فیلم «بدنام» یک درام عاشقانۀ منحصربهفرد بر بستری جاسوسی است که مفاهیمی همچون وفاداری، خیانت و وطن را بسط داده و ترجمانی تازه از آنها دارد. همانطور که از جنگ سرد، نازیسم و تهدید بمب اتم خوانشی متمایز در جهت غنای درام محوری دارد و تبدیل به نقطهعطف کارنامۀ فیلمساز مؤلفش و البته تاریخ سینمای جهان میشود.
آلفرد هیچکاک، نویسنده و کارگردان انگلیسی با پشت سر گذاشتن دوران فیلمسازی در وطن با فیلمهای مثل «مردی که زیاد میدانست»، «۳۹ پله»، «خرابکاری»، «خانم ناپدید میشود» و «مسافرخانه جامائیکا» سبک دلهره/ جنایی خاص خود را بنا نهاد.
اما پیوستن به صنعت فیلمسازی هالیوود از سال ۱۹۴۰ که با ساخت فیلم اقتباسی «ربه کا» و همکاری با تهیهکننده برجستۀ آن دوران؛ دیوید اُ سلزنیک رقم خورد، مسیر تبدیل شدن او به استاد دلهره و تعلیق و سینماگری مؤلف را هموار کرد. فیلمی که اسکار بهترین اثر و بهترین فیلمبرداری را از آن خود کرد و اولین نامزدی اسکار از پنج کاندیدایی هیچکاک برای بهترین کارگردانی را رقم زد که البته هیچوقت این جایزه را به دست نیاورد!
تا ساخت «بدنام» در سال ۱۹۴۶ که بهعنوان نقطهعطف کارنامۀ آمریکایی و سبک فیلمسازی هیچکاکی همواره به آن رجوع میشود، چندین فیلم مهم مثل «خبرنگار خارجی»، «سایه یک شک»، «قایق نجات» و «طلسم شده» در کارنامۀ او ثبت شد، اما زمان لازم بود تا فیلمنامه بینقص بن هِکت به دست هیچکاک برسد و او کارگردانی و تهیهکنندگی همزمان را بدون اعمال نظر و فشار تهیهکننده بهعهده بگیرد.
حاصل این فراغبالی؛ شکوه جلوهگری خلاقیت هیچکاک طی ساخت «بدنام» است که بدون اغراق حتی یک نما، یک دیالوگ، یک حرکت دوربین و… زائد ندارد و همهچیز در حد کمال آن گونه ثبت و ضبط شده که این فیلم را هنوز بعد از هشتاد سال قابل رجوع، ارزیابی، واکاوی و تحلیل جزءبهجزء میکند بدون آنکه غباری از گذر زمان، ساحت آن را خدشهدار کرده باشد.
«بدنام» قصۀ عشقی آشناست یا به گفتۀ بهتر خوانشی است از مثلث عشقی کلیشهای که در عین حال دوراهی کلاسیکِ تقابل عشق و وظیفه را دراماتیزه کرده و به آن گسترهای به وسعت وطن و عشق بهمثابۀ موطن ازلی- ابدی عاشق و معشوق داده است. فیلمی که فراتر از درامپردازی به نسخهای جادویی برای حیات بشری میماند، حتی تا همین امروز.
خط محوری فیلم که در سال ۱۹۴۶ میگذرد روایتی است از آشنایی یک مأمور آمریکایی؛ دِولین (کری گرانت) و دختر آمریکایی یک جاسوس آلمانی؛ آلیشیا هوبرمن (اینگرید برگمن) که برای نفوذ به یک شبکۀ پنهان حزب نازی سر راه هم قرار میگیرند و وظیفه و وفاداری به آمریکا آنها را به همکاری وامیدارد.
اما ماجرا وقتی از این صورت اولیه خروج میکند که عشقی ناخواسته بر این همکاری سایه میاندازد و عاشقان مغرور به جای اعتراف و پذیرش آن، در دوراهی انتخاب؛ وظیفه را برگزیده و به نوعی خود و عشق را به مسلخ میبرند.
حتی نحوه ورود عامدانۀ ضلع سوم این مثلث عاشقانه به ماجرا، بنا بر نقشۀ قبلی سازمان سیا و با همکاری دولین و آلیشیا که آنها را از همراهی در مأموریت به تقابل عشقی وامیدارد، بداعتی مثال زدنی دارد. عاشقان در هر لحظه منتظر (از تو به یک اشاره/ از من به سر دویدن)* هستند، اما این اشاره را از یکدیگر دریغ میکنند.
