ی دوم چی؟ بی‌حال و بی‌رمق بودی؟ خسته بودی؟ اوه، عزیزم! من یه‌بار سه‌روز خماری کشیدم – ترجیح می‌دم بمیرم و دوباره تجربه‌اش نکنم! دوباره نمی‌تونم واسه پول، اون خماری‌رو تحمل کنم! مطمئنم اگه من بودم، از پس شیمی‌درمانی برنمی‌اومدم…»

    یک‌روز عصر بعد از این‌که دامادش رفت سر کار، در کتاب کهنه‌ی شوپنهاور او، متنی را دید که دورش خط کشیده شده: «در اوایل جوانی، هم‌چنان‌که به زندگی پیش‌رو می‌اندیشیم، هم‌چون کودکانی هستیم که پیش از بالا رفتن پرده در تئاتر نشسته‌ایم؛ با روحیه‌ای شاد آن‌جا نشسته‌ایم و مشتاقانه منتظریم که نمایش آغاز شود. این موهبتی‌ست که نمی‌دانیم چه‌چیزی قرار است واقعاً اتفاق بیفتد». این شد یک چیزی! جدول را کنار گذاشت و خودش را در کتاب جهان هم‌چون اراده و تصور، غرق کرد. این شوپنهاور عجب آدم نخبه‌ای بود! چرا تا به آن‌موقع کسی این را به او نگفته بود؟! او یک آدم کتاب‌خوان بود و تا فرصتی پیدا می‌کرد، با جان کندن، فلسفه می‌خواند -مشکل این‌جا بود که چیزی از فلسفه نمی‌فهمید؛ با اصطلاحات‌اش مشکل داشت! او خوره‌ی جدول بود اما واژه-هایی مثل فرجام‌شناسی -آهای! دست نگه‌دار! شوپنهاور درست به قلب تمام موضوعات مهم می‌زد. چیزهایی که واقعاً اهمیت داشت. با شوپنهاور می‌توانست مدت‌ها حواس خود را از کابوس تلخ مرگ قریب‌الوقوع پرت کند. با شوپنهاور، به‌ویژه با گزین‌گویه‌ها و تاملات‌اش، به رضایتی مطلق دست می-یافت چون شوپنهاور حقیقت را می‌گفت و باقی جهان در حال دروغ‌پراکنی بود.

