فیلم «بازیگر» (The Actor) ساخته دوک جانسون با داستان تکراری اما جذابی آغاز میشود، زمانی که یک بازیگر نیویورکی در دهه پنجاه پس از خوردن ضربه به سرش همه چیز را از خاطر میبرد. حالا این مرد حیران با نام پل به دنبال گذشته و معنای زندگیاش میگردد و سفری را آغاز میکند که فضایی فانتزی را با جهان وهم آلود میآمیزد، به یک تعبیر فضای رنگارنگ و شبه کارتونی وس اندرسون را با جهان تلخ و معمایی دیوید لینچ ترکیب میکند که اما حاصلش موفق نیست و از حد تولیدات معمول هالیوودی فراتر نمیرود.
فیلم با یک سکانس نوآر آغاز میشود، جایی که در تصاویر سیاه و سفید مردی را میبینیم که زنی را در یک اتاق به آغوش میکشد، اما مرد دیگری از راه میرسد و با صندلی بر سر او میکوبد. این سکانس به شکل سیاه و سفید و با ادای دین به ژانر نوآر ساخته شده و دوربینی که عقب میکشد و فصای خالی اتاق را به نمایش میگذارد، از آغاز جذابی حکایت دارد که ارتباطی با باقی فیلم ندارد. در سکانس بعد مرد را در بیمارستان میبینیم و همه تصاویر- که حالا رنگی شده- از زاویه دید چشم او به نمایش درمیآید. اینجا میفهمیم که او حافظه بلند مدتش را از دست داده و در صحنه ابتدایی در حال همبستر شدن با همسر مرد دیگری بوده که از راه رسیده و این اتفاق رخ داده است. از اینجا فیلم باز با مایه گناه اولیه و فیلم نوآر در یک راستا قرار میگیرد اما جلوتر فیلم از فضای نوآرهای دهه چهل و پنجاه جدا میشود و به طرز غریبی سعی دارد طراحی صحنهاش شبیه به آثار وس اندرسون باشد و در محتوا شبیه به دیوید لینچ (که در هیچ کدام موفق نیست).
شباهت به آثار لینچ، تنها در چند لایه بودن وقایع و ابهام در اتفاقات و فضا خلاصه نمیشود و فیلمساز آگاهانه تمام وقایع را با فیلم و سینما پیوند میزند؛ درست به مانند «امپراتوری درون» که فضای وهمآلود فوقالعادهاش را با جهان سینما پیوند میزند و در نهایت به شاهکار غریبی بدل میشود درباره هنر هفتم. اینجا هم این مرد- پل- به دلیل شغلش با فیلم و سینما مرتبط میشود و در چند لایه وقایعی که در زندگی او اتفاق میافتد با جهان بازیگری پیوند میخورد و مرز میان آنها رفتهرفته از بین میرود. مثلاً در صحنهای که قرار است او در برابر قاضی بازی کند تا اعدامش نکنند، به یک بازی واقعی و تلاش او برای زنده ماندن تبدیل میشود که بعدتر خودش- بافاصله- همان صحنه را در تلویزیون میبیند (درست به مانند انتهای امپراتوری درون که بازیگر فیلم در صحنه آخر خودش را در همان لحظه بر روی پرده سینما میبیند و مرز سینما و واقعیت به تمامی از بین میرود).
سفر پل در جست و جوی هویت به سفری اودیسهوار بدل میشود که در آن این شخصیت بی آن که گذشتهاش را به خاطر بیاورد، در جست و جوی معنایی برای آن است، معنایی که هویدا نمیشود و گریز از شغل و دوستان و در نهایت پناه بردن به عشق را به همراه میآورد. ادنا زنی است اثیری- به مانند بازیگران و با لباس یک دلقک- که سرنوشت این مرد را تغییر میدهد. اولین ملاقات آنها در داخل تالار سینما رخ میدهد، گویی که هر دو بازیگری هستند که از طریق پرده سینما با هم پیوند میخورند. جلوتر ادنا از زندگی او بیرون میرود و همان طور که میشود حدس زد در انتها بازمیگردد. مشکل فیلم از همین جا نشأت میگیرد که میخواهد به غایت متفاوت باشد، اما جرأت پناه بردن به وهم و ناخودآگاه را ندارد، در نتیجه تمام فیلم با آن که بر بستری از وهم و خیال میگذرد، به شدت محافظهکارانه به نظر میرسد. فیلمساز نه دل به دریا میزند که فیلمی گنگ و مبهم به مانند آثار لینچ بسازد و نه توانایی بصری فوقالعادهای دارد که تماشاگر را میخکوب کند، در عین حال که به جای خلق جهانی ویژه خود، نه ملهم بلکه مقلد دو فیلمساز شناخته شده جهانی میشود و به تکرار و ترکیب بیهودهای از هر دوی آنها میرسد.