به این ترتیب است که عشق بر بستری جاسوسی برآمده از فضای جنگ سرد پس از جنگ جهانی دوم و تلاش سازمان سیا برای نفوذ به شبکههای پنهان نازیسم؛ بین یک مأمور سیا و دختری دورگه که برخلاف پدرش به آمریکا عرق دارد، مفهوم وطن را به چالش کشیده و بر مدار همین دوگانه عشق و وظیفه است که درام را پیش میبرد.
مصداق برجستۀ این کارکرد دراماتیک در میهمانی است که شوهر آلیشیا؛ الکساندر سباستین (کلود رینز) به افتخار عروسش در عمارت اشرافی برگزار میکند و این طراحی هوشمندانه بدل به موقعیتی برای کشف راز پنهان سباستین در سرداب شراب میشود.
بطریهای حاوی اورانیوم نشانی است از تلاش نازیها برای ساخت بمب اتم و البته برآمده از اخبار واقعی پروژه منهتن (پروژهای که اُپنهایمر برای ساخت بمب اتم در نیومکزیکو پیش میبُرد) که به نحوی به بیرون درز پیدا کرده و به گوش هِکت و هیچکاک رسیده بود.
حتی طراحی این میهمانی در راستای نقشه و همان دوگانه عشق و وظیفه است؛ دعوت آلیشیا از دولین، فرار آنها به سرداب شراب با کلیدی که زن از شوهرش ربوده و سررسیدن سباستین که آنها را (ظاهراً) به بازی قلابی عشق و ثبت طولانی ترین بوسۀ تاریخ سینما وامیدارد. همۀ این پروسه در هر مرحله و جزئیترین لحظات بر مدار دوگانه اشاره شده، حرکتی هوشمندانه دارد.
بوسهای که طولانیتر به نظر رسیدن تایم آن از زمان مجاز سه ثانیه بر پرده سینما (با تمهیدات شیطنتآمیز هیچکاک در حرکت و جابهجایی دوربین)، فراتر از شکستن خطوط قرمز، گویی به کشش نهفته زیر پوست این زوج نقب میزند که وظیفه و نقشه از پیش تعیین شده را بهانه کردهاند برای سپردن خود به دل این طوفان!
یکی از مهمترین سکانسهای فیلم که بدل به سکانسی معروف در تاریخ سینما شده نیز در خلال همین مهمانیِ بدل از جشن عروسی اتفاق میافتد. سکانسی که هیچکاک به گفتۀ خودش قصد داشته درام جاری در صورت بیرونی مهمانی را با حرکت دوربین به درامی که در عمق روابط پیچیده بین کاراکترها برقرار است، پیوند بزند و با ظرافت هم این کار را انجام میدهد.
دوربین از چلچراغ سقف سالن با نمایی کلی از میهمانی و لوکیشن وسیع خانه و افراد حاضر، با حرکتی آرام و پیوسته پایین آمده تا به جزئیترین نقطه یعنی کلید سرداب شراب که آلیشیا در دستش پنهان کرده و منتظر ورود دولین است، برسد.
کلیدی که قرار است درِ سرداب شراب را که راز سر به مهر سباستین را پنهان کرده، بگشاید اما فراتر از آن قرار است از عشق آلیشیا و دولین و اعتراف متقابل آنها پرده بردارد.
اینجاست که مصداق دقیق و ظریف مک گافین با تمهید هیچکاکی به گونه ای در بافت درام و فیلم ثبت می شود که بطری های حاوی اورانیوم اهمیت خود را از دست داده و تبدیل به بهانهای میشوند برای بروز عشق و اعتراف پرشور زوجی که سرسپردگیشان به وطن آیینهای است از وفاداریشان به عشق و یکدیگر.
این همان توضیحی است که هیچکاک به مأموران افبیآی ارائه داد که به دلیل اشاره فیلم به اورانیوم مدتی او را زیر نظر داشتند. اما نهایتاً نتوانستند اطلاعاتی در این راستا به دست بیاورند که منجر به دستگیری هیچکاک شود. فیلم «بدنام» سال ۱۹۴۶؛ زمانی به اکران عمومی درآمد که یک سال از انفجار بمب اتم آمریکا در هیروشیما و ناکازاکی میگذشت!
*برگرفته از بیت همام تبریزی: از دوست یک اشارت از ما به سر دویدن.
مطالب پیشین: