همیشه تماشای آثاری که بیرحمانه دست به افشاگری علیه هالیوود میزنند، با نوعی لذتِ انتقامجویانه همراه است؛ گویی هر از چندی انتظار میکشیم برای آن که فیلم یا سریالی – با هر لحنی – نقاب از چهرۀ هالیوود بردارد و آن صورت ترسناک و خشنِ پنهانشده پشت تلی از آرایش را آشکار سازد. تفاوت چندانی هم ندارد چه کسی این ماموریت را برعهده میگیرد؛ خواه دیمین شزل باشد و فصل ابتدایی فیلمش، «بابیلون»، را صرفِ در هم شکستن تقدس دورانِ صامت سینما کند (و صدالبته بهایش را نیز با نادیده گرفتهشدن فیلمش بپردازد) یا جوردن پیل باشد و همۀ آن غرولندها را با ادویهای از جنس پیچیدگیِ سرسامآور «نُچ» تقریر کند. کنایی آن که حال نوبت به کمدینی کانادایی رسیده است تا همراه دوست و همکار دیرینهاش، ایوان گلدبرگ، کوههای سانتا مونیکا را به لرزه دربیاورد. و البته این نخستینبار نیست که سث روگن – با وقاحت تمام – دست بر گردن هالیوود میاندازد؛ او پیش از این نیز با تهیهکنندگی سریال «پسران»، ستارههای هالیوود را در قامت ابرقهرمانانی فاسد و نفرتانگیز به تصویر کشیده بود. به طور خلاصه، «استودیو» را میتوان قطعۀ بعدی او در آلبوم «شوخی با هالیوود» دانست.
«استودیو» از یک موقعیت ساده آغاز میشود، اما رفته رفته به جهنمی تمام عیار بدل میشود. مت رمیک (سث روگن) که یکی از مدیران اجرایی استودیویی هالیوودیست به نام کانتیننتال، ناگهان خود را در قامت مدیر اصلی استودیو مییابد. حال او که خود را یک سینهفیل و عاشق سینمای هنری قلمداد میکند، مدام در موقعیتهایی قرار میگیرد که باید بین تحقق آرزوهای هنری بلندپروازانهاش و اهداف تجاریِ استودیو، یکی را انتخاب کند.
«استودیو» از چند جنبه اثری بسیار هوشمندانه به شمار میرود: نخست، بهرهگیری سث روگن و ایوان گلدبرگ از نوعی کمدی موقعیت به عنوان ژانری که حسب شرایط امروزه، در معرض انقراض قرار گرفته است. در واقع ساختار اپیزودهای سریال، ساده و – سختگیرانه – کلیشهای است؛ هر داستان با گرهای پیشپاافتاده آغاز میشود که گاه شانس و گاه حماقت بامزۀ شخصیتها، آن را به چالشی اساسی تبدیل میکند، و دستِ آخر مت رمیک میماند و ماموریت غیرممکنِ جان سالم به در بردن از بلایی که به خنثیکردن بمب شباهت دارد. استفاده از این ساختار میتوانست سریال را به اثری معمولی و دمدستی تبدیل کند که صرفاً بازتولیدی باشد از ایدههای آشنای کمدی موقعیتهای مشهور با پوستهای از حوادث سینمایی؛ حال آن که «استودیو» هم در پرداخت موقعیتهای کمیک متبحر است و هم در برانگیختن احساساتِ سینهفیلیایی مخاطبانش موفق عمل میکند. و این دومین خصیصۀ مثبت سریال است.
برای کشف مابهازای واقعی بحرانهایی که سر راه مت سبز میشوند، کافی است تنها اندکی پیگیر اخبار هالیوود باشید؛ آنگاه به خوبی درمییابید که کشمکش او با مدیرعامل سودجوی استودیو (برایان کرانستون) برای ساخت فیلمی سرگرمکننده بر اساس یک نوشیدنی به نام «کولاید» نهتنها سوژهایست درخشان برای خلقِ کمدی، بلکه ریشههایی کاملاً عینی و ملموس نیز دارد. اساساً تمامی موقعیتهای «استودیو» بر مبنای حوادث روزمرۀ سینما ساخته و پرداخته شدهاند. برای مثال، آن اپیزود سراسر کمیکِ حضور مت در مراسم گلدن گلوب و تمنای عاجزانهاش از زوئی کراویتز برای آن که در لیست بلندبالای تشکرهایش نامِ او را از قلم نیندازد را به یاد بیاورید. در این اپیزود هم با موقعیت بامزۀ تکرار ناگهانی نام سال ساپرستین (آیک بارینهولتز) روبرو هستیم، هم با فروتنی نمایشی و ژستِ مزورانۀ زوئی کراوتیز؛ و در نهایت با رازی که تد ساراندوس، مدیرعامل فعلی نتفلیکس، از آن پردهبرداری میکند: دلیل قدردانی مکرر هنرمندان از او، بندیست که در قرارداد آنها گنجانده شده. و این دقیقاً مشابه شوخیهاییست که ریکی جرویس در دوران حضورش به عنوان میزبان گلدن گلوب با آنها، ستارههای هالیوود را از دم تیغ میگذراند.
«استودیو» بخش دیگری از جذابیتهای سینهفیلیاییاش را مدیون کمئوهای شگفتآورش است. در دو دهۀ گذشته استفادۀ مبتذل مارول از کمئو باعث شد حضور کوتاه و غافلگیرانۀ بازیگران و هنرمندان مشهور در فیلمها و سریالها، بیشتر به ترفندی تبلیغاتی برای جذب مخاطبان بدل شود. این گزاره اما دربارۀ «استودیو» صادق نیست؛ سریال از نقشآفرینی هنرمندان سرشناسی چون مارتین اسکورسیزی و تاد هاوارد استفاده میکند تا هم حلقۀ اتصالی میان جهانِ خیالیاش و واقعیت برقرار کند، هم شور و شوق عاشقان سینما را برافروزد. چندان بعید نیست، سالها بعد از حضور افتخاری اسکورسیزی در این سریال و گریههای پایانیاش به عنوان یکی از لحظاتِ خاطرهانگیز کارنامۀ او یاد شود.
اجرای یک فیلمنامۀ کمدی شلوغ و پراتفاق از این دست، نیازمندِ بازیگرانیست که بتوانند در لحظهای طلایی شوخیها را ادا کنند تا بار کمیک صحنه از دست نرود؛ سث روگن با انتخابِ درست بازیگرانش برای تیپهای طراحیشدۀ سریال، این ماموریت دشوار را به خوبی به سرانجام رسانده است. بیشک، در صدر فهرست بازیگران موفق سریال، نام آیک بارینهولتز قرار دارد. ردپای این انتخابهای هوشمندانه را حتا در استفاده از بازیگرانی چون اولیویا وایلد و آنتونی مکی نیز میتوان یافت که در تیپهایی نقشآفرینی میکنند که با شناخت فرامتنی مخاطبان از آنها کاملاً مطابقت دارد.
«استودیو» کاراکتر عجیبوغریب و دیوانه کم ندارد، اما در میان این مجمع دیوانگان، یک مجنون واقعی وجود دارد که اتفاقاً چندان هم به چشم نمیآید: دوربین. سریال بخش زیادی از ضرباهنگ دیوانهوارش را مدیون دوربینیست که مدام در حال رفتوآمد و جهش میانِ اتفاقات و شخصیتهاست و دمی تا نزدیکترین فاصله با کاراکترها پیش میرود و لحظۀ دیگر عقب مینشیند و غلتزدن این موجودات مفلوک در مشکلاتشان را به تصویر میکشد. اوج جلوهگریِ این فیلمبرداری تحسینبرانگیز را میتوان در اپیزود «سکانس پلان» مشاهده کرد؛ جایی که نهتنها تیم سازندۀ فیلم «دریاچۀ نقرهفام» مشغول برداشت یک سکانسِ پلان طولانی هستند، بلکه خود سریال نیز از همین ترفند بهره میبرد؛ این اپیزود نقطۀ تلاقی فیلمنامۀ خلاق، کارگردانی خوب، بازیگری درخشان و فیلمبرداری پیچیدۀ «استودیو» است و میتوان از آن به عنوان وجه تمایزِ اصلی سریال با سایر آثار تلویزیونی که غالباً تنها بر داستان تکیه میکنند، یاد کرد.
در نهایت، فصل اولِ سریال «استودیو» یک اتفاقِ مبارک است در میانِ انبوهی از آثار جنایی و علمی-تخیلی که تلویزیون را به تسخیر درآوردهاند و همچنین نشانهای روشن از بلوغ سث روگن در ساخت کمدیهاییست که – برخلافِ تجربیات اولیهاش – این بار بسیار هدفمند و زیرکانه پرداخته شدهاند.