زندگی ادوارد مونک خالق نقاشی جیغ – یکی از معروفترین آثار هنری جهان- در فیلمی از هنریک مارتین دالسباکن، فیلمساز نروژی، بر روی پرده سینما نقش بسته است؛ نقاش متفاوتی که عاشق سینما بود و در سال ۱۹۲۷ در پاریس دوربین فیلمبرداری خرید و چند فیلم کوتاه هم ساخت. اما مونک زندگی پرالتهابی داشت و نبوغش گاه به جنون رسید و در بیمارستان روانی هم بستری شد، موضوعی که محور اصلی فیلم را شکل میدهد.
کمتر نقاشی به اندازه ادوارد مونک میتواند دنیای دیوانهوار درونیاش را به شکل هراسناکی بر روی بوم منتقل کند، تا آنجا که برخی آثار او میتواند آرامش مخاطبش را بر هم بزند. در زندگیام تنها دو نقاش را میشناسم که تماشای آثار آنها در کنار هم در یک نمایشگاه، باعث تپش قلب و احساس خفگی شد؛ یکی مجموعه آثار متأخر فرانسیس گویا نقاش اسپانیایی در موزه مادرید بود، و یکی هم نمایشگاهی از مجموعه آثار مونک در کنار هم در موزه معروف آلبرتینا در وین که سادگی و شادابی برخی نقاشیهای پر از رنگش در دوره آخر هم نمیتوانست سیاهی و تلخی هولناک برخی دیگر را جبران کند؛ جایی که مرز نبوغ و جنون با هم میآمیزد و هنرمند دست مخاطبش را میگیرد تا در جهنم درونیاش شریک کند.
هر نوع نزدیک شدن برای فیلم کردن زندگی مونک طبیعتاً با پرداخت مستقیم به این جهنم درونی همراه خواهد بود، جهنمی که فیلمساز میخواهد با روایت موازی چند برهه از زندگی او در کنار هم با مخاطب قسمت کند: مونک پیر و رو به مرگ که با اشغال نازیها روبرو شده؛ مونک بسیار جوان که عاشق زنی شوهر دار میشود؛ مونک میانسال که در آسایشگاه بستری شده و البته یک مونک عجیب دیگر: ادوارد مونکی که یکی از نمایشگاههای اولیهاش در برلین به علت عدم درک از سوی مخاطبان و منتقدان، تعطیل میشود، اما عجیب این که این بخش در دنیای امروز میگذرد. این میان روایت عجیب چهارم که میخواهد با نوعی در هم شکستن زمان همراه باشد و از تکرار تاریخ سخن بگوید، نچسبترین بخش فیلم را شکل میدهد که جدای از باقی آن قرار میگیرد و نمیتواند به هماهنگی با بقیه قسمتهای فیلم برسد.

در بخش مونک جوان با یک فیلم عاشقانه روبرو هستیم که در آن مونک خجالتی وارد یک رابطه با زنی شوهردار میشود که عشق او از طرف مقابل جدی گرفته نمیشود اما مونک به تمامی بار این عشق را با خود تا آخر عمر حمل میکند. صحنهای که در آن مونک در یک میهمانی تابستانی دیوانهوار شراب مینوشد، بخشی از درونیات پیچیده او را شرح میدهد تا به بخش سیاه و سفید مونک در آسایشگاه روانی میرسیم، جایی که یک پزشک اهل هنر مشکلات روحی او را با نبوغش مرتبط میداند و نه با جنون. مونک که از فرط استفاده از الکل به ویرانی تمام عیاری رسیده، حالا با یک دوره درمان طولانی روبروست که در آن پزشکی فهیم نقشی پرشور و پر رنگ دارد و می تواند این نابغه را سلامت راهی خانهاش کند (آثار مونک پس از این دوره نه ماه بستری شدن، رنگ و شادابی چشمگیری دارند). دیالوگهای مونک با پزشکش از شکل شعاری بیرون میآیند و گاه به یک بحث روشنفکرانه درباره نبوغ و جنون و خلق هنری میرسند. یکی از دیالوگهای فراموشنشدنی فیلم زمانی است که مونک به پزشکش درباره دیالوگش با استریندبرگ، نمایشنامهنویس کبیر سوئدی توضیح میدهد؛ مونک میگوید که یک بار به استریندبرگ گفته که از همه بهجز خودش متنفر است و جواب شنیده:«خوش به حالت. من از خودم هم متنفرم!»
در بخش مربوط به دوران پیری، با مونکی روبرو هستیم که در ظاهر و رفتار بسیار اغراقآمیز تصویر شده است. سربازان آلمانی به در خانه او آمدهاند و به نظر میرسد یکی از نظامیان رده بالا که مونک را میشناسد( مونکی که توسط هیتلر از آلمان اخراج شده بود) میخواهد تابلوهای او را تصاحب کند و او سعی دارد با ترفندهایی آثار پرشمارش را نجات دهد؛ آثاری که تا پایان عمرش در هشتاد سالگی – طبق نوشته انتهایی فیلم- مجموعاً به سی هزار رسید، یعنی یکی از پرکارترین هنرمندان تاریخ. مونک در واقع تمام زندگیاش را صرف هنرش کرد و همانطور که در دیالوگهای انتهایی (با دختر جوانی که برای مدل شدن نزد او آمده) اشاره میکند، این تعلق خاطرش به نقاشی آنچنان بود که اگر ازدواج میکرد و فرزندی به دنیا میآورد، به نقاشی خیانت کرده بود.