ويم وندرس فيلمساز آلمانی و از پيشگامان موج نوین سینمای آلمان است که در دهۀ شصت شکل گرفت. وندرس عاشق فرهنگ و سينمای کلاسيک آمريکاست و اين عشق را در بسياری از فيلمهای خود مثل «پاريس تگزاس»، «دوست آمريکايی»، «همت» و «نيا التماس نکن» (Don’t Come Knocking) نشان داده است. شيفتگی وندرس به سينمای کلاسيک آمريکا تا حدی است که او برای اثبات ارادت خود به اين سينما و به پاس قدردانی از برخی فيلمسازان و بازيگران برجسته آمريکايی که در آستانه بازنشستگی اند، از آنها به عنوان بازيگر در فيلمهای خود استفاده کرده است از جمله نيکلاس ری، اوامری سنت، پیتر فالک و ساموئل فولر.
ساموئل فولر، فيلمنامهنويس و فيلمساز مستقل آمریکایی فيلمهای لو باجِت (کم خرج) زيادی در ژانرهای مختلف از جنگی گرفته تا وسترن و جنايی و نوآر ساخت. او فيلمنامه های زيادی هم نوشت که بدون ذکر نام او و با نام ديگران در سينما استفاده شد. سينمای آمريکا تا زمانی که زنده بود، هرگز قدر او را ندانست و ارزشهای کار او را درک نکرد، اما اين موج نويیهای فرانسه و بعد فيلمسازان مهم ديگر اروپايی مثل وندرس بودند که به اهميت آثارش پی بردند و ارزش سبک و زيبايی شناسانه فيلمهای او را کشف کردند. فيلم های او عموما در باره آدمهای حاشيهای و مطرود اجتماع و قربانيان بی عدالتی اجتماعی بود مثل جيببرها در «جيب بر خيابان جنوبی»، بيماران روانی در «کُريدور شوک» (فيلمی که الهام بخش کن کيسی در نوشتن رمان «پرواز بر فراز آشيانه فاخته» شد) و فاحشهها در «بوسه عريان». فولر در صحنه ای از فيلم «پيروخُله» ژان لوک گدار نيز نقش خودش را بازی کرد، جايی که ديالوگ مشهورش را خطاب به ژان پل بلموندو می گويد؛ زمانی که بلموندو از او می پرسد مفهوم دقيق سينما چيه و او جواب می دهد: “سينما مثل ميدان جنگ است. سينما يعنی عشق، نفرت، اکشن، خشونت، مرگ و در يک کلمه احساس.” فولر به عنوان بازيگر در چند فيلم وندرس از جمله «همت»، «دوست آمريکايی» و «پايان خشونت» نیز ظاهر شد. در این نوشته که ترجمه کردهام، ویم وندرس با لحنی ستايشآميز از فولر و قدرت شگفتانگيز او در داستانپردازی ياد کرده است:
بعضی آدمها وقتی به دنيا نگاه میکنند تنها پول میبينند. برخی ديگر جز زمين و مِلک چيز ديگری نمیبينند. برای بعضی ديگر جهان فقط قدرت، شهرت و افتخار است. اما برخی انسانهای مقدس قادرند در هر چيز خدا را ببينند و عدهای نيز تنها به عشق نيازمندند. برای ساموئل فولر، جهان در داستان خلاصه میشد. او در هر چيزی که مینگريست فقط داستان میديد و به هر واقعيت، حادثه يا رويداد به عنوان يک ماده روايتی نگاه میکرد. در آغاز البته کلمه بود اما اگر کلمات برای داستانگويی نبود، به چه دردی می خورد؟ برای سم، چنانکه خود اغلب اشاره میکرد، جهان يک ميدان نبرد بود، البته نه فقط برای اهداف نظامی اگرچه او خود، روزگاری سرباز ارتش آمریکا هم بود. مهم ترين نبرد برای فولر، نبرد کلمات بود که همه عواطف، همه زندگیها و همه مرگها در آن بود. او چهارمين رماناش را با عنوان «صفحه تاريک» (Dark Page) وقتی نوشت که ۲۹ سال داشت و هنوز يک ژورناليست بود اما قبلش يک فيلمنامهنويس بود اما هنوز سرباز نبود و فيلم هم نساخته بود.
