Close Menu
مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس

    Subscribe to Updates

    Get the latest creative news from FooBar about art, design and business.

    What's Hot

    نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

    بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

    انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

    Facebook X (Twitter) Instagram Telegram
    Instagram YouTube Telegram Facebook X (Twitter)
    مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس
    • خانه
    • سینما
      1. نقد فیلم
      2. جشنواره‌ها
      3. یادداشت‌ها
      4. مصاحبه‌ها
      5. سریال
      6. مطالعات سینمایی
      7. فیلم سینمایی مستند
      8. ۱۰ فیلم برتر سال ۲۰۲۴
      9. همه مطالب

      انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      سکوت به مثابه‌ی عصیان | درباره‌ی «پرسونا»ی برگمان

      ۱۸ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      «گناهکاران»؛ کلیسا، گیتار و خون‌آشام

      ۱۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      رئالیسم اجتماعی یا موعظه‌گری در مذمت فلاکت | نگاهی به فیلم «رها»

      ۱۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      مرور فیلم‌های بخش مسابقه جشنواره کن ۲۰۲۵: یک دور کامل

      ۵ خرداد , ۱۴۰۴

      از شلیته‌های قاجاری تا پیراهن‌های الهام گرفته از ستارگان دهه‌ی سی آمریکا

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      جشنواره فیلم کن ۲۰۲۵ | «ارزش‌های احساسی»؛ زن، بازیگری و سینما

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      جشنواره فیلم کن ۲۰۲۵ | «ناپدید شدن جوزف منگل» و روسیاهی تاریخ

      ۲ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ ایرانی‌ها | بی‌تا

      ۷ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ کلاسیک‌ها | به بهانۀ ۷۰ سالگی فیلم «خارش هفت ساله»

      ۳ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ ایرانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها | در دنیای تو ساعت چند است؟

      ۳۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      من ترانه، اورکای ایران زمین هستم | نگاهی به فیلم «اورکا» ساخته‌ی سحر مصیبی

      ۲۸ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      من با نینو بزرگ شدم | گفتگو با فرانچسکو سرپیکو، بازیگر سریال «دوست نابغه من»

      ۱۹ فروردین , ۱۴۰۴

      اعتماد بین سینماگر و نویسنده از بین رفته است | گفتگو با شیوا ارسطویی

      ۲۴ اسفند , ۱۴۰۳

      گفتگوی اختصاصی | نانا اکوتیمیشویلی: زنان در گرجستان در آرزوی عدالت و دموکراسی هستند

      ۲۳ اسفند , ۱۴۰۳

      مصاحبه اختصاصی | پرده‌برداری از اشتیاق: دنی کوته از «برای پل» و سیاست‌های جنسیت در سینما می‌گوید

      ۱۸ اسفند , ۱۴۰۳

      بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بازکردن سر شوخی با هالیوود | یادداشتی بر فصل اول سریال استودیو به کارگردانی سث روگن و ایوان گلدبرگ

      ۱ خرداد , ۱۴۰۴

      تاسیانی به رنگ آبی، کمیکی که تبدیل به گلوله شد | نگاهی به فضاسازی و شخصیت‌پردازی در سریال تاسیان

      ۱۴ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      سرانجام، جزا! | یادداشتی بر سه اپیزود ابتدایی فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۱۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      وقتی سینما قصه می‌گوید | نگاهی به کتاب روایت و روایتگری در سینما

      ۲۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      رئالیسم اجتماعی در سینمای ایران

      ۱۷ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      گزارش کارگاه تخصصی آفرینش سینمایی با مانی حقیقی در تورنتو

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      سینما به مثابه‌ی هنر | نگاهی به کتاب «دفترهای سرافیو گوبینو فیلم‌بردار سینما» اثر لوئیجی پیراندللو

      ۷ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      «رقصیدن پینا باوش»؛ همین که هستی بسیار زیباست

      ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نصرت کریمی؛ دست‌ هنرمندی که قرار بود قطع‌ شود

      ۲۹ فروردین , ۱۴۰۴

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      هم‌آواز نبود، آوازی هم نبود | نگاهی به مستند «ماه سایه» ساخته‌ی آزاده بیزارگیتی

      ۸ فروردین , ۱۴۰۴

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

      ۸ خرداد , ۱۴۰۴

      بازنمایی امر بومی در سینمای ایران

      ۷ خرداد , ۱۴۰۴

      یک پنجره برای دیدن؛ ایرانی‌ها | بی‌تا

      ۷ خرداد , ۱۴۰۴
    • ادبیات
      1. نقد و نظریه ادبی
      2. تازه های نشر
      3. داستان
      4. گفت و گو
      5. همه مطالب

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «رمز» نوشته‌ی «جین ناکس»

      ۳ خرداد , ۱۴۰۴

      جهنم‌گردی با آقای یوزف پرونک؛ نگاهی به رمان کوتاه «یوزف پرونک نابینا و ارواح مُرده»

      ۲۶ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «گل‌ها» نوشته‌ی «آلیس واکر»

      ۲۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «خانواده‌ی مصنوعی» نوشته‌ی آن تایلر

      ۲ فروردین , ۱۴۰۴

      شعف در دلِ تابستان برفی | درباره «برف در تابستان» نوشتۀ سایاداویو جوتیکا

      ۲۸ اسفند , ۱۴۰۳

      رازهای کافکا | نوشتهٔ استوآرت جفریز

      ۲۴ بهمن , ۱۴۰۳

      داستان‌های فینیکس | ۱۸- داستان سایه

      ۶ خرداد , ۱۴۰۴

      من و ميس منديبل | داستان کوتاه از دونالد بارتلمی

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۷- وسواس

      ۳۰ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۶- آئورا

      ۲۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      اعتماد بین سینماگر و نویسنده از بین رفته است | گفتگو با شیوا ارسطویی

      ۲۴ اسفند , ۱۴۰۳

      هر رابطۀ عشقی مستلزم یک حذف اساسی است | گفتگو با انزو کرمن

      ۱۶ اسفند , ۱۴۰۳

      زمان و تنهایی | گفتگو با پائولو جوردانو، خالقِ رمان «تنهایی اعداد اول»

      ۷ اسفند , ۱۴۰۳

      همچون سفر، مادر و برفی که در نهایت آب می‌شود | گفتگو با جسیکا او نویسندۀ رمان «آنقدر سرد که برف ببارد»

      ۲۳ بهمن , ۱۴۰۳

      نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      داستان‌های فینیکس | ۱۸- داستان سایه

      ۶ خرداد , ۱۴۰۴

      من و ميس منديبل | داستان کوتاه از دونالد بارتلمی

      ۴ خرداد , ۱۴۰۴

      نگاهی به داستان «رمز» نوشته‌ی «جین ناکس»

      ۳ خرداد , ۱۴۰۴
    • تئاتر
      1. تاریخ نمایش
      2. گفت و گو
      3. نظریه تئاتر
      4. نمایش روی صحنه
      5. همه مطالب

      گفتگو با فرخ غفاری دربارۀ جشن هنر شیراز، تعزیه و تئاتر شرق و غرب

      ۲۸ آذر , ۱۴۰۳

      عباس نعلبندیان با تفاوت آغاز می‌شود!

      ۱۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      او؛ اُگوست استریندبرگ است!

      ۲۸ فروردین , ۱۴۰۴

      کارل گئورگ بوشنر، پیشگام درام اکسپرسیونیستی 

      ۷ فروردین , ۱۴۰۴

      سفری میان سطور و روابط آدم‌ها | درباره نمایشنامه «شهر زیبا» نوشته کانر مک‌فرسن

      ۲۸ دی , ۱۴۰۳

      بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      تاب‌آوری در زمانه فردگرایی | درباره نمایش «کتابخانه نیمه‌شب»

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی درباره زندگی سهراب شهید ثالث | درباره اجرای «فوگ غربت» به نویسندگی و کارگردانی نیما شهرابی

      ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی که تمام تماشاگران را از حال می‌­برد

      ۳۰ فروردین , ۱۴۰۴

      بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

      ۹ خرداد , ۱۴۰۴

      عباس نعلبندیان با تفاوت آغاز می‌شود!

      ۱۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      تاب‌آوری در زمانه فردگرایی | درباره نمایش «کتابخانه نیمه‌شب»

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      نمایشی درباره زندگی سهراب شهید ثالث | درباره اجرای «فوگ غربت» به نویسندگی و کارگردانی نیما شهرابی

      ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۴
    • نقاشی
      1. آثار ماندگار
      2. گالری ها
      3. همه مطالب

      پنجاه تابلو | ۴۷- سه شاهکار از برهنگی در نقاشی

      ۵ خرداد , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۶- جهان بی‌نقاب کریستین شاد

      ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۵- جرج گروس: نقاشی از دل دادائیسم و آنارشیسم

      ۲۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۴- فلیکس نوسبام: نقاش هولوکاست

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      فرانسیس بیکن؛ آخرالزمان بشر قرن بیستم

      ۲۱ دی , ۱۴۰۳

      گنجی که سال‌ها در زیرزمین موزۀ هنرهای معاصر تهران پنهان بود |  گفتگو با عليرضا سميع آذر

      ۱۵ آذر , ۱۴۰۳

      پنجاه تابلو | ۴۷- سه شاهکار از برهنگی در نقاشی

      ۵ خرداد , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۶- جهان بی‌نقاب کریستین شاد

      ۲۹ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۵- جرج گروس: نقاشی از دل دادائیسم و آنارشیسم

      ۲۲ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      پنجاه تابلو | ۴۴- فلیکس نوسبام: نقاش هولوکاست

      ۱۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴
    • موسیقی
      1. آلبوم های روز
      2. اجراها و کنسرت ها
      3. مرور آثار تاریخی
      4. همه مطالب

      در فاصله‌ای دور از زمین | تحلیل جامع آلبوم The Overview اثر استیون ویلسون

      ۱۷ فروردین , ۱۴۰۴

      گرمی ۲۰۲۵ | وقتی موسیقی زیر سایه انتقادات و مصالحه قرار می‌گیرد

      ۱۲ اسفند , ۱۴۰۳

      دریم تیتر و Parasomnia:  یک ادیسه‌ی صوتی در ناخودآگاه ما

      ۲ اسفند , ۱۴۰۳

      وودستاک: اعتراضی فراتر از زمین‌های گلی

      ۲۳ دی , ۱۴۰۳

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      زناکیس و موسیقی

      ۲۷ دی , ۱۴۰۳

      چرا ما می­‌خواهیم باور کنیم که جیم موریسون هنوز زنده است؟

      ۱۸ فروردین , ۱۴۰۴

      در فاصله‌ای دور از زمین | تحلیل جامع آلبوم The Overview اثر استیون ویلسون

      ۱۷ فروردین , ۱۴۰۴

      گرمی ۲۰۲۵ | وقتی موسیقی زیر سایه انتقادات و مصالحه قرار می‌گیرد

      ۱۲ اسفند , ۱۴۰۳

      دریم تیتر و Parasomnia:  یک ادیسه‌ی صوتی در ناخودآگاه ما

      ۲ اسفند , ۱۴۰۳
    • معماری

      معماری می‌تواند روح یک جامعه را لمس کند | جایزه پریتزکر ۲۰۲۵

      ۱۴ فروردین , ۱۴۰۴

      پاویون سرپنتاین ۲۰۲۵ اثر مارینا تبسم

      ۱۶ اسفند , ۱۴۰۳

      طراحان مد، امضای خود را در گراند پَله ثبت می‌کنند | گزارشی از Runway مد شانل

      ۹ اسفند , ۱۴۰۳

      جزیره‌ کوچک (Little Island)، جزیره‌ای سبز در قلب نیویورک

      ۲۵ بهمن , ۱۴۰۳

      نُه پروژه‌ برتر از معماری معاصر ایران | به انتخاب Architizer

      ۱۸ بهمن , ۱۴۰۳
    • اندیشه

      جنگ خدایان و غول‌ها

      ۳۱ فروردین , ۱۴۰۴

      ملی‌گرایی در فضای امروز کانادا: از سرودهای جمعی تا تشدید بحث‌های سیاسی

      ۴ فروردین , ۱۴۰۴

      ترامپ و قدرت تاریخ: بازخوانی دیروز برای ساخت فردا

      ۶ بهمن , ۱۴۰۳

      در دفاع از زیبایی انسانی

      ۱۲ دی , ۱۴۰۳

      اسطوره‌ی آفرینش | کیهان‌زایی و کیهان‌شناسی

      ۲ دی , ۱۴۰۳
    • پرونده‌های ویژه
      1. پرونده شماره ۱
      2. پرونده شماره ۲
      3. پرونده شماره ۳
      4. پرونده شماره ۴
      5. پرونده شماره ۵
      6. همه مطالب

      دموکراسی در فضای شهری و انقلاب دیجیتال

      ۲۱ خرداد , ۱۳۹۹

      دیجیتال: آینده یک تحول

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      رابطه‌ی ویدیوگیم و سینما؛ قرابت هنر هفت و هشت

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      Videodrome و مونولوگ‌‌هایی برای بقا

      ۱۲ خرداد , ۱۳۹۹

      مسیح در سینما / نگاهی به فیلم مسیر سبز

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      آیا واقعا جویس از مذهب دلسرد شد؟

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      بالتازار / لحظه‌ی لمس درد در اتحاد با مسیح!

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      آخرین وسوسه شریدر

      ۱۵ مرداد , ۱۳۹۹

      هنرمند و پدیده‌ی سینمای سیاسی-هنر انقلابی

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      پایان سینما: گدار و سیاست رادیکال

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      گاوراس و خوانش راسیونالیستی ایدئولوژی

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      انقلاب به مثابه هیچ / بررسی فیلم باشگاه مبارزه

      ۱۲ مهر , ۱۳۹۹

      پورن‌مدرنیسم: الیگارشی تجاوز

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      بازنمایی تجاوز در سینمای آمریکا

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      تصویر تجاوز در سینمای جریان اصلی

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      آیا آزارگری جنسی پایانی خواهد داشت؟

      ۲۱ بهمن , ۱۳۹۹

      سیاست‌های سینما و جشنواره‌های ایرانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      خدمت و خیانت جشنواره‌ها

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      اوج و حضیض در یک ژانر / فیلم کوتاه ایرانی در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      درباره حضور فیلم‌های محمد رسول اف در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      سیاست‌های سینما و جشنواره‌های ایرانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      اوج و حضیض در یک ژانر / فیلم کوتاه ایرانی در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      درباره حضور فیلم‌های محمد رسول اف در جشنواره‌های خارجی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰

      ناشاد در غربت و وطن / جعفر پناهی و حضور در جشنواره‌های جهانی

      ۳۱ تیر , ۱۴۰۰
    • ستون آزاد

      نمایش فیلم مهیج سیاسی در تورنتو – ۳ مِی در Innis Town Hall و Global Link

      ۵ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      آنچه پالین کیل نمی‌توانست درباره‌ی سینمادوستان جوان تشخیص دهد

      ۳ اردیبهشت , ۱۴۰۴

      هر کجا باشم، شعر مال من است

      ۳۰ اسفند , ۱۴۰۳

      لهجه من، هویت من: وقتی نژادپرستی زبانی خودش را پشت تمسخر پنهان می‌کند

      ۱۴ اسفند , ۱۴۰۳

      کانادا: سرزمین غرولند، چسب کاغذی و دزدهای حرفه‌ای!

      ۱۱ دی , ۱۴۰۳
    • گفتگو

      ساندنس ۲۰۲۵ | درخشش فیلم‌های ایرانی «راه‌های دور» و «چیزهایی که می‌کُشی»

      ۱۳ بهمن , ۱۴۰۳

      روشنفکران ایرانی با دفاع از «قیصر» به سینمای ایران ضربه زدند / گفتگو با آربی اوانسیان (بخش دوم)

      ۲۸ شهریور , ۱۴۰۳

      علی صمدی احدی و ساخت هفت روز: یک گفتگو

      ۲۱ شهریور , ۱۴۰۳

      «سیاوش در تخت جمشید» شبیه هیچ فیلم دیگری نیست / گفتگو با آربی اُوانسیان (بخش اول)

      ۱۴ شهریور , ۱۴۰۳

      مصاحبه اختصاصی با جهانگیر کوثری، کارگردان فیلم «من فروغ هستم» در جشنواره فیلم کوروش

      ۲۸ مرداد , ۱۴۰۳
    • درباره ما
    مجله تخصصی فینیکسمجله تخصصی فینیکس
    داستان ادبیات پیشنهاد سردبیر

    همزادها | داستان کوتاه از گیش جِن

    افشین رضاپورافشین رضاپور۱۰ بهمن , ۱۴۰۳
    اشتراک گذاری Email Telegram WhatsApp
    همزادها
    اشتراک گذاری
    Email Telegram WhatsApp

    داستان کوتاه «همزادها» از کتاب «بهترین داستان‌های آمریکایی قرن بیستم» به کوشش جان آپدایک انتخاب شده است. این مجموعه، منتخبی است از داستان‌های کوتاه آمریکایی که بین سال‌های ۱۹۱۵ تا ۱۹۹۹ نوشته و منتشر شده‌اند. فینیکس قصد دارد تعدادی از این داستان‌ها را با ترجمۀ افشین رضاپور منتشر کند. این داستان‌ها تا کنون به فارسی ترجمه و منتشر نشده‌اند و برای نخستین بار در فینیکس منتشر می‌شوند.

    ترجمۀ افشین رضاپور


    در شرکت دایناسور در پایان ربع قرنی که در آن باید می‌گفتی هر سال دریغ از پارسال، مسئولیت بدین معنا بود: به کارمند آژانس مسافرتی که به تو تلفن کرده بود، زنگ می‌زدی و با این‌که هتل،که کنفرانس‌ها در آن‌جا برگزار می‌شد اتاق درجه دویی داشت که به برج‌های خنک کننده مشرف بود، می‌پرسیدی آیا اتاق ارزان‌تری هم دارند یا نه؛ وقتی ماری، آن دختر تازه وارد، با اتاق به‌مراتب ارزان‌تری بازمی‌گشت، آن را می‌گرفتی -تا همان‌طور که آرت وو فهمید، بفهمی که درها را بعد از ساعت نه، قفل می‌کنند. محله‌ی درجه‌ی یکی به‌نظر نمی‌رسید ولی آن‌قدرها هم بد نبود. خود ساختمان هتل هم یک ساختمان کاملاً معمولی بود؛ آجری، چهار طبقه با سایه‌بان‌های تا شده، یک تابلوی پر نور با یک خورشید پلاستیکی خندان و تابیده ولی یک میله از عرض در شیشه-ای‌اش عبور کرده بود که اصلاً معمولی به‌نظر نمی‌رسید. بعد یک سالن دو در چهار مقابل‌ات سبز می‌شد که فرش قرمز سوخته‌ای داشت؛ غیر از این، از پشت شیشه یک تابلوی کوچک خاکستری آویزان کرده بودند.اگر تاکسی نرفته بود، آرت برخلاف دستور، احتمالاً زنگ در را نمی‌زد.

     اما تاکسی واقعاً رفته بود و هرچه آرت بیشتر در برف  سنگین ماه دسامبر مچاله می‌شد و سر در شانه فرو می‌کرد، خیابان کم نورتر به‌نظر می‌رسید. مرد سیاه تنومندی که گردنبند مخصوص دیسک گردن بسته بود، برای باز کردنِ در آمد. چین و چروک-های کت موج‌دار مرد، کشیده شده بود. دور گردنبندش کراواتی بسته بود که فقط تا یک‌سوم سینه‌اش می‌رسید ولی با این همه، ماهرانه با سنجاق کراواتی که آرم هتل را داشت، دو اینج بالاتر از دکمه‌ی پیراهن‌اش محکم شده بود. سنجاق کراوات لبخند می‌زد؛ مرد نه. چهره‌ی گرد و بی‌مویش را کاملاً بی‌حالت نگه می‌داشت و تا فرصتی دست می‌داد، پایین را نگاه می‌کرد -نه‌طوری که بی-ادبانه به‌نظر برسد؛ طوری‌که روشن باشد چیزی به کسی نمی‌فروشد. آرت با خود گفت کراوات مناسب، کت مناسب. می‌ترسید مرد یک‌دفعه بدخلق شود زیرا او در سی‌وهشت‌سالگی به نتایجی در مورد زندگی رسیده بود و یکی از آن‌ها این بود -وقتی لباس مناسب تن آدم‌ها نباشد، کج‌خلق می‌شوند؛ گرچه این مرد بر این قانون خط بطلان می‌کشید. او آدم مودبی بود و رفتاری کم و بیش رسمی داشت و اگر لابی هم مثل کت‌اش برای او کوچک و شبیه ایستگاه اتوبوس بود، پس پنجره‌های دیواری دودگرفته و کف لینولئوم و چوب قلابی و ماشین‌های سکه‌ای‌اش هم ربطی به آرت نداشتند. انگار مشغول تمیز کردن فضای مخصوص نشیمن بودند -انگار کسی‌که مصمم بود گلوله‌های پنبه‌ی غبار گرفته را برچیند، هر کدام از شصت صندلی اسکاندیناویایی و کاناپه و میز قهوه‌خوری را به سمتی کشیده بود.با جود این، آرت رفت که اتاقی بگیرد. طبق غریزه پیش می‌رفت. این‌جا هم مثل بیشتر موقعیت‌های شغلی، پیش از هر چیزی به کارمندان هتل نگاه کرده و با دیدن مرد گردن بسته، خیال‌اش راحت شده بود. بعد از این‌که کارت بانکی‌اش را پس گرفت، متوجه لوح چوبی بالای میز تسویه حساب شد که از طرف انجمن محله بود؛ با چشم‌های تنگ کرده به صفحه‌ی برنجی روی لوح نگاه کرد: در این‌جا بیشتر از یکی دو مشتری،آسیب ندیده‌اند ۷۳-۱۹۷۲.

    پس سال‌های پس از ۷۳ چه؟! آیا هتل از آن‌زمان به‌بعد، خطرناک‌تر یا امن‌تر شده بود؟! شاید هم هیچ‌کدام چون احتمالاً انجمن محله منحل شده بود و دیگر لوحی به کسی نمی‌داد. آرت به خودش یادآوری کرد که در زندگی بعضی از نشانه‌ها، نشانه نیستند. این حرفی بود که همیشه به همسر سابق‌اش، لیزا می‌زد؛ لیزایی که دوست داشت هر چیزی اهمیت خاص خودش را داشته باشد. لیزایی که سازگار بود. روزی که دید رعد و برق درخت را شکافته، او را ترک کرد؛ البته که اتفاق خارق‌العاده‌ای بود. حادثه‌ای که فقط یک‌بار در زندگی رخ می‌دهد. لیزا گفت درخت سوخته و تبدیل به زغال شده. آرزو می‌کرد که ای کاش او هم درخت را دیده بود ولی مگر این اتفاق چه معنایی داشت غیر از این که آن درخت، بلندترین درخت محله بود و دیگر وجود نداشت؟ هیچ معنایی نداشت؛ لوح هم همین‌طور. آرت تصمیمی گرفت که شاید آن‌قدرها هم تصمیم درستی نبود. شاید بهتر بود دنبال هتل دیگری می‌گشت.

    ولی دیر بود -در ابتدای سفر، هواپیمایش روی باند نشسته بود. نشسته بود و تکان نمی‌خورد، انگار قرار نبود پرواز کند- و خدا می‌داند اگر به راننده تاکسی دل می‌بست تا او را به جای دیگری ببرد، طرف چقدر پیاده‌اش می کرد؛ دو برابر چیست! -احتمالاً خیلی راحت سه چهار برابر قیمت همین اتاقی که به برج‌های خنک کننده مشرف بود، پیاده‌اش می‌کردند. قیمت‌ها در این ساعت توافقی بود.

    بنابراین به جای هر فکر دیگری در اتاق‌اش را دو بار قفل کرد. پشت درهای تو خالی کمد و زیر تخت فولادی و اتاقک سبز دوشی را که به اطراف آب می پاشید، وارسی و پشت تابلوهای مناظر دریایی را نگاه کرد تا مطمئن شود سوراخی برای دید زدن وجود ندارد. آن فیلم روانی -ای کاش هرگز آن فیلم را ندیده بود. چرا هیچ‌کس به او نگفته بود که فیلم‌ها برمی‌گردند تا فکر آدم را درگیر کنند؟ کسی به او هشدار نداده بود. پنجره به پلکان اضطراری باز می‌شد؛ کاری از دست‌اش برنمی‌آمد جز این‌که قفل پنجره‌ها را بررسی کند که خودشان کمک بزرگی بودند -بازدارنده‌ای حتمی برای گروهی از دزدها که ترسوتر از آن بودند که شیشه را بشکنند. احتمالاً چند درصد دزدها جزو این گروه بودند؟ ده درصد؟ پانزده درصد؟ پرده‌ها را کشید، بعد دید اگر پرده‌ها باز باشند، راحت‌تر است. می‌خواست اگر قرار است اتفاقی بی‌افتد، با چشم‌های خودش ببیند.گوشی تلفن‌اش را از دستگاه جدا کرد، یک ریسک حساب شده؛ بله اگر دزدی می‌آمد، نمی‌توانست به پلیس زنگ بزند اما به‌جای آن، خودش مسلح می‌شد. جایی داستانی خوانده بود که در آن زنی گوشی تلفن‌اش را به سمت مهاجم پرت می‌کرد و او را می‌کشت. نیازی به گفتن نبود که در چنین پیشامدی باید بخت هم با آدم یار باشد؛ با وجود این، آت فکر می‌کرد (الف) او هم می‌تواند مثل زن، گوشی را محکم پرت کند و (ب) حتی اگر شانسی هم نداشته باشد، چنان محکم گوشی را پرت خواهد کرد که سرعت دزد را کم کند مخصوصاً که این گوشی از آن قدیمی‌ها بود، از آن گوشی‌های سنگینی که آدم را به یاد جدی بودن روابط انسانی می‌انداخت. در یک هتل جدیدتر شاید به او یک گوشی تازه می‌دادند با کلی دکمه که هیچ‌وقت از آن‌ها استفاده نمی‌کرد اما باعث می‌شد احساس کند منابع فراوانی در اختیار دارد. در هتلی که کنفرانس در آن برگزار می‌شد، احتمالاً دکمه‌هایی برای تماس با باشگاه ورزشی، سرایدار و سه رستوران و خدمات اتاق وجود داشت. پیش از این‌که خوابش ببرد، گوشی را محکم در دست‌اش گرفت و کوشید دیگر به این مسئله فکر نکند.

    خوب نخوابید.

    صبح با خودش کلنجار رفت که گوشی را توی آسانسور ببرد یا نه. باز هم با خود گفت که ای کاش آن همه فیلم ندیده بود. فیلم-ها او را به فکر وا داشتند؛ به تصوراتی دامن زدند مثل اگه تو آسانسور اتفاقی بیفته چی؟ گوشی البته دست و پاگیرتر از آن بود که بشود پنهان‌اش کرد. مثل کارد نبود که بشود آن را از جایی کش رفت. حتی یک تپانچه هم توی جیب آدم جا می‌شد ولی گوشی تلفن نه؛ با وجود این، گوشی را با خودش آورد. سعی کرد آن را با بی‌اعتنایی حمل کند، انگار برای دویدن بیرون می‌رود و آن را برداشته که چیزی دست‌اش باشد یا مثلاً تلفن فروش است.

    توی راهرو شلنگ‌‌‌ ‌تخته انداخت. قربانیان لخ لخ می‌کنند. همه می‌گفتند. خیلی از لخت کردن‌ها و جیب‌بری‌ها بعد از علامت‌های غیرکلامی اتفاق می‌افتاند؛ به‌همین‌خاطر هم لیزا پس از تاریک شدن هوا، اعتماد به نفس پیدا می‌کرد و امواج مثبت می‌فرستاد. آرت سر این مسئله دست‌اش می‌انداخت. اگر احساس نگرانی می‌کرد، باید وزنه‌ها را برمی‌داشت و می‌دوید، مثل خودش. آرت گفته بود این اساسی‌ترین راه برای کمک به خود آدم است. زن‌اش قبول کرده بود. مدتی بعد از کار، هم‌دیگر را  در باشگاه می‌دیدند. پیش از آن بود که زن‌اش وزنه‌ای روی انگشتان پایش بیندازد و بفهمد که ترجیح می‌دهد خوش خوشک پیناکولادا[1]  بنوشد و تماشا کند. طبعاً آرت غرغر کرد ولی چه فایده‌ای داشت؟! چه‌کسی عضلات سینه‌اش را از پشت کت‌شلوار و بارانی تحسین می-کرد؟! ولی حالا در این فکر بود که عضلات سینه، ارزش بازدارندگی ندارند و او هم نه قد بلند بود، نه کوتاه. به شلنگ انداختن ادامه داد. انرژی مثبت فرستاد. تصمیم گرفت که حتماً به رستوران هتلی برود ‌که در آن کنفرانس برگزار می‌شد. دیگر این‌که می‌خواست یک صبحانه‌ی کامل امریکایی بخورد؛ ژامبون و تخم مرغ. گور پدر آن صبحانه‌های گند و گه اروپایی.

    در واقع همیشه کروسان خوردن مردم را مضحک می‌دید، مخصوصاً آغاز کار وقتی مجبور بودند گاز اول را بزنند و نوک کروسان را توی دهان‌شان ببرند. این‌که طرف چطور این کار را می‌کرد، مهم نبود چون در نهایت کارش می‌کشید به این‌که دهان پر از نان-شیرینی‌اش را کج و کوله کند،  بعد با زبان‌اش آن را به نواحی مرکزی دهان ببرد و همین باعث می‌شد هدفمندتر از چیزی که هست، به نظر برسد؛ تازه،کروسان‌ها راحت‌تر از هر صبحانه‌ی دیگری می‌توانستند روی کت‌شلوار تیره و تمیز آدم، پودر و شکر بپاشند! آرت هرگز خودش در موقعیت‌های شغلی، کروسان سفارش نمی‌داد و فکر می‌کرد توجه به چنین جزییاتی، باعث شده برخلاف بسیاری از همکاران‌اش، شغل خود را از دست ندهد.

