برف آخر ساخته امیرحسین عسگری، قصهای از تقابل میان انسان با طبیعت و خود را روایت میکند. این فیلم داستان یوسف، دامپزشکی تنها و گوشهگیری است که در کوهستانهای برفی و دورافتاده زندگی میکند. او زیر چتر سرما با دردها و بحرانهای درونیاش دستوپنجه نرم میکند. کارگردان تلاش میکند که رفته رفته ابعاد معنایی به فیلمش تزریق کرده و لایههای درونی شخصیت اصلیاش را نمایان کند. اما آیا در این کار موفق بوده است؟ در ادامه این یادداشت به مسیری که این فیلم در ساختن شخصیت و روایت داشته میپردازیم تا به پاسخ سوال مذکور برسیم.
اولین نکته قابل تامل در این فیلم تیپاژ امین حیایی است. تیپی که هیچ منطقی با توجه به جغرافیای فیلم ندارد! او یک دامپزشک است. قبول. اما رفتار و گفتار متفکرانه و عمیق او نمیتواند شناسنامهای از شخصیتش به مخاطب بدهد. روایت با رخدادهای درونش نیز به چنین رفتار و گفتاری کمک نمیکنند. آتشسوزی، طلاق ناخواسته یوسف، تنهایی و هرآنچه فیلم به بینندهاش نشان میدهد، نمیتواند نگاههای عاقل اندر سفیه یوسف و مهارتش در تیراندازی یا تمایز عجیب او با سایر مردم شهر را توجیه کند! فیلمنامه با قایم کردنِ تنهاییِ یوسف، مخاطب را از شناختن او محروم میکند! یوسف تنها در موقعیت حمام کردن تنهاست. در ادامه صرفا دارد، ادای تنهایی را درمیآورد. به چشمانداز مقابلش خیره میشود و سیگار میکشد. آرام حرف میزند. صدایش را خشدار میکند و با یک جمله نسخه همه را میپیچد! باید از خود بپرسیم که این آدم از کجا آمده که انقدر خفن است!؟ سوالی که پاسخ آن را نمیدانیم. حتی فیلمساز هم نمیداند. اگر او از ابتدا در این آبادی بوده، پس چرا مثل بقیه نیست. اگر لایفاستایل شهری داشته، پس گذشته غنیاش با شخصیت مجید صالحی از کجا میآید؟ البته این نکتهها برای نگارنده پس از تماشای مجدد اثر به وجود آمده است. در نتیجه شاید آنقدر برای مخاطب آزاردهنده نباشند! برخی از مخاطبانی که جدیتر سینما را دنبال میکنند. این افراد به دنبال اتفاقی تازه و متمایز در فیلم برف آخر هستند. آنها با سینمای تجربی -و برداشتهای بلند- آشنا هستند. سینمایی که از منظر نلسون گودمن تعریف قابل توجهی دارد. گودمن امر واقعگرایی و تجربه آن با برداشتهای بلند را در پیدا کردن امری آشنازدا خلاصه میکند. در واقع طولانی بودن یک نما باعث میشود که مخاطب غرق آن اتمسفر شده و از دل به عنصر یا اتفاقی آشنازدا پی ببرد. به همین سبب گودمن بحث تجربه را به دوش مخاطب میاندازد. نه فیلمساز. حال وقتی فیلم «برف آخر» با مخاطبانی که با فضای رئالیسیتی و تجربی آشنا هستند، مواجه میشود. چنین برای ارائه دارد؟ با چه عنصری میخواهد تصویر یا روایت خود را تمیز دهد؟ این عنصر در روایت است یا تصویر؟ بهتر است از پرسش آخر شروع کنیم. این عنصر در روایت فیلم تعبیه شده است و آن هم گرگها هستند. گرگها همان عنصری هستند که این فیلم را از صورتبندی همیشگی فیلمهای رئالیستی متمایز میکند. گرگهای امیرحسین عسگری با شخصیت اصلی فیلم ارتباطی مستقیم دارند. برچسبی که داستان به گرگها میزند رفته رفته به کمک کاراکتر زن تغییر کرده و در موازات با منحنی تغییر شخصیت اصلی پیش میرود. این مسیر از یک نقطه مشخص شروع شده و به نقطه دیگر میرود. گرگی که در ابتدای فیلم قاتل و وحشی بود. در پایان تبدیل به یک ناجی میشود. یوسف نیز به همین ترتیب تغییر میکند. اساسا نکته قوت فیلم در همین تغییر خلاصه میشود. تغییری که نقطه اوج آن را در پایانبندی فیلم میبینیم. علیرغم تمام ایرادهایی که تیپولوژی یوسف و قصه فیلم وارد است. اما نمیتوان از تغییری که شخصیت در مسیر داستان داشته است، گذشت! در آخر یک چیز کاملا واضح و مبرهن است. اینکه شما وقتی برای بار دوم به فیلم «برف آخر» نگاهی میاندازید، خیلی چیزها شما را اذیت میکند. در این یادداشت به مهمترین آنها یعنی شخصیت اصلی و ارتباط آن با گرگها اشاره شد. شاید خیلی چیزهای دیگر برای گفتن باشد. از جمله تدوین اشتباه. ریتمی که صرفا برای آرام بودن آرام است و هیچ توجیه معنایی و فرمی ندارد! کنش یا واکنشی بیمنطق در روایت. به محض اینکه صحبت از منطق شد باید به موقعیت یوسف و پسری که از قصه دختر گمشده خبر داشت اشاره کرد. کاملا مشخص است که پسرک چیزی از دختر گمشده در ده میداند. خودش نیز این قضیه را اعلام میکند. اما یوسف در اواسط فیلم او را رها کرده تا دوباره در پایان فیلم به سراغش برود. چه منطقی پشت این انفعال وجود ندارد!؟ پاسخ به این سوال نه در ساختار روایت پیدا میشود و نه شخصیت! همه چیز به نویسنده کار مربوط میشود و خطای بلامنازع او. به طور کل به نظر میرسد نویسنده فیلم «برف آخر» خیلی اهل جزئیات و کاشت و برداشتهای زیرمتنی نیست. یک سری گزارههای کلی در شناسنامه شخصیت و روایت در نظر داشته و با همانها کنش و واکنش شخصیت اصلی را به رشته تحریر درآورده است. نویسنده طلاق، آتشسوزی و تنهایی را علت سکوت یوسف در نظر گرفته. در صورتی که به زعم نگارنده سکون، سکوت و انفعال مستلزم دلایل و علتهای زیرمتنی است.
در نهایت وقتی از روزنه شخصیت و روایت به فیلم «برف آخر» نگاهی بیندازیم با یک ویژگی مثبت و دو ویژگی منفی روبرو میشویم. ویژگی مثبت آن منحنی تغییر شخصیت اصلی در موازات با گرگها است. ویژگیهای منفی اثر که به آنها اشاره شد، سکوت و انفعال بیمورد یوسف، گذشته موهوم و بیهویت او است. در واقع داستان جهان فیلم فرصت چندانی برای معرفی شخصیت یوسف برای بیننده فراهم نکرده و همه چیز را به روایت اثر سپرده است. روایت نیز یوسف را در حد و اندازه یک تیپ ظاهری معرفی میکند.