در زن و بچه، سعید روستایی تصویری بیپرده و در بسیاری لحظات، آزاردهنده از زنی به نمایش میگذارد که در ساختاری گرفتار شده است که نهتنها عدالت، بلکه عاملیت و حتی امکان تجربهی احساسات را از او سلب کرده است. بازگشت روستایی به جشنواره کن پس از وقفهای سیاسی، با فیلمی همراه شده که در عین تأثیرگذاری احساسی، از نظر ساختاری دچار نوسان است—و شاید همین تناقض، صادقانهترین جنبهی اثر باشد.
داستان فیلم بر محور مهناز، پرستاری بیوه با بازی درخشان و کنترلشدهی پریناز ایزدیار، شکل میگیرد؛ زنی که میان فشارهای طاقتفرسای شغلی و تربیت دو فرزند تنها، در تلاش است تعادلی ناپایدار را حفظ کند. وقتی پسر نوجوانش علیار از مدرسه تعلیق میشود و سپس حادثهای تلخ برایش رخ میدهد، مهناز بهآرامی از درون فرو میپاشد. واکنشهایش برای کنترل اوضاع به خشمی بیپروای بیرونی بدل میشود که او را بیشازپیش از
اطرافیانش جدا میکند.
در بطن فیلم، نقدی تلخ به جامعهای نهفته است که در آن معنای عدالت از میان رفته. روستایی جهانی را به تصویر میکشد که در آن قوانین رسمی کارکرد خود را از دست دادهاند و اخلاق، به واکنشهای فردی و عاطفی تقلیل یافته است. در چنین وضعیتی، انتقام نهتنها قابل درک، بلکه گاه امری موجه به نظر میرسد. سقوط مهناز در خشم، گرچه آزاردهنده است، اما ریشه در جهانی دارد که قانون در آن غایب است و تنها عاطفه باقی مانده.
با این حال، غم بر سراسر فیلم سایه نینداخته. از تأثیرگذارترین و غافلگیرکنندهترین لحظات فیلم، صحنههایی است که در مدرسه میگذرد. روستایی در این بخشها زندگی کودکانه را با تمام بازیها، شوخیها و نافرمانیهای کوچک آن ثبت میکند. این صحنهها نه نوستالژیکاند و نه آرمانگرایانه؛ نظام آموزشی همچنان بهعنوان ساختاری خشک و ناتوان در درک روان کودکانه نقد میشود، اما این نقد با لحنی نرم، انسانی و بازیگوش مطرح میگردد. همین دوگانگی باعث میشود این لحظات، لایهای از زیست واقعی به فیلم ببخشند و تراژدی آن را ملموستر کنند.
با این حال، ساختار فیلم بیشازحد محاسبهشده است. هر صحنه بهدقت به صحنهی بعدی متصل میشود و هر تصمیم شخصیتها بهگونهای طراحیشده به نظر میرسد. این انسجام اگرچه به روایت قوت میبخشد، اما ضربان انسانی فیلم را کاهش میدهد. زندگی واقعی اینگونه منظم نیست. آدمها همیشه بر اساس منطق عمل نمیکنند. همین تلاش برای نظم بیشازحد، در برخی لحظات فیلم، آن را از نفس میاندازد. این طراحی مکانیکی، قدرت انتقادی فیلم را نیز تضعیف کرده و گاه حس اغراق و بیواسطگی به پیام اجتماعی آن میبخشد.
بااینوجود، آنچه فیلم را از افتادن در ورطهی خشکی و تکرار نجات میدهد، لحظاتی است که تصویر جای روایت را میگیرد—بهویژه در چهرهی مهناز. در چند صحنهی کلیدی، بهویژه در کلاس درس و پایانبندی فیلم، روستایی به سکوت، مکث و ابهام اجازه میدهد تا خود زبان شوند. ایزدیار با بازی درونی و نگاههای متزلزلش، عمقی عاطفی به فیلم میبخشد که از سطح متن فراتر میرود. روایت برای لحظاتی متوقف میشود و چهرهها سخن میگویند. این لحظات، غیرقابلپیشبینیاند و فیلم را از منطق خطی بیرون کشیده و به قلمرو احساس و چندگانگی میبرند.
و شاید زیباترین این لحظات، پایان فیلم باشد—پایانی با لحنی متفاوت، اما کوبنده. پس از فوران خشونت و انباشت خشم، ناگهان چیزی غیرمنتظره پدیدار میشود: عشق، بخشش. نه به این دلیل که جهان تغییر کرده، بلکه چون مهناز دیگر توانی برای جنگیدن ندارد. خشم تهی شده و آنچه باقی مانده، حرکتی شکننده و ناخواسته است—نه نشانهی پیروزی، بلکه پژواکی از اندوه. این چرخش احساسی، مسیر فیلم را متزلزل میکند و به آن بُعدی انسانیتر میبخشد.
زن و بچه فیلمی بینقص نیست، اما شاید همین نقصها بخشی از حقیقت آن باشند. فیلمیست پر از تناقض: از یکسو ساختارمند و سنجیده، از سوی دیگر، سرشار از گسستهای عاطفی و لحظات مبهم. گاهی میغرد، گاهی زمزمه میکند. نقد میکند، اما همزمان میبیند. اگرچه هنوز میان روایت و تصویر تعادلی کامل شکل نگرفته، اما در سکوتها، در چهرهها و در جزئیات زندگی روزمره، روستایی گاه به حقیقتی دست مییابد که نه قابل گفتن است، نه قابل نوشتن—تنها باید آن را احساس کرد و این تک صحنه ها در فیلم به فرجام نرسیده او به یادماندنی است.