    به‌عبارت‌دیگر، به این دلیل بود که هنوز گهگاه در شرکت در حال ورشکستگی‌اش کار می‌کرد و حالا گوشی تلفن را با خودش به داخل سانسور می‌برد. تا درِ آسانسور، کند و ناگهانی و دنده پایین، مثل در آسانسور کشورهای جهان سوم باز شد، آرت انتظار یک اتفاق ناخوشایند را ‌کشید. با یک قدم بلند وارد شد و وسط این همه چیز جهان بچه‌ها  دوره‌‌اش کردند. لابی نیز پر از بچه بود و این‌‌ور و آن‌ور هم زنانی که لجاجت و عصبانیت‌شان، داد‌ می‌زد مادران آن‌هایند. هتل ویژه‌ی فقرا و بی‌خانمان‌ها[2] . با صدای بلند خندید. تقریباً همه سیاه بودند. بچه سفیدهاحضور نداشتند، مثل فرصت‌های کوچک از دست‌رفته؛ از آن فرصت‌های از دست‌رفته-ای که باعث می‌شد رییس آرت، راکت تنیس‌اش را به آن طرف اتاق پرت کند؛ البته راکت پوششی لایی‌دار و محافظتی داشت و به آن چیزی نمی‌شد اما کسی‌که در نزدیکی هدف بود، گاهی صدمه می‌دید. آرت زمانی از این‌که ناامید می‌شد، رنج می‌برد چون دوست داشت پیامد آن پرتاب، یک دماغ شکسته باشد اما نتیجه فقط کبودی بینی بود و چندتایی لکه‌ی کوچک روی پوست و مردم باید به خودشان فشار می‌آوردند تا باور کنند راکتی پرتاب شده است؛ اما پرتاب شده بود. رییس‌اش گفته بود با من از خطا حرف نزن! مشکل اصلی، شما جوجه ژاپنی‌ها هستین که همه‌چی‌رو به گه کشیدین! -ولی در حقیقت کامپیوترهای شخصی بودند که به‌عنوان مانعی بر سر راه توسعه‌ی میکروکامپیوترها عمل می‌کردند. یک پدیده‌ی کاملاً امریکایی و البته آرت اگر موفق می‌شد اثبات کند چنین ماجرایی واقعاً اتفاق افتاده، می‌توانست به‌خاطرش شکایت کند. بعضی‌ها مخصوصاً لیزا، فکر می‌کردند که او حداقل باید شغل‌اش را رها می‌کرد.

    اما نه شکایت کرد نه از شغل‌اش دست کشید؛ به قول معروف، راکت تنیسِ او را با بینی گرفت و روز بعد که رییس‌ بابت از دست دادن کنترل‌اش عذرخواهی کرد، آرت گفت درک می‌کند و وقتی گفت بود آرت نباید حرف او را به دل بگیرد و او جوجه ژاپنی نیست و جوجه چینی است، ضمن این‌که صبح امروز هم به یکی گفته تنبل گه و اخلاق‌اش همین است، آرت باز هم گفته بود درک می‌کند؛ بعد هم گفته بود امیدوار است موقع ترفیع، رییس به‌خاطر بیاورد که او چه درک بالایی دارد و رییس هم برای دلجویی از او، گفته بود البته که یادش می‌ماند. از دید آرت این یک پیروزی بود. از نظر آرت، او اعمال فشار کرده بود درحالی‌که دیگران فقط توهین را دیده بودند. دیدگاه خاص خودش را داشت.

    اما علاوه‌بر ماجرای درخت، او با این دیدگاه توضیح می‌داد که چرا لیزا ترک‌اش کرده و حالا که بچه‌ها لای دست و پایش می-لولیدند و گوشی را در دست گرفته بود، داشت به این ماجرا فکر می‌کرد. خدایا! چقدر بچه! انگار مقابل‌اش بچه‌هایی را می‌دید که خودش هرگز نداشت. لحظه‌ای همان‌طور که ایستاده بود، خشک‌اش زد؛ قلب‌اش ایستاد. بچه‌ای با گرمکن قرمز مخصوص دو، دوید و از کنارش گذشت و چیزی نمانده بود گوشی را از چنگ آرت بقاپد. بعد یکی دیگر با کاپشن قهوه‌ای کلاه‌دار. سر بلند کرد و گروهی از بچه‌های دبستانی را دید که در بخش نشیمن صف کشیده بودند و نگاه می‌کردند. ظاهراً هدف چالش قرار گرفته بود -لابی هتل، وسیله‌ی تفریح چندانی نداشت- و تا این را فهمید، جانی دوباره گرفت و دل‌اش خواست بخندد. وقتی نوبت یک بچه‌ی کوچک رسید و سراغ‌اش آمد -یک بچه‌ی پنج شش ساله که آن‌قدر کوچک بود که شلوار زمستانی تن‌اش کرده بودند- آرت چیزی نمانده بود گوشی را سمت او پرت کند اما فکر بهتری به سرش زد. آخر کی دل‌اش می‌خواست مسئول گم شدن تلفن باشد؟

    به‌هرحال با خودش فکر کرد بهتر نیست جای این‌که گوشی را کل روز با خودش این‌ور و آن‌ور ببرد، آن را توی اتاق‌اش بگذارد؟ مگر در هتلی که قرار بود کنفرانس در آن‌‌ برگزار شود، چه کاری با گوشی می‌تواست داشته باشد؟ وارسی‌اش کند؟ خودش را تصور کرد که به سمت بیلی‌شور[3]  می‌دود -که  در شرکت اینفو- اِدج[4]  همکارش و در کار بیمه، رقیب‌اش بود. مردی که نه توانایی مدیریت داشت نه سابقه‌ی فنی اما توانایی این را داشت که به مشتری‌ها کامیپوتر شخصی بفروشد و آرت نمی‌توانست؛ دیگر این‌که بیلی در دانشکده بازیکن خط حمله بود؛ به‌همین‌خاطر طوری شق و رق راه می‌رفت که انگارهنوز مهم است که او با بازیکن کناری در دقایق آخر آن‌چه آرت از سر ناچاری بازی حیوانات وحشی می‌دانست، مرتبط است و به‌همین‌خاطر بیلی حتما از او می‌پرسید اون تلفن چیه تو دستت؟! بازم داری با خودت حرف می‌زنی؟! و همه‌ی کسانی که دور و برش بودند، می‌خندیدند.

    بیلی چنین آدمی  بود. وارد کار فروش شده بود و جوک‌های خاصی می‌گفت -درباره‌ی نوشیدن یا سکس یا این‌که زن آدم چقدر خرید می‌کند؛ البته هرگز آن کلمات را به‌کار نمی‌برد. هیچ‌وقت اسم واقعی چیزها را نمی‌گفت. همیشه از زیاده‌روی در نوشیدن آبجو، دویدن در فوتبال امریکایی و آسیب زدن حرف می‌زد. چنان راحت فرضیه می‌ساخت که انگار دارد باد معده‌اش را خالی می-کند؛ البته اطلاعات‌اش، معمولی بود. اگرچه مردم می‌فهمیدند به چه نکته‌ی ظریفی اشاره می‌کند. دست‌اش را دور کمرت می-انداخت و می‌گفت، گوش کن قهرمان! تکبرش هم محبت‌آمیز بود: به نظرت بدبخت بیچاره‌ها امشب چکار می‌کنن؟! بیلی طوری حرف می‌زد که آرت اسم‌اش را صحبت طبق جریان رایج گذاشته بود و جوری هم با گویش خالص طبق جریان رایج حرف می‌زد که یک‌بار آرت از او پرسید آیا خبر دارد که حرف‌هایش پیش پا افتاده است ؟! آرت به او گفت هزاران نفر مثل او فکر می‌کنند و بیلی حرف آن‌ها را می‌زند، کلمات آن‌ها را به زبان می‌آورد. طبعاً بیلی جواب‌اش را نداد؛ فقط گفت، کدوم حرفا‌؟! و برگشت. وقتی برمی‌گشت، بالاتنه‌اش را مالید، انگار از روی پارچه‌ی نخی نرم به موهای سینه‌اش چنگ بزند. لیزا به این کار می‌گفت رفتار بدوی. او معتقد بود کراوات ساخت شده تا جلوی این حرکت غیرمتمدنانه را بگیرد و باور داشت چنین رفتاری را هرگز در میان مردان آسیایی نمی‌بینی -یا دست‌کم اگر درست تربیت شده باشند، نمی‌بینی.

    آیا این حرف درست بود؟ آرت نمی‌دانست. لیزا در ساحل غربی بزرگ شده و پر از بینش آسیایی بود؛ در حالی‌که آرت خودش می‌دانست که هیچ‌کس در جواب اظهارنظرش حتی یک لبخند مودبانه هم نزده. در واقع اولین باری که آرت به بیلی معرفی شد، بیلی گفت، آرت. وای! مگه می‌شه هم‌چین اسمی‌رو روی یه لهستانی خوب گذاشت؟! و همه قاه قاه خندیدند؛ البته همان‌طوری که همه در کنفرانس‌ها می‌خندند. می‌خندند نه به‌خاطر این‌که حرف واقعاً خنده‌داری زده شده، بلکه با این خنده، نقش آدم خوب را بازی می‌کنند چون نمی‌خواهند خایه‌های رییس از دست‌شان بیرون بیاید.

    تلفن. تلفن. چه می‌شد اگر آرت می‌توانست آن‌را در کیف دستی‌اش جا دهد! اما کیف دستی‌اش تا کله پر بود. همیشه تا کله پر بود. واقعا این افتضاح بود که هیکلی لاغر مردنی داشت و یک کیف دستی. مثل ایتالیایی‌ها. کار لیزا بود چون فکر می‌کرد اگر چاق‌تر شود، شبیه فروشنده‌ها می‌شود. از نظر آرت این مسئله چندان اهمیت نداشت اما از نظر بیلی‌ شور فروش مهم بود. لیزا اما تیپ روشنفکری داشت؛ از آن آدم‌هایی که دوست نداشت به پول فکر کند، می‌خواست به احساسات‌اش بپردازد. پول برای او نه صرفا پول بلکه حمایت بود و همین ابزار حمایت را آن‌قدر پست می‌دانست که دست به آن نمی‌زد و با انگشت نمی‌شمرد. به اقتصاد مدرن که در آن هر کس نقشی در یک کل بزرگ و پیچیده بازی می‌کند، اعتقاد نداشت و در کت‌اش نمی‌رفت که آن کل بزرگ و پیچیده، قابلیت‌هایی دارد که دست‌کم به‌لحاظ نظری، استاندارد زندگی فرد را بالا می‌برد. بر این باور بود که باید خودش را بیان کند و به کلاس هم اعتقاد داشت، کلاس‌های بافندگی. به اعتقاد او هیچ‌چیز به قدم زدن در بیشه‌ی پاییزی با پلیور بافتنی نمی‌رسید؛ البته پلیور بافتنی که می‌پوشید، خوشگل می‌شد مخصوصاً پلیور بنفش. بنفش رنگ مورد علاقه‌اش بود -همیشه می-گفت آسیایی‌ها آدم‌های زمستانی‌اند- و گاهی هم بدش نمی‌آمد به پلک‌اش سایه‌ی یاسی رنگی بزند تا با پلیورش هماهنگ شود؛ گرچه به قول خودش، چندان طبیعی نبود که آدم موقع پیاده‌روی، سایه‌ی چشم داشته باشد.

    آن بچه‌ی کوچک با شلوار زمستانی دوباره به سمت آرت دوید و به سمت زانوهایش رفت -آرت هم‌چنان که می‌رفت، با خودش گفت، تکل کرد! پسری که گرمکن قرمز مخصوص دو پوشیده بود، گوشی را از دست آرت قاپید و پیروزمندانه به سرعت دوید. کار تیمی! بچه‌ها همه با هم از ته دل خندیدند. آرت چاره‌ای نداشت جز این که لبخند بزند، گرچه بارانی‌اش کثیف شده بود. خودش را پاک کرد و سلانه سلانه رفت.

    گفت: «آی بچه‌ها! چه حرکت خفنی!»

    پسر کوچکی که شلوار زمستانی داشت، گفت: «آسیایی‌‌ها خرن! همه‌شون خرن!»

    آرت گفت: «نه، نه، این‌جوری حرف نزن!»

    کاپشن قهوه‌ایه گوشه‌ی چشم‌هایش را کشید تا آن‌ها را قیچ کند و گفت: «برو گمشو!»

    آرت گفت: «گوش کنین! باهاتون یه معامله می‌کنم!» واقعاً هم دنبال راه حلی بود که گوشی را پس بگیرد و جریمه نشود اما فقط همین را فهمید که چیزی با صدا به سرش خورد و از هوش رفت.

    لیزا به شیوه‌ای کم و بیش دوستانه، ترک‌اش کرده بود. به وکیل یا کارگر اسباب‌کشی زنگ نزد. دست‌های او را با دست‌هایش فشار داده و با لهجه‌ی غلیظ کالیفرنیایی‌اش گفته بود، بیا با هم خوب تا کنیم. بعد از او خواسته بود که در جابه‌جا کردن کارتن‌ها، کمک‌اش کند، حداقل در جابه‌جایی آن‌هایی که برای او خیلی سنگین بودند. آرت کمک کرده بود؛ هم کارتن‌های سنگین را برده بود و هم کارتن‌های سبک‌تر را. ناسلامتی وزنه‌بردار بود. کتاب‌ها را توی کارتن و لیوان‌ها را توی روزنامه پیچیده و احساس بی‌ارزش بودن کرده بود. عضوی بود از افراد عصر مدرن، داستانی  بود که دوستان‌اش تعریف می‌کردند، و همه‌ی این‌ها به‌خاطر این‌که با لیزا به گروه سوکواران‌اش نپیوسته بود یا لااقل این آغاز رسمی مشکل بود؛ احتمالاً زمانی مشکل اصلی پیش آمد که لیزا -نه، آن-ها- در بارداری به چالش خوردند، زمانی‌که به‌قول معروف، تصمیم گرفتند بچه‌دار شوند ولی آیا همان‌طور که لیزا بعداً گفت، این تصمیم آرت نبود؟! او فکر کرده بود یک تصمیم مشترک است، گرچه این واقعیت داشت که او طوری تحلیل کرده بود که به تصمیم مشترک برسند. تنها او  احتمال‌ها را بررسی کرد و پیش‌بینی‌هایی انجام داد. درخت تصمیم کشیده بود و طبق شاخه‌های آن اگر همان‌طور پیش می‌رفتند، چیزی از دست نمی‌دادند. هیچ‌کدام‌شان آن‌موقع نفهمیده بودند که این کار چقدر خرج برمی‌دارد -آزمایش‌ها، روال کار، داروها، سونوگرافی‌ها. آن‌قدر‌ هرروز خون از دست لیزا گرفته بودند که دست‌اش کبود و سیاه شده بود. طولی نکشید که آرت با سوزن زدن به پرتقال، تمرین خون‌گیری می‌کرد. می‌خواست خون بیشتری از او بگیرد؛ به او می‌گفت طوری نفس بکشد که بتواند موقع بازدم، سوزن را توی باسن‌اش فرو کند. این دیگر نه تمرین بود نه شبیه سوزن فرو کردن در پرتقال. اولین‌بار چنان عرق کرد که چشم‌هایش تار شد و ناچار شد پلک بزند؛ در نتیجه سوزن کج شده را آرام بیرون کشید و لیزا چنان فریادی زد که از هیچ پرتقالی بر نمی‌آمد. بار دوم پیشانی‌بند عرق گیر بست؛ بعد روش جدیدی برای آمپول زدن در پیش گرفت. تخمدان‌های او چنان باد کرد که از روی شلوار جین می‌توانست حس‌‌شان کند.

    هنوز از سرنگ‌های مصرف شده استفاده می‌کرد -سرنگ‌های تا نیمه فشرده‌‌ای که طبق توصیه‌ی پزشک‌شان در بطری‌‌های پلاستیکی سودا نگه‌ می‌داشتند. لیزا همه را برای او گذاشته بود. بطری‌ها و زباله‌های پزشکی که باید مسئولانه دور ریخته می‌شد و به این معنی بود که آرت احتمالاً تا پایان عمر، گرفتارشان بود. ها ها! سوغاتی کوچک این مرحله از زندگی‌شان، معادل کوهی از بافتنی که لیزا ناچار بود برای عذاب‌اش به نمایش بگذارد چون در تمام آن مدت، بافته بود تا نشان دهد از سوزن، استفاده‌ی دیگری هم می‌شود کرد. پلیور، پلیور و البته پتوی بچه که بیشترشان را می‌بخشید و فقط یکی دو تا را نگه ‌داشته بود. نمی‌توانست به خودش کمکی بکند. ماجرا فراوان بود، بیهوشی و برداشتن تخمک، بیهوشی و کاشت نطفه تا این که بلاخره باردار شد، دو بار؛ بعد بار سوم تا چهار ماه و نیم هم رفت تا این که دیدند در مایع جنینی مشکلی وجود دارد. بیماری استخوان شکننده -یک ناهنجاری ژنتیکی که برای هر کسی اتفاق می‌افتد.

    آرت خودش را برای یک اقدام دیگر آماده کرد. لیزا عزا گرفت و این فرق میان آن‌ها بود؛ این‌که او به کوچک‌ترین احتمالی هم امید می‌بست و به هر چیزی چنگ می‌زد درحالی‌که لیزا گرفتار احساس فقدان می‌شد. او جنین را بچه‌ی خودش می‌نامید درحالی‌که آرت سعی می‌کرد بگوید هنوز بچه نبود و قرار بود بچه شود؛ حتی همیار گروه سوکواری هم سعی کرد همین را بگوید. لیزا گفت آرت نمی‌فهمد، نمی‌تواند بفهمد. گفت این چیزی است که تو با بدنت درک می‌کنی و این نه بدن آرت که بدن اوست که بچه را می‌شناسد، عاشق‌اش است و او را از دست می‌دهد. در کلاس سوگواری، زن‌ها حرف او را تایید و با او همدردی کردند. با هم متحد شدند. هشتادوپنج درصد حرف‌هایی را که باید زده می‌شد، به‌هم گفتند و با ظرافت، تاکید کردند که بیولوژی مشترکی دارند. اتاق را به رنگ ارغوانی روشن درآوردند -رنگی زنانه که احتمالاً به آن‌ها در مسیر کارشان کمک می‌کرد. به‌نظر می‌رسید نخل‌های داخل گلدان هم ماده‌اند چون مدام سر می‌جنباندند؛ گرچه همدردی‌شان به این محدود می‌شد که هوا را از هواکش بیرون بفرستند. شوهرهای دیگر کم‌کم در جلسات حاضر نشدند -آن‌ها هرگز صحبت نمی‌کردند و چندان غیبت‌شان محسوس نبود- و دست آخر او هم مدتی کلاس‌ها را کنار گذاشت. یک یا شاید دو جلسه، به دلایل واقعی، بدون ‌این‌که قصه‌ای سر هم کند؛ اما در واقع همان‌طور که حس لیزا می‌گفت، او فکر می‌کرد لیزا نگرش‌اش را از دست داده است. به‌هرحال می‌توانستند دوباره سعی کنند. ناامیدی چه فایده‌ای داشت؟ آن‌ها می‌دانستند که لیزا می‌تواند حامله شود و البته بارداری را تا آخر ادامه دهد. این یک پیشرفت بود اما لیزا وقتی در اندوه فرو می‌رفت، شبیه یک جزیره می‌شد، جزیره‌ای که پس می‌کشد و بعد هم تا افق ازدواج‌شان پس می-رفت و آن‌قدر عقب می‌نشست تا افق ناپدید شود.

    البته که اوایل دل‌اش برای او خیلی تنگ شده بود. هنوز هم دل‌اش برای او پر می‌کشید ولی فقط گاهی؛ مثلاً حالا در لحظه‌ای عجیب با کیسه‌ی یخ روی سرش در اتاقی عجیب بیدار شد. روی تخت نامرتبی درست مثل تخت اتاق خواب خودش دراز کشیده و تنها فرق‌اش این بود که کوهی از پتو و لباس دور آن را گرفته بود. فقط کت و بارانی‌اش از چوب‌لباسی آویزان بود؛ این دو تمیز و مرتب کنار هم در یک کمد خالی آویزان بودند. یک میز اضافه هم در این اتاق بود با یک چراغ خوراک‌پزی دو شعله که ماهیتابه-ای رویش بود و تعداد زیادی ظرف و ظروف. یک یخچال مکعبی قهوه‌ا‌ی رنگ. پرده‌ها بسته و یک صندلی را نزدیک او کشیده بودند. آباژور پاتختی روشن بود. زنی روی حلقه‌ی بالای چراغ خم شده بود و داشت پیشانی او را پاک می‌کرد. تکون نخور! شبح سیاهی بود که لیزا  همیشه به آن می‌گفت موکاچینو و پیشبند گلدار آبی پوشیده بود. چشم‌های مهربان و صورت کشیده -از آن صورت‌هایی که عضلات چانه‌اش را با حرکت استخوان‌های گونه‌اش می‌بینی. لب بالایی شبیه یک کمان تیراندازی، مویی فر که داشت خاکستری می‌شد، نسبتاً کوتاه. بوی دود می‌داد. هیچ چیزش غیرطبیعی به‌نظر نمی‌رسید جز این‌که بیش از حد لاغر بود؛ لاغرترین آدمی که آرت به عمرش دیده بود و داشت چیزی می‌پخت -چیزی را می‌سوزاند، یک چنین بویی می‌آمد، شاید هم مویی روی المنت چراغ خوراک پزی افتاده بود. بلند شد تا به ماهیتابه برسد. بوی تند فروکش کرد. آرت روی میز پودری دید، پودری سفید در یک کیسه‌ی پلاستیکی. چشم‌هایش گشاد شد. توی تخت فرو رفت و به این فکر کرد که باید چه‌کار کند. سرش تیر می‌کشید؛ به تایلنول نیاز داشت، دو تا با هم. لیزا همیشه یک قرص می‌خورد چون متقاعد شده بود که دوزهای پیشنهادی را مخصوص گونه‌ی نر درشت هیکل تنظیم کرده‌اند و با این‌که هیچ وقت به زبان نمی‌آورد، فکر می‌کرد آرت هم که چندان قد بلند نبود، باید یکی بخورد ولی آرت با پافشاری دو قرص می‌خواست. دو تا! دو تا! دو تا! آرت قرص‌اش را می‌خواست، همین حالا هم می‌خواست و فقط قرص خودش، نه داروی کس دیگر.

    زن گفت: «اون بچه‌ها خیلی سرتقن! دارن بزرگ می‌شن! من گفتم همین روزا به یکی آسیب می‌زنن و زدن و شمارو بیهوش کردن! احتمالاً با توپ بولینگ کوبیدن تو سرتون. تا حالا هم‌چین چیزی ندیدم. فکر می‌کنی با یه مشت آدم طرفی ولی اونا نقشه-های دیگه‌ای تو سرشون دارن! هیچ اتفاقی نیفتاد. این بود که رفتن دانکین دونات. می‌دونن که اون‌جا می‌شه الم شنگه راه انداخت. بهتر شدی؟ اون قمبلیِ رو سرت درد نمی کنه؟!»

    سرش را لمس کرد؛ یک برجستگی روی آن نشسته بود و مثل چیزی ‌که از یک یخچال طبیعی به جا مانده باشد، ناجور و ناهماهنگ بود. به آن سنگ‌های سرگردانی که با حالتی ترسناک روی صخره‌ها نشسته بودند، چه می‌گفتند؟

    گفت: «حس می‌کنم مردم و دوباره با سر به زندگی برگشتم!»

    «الان یه کار خوبی برات می‌کنم، یه کاری که حالتو بهتر کنه!»

    آرت گفت: «اگه اشکال نداره، ترجیح می‌دم یه دونه تایلنول بخورم. تایلنول داری؟ چندتایی تو کیفم داشتم. می‌شه لطفا کیفم‌رو بدی؟»

    «چی‌رو بهت بدم؟!»

    آرت سراسیمه گفت: «کیفم! تو می‌دونی چه بلایی سر کیفم اومده؟»

    «اوه، دم دره. الان میارمش. تکون نخور!»

    و کیف‌اش را آورد، کیف خودش با آن بدنه‌ی چرمی سفت و سخت و نازک به سبک ایتالیایی که حالا روی شکم‌اش بود. کیف را محکم گرفت. زیر لب گفت: «ممنونم»

    «می‌خوای کمکت کنم؟»

    آرت گفت: «نه» ولی کیف را که باز کرد، لغزید و محتویات‌اش بیرون ریخت -یادداشت‌هایش ‌پوشه‌هایش، کاغذهایش، تمام حساب و کتاب‌هایش- چقدر کار و بارش روی آن فرش شگی[5]  عجیب به‌نظر می‌رسید.

    زن گفت: «بفرمایید» و دوباره گفت: «تو حرکت نکن! من جمعشون می‌کنم» و به شکلی آرام و زیبا، تمام پوشه‌ها را جمع کرد و داخل کیف گذاشت. حرکات‌اش ظرافت عجیب و تمرین شده‌ای داشت؛ پوشه‌ها مثل ورق در دست‌های ورق دهنده‌ی بازی بودند. انگار که ذهن آرت را خوانده باشد، گفت: «من یه زمانی پرستار بودم. اون‌موقع‌ها چند تایی پوشه برداشتم! اینم تایلنول.»

    «دو تا می‌خوام!»

    گفت: «می‌دونم! دو تا تایلنول و کمی شیر داغ با عسل. امیدوارم گرد و خاک اذیتت نکنه، تازه اومدیم این‌جا، وسیله نداریم. من یه زمانی پرستار بودم ولی نه تایلنول اضافی دارم نه شیر داغ! مهمونا باید خودشون این چیزارو بیارن. حال کردی؟!»

    آرت تا جایی که می‌توانست خندید:«ولی عسل داری.این چطور بود؟»

    پرستار گفت: «نمی‌دونم حتماً یکی اینجا گذاشته و رفته. امیدوارم مشکلی نداشته باشه.»

    آرت دوباره خندید و اجازه داد زن کمک‌اش کند تا بنشیند و قرص‌هایش را بخورد. پرستار -اسم‌اش سیندی بود- بالش‌هایش را صاف  کرد. شیر را به او داد؛ بعد نشست -خیلی نزدیک او- و دوستانه از این طرف و آن طرف حرف زد. گفت قصد ندارد زیاد در هتل بماند، گفت بچه‌هایش مجبورند مدرسه‌شان را عوض کنند، گفت ترسی ندارد که خانه‌اش را در اختیار یک مرد عجیب و غریب زخمی بگذارد. بالاخره او در بدبختی و در خانه‌های دولتی بزرگ شده بود. چاقوی ضامن‌دارش را به آرت نشان داد که حروف اول اسم کسی روی آن حک شده بود و نمی‌دانست اسم کیست. گفت هرگز از چاقو استفاده نکرده و کسی آن را به او داده است و گفت تا جایی‌که می‌داند، خودش هم خبر ندارد این حروف، اول اسم چه کسی است؛ بعد سیگاری روشن کرد و درحالی‌که آرت از کنفرانس و اشتباهی به هتل رفتن حرف می‌زد، سیگارش را کشید. مسئله‌ی دوم را با کمی تردید مطرح کرد. می‌ترسید زن ناراحت شود ولی او ناراحت نشد. سرفه‌کنان خندید و ابری از دود از دهان‌اش بیرون داد.

    گفت: «حتماً برات یه شوک بوده که از یه هم‌چین جایی سر در آوردی! این‌جا به درد پسر خوبی مثل تو نمی‌خوره!»

    همزادها

    پسر! این کلمه کمی نیش‌اش زد اما درحالی‌که درد آن نیش را می‌‌کشید، به چیز دیگری فکر کرد. «تو چطور؟ این‌جا به در توام نمی‌خوره! نه به درد تو نه بچه‌هات!»

    زن گفت: «شاید ولی خواست خدا بوده. شما جماعت بالا میرین، ما می‌شینیم و تماشا می‌کنیم!» این حرف‌اش کمی بغض و کینه داشت. نوعی حس نزدیکی هم در آن بود ولی به‌هرحال یک جور حمله به حساب می‌آمد.

    ولی شاید آرت خودش را دست انداخته بود. شاید مثل بیلی شور، مثل انسان‌ها در طول اعصار، خواب و خیال به هم می‌بافت. در جایی که لذتی نبود، به لذت جنسی فکر می‌کرد و با جزییات صحنه‌ها را کنار هم می‌چید. آسیایی بودن او را از این کار معاف نمی‌کرد. شما جماعت! آرت دیر کرده بود ولی زیاد اهمیت نداشت. این کنفرانس همراه با کنفرانس بسیار بزرگ‌تری برگزار می‌شد، یک رقابت واقعی. ایده این بود که شاید بین کارگاه‌ها و زمان‌های استراحت، شرکت کنندگان در کنفرانس گذرشان به غرفه‌ی آن‌ها هم بیفتد و با چشم خودشان ببینند که میکروکامپیوترها چه کمکی می‌توانند به آن‌ها بکنند و این یعنی ناهار هم فراهم بود.

    در این بین، همه‌چیز در کل مسخره به‌نظر می‌رسید و به آرت این امکان را می‌داد تا از این‌که فضای نمایشگاه کوچک‌تر شده، لذت ببرد -بخش‌ها نسبت به سال‌های پیش کوچک‌تر شده بودند و غرفه‌ها هم دیگر آن غرفه‌های سابق نبودند. پر زرق و برق-ترین غرفه‌های بازار را توی آن سالن چیده بودند. غرفه‌ی آرت قبلاً بیست در بیست بود؛ چندروز طول کشید تا آن را سر هم کردند. حالا روی زمین فقط لکه‌های سفیدی را می‌دیدی که غرفه‌داران حتی زحمت حضور در آن‌ها را به خود نداده بودند و این هم حتی به اندازه‌ی برخی غرفه‌های موقتی ناامید کننده نبود -غرفه‌هایی که شبیه پروژه‌ی نمایشگاه علمی دبیرستان بودند. آن‌ها را هم احتمالاً با مقوا و ماژیک جادویی[6]  ساخته بودند. آرت خودش غرفه‌ای داشت که می‌شد آن را از یک کاتالوگ هواپیما خرید، از آن غرفه‌هایی که جمع و تبدیل به یک کیف کوردورا می‌شوند؛ مردم هم حالا دیگر در رابطه با بروشورها خست به خرج می-دادند. دیگر خبری از آن دفترچه‌های دوازده برگی چهار رنگ نبود؛ حالا جزوه‌های چهار صفحه‌ای دو رنگ می‌دادند با گرافیک‌های پر رنگ اضافی برای ایجاد جذابیت و به دست هر کسی هم نمی‌رسید، مخصوص افراد جدی بود.

    آرت راه افتاد. هر چند باید در جایگاه خود حضور پیدا می‌کرد، از این غرفه به آن غرفه رفت و به کسانی‌که باید موقع صبحانه می‌دید، سلام کرد. آن‌ها از دیدن او خوشحال می‌شدند و دوست داشتند درباره‌ی کار حرف بزنند و چندتایی انگور از تاک انگور قدیمی بچینند. در واقع اگر در هتل ویژه‌ی فقرا و بی‌خانمان‌ها اقامت نداشت، احساس احترام بیشتری می‌کرد. شما جماعت! منظور سیندی کدام جماعت بود؟ شاید او فقط واقع‌بین بود و به وظایف خود عمل می‌کرد اما آخر آدم چطور می‌توانست در مورد چیزی به این تلخی، آن‌قدر واقع بین باشد! درحالی‌که جلوی آزادی‌های خیالی خود را با او می‌گرفت، به این مسئله فکر کرد. این رویاها با ضربه‌ای به در اتاق او شروع می‌شد و به اوقاتی شهوانی می‌انجامید اما سرانجام او (که پسر خوبی بود) سیندی و بچه‌هایش را (هر چند تا که بودند) از آن زندگی بدون آینده نجات می‌داد. چه بلایی سرش آمده بود که نمی‌توانست جفت‌گیری را بدون اجازه‌ی قانونی تخیل کند؟ معلوم بود که لیبدویش در حدی که باید نیست، لااقل مثل لیبدوی بیلی شور نبود. سعی کرد به تاکتیک فکر کند اما در واقع سر در نمی‌آورد که گزینه‌ی سه جانبه[7]  در این مورد چیست. تنها چیزی که می‌دانست این بود که بر فرض که سیندی دلش می‌خواست، او نمی‌توانست با زنی مثل او بخوابد و دراز به دراز رهایش کند. سیندی می‌توانست به او بگوید شما جماعت! او هیچ‌وقت نمی توانست به سیدنی بگوید ما جماعت!

    در غرفه‌ی کناری با نرم افزاری بازی کرد؛ خیلی جالب بود اما سر و صدا داشت و نتوانست زیاد  ادامه دهد؛ بعد از روی وظیفه به غرفه‌ی خودش برگشت تا آدم‌های بیشتری به سراغ‌اش بیایند که او با آن‌ها کاملاً گرم می‌گرفت. از آن دست آدم هایی بودند که ممکن بود عکس بچه‌هایش را به‌شان نشان دهد. به این فکر کرد با یکی دو نفرشان از اتفاق‌های آن‌روز صبح، حرف بزند. نه از دعوتی که اصلاً دعوت نبود، از این‌که سر از هتل ویژه‌ی فقرا و بی‌خانمان‌ها درآورده بود و تلفن خودش را توی سرش کوبیده بودند. جملاتی توی سرش چرخیدند: او‌‌ن‌قدرها هم که فکر می‌کنید، بد نبود! تعجب می‌کنید اگه بگم مردم چقدر مهربونن! همه فروتنن ولی باشگاه ورزشی ندارن… اما در نهایت این موضوع اصلاً مطرح نشد؛ آن‌قدر که آرت فهمید آن را باید برای خودش نگه‌دارد و دانست دارد بیش از حد توان‌اش برای این ماجرا، انرژی می‌گذارد. احساس کرد مورد هجوم قرار گرفته -انگار حشره‌ای که خود به خود تکثیر می‌شد، آلوده‌اش کرده بود. چیزی که تکرار می‌شد و تکرار می‌شد، مدام رشد می‌کرد و جای هر چیزی را در سی‌پی‌یو می‌گرفت. رازی تحمل ناپذیر بود؛ حتما دیر یا زود زبان‌اش باز می‌شد. فقط امیدوار بود این اتفاق زود نیفتد.

    فقط آرزو داشت نزد بیلی شور زبان باز نکند زیرا در موردش پرس‌وجو کرده بود تا از او دوری  کند.

    در غرفه‌های گوناگون دنبال بیلی می‌گشت اما کسی او را ندیده بود. غیبت‌اش عجیب بود. آرت را سراسیمه کرد؛ وقتی سرانجام چند شرکت‌کننده برای دیدن محصولاتش کنار غرفه‌ی او ایستادند، آرت نمی‌توانست تمرکز کند؛ می‌دانست که در گوشه گوشه‌ی گفت‌وگوها، فرصت‌ها را از دست می‌دهد و تمام‌اش به خاطر این بود که سی‌پی‌یواش پر از مزخرفات تکراری بود. همین چند وقت پیش در بررسی نرم افزاری دادگانی که روی آن حقایق خنده‌دار خاصی در مورد مردمِ مشغول در این صنعت بارگیری شده بود، آرت اسم بیلی را جست‌وجو کرد و فهمید او در همان روز تولد خودش، به دنیا آمده، البته چهار سال بعد؛ به‌نظر می‌رسید بیلی جوان‌تر باشد که آزاردهنده بود اما درعین‌حال آرت از به دست آوردن این اطلاعات، خوشحال بود. آن را به‌خاطر سپرد و وقتی در این کنفرانس به دفتر بیلی می‌دوید، یادش می‌ماند که بابت تاریخ تولد مشابه‌شان، سربه‌سرش بگذارد. حالا تمرین کرد: براتون یه سورپرایز دارم! همیشه می‌دونستم که در برج اسد به دنیا اومدین! به‌نظرم این مارو همزاد می‌کنه. هر چیزی می‌گفت جز ماجرای هتل ویژه‌ی فقرا و بی‌خانمان‌ها و اتفاقی که برایش افتاده بود.

    در نهایت، دوان دوان به دفتر بیلی نرفت. کل روز به بیلی فکر کرد و آخر فهمید که او شغل دیگری در سیلیکون‌ولی پیدا کرده و استارت‌آپ راه انداخته است. طبعاً در حوزه‌ی کامپیوترهای شخصی. حرکت خوبی بود و اصلاً اهمیتی نداشت که چه‌طور خانه خراب‌اش می‌کند.

    اِرنی فورد، همان آدم مطلع، گفته بود: «زندگی رو باید درازمدت دید ولی بیاید قبول کنیم این‌جا هیچی درازمدت نیست!»

    آرت از ته دل این حرف را قبول داشت؛ از طرفی هم ذوق زده بود که  رقیب‌اش رفته است -لااقل قابل پیش‌بینی بود که میزانی از آشفتگی بر شرکت Info-Edge حاکم خواهد شد. متاسفانه چهل درصد بازار بیمه دست او بود و هزارجور سود عایدش می‌شد. مزیت دیگرش این بود که آرت دیگر مجبور نبود دوباره به دیدار بیلی برود. بیلی، همزادش، با آن جوک‌ها و رفتارهای جریان رایج‌اش؛ باوجوداین آرت افسرده شد.

    گفت: «باید قبل از این ماجرا همه از این کار می‌زدیم بیرون!»

    اِرنی گفت: «هیچ‌وقت کسی حرف درست‌تر رو نمی‌زد.» اِرنی هیچ وقت رفیق صمیمی آرت نبود ولی صحبت درباره‌ی بیلی، باعث می‌شد یک جور احساس دوستی بین‌شان شکل بگیرد؛ انگار بیلی حتی درغیاب‌اش یک نیرو بود. «بهت بگم اگه به‌خاطر زن و بچه‌هام نبود، زده بودم به چاک – اونا دوست ندارن از دوستاشون جدا شن؛ ضمن این‌که بچه‌ی بزرگ‌ترم سال سوم دبیرستانه، الان پول نداریم که جابه‌جاش کنیم، باید بذاریم بمونه و نمره‌های خوب بگیره که بره یه کالج خوب. بنابراین ناچارم بمونم حتی اگه مجبور باشم برای رونالد مک‌دونالد مک‌مافین تبلیغ کنم ولی تو حالا…»

    آرت گفت: «شاید بهتر باشه منم برم.»

    اِرنی گفت: «صددرصد باید بری! چی باعث شده نری؟»

    آرت گفت: «هیچی. زنم طلاق گرفته. دلیلش اینه. گاهی مردم طلاق نمی‌گیرن ولی نمی‌شه روی این چیزا حساب باز کرد.»

    اِرنی گفت: «برو! به حرف من گوش بده! اگه خبری شد، بهت اطلاع می‌دم.»

