تازهترین ساخته کیریل سربرنیکوف با نام «ناپدید شدن جوزف منگل» در بخش پرهمیر کن به نمایش درآمد و در میان هیاهوی جشنواره گم شد؛ فیلمی دیدنی با سبک و سیاق بصری خاص این فیلمساز که داستانی گفته شده را این بار از زاویهای تازه میکاود.
سربرنیکوف که پیشتر با فیلمهای دیدنیای چون تابستان، آنفلوانزای پتروف و همسر چایکوفسکی در بخش مسابقه کن حضور داشت، این بار در بخش خارج از مسابقه قرار گرفته و لزوماً توجه کمتری را نصیب برده، اما فیلم به راحتی میتوانست یکی از آثار پذیرفته شده در بخش مسابقه امسال باشد.
فیلم سیاه و سفید سربرنیکوف چه از نظر فضاسازی و چه زوایای دوربین و چه کنتراستهای جذاب بین سیاهی و سپیدی یادآور «تابستان» است، اما این بار نه در روسیه، بلکه در سوی دیگر جهان، در آمریکای جنوبی میگذرد؛ جایی که یک فراری مشهور نازی به نام جوزف منگل که به عنوان پزشک در جنایتهای آشوویتس دست داشته، از آلمان گریخته و حالا به با هویتی جعلی در کشورهای مختلف آمریکای جنوبی نظیر برزیل و آرژانتین روزگار میگذراند.
فیلم در واقع روایتگر سه دهه است: دهه پنجاه، شصت و هفتاد میلادی. در هر سه دهه دورانی از زندگی منگل مورد کنکاش قرار میگیرد و این سه دوره به شکل ظریفی به هم پیوند میخورند. فیلمساز با ظرافت به شخصیت اصلیاش نزدیک میشود و قصد کلیگویی و شعار ندارد. سربرنیکوف ذرهذره در زمانهای مختلف شخصیت اصلیاش را میکاود و حتی میخواهد به دنیای درونی و روحیات او به عنوان یک نازی نژادپرست نزدیک شود. به همین جهت آشکارا به او اجازه میدهد که جهانش را برای ما توضیح دهد؛ از کیک تولد با پرچم نازیها و ادای دین به هیتلر (چند دهه بعد در آرژانتین) تا دیالوگهای صریحاش با پسرش.

در واقع پسر او به شخصیت مهمی در طول فیلم بدل میشود که ما با آن که چیز زیادی دربارهاش نمیدانیم، او را به عنوان شاهدی از نسل جدید فرض می گیریم که حالا در جست و جوی حقیقت است و تنها میخواهد بداند پدرش به چه فکر میکرده و چطور در این جنایتها سهیم شده است. هر چند دیالوگهای پدر و پسر- و اساساً جست و جوی پسر برای حقیقت- میتوانست در شکلی شعاری به فیلم آسیب بزند، اما هوشمندی فیلمساز مانع از سقوط فیلم میشود و تنها به اندازه و بهجا – و بدون دیالوگهای رو و سطحی- روابط یک پدر و پسر و تفاوت اندیشههای آنها روایت میشود. دوربین در چند صحنه به یادماندنی- از جمله صحنه گریه پدر در حالت مستی- همچنان با قدرت به درون شخصیتها نفوذ میکند تا بخشی از پیچیدگی های درونی یک جنایتکار را به نمایش بگذارد. در واقع فیلمساز در حال نظاره ضدقهرمانی است که میخواهد از قانون بگریزد و با آن که تا انتها با ترس و لرز و مخفیانه زندگی میکند، اما در نهایت موفقیت میشود به رغم جایزههای کلانی که برای دستگیریاش تعیین شده، به سلامت بگریزد. او بر خلاف آیشمن( که اشارههای زیادی به ربودن او در آمریکای جنوبی، انتقالش به اسرائیل، دادگاه و در نهایت اعدامش در فیلم میشود) گیر نمیافتد، اما همه عمر در ترس زندگی میکند. نمایش این ترس به مسأله اصلی فیلم بدل میشود و فیلم در حال و هوایی خاص خود سربرنیکوف می تواند این ترس و تعلیق را به شکل جذابی پیش ببرد.
میماند یک بازگشت به گذشته تکاندهنده که در آشوویتس میگذرد و به طرز غریبی رنگی است. غالباً نمایش گذشته – و به ویژه آشوویتس- در فیلمها به شکل سیاه و سفید است ، اینجا اما فیلمساز در حرکتی غریب تمام فیلم را به شکل سیاه و سفید روایت میکند، جز دهه چهل، آشوویتس و صحنههای جنایت. در تصاویری رنگی که به مانند فیلمهای خبری فیلمبرداری شدهاند، منگل آدمهایی ناقصالخلقه را به طرز وحشتناکی سلاخی میکند. فیلم با تماشاگرش تعارف ندارد و این صحنهها را با صراحت تمام به نمایش می گذارد تا تصویری از شناعت بشر در قرن بیستم را به ثبت برساند؛ جنایت و شناعتی که تنها هشتاد سال از آن گذشته، اما چه دوردست به نظر میرسد، گویی که قرنها از آن گذشته است.