    دامادش کمک‌اش کرد تا کارهای ناتمام را تمام کند: وصیت‌نامه، وام مسکن، بیمه، چه‌طور این کار را بکنیم؟ چه‌طور آن کار را بکنیم؟ باقی چیزها. مرده‌سوزی، مراسم تدفین و غیره. چیزهایی را به او گفت که دخترش نمی‌توانست بگوید. دامادش منتظر لحظه‌ی مناسب نشست و بعد حرف‌هایش را زد -مثلاً به او گفت که دخترش خیلی او را دوست دارد ولی برایش سخت است که بگوید. می‌دانست که از فهمیدن این موضوع، خجالت می‌کشد چون خودش هم در رابطه با دخترش، همین‌طور بود و دامادش می‌توانست این را ببیند. چرا نمی‌توانست به دختر خودش دو کلمه‌ی ساده‌ی «دوستت دارم» را بگوید؟! اصلاً نمی‌توانست؛ غیرممکن بود. دامادش قضاوت‌اش نمی‌کرد. حتماً او هم تحت فشار بود. آیا او همه را در خانه ناراحت می‌کرد؟ به‌همین خاطر است که دامادش شوپنهاور می-خواند؟ نه، شوپنهاور فیلسوف مورد علاقه‌اش بود. درباره‌ی آن پیرمرد عبوس با ریش چکمه‌ای که عکس‌اش را روی یخچال چسبانده بود، می‌گفت: «یکی باید بیاد و این حرفارو بزنه». از حرف‌های دامادش فهمید که شوپنهاور، کتاب اصلی‌اش را در بیست‌وشش سالگی نوشت -فلسفه‌ای که در سراسر زندگی‌اش، مورد بی‌توجهی قرار گرفت و حتی حالا، در این عصر و روزگار، آن را بیشتر اثری هنری می‌دانستند تا فلسفه به‌معنای واقعی‌اش. اثری هنری؟ بله، انگار نمی‌شد انکارش کرد! طبق گفته‌های دامادش، شوپنهاور بخش اعظم زندگی‌اش را در اتاق‌های درهم‌برهم بخش قدیمی و اشراف‌نشین فرانکفورت آلمان گذراند و در همین اتاق‌ها بود که تعدادی سگ پودل نگه می‌داشت تا در اوقات فراغت‌اش که درباره‌ی زندگی می‌خواند و تعمق می‌کرد و می‌نوشت، همراه‌اش باشند. میراث کوچکی داشت که برای گذران زندگی، رفتن به کنسرت و سفرهای کوتاه گه‌گاهی، کافی بود. در چندین زبان، استاد بود؛ عملاً هرچه را که از دوران یونانی‌ها به این طرف نوشته شده بود، از جمله نویسندگان شرقی، می‌خواند. یک محقق کلاسیک بود و قصد داشت در بحر همه چیز فرو برود و از معمای زندگی، سر درآورد. دامادش که عاشق سخنرانی کردن بود، گفت فروید، شوپنهاور را یکی از شش مرد بزرگی می‌داند که در جهان زیسته‌اند. نیچه، توماس‌مان و ریچارد واگنر همه به این نخبه‌ای که یک کلمه یعنی بدبینی را برجسته کرده است، ادای احترام کرده‌اند. دامادش تاسف می-خورد که چاپ آثار شوپنهاور تمام شده و یافتن کتاب‌هایش دشوار است. قصد داشت به فرانکفورت سفر کند و امیدوار بود در آن‌جا بتواند مجسمه‌ی قهرمان‌اش را بیابد. به مقاماتی در آلمان، نامه نوشته و پرس‌و جو کرده بود؛ آن‌ها تحویل‌اش نگرفته بودند. باید خودش سوار هواپیما می‌شد و به آن‌جا می‌رفت. او هم نگران شد که مبادا آثار این نویسنده دیگر در دسترس نباشد… اویی که به‌زودی، خوراک کرم‌ها می‌شد.

    چرا؟ چون حقیقت ارزشمند بود؛ واقعاً مهم‌تر از هر چیز دیگری. ده سال دوران بازنشستگی را در آرامش گذرانده بود، وقت کافی برای فکر کردن و سبک‌سنگین کردن چیزها داشت و به‌جایی نرسیده بود اما حالا این نخبه‌ی نادیده گرفته شده با ریش چکمه‌ای، چشم‌انداز تازه‌ای به رویش گشوده بود. کسی که کتاب‌هایش را به‌سختی می‌شد پیدا کرد و جهان او را آدم پیش‌پا‌افتاده‌ای از قرن نوزدهم در نظر گرفته بود -یک موجود عجیب و غریب، آدمی که غرض داشت، بیماری‌هراسی داشت، ضد زن بود، غوغاسالاری که با تپانچه‌هایی زیر بالش‌اش می‌خوابید، مردی که خطاهای بسیار داشت. خب، بررسی کن ببین چه چیزی پیدا می‌کنی.

    محض رضای خدا بگو چه‌طور قرار بود برای این کثافتی که اسم‌اش زندگی‌ست، معنایی پیدا کنی؟! چه می‌شد اگر می‌توانست دکمه‌ای را بزند و هرگز متولد نشود.

    دامادش داروی ضد افسردگی می‌خورد و ادعا می‌کرد افسردگی دارد اما همیشه خوشبین و شوخ-طبع بود و پقی زیر خنده می‌زد. احساس پوچی می‌کرد که در آن روزهای دور گذشته، وقتی او تظاهر می‌کرد که زندگی، قدم زدن در کوچه‌ی پریمروز  است، برایش آزاردهنده بود. اگر هم در «سمت آفتاب‌گیر خیابان» راه نمی‌رفت، دست‌کم «زیر باران، آواز می‌خواند». آن‌روزها چنین بودند.

    عجب احمقی بود!

