نمایشگاه تازه نشنال پرتره گالری در لندن از آثار فرانسیس بیکن با عنوان «فرانسیس بیکن: حضور انسان» تصویر نسبتاً کاملی از یکی از بزرگترین هنرمندان قرن بیستم ترسیم میکند؛ نقاشی که راوی درد و رنجهای بشر قرن بیستم بود و بیمحابا آن را با ما قسمت میکرد: ترسهای بعد از جنگ دوم جهانی، رنجهای مشکلات روحی و روانی، و روایت تنهایی بیحد و حصر و بیپایان انسان مدرن.
بیکن ابایی نداشت که سبک و سیاق کاملاً متفاوتی را در پیش بگیرد و به همه چیز پشت پا بزند. در نتیجه آثار او شبیه هیچ کس دیگر نیست، هر چند هزاران هنرمند پس از او، تحت تأثیر بلامنازعاش بودند(از جمله بهمن محصص).
اما میتوان تأثیرپذیری بیکن را از سه هنرمند بزرگ تاریخ در این نمایشگاه ردیابی کرد: پابلو پیکاسو، ونسان ونگوک و دیهگو ولاسکوئز.
بیکن میگوید که در جوانی با دیدن آثار پیکاسو تصمیم گرفته نقاش شود و از سوی دیگر در آثارش مجموعهای را با رجوع مستقیم به دو اثر برجسته ولاسکوئز و ونگوگ خلق کرده که حالا اینجا در یک اتاق گرد آمدهاند؛ یکی برداشت شگفتانگیز او از اثر ولاسکوئز که شکل و شمایل و قداست پاپ را به چالش میکشد (و یکی از معروفترین آثار بیکن را شکل میدهد) و دیگری در کنار برداشت از اثر ون گوگ، با پرترهای از او روبرو هستیم که شبیه هیچ پرتره دیگری از این نقاش نیست و بیشتر پیوند دارد با دنیای پیچیده، تلخ و آخرالزمانی بیکن که حالا در تصویری حیوانگونه و پیچیده از نقاش مورد علاقهاش – که خود پیچیدگیهای روانی شدیدی داشت- جلوه میکند.
هنر بیکن در زدودن جلوههای بصری زیبا از صورت انسانی است؛ جایی که صدها سال هنر نقاشی در ستایش از چهره انسان و زیباییهای آن شکل گرفته، حالا نقاش پیشروی ما تمام زیباییهای صورت انسان را به زیر سؤال میکشد. برداشتن صورتک (ماسک) زیبا از صورت انسان و نمایش پیچیدگیهای درون او کاری است که پیکاسو به زیباترین شکل انجام میداد، اینجا حالا با شکل آوانگاردتر- و تلخ و سیاهتر- آن روبرو هستیم که تنها به برداشتن صورتک و نمایش پیچیدگیهای درونی اکتفا نمیکند، بلکه با از فرم انداختن صورت انسان به تعریف تازهای از آن میرسد: ترکیب بسیار پیچیدهای که در آن، انسان با حیوان و هیولا یکی میشود و در نهایت به تصویر تکاندهندهای میرسیم که حکایت از موجود پیچیدهای دارد که صورتک زیبایش برداشته شده و حالا از نگاه نقاش به چهره واقعیاش رسیده که ربطی به برداشتها، انتظارات و مناسبات اجتماعی مخاطبش ندارد و تنها برآیند درد و رنجهای تکاندهندهای است که چهرهای را در برابر مخاطبش قرار میدهد که چیزی نیست جز انسان به روایت بیکن: انسان/حیوان/هیولا.
در این راه بیکن از خودش میآغازد: او حدود پنجاه پرتره از خودش میکشد؛ یکی از دیگری ترسناکتر که روایتگر پیچیدگیهای ذهنی و روانی یکی از دردمندترین نقاشان تاریخ است که با قدرت قلم خارقالعادهاش، جنون درونیاش را به روی تابلو منتقل میکند. از این رو تماشای این حجم از آثار بیکن در کنار هم، نه تنها خوشایند نیست، بلکه میتواند آزاردهنده هم باشد (همانطور که تماشای آثار تیره و تار ادوارد مونک در کنار هم یا آثار متأخر سیاه فرانسیسکو گویا) ؛ آزاری که البته نقاش از ابتدا به دنبالش است. او میخواهد ما را از جای نرم و گرممان بیرون بکشد و با واقعیتهای ترسناک درونمان روبرو کند. قرار نیست به سبک و سیاق یک قرن پیشتر به تماشای مناظر زیبا یا صورت جذاب آدمهای مهم و ثروتمند بنشینیم و لذت ببریم، برعکس بیکن به ما میگوید که در پس و پشت این چهرههای زیبا چه هیولاهایی میتواند نهفته باشد. سوژه آثار او هم چندان فرقی با هم ندارند؛ چه خودش باشد، چه دوست عزیزش لوسین فروید- دیگر نقاش شگفتانگیز قرن بیستم که به شکل دیگری با برداشتن پوست زیبا از روی صورت و بدن سوژهاش، به درون او نفوذ میکرد و به نتایج خارقالعاده ای میرسید- و چه آدمهای متمول هم دورهاش که شاید در نهایت برایش بیارزش بودند. در جهان بیکن همه شبیه هم میشوند: به یک اندازه پیچیده و هراسآور. او از ما میخواهد به جای زیباییهای ظاهری به درون پیچیده موجودی به نام انسان فکر کنیم که ربطی به ظاهر جذابش ندارد و میتواند تکاندهنده باشد و به غایت ترسناک.