وقتی فصل اول رمان را میخوانيد، میبينيد همه آنچه که لازم است درباره شخصيت اصلی آن بدانيد، در آن هست: يک روزنامهنگار موفق که زندگیاش بهتر از اين نمیتوانست باشد. فصل دوم را که تمام میکنيد میفهميد که آن مرد يک قاتل است. به گفته سم، هوارد هاوکز حقوق اين رمان را از او خريد و ابتدا میخواست آن را با شرکت همفری بوگارت و بعد کری گرانت بسازد. از اين رو وقتی اين رمان را میخوانيد، اين بازيگران را در ذهن داشته باشيد. وقتی کتاب «صفحه تاریک» را دوباره میخوانم، صدای سم را می شنوم، بسيار واضح. انگار دارد با من حرف می زند، محکم، هيجان زده، پرشور و صادق.
هرگز کسی ديگر را نديدم که واقعا مثل او بنويسد، بماند که هيچکس هم با انگيزه و طرز فکر او فيلم نمیساخت. برای بسياری از نويسندگان، حرف زدن، نوشتن و کارگردانی کردن، به منزلۀ آبهای مختلفی است که میتوان در آنها شنا کرد، اما برای سم همه اينها يکی بود و آن نيز عنصر داستانگويی بود. من هر وقت اين جمله را در آغاز يک فيلم می بينم خنده ام می گيرد: “بر اساس يک داستان حقيقی.” اين جمله بسيار تناقض آميز است يا آنقدر ضروری است که نبايد به آن اشاره کرد چون مگر کسی هست فيلماش را اين گونه معرفی کند: “بر اساس يک داستان دروغين؟”
فکر میکنم به اين خاطر است که ما رابطهای بين داستان و حقيقت يا داستان و دروغ قائل نيستيم (مگر اينکه وقتی فرمول داستان حقيقی را میشنويم می دانيم دارند سر ما کلاه می گذارند.)
داستانگو (راوی) اين اجازه را دارد که تخيل بورزد، آب و تاب دهد، اغراق کند و حتی به ما حقه بزند و با انتظارات ما بازی کند. از اين رو اغلب از خودم میپرسم: “آيا اين يک داستان بلند است که سم دارد برای من تعريف میکند؟ آيا او همين الان آن را نساخته است؟ آيا ذرهای حقيقت میتواند در آن باشد؟” و هرگاه راهی برای تاييد حرفهای سم وجود داشت، معلوم بود که از روی تجربه حرف می زد و بازيافتهایش دقيق بود. آنچه که گاهی اغراق آميز به نظر می رسيد در واقع هنر دراماتيزه کردن فولر از يک داستان بود و بازگويی آن به روشی که با همان جمله اول توجه شما را به خود جلب کند. اين تنها به خاطر شيوه بيان او نبود بلکه به اين خاطر بود که مستقيما شما را خطاب قرار میداد و اغلب با پرسشی شروع می شد که شما را به فکر وا میداشت:”اگر اين اتفاق برای من می افتاد چه احساسی میکردم؟”

او بازوی تو را می گرفت و در رستورانها و لابیهای هتلهای شلوغ فرياد میزد و بلند میخنديد يا در گوشات نجوا میکرد. سم میدانست چگونه توجه شما را جلب کند و اين توجه را تا زمانی که حرفش را تمام نکرده نگه دارد. او بزرگترين داستان پردازی بود که من در عمرم ديدم. داستانگويی در خون او بود، اکسير زندگی اش بود. فرق نمی کرد که حرف بزند، تايپ کند يا کارگردانی کند. من از همکاری و بودن در کنار سم احساس خوشبختی و لذت میکردم. او به عنوان بازيگر در چهار فيلم من بازی کرد. من، فيلمبردار و دستيارم بعد از يک روز سخت فيلمبرداری او را تا اتاقش در هتل همراهی میکرديم. فقط برای اينکه مطمئن باشيم حالش خوب است و هر چه که لازم دارد در اختيارش هست. و قبل از اينکه ما اين را بفهميم سيگاری آتش می زد و حرفی را به ياد می آورد که پيشتر میخواست برای ما تعريف کند، اما به خاطر شلوغی سرِ صحنۀ فيلمبرداری از يادش رفت و حالا دوباره به خاطرش آمده بود. ما تا ديروقت با او روی مبل می نشستيم و او هم در حالی که دستهايش را تکان میداد حرف میزد و خاکستر سيگارش روی فرش میريخت.