    دامادش را ترغیب کرد که لودگی و فلسفه‌بافی کند و تا اندک تحسینی به زبان می‌آورد یا قهقهه‌ی خنده سر می‌داد، او سر شوق می‌آمد. درد و ناراحتی هر دم بیشتر می‌شد اما او هم بیشتر می‌خندید. شوپنهاور: «هیچ گلی بدون خار نیست اما خارهای فراوانی بدون گل‌رز وجود دارند». دامادش تمام جزییات آزاردهنده را که زمانی او تصورش را نمی‌کرد، برایش با ظرافت، توضیح می‌داد. از بین تمام آن آدم‌ها، فقط این کار، تخصص خودش بود.

    حالا که ریه‌هایش موقتاً از آب خالی شده بود و تنقیه با روغن معدنی، بدن‌اش را تنظیم می‌کرد، از دخترش خواست که آخرین لطف را در حق‌اش بکند؛ می‌شد فقط یک‌بار دیگر او را به خانه ببرند؟

    آن‌ها از این فرصت استفاده کردند و با ماشین او را به کوهستان بردند تا در تولد هفت‌سالگی نوه‌اش، شرکت کند. تقریباً همه‌ی اهالی آن شهرک تفریحی خوش‌منظره، آن‌جا بودند و اگر هم از وخامت حال او وحشت کردند، چیزی بروز ندادند. نمی‌توانست به مهتابی برود و روی کاناپه نیم‌خیز شده بود اما همه پیش‌اش می‌آمدند که سلامی کنند و سراسر آن عصر… از چیزهای بد، خبری نبود. حسابی از محبت صمیمانه‌ی دوستان‌اش، متاثر شد. خیلی از دوستان‌اش آن‌جا بودند. خدای من! آن‌ها دوست-اش داشتند، واقعاً دوست‌اش داشتند. می‌توانست این را ببیند. دیگر نمی‌توانستی او را سرکار بگذاری. تا عمق وجود آدم‌ها را می‌دید؛ می‌دانست مردم چه‌اند. چه دوستان فوق‌العاده‌ای! چه بعدازظهر بی-نقصی! آن بعدازظهر آخرین… چیز خوب بود.

    وقتی به خانه‌ی دخترش برگشت، با تمام قوا شروع به مردن کرد؛ همان‌طور که دکتر گفت، ریه‌ها و شکم‌اش درگیر شدند. شاید سرطان حتی کبدش را هم گرفته بود. داشت زرد می‌شد و فقط پوست-اش نبود، سفیدی چشم‌هایش هم بود. یک هفته‌ای را در بیمارستان گذراند و با انواع آزمایش‌ها عذابش دادند. همین آخرین بنیه‌ی جسمی و عاطفی‌اش را هم از میان برد؛ بعد از انجام آزمایش گوارشی با باریم، تخت خود را کثیف کرد؛ چون باریم تقریباً به سیمان تبدیل شده بود، مجبور شدند تنقیه‌ی قوی‌تری بکنند. اسهال در تخت. بدترین خفتی که آدم گرفتارش می‌شود. در بیمارستان می-گفتند: «نگران نباش! همیشه اتفاق می‌افته!»

    داشت خفه می‌شد؛ حتی ذره‌ای هوا به ریه‌هایش نمی‌رسید. تمام بازیکنان اصلی در اتاق بودند. می-دانست که همین‌طور است. درست همین‌‌طور. به‌به! بیرون اتاق‌اش جمع می‌شدند و پچ‌پچ می‌کردند. بعد پرستارها، آن فرشتگان سابق رحمت، به شکل خودکار شروع به کار کردند. می‌توانستند تو را بررسی و تا پنج‌دقیقه‌ی آخر، ارزیابی‌ات کنند. می‌دید طوری نگاه‌اش می‌کنند که یعنی هر لحظه ممکن است بمیرد. کشیشی آمد. به‌به! این دیگر هشدار بود -بانوی چاقالو داشت سرودی می‌خواند.

    وقتی دامادش به جای رفتن سر کار، پیش‌اش آمد، او با هراس نگاه‌اش کرد. این همه مدت جنگیده بود اما حالا… دامادش آن‌جا بود، می‌دانست بی‌این‌که از او خواسته شود، چه‌کار بکند و ظرف یک لحظه با پرستاری بازگشت؛ پیچ مورفین سولفات را باز کردند و با انگشت، تلنگری به شلنگ سرم زدند تا مایع، راه خود را باز کند. هنوز پشت‌اش بدجوری درد می‌کرد؛ آن همه مورفین و پشت درد… به‌خاطر خدا یک دقیقه امان بده… آه‌ه‌ه! کاریکاتور‌ها.

