بیست سال از «کوهستان بروکبک» گذشته و گویی سینما هنوز از بازگشت به دل تاریخ برای روایت عشقهای همجنسگرایانه پرهیز دارد. همین کمبود است که «تاریخچهٔ صدا» (The History of Sound) را در اکران امسال کن به پدیدهای پرسروصدا بدل کرد: درامی دورهای با دو ستارهٔ محبوب این روزها، پل مسکال و جاش اوکانر، که نوید گشودن پنجرهای تازه را میدهد. در ظاهر، همهچیز برای خلق حماسهای سوزان آماده است؛ اما آنچه روی پرده میبینیم بیشتر به یک آلبوم عکس آنتیک شبیه است تا شعلهای که دل تماشاگر را به آتش بکشد.
داستان از پسر مزرعهداری در کنتاکی آغاز میشود: لیونل با گوش موسیقایی خارقالعاده و نوعی سینِستزی که نتها را برایش رنگی و چشیدنی میکند. منطق فیلم چندان در بند واقعیت نیست؛ او با کمترین تلاش وارد کنسرواتوار بوستون میشود و همانجا با دیوید، دانشجوی آهنگسازیِ خوشبیان آشنا میگردد. رابطهشان مانند بالارفتن پردهای مخملی نرم و بدون گیر میگشاید؛ جنگ جهانی اول، که میتوانست ضربان داستان را تند کند، تنها چند صفحه ورقخوردن دفتر خاطرات است. دیوید به جبهه میرود، برمیگردد، و بیهیچ هراس اجتماعی، دو عاشق کولهبار ضبط سیلندرهای مومی را برمیدارند و در جنگلهای مِین چادر میزنند؛ جایی که شبها صدای باران با همخوانی دو صدای جوان گره میخورد، بیآنکه خطر یا پیشداوری به آن خلوت سایه بیندازد.
چشماندازها خیرهکنندهاند: خانههای روستایی برق میزنند، پیراهنهای کتان از اتوی سرویس مدرن در قرن نوزدهم درآمدهاند، و حتی خاک مسیرها شبیه غبار طلایی بعد از باران تابستانیست. همین کمال بصری، که نجواهای فولک را در دکور اسپا میپیچد، به شیرینی اما بینمک است. فیلم در ستایش موسیقی «خام و بیپیرایه» خطابه میخواند، ولی خودش از هر نشانهٔ زبری و تصادف تهی است؛ عشق بدون ریسک، سفر بدون گل، و شوق بدون تپشِ تند باقی میماند. مسکال با پِیکربندی کمحرکت و نگاه آغشته به حسرت، زیر پوست شخصیتش لرز خفیفی مینشاند و اوکانر با شیطنت کنترلشدهٔ خود تعادل میبخشد؛ با اینهمه، فیلمنامه کمتر اجازه میدهد فراتر از پوشش زیبا، زخم یا تردیدی عمیق ببینیم.
غیبت تعارض خارجی باعث میشود بار احساسی بر دوش موسیقی بیفتد. هر بار لیونل و دیوید بیمقدمه در جنگل همصدایی میکنند، فیلم جانی تازه میگیرد؛ ولی این جرقهها انگشتشمارند و فاصلهٔ میانشان با قابهای براق و گفتارهای خونسرد پُر میشود. روایت با گامهای آهسته پیش میرود و درست وقتی خیال میکنیم به پایان رسیده، صحنهٔ دیگری میآید؛ چند «پایان» متوالی که حرارت هر کدام را کم میکند و در مجموع حس کشآمدن میبخشد.
با اینهمه، دمِ آخر زخمی پنهان دهان باز میکند. لیونل سالخورده در کلاس خالی میگوید شادترین لحظههایش هنگام «جمعکردن آوازها» بوده، و تماشاگر میفهمد آن آوازها فقط بهانهای بوده برای چند هفته کنار دیوید بودن. فیلم درست در همان لحظهای که لب به اعتراف صریح نمیگشاید، عمیقترین ضربه را میزند: عشقی که هرگز به بیان کامل نمیرسد، به فسیلی درخشان بدل میشود و در ذهن، بلندتر از هر تصنیف ثبتشده بر موم میپیچد. «تاریخچهٔ صدا» شاید شور و جسارت «کوهستان بروکبک» یا تلخی بیپروایش را نداشته باشد، اما نشان میدهد گاهی عشقی که کاملاً شکوفا نمیشود، ماندگارتر از وصال آشکار است؛ مثل نُتی که نیمهتمام رها میشود و درست به همین خاطر، تا ابد در گوش میماند.