    آرت گفت:« ممنونم»

    ولی البته انتظار نداشت اِرنی واقعاً چیزی کشف کند. مدت‌ها بود که کسی با او یا با کسی که او می‌شناخت، تماس نگرفته بود. خیلی‌ها درمانده شده بودند و گرفتار افسردگی شدید. همه این را می‌دانستند. به کسانی هم که کک‌شان نمی گزید با سوءظن نگاه می‌شد. هر کسی که خوب بود، عقل به خرج می‌داد و زودتر می‌زد به چاک. فقط آرت بود که تقلا می‌کرد به شغل‌اش بچسبد. که چه بشود؟ که بفهمد یک وقت‌هایی تو اصلاً دلت نمی‌خواهد به شغلت بچسبی؛ که یک وقت‌هایی ماهرانه به‌سمت چتر نجات می‌روی که بپری تا مجبور شوند دستمزد بهتری به تو پرداخت کنند. چیز دیگری هم بود که هیچ‌کس به او نگفته بود؛ گاهی اخراج شدن نشان می‌داد که آدم خوبی هستی. کسی دیگر به این یکی فکر نکرده بود.گاهی آرت می‌اندیشید که اصلاً چیزی نمی-داند؛ که گور خودش را کنده  است و خبر ندارد که داخل‌اش دراز کشیده، هنوز سعی داشت سر پا بایستد.

    دو سه شرکت‌کننده‌ی خونگرم‌تر دیگر در پایان روز -دست‌کم مودب بودند. بعد وقتی داشت جمع می‌کرد که به هتل برگردد، یک سورپرایز خیلی بزرگ. یک شکارچی مغز به سراغ‌اش آمد وگفت دوست اِرنی است.

    آرت گفت: «ارنست؟! آها، اِرنی، فورد، بله، البته!»

    شکارچی مغز، آدم گرد صورت قرمزی بود با یک حلقه مو شبیه سن فرانسیسِ آسیزی و چنان‌که انتظار می‌رفت، مشت‌اش پر از نان خرده بود. گفت: «اومدم یه فرصت بزرگ بهت پیشنهاد کنم!» فعلاً برای رفتن، عجله داشت اما کسی را می‌شناخت که آرت باید می‌دیدش؛ کسی‌که همان شب می‌رسید. طرف برای کار دیگری آمده بود ولی به آدمی مثل آرت هم نیاز داشت؛ البته دیروز به او نیاز داشت. چند روز پیش گفت که تازه فهمیده این موضوع در اولویت است. شاید یک شروع تازه باشد. «نظرت درباره‌ی یه صبحونه‌ی سریع اول صبح چیه؟! می‌شه تا یکی دو ساعت دیگه زنگ بزنه؟» آرت گفت البته و وقتی سن فرانسیس شماره‌ی اتاق او را پرسید، آرت مکثی کرد؛ ولی بعد اسم هتل ویژه‌ی فقرا و بی خانمان‌ها را داد. سن فرانسیس از کجا می‌دانست که آن هتل چه‌جور جایی است؟ با اطمینان شماره را داد و با اعتماد به نفس رفتار کرد. گفت که به کنفرانس نرسیده. خیلی گرفتار بوده. دقیقه‌ی آخر فهمیده که باید شرکت کند -اوضاع تغییر کرد، فرصتی پیدا شد و او با خودش گفت چرا که نه. گفت ولی برای رزرو هتلِ کنفرانس خیلی دیر شده بود؛ به‌همین‌خاطر به هتل دیگری رفت.

    موفقیت. تمام روز ذهن‌اش متلاطم بود و ناگهان انگار خالی شد. می‌توانست بیلی باشد که در همان روزی به دنیا آمده بود که آرت اما در سال دیگری و در برج فلکی متفاوت. چقدر چیزها ساده‌تر می‌شدند. دیگر هم‌زمان به یک کار و دو کار و سه کار و شش کار و هزار کار، نمی‌پرداخت. هر بار یک چیز را می‌فهمید و حالا چیزی که می‌دانست، این بود که امروز پیروزی بزرگی نصیب‌اش شده است و دلیل‌اش این بود که دهان‌اش را بسته نگه ‌داشته بود. حرفی نزده بود. خونسردی‌اش را حفظ کرده بود. چست و چابک به هتل برگشت؛ با حالتی جدی از لابی گذشت. یک مرد بی اعتنا. در اتاق سیندی را نزد. داشت می‌رفت، به غرب می‌رفت. آن‌جا شغلی خوب و یک زندگی جدید انتظارش را می‌کشید. شاید به کلاس تنیس می‌رفت. شاید یک جکوزی می‌خرید. شاید یاد می‌گرفت تمام غذاهای عجیب و غریبی را که مردم آن‌جا می‌خوردند، دوست داشته‌ باشد؛ غذاهایی مثل جیکاما و جلبگ دریایی. شاید به سراغ غذاهای طبیعی می‌رفت.

    تازه وقتی به اتاق‌اش رسید، یادش افتاد تلفن‌اش گوشی ندارد.

    روی تخت‌اش نشست. از پنجره صدایی آمد و بعد سایه‌ی کسی پیدا شد. اصلاً تعجب نکرد؛ در هر حال آن فرد که قرار نبود به اتاق او بیاید. لااقل در این سفر نمی‌آمد. بخت‌اش آورده بود. سیندی در حال برداشتن کیسه‌ی یخ، گفت بود، شما جماعت! آرت می‌توانست آینده‌ی او را ببیند. حق با سیندی بود. آرت به مراتب از او خوش شانس‌تر بود اما حالا همین‌که سایه دوباره از پشت پنجره‌اش گذشت، با خود فکر کرد که چقدر بی‌سلاح است. اگر تلفن داشت احتمالاً به لیزا زنگ می‌زد -چه گردابی داشت دورش را می‌گرفت. به پلیس هم زنگ می‌زد اما اول با لیزا تماس می‌گرفت و نظرش را در مورد رفتن به غرب می‌پرسید. می‌گفت، احتمالاً، چون نمی‌خواست طوری به‌نظر برسد که انگار رفته زیر آب دریا و دارد غرق می‌شود. نمی‌خواست شبیه یک آدم مضطرب به‌نظر برسد. نمی‌خواست طوری حرف بزند که لیزا بفهمد بعد از این همه سال از یک هتل ویژه‌ی فقرا و بی‌خانمان‌ها زنگ می‌زند تا بگوید، بله اون یه بچه بود، بچه بود. چون یادش آمد که دکتر درباره‌ی بچه توضیح داد که یک پسر بود و به‌طرز عجیبی در سونوگرافی بی‌نقص به نظر می‌رسید. شفاف بود و ژله مانند، با سری نرم و قلبی که تند می‌زد؛ اما او با تولدش تمام استخوان‌های بدن آرت را خرد می‌کرد.


    [1].Pina Colada نوشیدنی ای متشکل از آب آناناس و نارگیل و رام

    [2] هتلی که به­صورت موقت، افرادی را که از کمک­های دولتی استفاده می­کنند، می­پذیرد.

    [3].Billy Shore

    [4].Info-Edge

    [5].shag carpetنوعی فرش با پرزهای بلند

    [6].Magic Markerیک بازی کامپیوتری

    [7].اصطلاحی در فوتبال امریکایی

    داستان داستان کوتاه
    اشتراک Email Telegram WhatsApp Copy Link
    مقاله قبلیداستان‌های فینیکس | ۱- فیل در تاریکی
    مقاله بعدی نمایش پوچی و حماقت انسانی در «جذابیت پنهان بورژوازی» ساختۀ لوئیس بونوئل
    افشین رضاپور

    مطالب مرتبط

    نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

    محمدرضا صالحی

    انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

    مهرداد پارسا

    بلا رمزی به مثابه دکتر جکیل و آقای هاید! | یادداشتی بر فصل دوم سریال آخرین بازمانده‌ از ما

    امیرمهدی عسلی
    نظرتان را به اشتراک بگذارید

    Comments are closed.

    پیشنهاد سردبیر

    دان سیگل و اقتباس نئو نوآر از «آدمکش‌ها»ی ارنست همینگوی

    داستان‌های فینیکس | ۱- فیل در تاریکی

    گچ | داستان کوتاه از دیوید سالایی

    ما را همراهی کنید
    • YouTube
    • Instagram
    • Telegram
    • Facebook
    • Twitter
    پربازدیدترین ها
    Demo
    پربازدیدترین‌ها

    نگاهی به رمان «رؤیای چین» نوشته‌ی ما جی‌ین

    بلاتکلیف، در میان شک و ایمان | نگاهی به نمایش «شک (یک تمثیل)» به کارگردانی کوروش سلیمانی

    انحراف جنسی و سادومازوخیسم در «معلم پیانو»ی هانکه

    پیشنهاد سردبیر

    لهجه من، هویت من: وقتی نژادپرستی زبانی خودش را پشت تمسخر پنهان می‌کند

    امیر گنجوی

    آن سوی فینچر / درباره فیلم Mank (منک)

    امین نور

    چرا باید فیلم‌های معمایی را چند بار دید؟ / تجربه تماشای دوباره فایت کلاب

    پریسا جوانفر

    مجله تخصصی فینیکس در راستای ایجاد فضایی کاملا آزاد در بیان نظرات، از نویسنده‌ها و افراد حرفه‌ای و شناخته‌شده در زمینه‌های تخصصیِ سینما، ادبیات، اندیشه، نقاشی، تئاتر، معماری و شهرسازی شکل گرفته است.
    این وبسایت وابسته به مرکز فرهنگی هنری فینیکس واقع در تورنتو کانادا است. لازم به ذکر است که موضع‌گیری‌های نویسندگان کاملاً شخصی است و فینیکس مسئولیتی در قبال مواضع ندارد.
    حقوق کلیه مطالب برای مجله فرهنگی – هنری فینیکس محفوظ است. نقل مطالب با ذکر منبع بلامانع است.

    10 Center Ave, Unit A Second Floor, North York M2M 2L3
    • Home

    Type above and press Enter to search. Press Esc to cancel.