      کسی بیرون رفت تا از مک‌دونالد، همبرگر بخرد. دخترش کنارش نشست و دست‌اش را گرفت. برایشان احساس تاسف می‌کرد؛ آن‌ها کسانی بودند که باید کنار می‌ایستادند و نقش تعیین‌شده‌شان را بازی می‌کردند. همان‌طور که شوپنهاور می‌گفت، بهترین کاری که می‌توانستند برای خودشان انجام دهند، این بود که اتاقی را برای خود با دورترین فاصله از آتش در نظر بگیرند چون دوزخ همین‌جا و اکنون بود و نه از این پس.

    شروع کرد به سر تکان دادن. پاکت شیر را محکم در دست گرفته بود؛ شیر از آن می‌ریخت. مثل اسهال در تخت که دوباره شروع شده بود. یک کثافت‌کاری دیگر. دخترش کوشید پاکت شیر را از او بگیرد. او با بی‌پروایی محکم آن را چسبیده بود. شوپنهاور را فراموش کن -یک مشت آشغال تحویل-ات می‌دهد! نمی‌خواست بمیرد. می‌خواست زندگی کند! می‌خواست زندگی کند!

    دخترش شیر را گرفت و برد. پرستار برگشت و دوباره مورفین را زیاد کرد. وقت «آرامش» رسید. سرانجام پشت‌درد… کاریکاتور‌ها… همه از بین رفتند.

    (برگشت به مزرعه‌ی دریاچه‌ی بَتل مینه‌سوتا. نه‌ساله بود و می‌شنید که خروس سرخ کوچک‌اش، آقای بارنز، با اولین نور صبحگاهی، قوقولی‌قوقو می‌کند؛ بعد صدای چکمه‌های سنگین و مخصوص کار برادرش بلند شد که به طبقه‌ی پایین می‌رفت و سپس مکش هوا وقتی او در را پشت طوفان باز کرد و پس از آن، صدای خش‌خش چکمه‌هایش روی برف یخ‌زده. بله! به مزرعه برگشته بود! برادرش داشت به سمت ساختمان فرعی می‌رفت و بارنز هم دنبال او راه افتاده بود و مثل هواپیمایی که شیرجه می‌زند، حمله می‌کرد. نمی‌توانستی مانع آقای بارنز شوی. شنید که برادرش او را فحش داد و بعد هم… تق… صدای ظرف حلبی غذا بلند شد که به تن خروس گرفت؛ با سر حمله کردن آقای بارنز هم قابل پیش‌بینی بود. از صدای ظرف پیدا بود که فِرد خوب هدف گرفته. تا جایی‌که به آقای بارنز مربوط می‌شد، آن‌جا، حیاط او بود. در یک‌لحظه شنید که در ساختمان فرعی محکم بسته شد و تقه‌ی دیگری به گوش رسید. بارنز -آن خروس برای خودش کسی بود. باید از او درس می‌گرفت. باید سینه جلو می‌داد و با اعتماد به نفس در زندگی پیش می‌رفت -«من بزرگ‌ترین و بهترین و بیشترین چیزی را می‌خواهم که تو داری!» افرادی بودند که موفق می‌شدند؛ اگر درست نگاه می-کردی می‌توانستی موفق شوی.

    خروسک سرخ او، پدرسوخته‌ی کوچک رذلی بود اما در قلب فولادین‌اش جای نرمی برای او نگه‌ داشته بود؛ دنبال‌اش می‌گشت، برایش صدا در می‌آورد و تنها برای او این کار را می‌کرد. بعداً وقتی پسرهای جوان برای دیدارش می‌آمدند، ترتیبی می‌دادند تا او را پشت پیشخوان سودا فروشی داروخانه در حومه‌ی شهر، ملاقات کنند. یک مواجهه با بارنز حتی برای پسرهای با تجربه‌ی مزرعه، خیلی گران تمام می‌شد. او خروس عجیب‌وغریبی بود. بله! به مزرعه بازگشته بود! احساس می‌کرد خواهرش در طبقه‌ی پایین تخت بیدار است و جابه‌جا می‌شود. وقت بیدار شدن و دوشیدن گاو بود. خواهرش همیشه با حال خوش از خواب بیدار می‌شد اما او نه. زیر لحاف گرم و نرمی خوابیده بود و اصلاً دل‌اش نمی‌خواست شیر بدوشد. از طبقه‌ی پایین، می‌شنید که برادرش برگشت؛ به خروس فحش می‌داد و تهدید می‌کرد که او را می‌کشد و مادرش با اشتیاق با او حرف می‌زد. مادرش خندید. در وجود او هیج رذالتی نمی‌دیدی.