آن لحظه را دقيقا به خاطر دارم که يک شب دير وقت در زمان فيلمبرداری «دوست آمريکايی»، فيلمبردارم رابی مولر ظاهرا روی مبل خوابش برده بود و سم در حالی که کفش پايش بود و سيگار هم دستش، روی تختخواب بالا و پايين میپريد و حادثه عجيبی را که سالها قبل زمان فيلمبرداری يکی از فيلمهايش پيش آمده بود يک نفس تعريف میکرد و مثل ديوانهها میخنديد. او حتی میتوانست با سيگار گوشۀ لب نيز حرف بزند و حرفهايش هم کاملا واضح باشد، در حالی که خيلیها قادر به انجام اين کار نيستند. داستانهای او تمامی نداشت. فکر میکنم صدها ساعت در جوار او بودم و البته او نصف اين زمان را به حرف زدن گذراند. او در طی 25 سال دوستی با من حتی يک بار هم يک داستان را دوباره تعريف نکرد يا حتی اشارهای هم برای بار دوم به يک داستانی که قبلا تعريف کرده بود نکرد. بعيد میدانم آنچه را که در هامبورگ، ليسبون، لوس آنجلس يا سان فرانسيسکو برايم تعريف کرده بود، يادش مانده بوده باشد. اين تنها غنای حافظه اش بود که سرشار از سرگذشتها، حادثهها، وقايع، تاريخ، تراژدی و موقعيتهای کمدی و لحظههای منحصر به فرد بود که او را از تعريف دوباره يک داستان بینياز میکرد. او آنقدر تجربه داشت که در لابی يک هتل ميان پير و پاتالها بنشيند و به آنها پز بدهد.
سم از ۱۲ سالگی به عنوان کارگر روزنامه کارش را شروع کرد. بعد در سن جوانی به عنوان متصدی فتوکپی در نيويورک ژورنال مشغول به کار شد و در سن ۱۷ سالگی به عنوان خبرنگار جنايی خودش را شناساند. يک بار در بن در خيابان بتهوون که فيلم «کبوتر مرده» رادر سال ۱۹۷۲ آنجا فيلمبرداری کرد، خاطرهای را برايم تعريف کرد که مربوط به عبورش از رودخانه راين در سال ۱۹۴۵ بود، وقتی که به عنوان سرباز در گروهان The Big Red One ارتش آمريکا خدمت میکرد و گفت تمام شب را در خانهای گذرانده که صبح فهميد محل تولد بتهوون بوده است. و آنجا بود که من معنای پنهان واژۀ تاريخ را فهميدم (در اينجا وندرس کلمۀhistory را در کنار his story قرار میدهد-مترجم).
سم حتی در اواخر دوران زندگیاش، وقتی که سکتۀ مغزی او را از فعاليت بازداشت، بهرغم معلوليتاش به قصه گويی ادامه داد. کلمات ديگر از او اطاعت نمی کردند ولی با اين حال او از پا درنيامد. در ۱۹۹۶ يک سال قبل از مرگش، سم قبول کرد در يکی از فيلمهای من بازی کند و نقش پدر پير و معلول قهرمان فيلم «پايان خشونت» را به عهده گرفت. در يک صحنه وقتی که نتوانست کلمه کامپيوتر را در ديالوگش ادا کند برای يک لحظه مکث کرد و ناگهان اين کلمه از دهانش بيرون جست: مکيوتر(Macuter) و بعد مثل دفعات قبل ممتد خنديد و به ماشين تحرير آندروود کهنه ای که روی ميز مقابلش بود اشاره کرد و گفت:”اون يک مکيوتر نيست. اون يک ماشين تحرير است. بزرگترين چيزی که تا کنون اختراع شده.”
سم فولر، بهرغم ظاهر تلخ و خشناش، آدم مهربان و خوش قلبی بود. شايد بتوانيد تصور کنيد که او چه آدم بیهمتايی بود. و يقيناً يکی از بزرگترين فيلمسازان قرن بيستم و بزرگترين داستانپرداز اين قرن لااقل در کتاب من.