زمان، مفهوم بسیار مهمی در تعریف زندگی انسان است. واحد آن با شمارههایی مشخص میشود که تاریخ، ساعت و دقیقه را میسازد. یکی از مفاهیمی که در داستان «رمز» نوشتهی «جین ناکس» بسیار اهمیت دارد زمان در همهی ابعاد آن است. داستان دربارهی زنی است که مردی که بسیار دوستش داشته از دنیا رفته است. او پس از آن اتفاق دچار توهم و اختلالات روانی زیادی است و در خانهی سالمندان بهسر میبرد.
همانطور که گفته شد مفهوم زمان در این داستان کوتاه بسیار اهمیت دارد. در نگاه اول میتوانیم ببینیم که داستان در سه بخش روایت میشود؛ دو بخش اول مربوط به کودکی راوی و بخش سوم مربوط به بزرگسالی او. راوی این داستان بسیار آزادانه در زمان حرکت میکند. او روایت را بهصورت خاطرهای از کودکی خود تعریف میکند و سپس آن را به بزرگسالی و زمان حال خود متصل میکند. همین مسئله باعث میشود که مسئلهی مهمی در داستان شکل بگیرد؛ نوع نگاه راوی به مادربزرگ در زمان کودکی و در بزرگسالی او.
راوی، مطابق بخشبندی داستان، دو دیدگاه متفاوت در سنین مختلف نسبت به مادربزرگ دارد. اولین دیدگاه او را در بخش ابتدایی داستان میبینیم:
“صدای متین بزرگسالانهام را بهکار بردم، آنکه تقریباً لحنم میشود شبیه حرف زدن مادرم: «وا مامانبزرگ افتضاح کجا بود؟ بهنظر من که خیلیام خوشگله. بزرگ هست اما خوشگل و براقه. بهتر از این یکیه.» اشاره کردم به این یکی یخچال کوتاهه.
-من این شماره رو پشت یخچال ندیدم. اشتباهه همهی شمارهها، اشتباه.
حتماً قیافهی گیجی به خود گرفته بودم جون مثل بچهای که بخواهد بر حرفش تأکید کند، تقتق کوبید روی عدد پنج فوت که روی پلاستیک یخچال چسبانده بودند.“
نگاه راوی در زمان کودکی نگاهی مملو از گیجی و درعینحال کنجکاوی به مادربزرگش است. در بخش بعدی دیدگاه راوی نسبتبه مادربزرگ کاملاً روشن میشود:
“مصمم بودم بفهمم مادربزرگ در این اعداد چه میبیند و اگر میتوانستم از محاسباتش سردربیاورم، عاقبت میفهمیدم چرا این بازیها را از خودش درمیآورد. مامانبزرگ حسابی فکرم را بههم ریخته بود و واقعاً متقاعد شده بودم او چیزهایی میداند که بقیهی دنیا نمیدانند.”
راوی سعی در «شناخت» مادربزرگ و دنیای او دارد. اینکه این موضوع بهصورت «خاطره» توسط راوی بیان میشود نیز به اهمیت «زمان» در داستان اشاره دارد. زمانی که موجب میشود دیدگاه راوی در سنین مختلف از مادربزرگش به صورتهای متفاوتی باشد.
در شروع بخش سوم داستان، یعنی جایی که راوی به سنین بزرگسالی رسیده است، با اولین جمله، ضربهای به خواننده وارد میکند:
“چندسال قبل برای توهمهای مامانبزرگ استیلازین تجویز کردند. یک داروی ضدروانپریشی.“
این جمله نهتنها نشاندهندهی تغییر مادربزرگ، بلکه نشانهی تغییر نگاه راوی به مادربزرگ است. او حالا وسواسهای مادربزرگ را «توهم» میداند. این موضوع تغییر بسیار مهمی است زیرا تغییر راوی از احساسات کودکانه به منطق بزرگسالانه را میسازد. بههمیندلیل بخش سوم میتواند بخشی باشد که ما نیز از راز مادربزرگ سردربیاوریم.
درجایی از داستان راوی برای پی بردن بهتر به روان مادربزرگ شروع به خواندن یکی از نوشتههای او میکند. این نوشته که خطاب به مردی است که روزگاری معشوق مادربزرگ بوده همهچیز را توضیح میدهد. در این نامه چنین آمده است:
“ده قوطی لوبیا خریدم که تاریخ انقضاشان ۱۲/۶ بود. این تاریخ را یادت میآید؟ دوستمان مدتی است به دیدارم نیامده. همچو امروزی ترکم کرد. دقت کردهام اگر سرساعت شش صبح صبحانهام را بخورم، کمتر احتمال دارد سروکلهاش پیدا شود. نکند این کار توست که به او یاد دادهای اینطور رفتار کند؟ آره، تو میخواهی من سر ساعت شش صبح صبحانه بخورم؟”
اهمیت اعداد در اینجا روشن میشود. تاریخ ۱۲/۶ برای مادربزرگ تاریخ بسیار مهمی است. او تمام اعدادی که ممکن است وارد زندگیاش شود را طبق این عدد تنظیم میکند؛ حالا میخواهد انقضای لوبیا باشد یا سایز یخچال و اعداد دیگری که رویش نوشتهشده است. این اهمیت تاریخ نیز بهخاطر معشوقش است. معشوقی که میدانیم از دنیا رفته است. و همین تاریخها و اعداد است که باعث شده زندگی مادربزرگ یکپارچه نباشد.
در بخشی از داستان به ویژگیای از مادربزرگ اشاره میشود که میتواند روزنهای رو به فهم مسئلهی او باشد:
“مادربزرگم تعدادی اشیای شخصی دارد که تا من یادم میآید آنها را همهجا با خود میبرد. مثلاً چندتا جعبهی کفش پر از نامههای قدیمی رنگرفته و زردشده یا یک تابلوی نقاشی اثر یک کولی. دیگر یک سربند سفیدرنگ و یک جفت گوشوارهی حلقهای. او از این خرتوپرتهای لعنتی قراضه باز هم دارد: بلوزها و لباسهای شلوول و از مدافتاده که تا یادم میآید اینها را میپوشیده است.”
کلمهی بسیارمهمی در این بخش آمده است؛ «ازمدافتاده». ازمدافتادن یعنی چیزی که روزگاری مربوط به زمان خاصی بوده و حالا دیگر موردقبول برای این زمان نیست. از همین کلمه میتوانیم چنین استدلال کنیم که خود مادربزرگ نیز میان تاریخها و اعداد، یا بهطور کلان در «زمان» گمشده است. اینکه وسایلی مربوط به دورهای خاص از زندگیاش را با خود میکشد و لباسهایی میپوشد که مربوط به زمان دیگری هستند نشان میدهد که او در زمانی خاص، که چنانکه از اطلاعات داستان برمیآید ممکن است مربوط به معشوقاش باشد، ایستاده است. و همین باعث اختلالات روانی اوست. اما قضیه به این سادگی تمام نمیشود. بهنظر نمیرسد مادربزرگ آنقدرها هم از این موضوع بیاطلاع باشد. این مسئله را میتوان از حرفهای راوی فهمید:
“حتی حالا وقتی به او میگویم دوستش دارم و برای خداحافظی میبوسمش، پیش از آنکه به من بگوید او هم مرا دوست دارد، اول خوب در اتاق به اطرافش نگاه میکند. او همچنان تلاشش را میکند تا مرا از خطر دور نگه دارد و به من آسیبی نرسد. اینکه از توهمهایش به کسی چیزی بروز نمیدهد به این دلیل است که دوست ندارد آنها را با کسی تقسیم کند
میتوان در تحلیل شخصیت مادربزرگ چنین گفت که او تقریباً متوجه توهمهایش هست زیرا آنها را آگاهانه با کسی درمیان نمیگذارد. همچنین درجایی از داستان اشاره میکند که وقتی کسی بمیرد بازمانده قرار است «رنج» بکشد. وقتی خود را رنجور میخواهد یعنی این موضوع دایرهی آگاهی اوست و او، با اینکه دچار اختلالاتی است، از وضعیت خود مطلع است. و این نکتهی بسیار جالبی در شخصیتپردازی اوست.
داستان «رمز» از مجموعه داستان «بهانتخاب مترجم» ترجمهشده توسط آقای احمد اخوت و منتشرشده توسط نشر افق انتخاب شده است.