    بوی ژامبون را در ماهیتابه شنید؛ قهوه در قوری قل‌قل می‌کرد و مادربزرگ‌اش بیدار شده بود و داشت شیر را  گرم می‌کرد تا او داخل‌اش پودر اوالتین  بریزد. از اوالتین بدش می آمد، مخصوصاً وقتی مادربزرگ‌اش شیر را زیادی حرارت می‌داد -و می‌سوزاند- اما تظاهر می‌کرد که دوست دارد و اصرار می‌کرد که برای استخوان‌هایش خوب است و به‌زور، قورت‌اش می‌داد تا برچسب‌های بیشتری جمع کند و مجانی حلقه‌ی رمزگشا برایش بفرستند و پیام مخصوصی از سرهنگ کودی دریافت کند که قهرمان جسور او در تلویزیون بود. واقعاً دل‌اش می‌خواست آن حلقه را به‌دست بیاورد اما دوران رکود بزرگ اقتصادی بود و پول خیلی ارزش داشت؛ بنابراین هیچ‌وقت حلقه‌ی رمزگشا یا مدرک داروسازی را نگرفت. اگر بیشتر شبیه آن خروس کوچولوی جنگی بود، اگر یک آدم بلندپرواز واقعی بود… خب -حالا دیگر تقریباً همه‌چیز تمام شده بود).

    بازیگران اصلی همه در اتاق جمع شده بودند. داشت چرت می‌زد و بین خواب و بیداری در رفت‌وآمد بود. ظاهراً در حالتی از منگی به‌سر می‌برد ولی از همه هوشیارتر بود؛ شنید کسی گفت یکی تو مک-دونالد به‌جای این‌که «فقط پنیر و کچاپ» بذاره، «هر چی» به‌دست‌اش رسید تو همبرگر اون گذاشت. داشتند راجع‌به آن صحبت می‌کردند. یک روز، وقتی به حال او دچار می‌شدند، یاد می-گرفتند که از این حرف‌های مزخرف، چشم‌پوشی کنند ولی نمی‌شد سرزنش‌شان کرد. مسایل همیشه همین‌طور بودند. زندگی بود دیگر. همین. همین بود که بود و حالا او دراز کشیده بود و… داشت می‌مرد.

    یک‌باره فهمید که دیگر بخش دشوار ماجرا کاملاً تمام شده است. تنها کاری که باید می‌کرد، این بود… که سخت نگیرد. چندان بد نبود. چیز… خاصی نبود. همانی بود که بود. برای آخرین بار کوشید که بارنز را به‌خاطر بیاورد -آن خاطره‌ی کوچکی که از او داشت، با مزه بود؛ چرا آدم با یک خاطره‌ی بامزه نمیرد؟! کوشید رنگ پرهای او را به‌یاد بیاورد -رنگ نارنجی‌اش خیلی براق بود، فندقی‌اش خیلی بی‌روح و سرخ‌اش خیلی روشن. سرش ترکیبی از سبز و زرد طلایی بود که در هم فرو رفته بودند و سینه و پرهایش قرمز جگری؟ نه، قرمز جگری نه. او فقط یک خروس سرخ کوچولو بود، بیش از حد ستیزه جو و نمک نشناس؛ اگر آن همه نجنگیده بود، می‌توانست پرنده‌ی کوچک زیبایی باشد. راکونی که می‌خواست از مرغدانی تخم‌مرغ بدزدد، تاج‌اش را پاره کرده بود، یک راکون نر بزرگ که بارنز با چنگ و دندان با او جنگیده بود تا این که فرد با تفنگ ۴۱۰اش به سمت مرغدانی دویده  و آن دزد مزاحم را کشته بود. تخم‌مرغ ارزش داشت. مایه‌ی کسب درآمد بود. آن‌روز آقای بارنز قهرمان شد. یادش بود که چه‌طور خروس توی حیاط مزرعه شق‌ورق راه می‌رفت. همیشه به باقی مرغ‌ها، چشم داشت؛ سی‌چهل مرغ بودند که اولویت اصلی‌اش به شمار می‌رفتند. حریم‌ش به‌حساب می-آمدند و او بزرگ‌شان بود. پسر! او مدام به مرغ‌ها می‌پرید! یادش آمد یک‌روز وقتی مریض شد و آبله مرغان گرفت، روی یک دسته کاغذ، علامت می‌زد. هر علامت، یک‌بار زنای خروس را نشان می‌داد؛ در کم‌تر از یک روز، آقای بارنز چهل‌وهفت بار زنا کرده بود -و البته از پنجره‌ی اتاق‌اش به‌هیچ‌وجه منظره‌ی کامل زمین مزرعه را هم نداشت که همه را ببیند چرا که او همیشه این‌ور و آن‌ور پرسه می‌زد و با مرغ‌های مزارع دیگر، حال می‌کرد. صدای همسایه‌ها بلند شده بود. بارنز واقعا همه‌چیز را به‌هم می‌زد. او مجبور بود سوار بر دوچرخه‌، برود و آن خروس را بیاورد. در آن ناحیه آقای بارنز برای خودش افسانه بود. فکر می‌کرد کل جهان و فراتر از آن همه به او تعلق دارد – خورشیدها، ستارگان و راه شیری! آیا حس خوبی بود یا عذاب؟! با خود گفت، حتماً احساس باشکوهی بوده! شاید همان-چیزی بود که آرتور شوپنهاور با تئوری‌اش درباره‌ی اراده به زیستن می‌گفت. آقای بارنز مظهر تئوری شوپنهاور بود.

    البته کار سختی بود که خروس باشی اما بارنز خوشبخت‌ترین موجودی بود که او به عمرش دیده بود. شاید به‌خاطر این است که وقتی کاری را که واقعاً دوست داری، انجام می‌دهی، آن کار دیگر کار نیست. اوضاع در مزرعه یک‌نواخت و کسل کننده بود اما چه اهمیتی داشت؟ او هر ساعت می‌توانست بارنز را نگاه کند. بارنز حتی می‌توانست یک بعدازظهر چله‌ی تابستان در ماه آگوست را جبران کند. از کسی یا چیزی نمی‌ترسید. آیا اصلاً شک به دل‌اش می‌انداخت؟ خروسی بود که نگران شود؟ هرگز! سعی کرد آخرین تصویر آقای بارنز را در ذهن مجسم کند. او فقط یک خروسک جنگی یک‌کیلو‌ نیمی بود. شاید آقای بارنز در آن طرف منتظرش بود. دوباره با او دوست می‌شد.

    چرت می‌زد و بین خواب‌وبیداری در رفت‌وآمد بود. خواب و بیدار. مورفین داشت بیش از اندازه اثر می‌کرد. اوه، خدایا! خواهش می‌کنم! امیدوار بود استفراغ نکند… بسیاری چیزها ناگفته و ناتمام، باقی مانده بود. خب، این هم بخشی از ماجرا بود؛ چه می‌شد اگر برای آخرین‌بار می‌‌دید که بارنز شق‌ و رق راه می‌رود. «بیا بارنز! برام شق و رق راه برو!» برادرش، فرد، بسیار غمگین و همبرگر به دست، آن‌جا نشسته بود. دو‌سه تا آبجو که می‌خورد، خیلی‌خوب می‌توانست ادای آقای بارنز را در آورد. می-توانست… می‌شد… باز هم به یاد قدیم‌ها آن کار را بکند؟ صدایش خیلی ضعیف شده بود، نمی‌توانست صحبت کند. هیچ‌جا نزدیک بود. نزدیک نزدیک بود. آیا مرده بود؟ می‌رفت که در سیاهی محو شود؟ مشکل می‌شد بفهمی. «نذار حالت بد بشه برادر عزیزم! برام گریه نکن! من راحتم»… و حرف آخر-«سارا! دوستت دارم عزیزم! دوستت دارم! نمی‌دونستی؟! نشون نمی‌دادم؟! اگه نشون نمی‌دادم خیلی خیلی متاسفم…» اما کلمات بر زبان‌اش نمی‌چرخیدند -نمی‌توانست حرف بزند. حال‌اش… خیلی بد بود. باید حالت خیلی بد باشد که آن همه مخدر به تو بزنند. عشق! باید به‌جای این‌که مغرور باشد، عشق‌اش رابه دخترش نشان می‌داد. باید برون‌گراتر می‌بود، خاکی‌تر… همه‌اش همین بود. برادرت را هم‌چون خودت دوست داشته باش و خداوند متعال را با قلب و روح‌ات دوست بدار. تو را به زمین فرستادند تا برادرت را دوست داشته باشی. با تمام وجود دوست‌اش داشته باش. با حیوانات مهربان باش، از ده فرمان اطاعت کن و چیزهایی از این دست. همین بود؟ ها؟ یا آیا همه‌اش مشتی یاوه بود؟

    بین خواب‌وبیداری در رفت‌وآمد بود. رفت و برگشت. خواب و بیدار. به خواب رفت و بیدار شد. خواب و بیدار. رفت و برگشت… خواب و بیدار. نه تونلی بود، نه نور سفیدی، نه هیچ چیز دیگر…مرد.


    [1].یک شخصیت داستانی. کارآگاه پلیس در اداره­‌ی پلیس لوس­آنجلس

    [2].شخصیتی کارتونی. یک خرگوش

    [3].تو هم بروتوس؟ (آخرین جمله ی سزار در هنگام مرگ به دوستش)

    [4].وکیل امریکایی

    [5].وکیل امریکایی

    [6].China White ماده مخدری شبیه هروئین

    [7].Primrose Lane نام یک ترانه‌ی معروف

    [8].نوعی طعم‌دهنده‌ی شیر


    ترجمۀ افشین رضاپور

    داستان داستان کوتاه
    اشتراک Email Telegram WhatsApp Copy Link
    مقاله قبلییک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌ها | به بهانۀ ۶۵ سالگی فیلم «ماجرا»
    مقاله بعدی مرگ کسب‌وکار من است | یادداشتی بر فیلم میکی 17 به کارگردانی بونگ جون هو
    افشین رضاپور

    مطالب مرتبط

    نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

    محمدرضا صالحی

    انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

    مهرداد پارسا

    بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

    امیرمهدی عسلی
    نظرتان را به اشتراک بگذارید

    Comments are closed.

    پیشنهاد سردبیر

    دان سیگل و اقتباس نئو نوآر از «آدمکش‌ها»ی ارنست همینگوی

    داستان‌های فینیکس | ۱- فیل در تاریکی

    گچ | داستان کوتاه از دیوید سالایی

    ما را همراهی کنید
    • YouTube
    • Instagram
    • Telegram
    • Facebook
    • Twitter
    پربازدیدترین ها
    Demo
    پربازدیدترین‌ها

    نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

    بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

    انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

    پیشنهاد سردبیر

    لهجه من، هویت من: وقتی نژادپرستی زبانی خودش را پشت تمسخر پنهان می‌کند

    امیر گنجوی

    آن سوی فینچر / درباره فیلم Mank (منک)

    امین نور

    چرا باید فیلم‌های معمایی را چند بار دید؟ / تجربه تماشای دوباره فایت کلاب

    پریسا جوانفر

    مجله تخصصی فینیکس در راستای ایجاد فضایی کاملا آزاد در بیان نظرات، از نویسنده‌ها و افراد حرفه‌ای و شناخته‌شده در زمینه‌های تخصصیِ سینما، ادبیات، اندیشه، نقاشی، تئاتر، معماری و شهرسازی شکل گرفته است.
    این وبسایت وابسته به مرکز فرهنگی هنری فینیکس واقع در تورنتو کانادا است. لازم به ذکر است که موضع‌گیری‌های نویسندگان کاملاً شخصی است و فینیکس مسئولیتی در قبال مواضع ندارد.
    حقوق کلیه مطالب برای مجله فرهنگی – هنری فینیکس محفوظ است. نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

    10 Center Ave, Unit A Second Floor, North York M2M 2L3
    • Home

    Type above and press Enter to search. Press Esc to cancel.