فیلم «هفت» یک درام جنایی- معمایی با مایههای روانشناختی بر مبنای پرونده قتلهای زنجیرهای هفتگانه است که قاتل را در قامت یک افراطیِ معتقدِ هوشمند قاب میگیرد. پروندهای که حل آن، تبدیل به آزمون خطیر دو کارآگاه میشود تا این جمله چالشبرانگیز ارنست همینگوی را تبدیل به پرسشی حیاتی کنند: «آیا دنیا جای بسیار خوبی است و ارزش جنگیدن را دارد!؟»
دیوید فینچر؛ فیلمساز مؤلف و صاحبسبک آمریکایی است که فیلمهای دلهرهآور و جنایی او با زیرمتن روانشناختی بدل به آثاری نمونهوار در این گونه سینمایی جذاب و پرمخاطب شدهاند. هرچند اولین فیلم او؛ «بیگانه ۳» گیشۀ موفقی داشت، اما طبق ارزیابیها به جهت کیفی ضعیفتر از دو قسمت قبلی از کاردرآمد. حقیقتی که فینچر تا امروز بارها به آن اشاره کرده تا جاییکه فیلم را از آن خود نمیداند و مدعی است؛ هیچکس به اندازه خودش از این فیلم متنفر نیست!
سال ۱۹۹۵ یعنی سه سال بعد از این سرخوردگی که طبعاً بیاعتمادی استودیوها را نسبت به فینچر به همراه داشت، او با فیلمنامه «هفت» نوشته اندرو کوین واکر مواجه شد که در پیچ و خم نگرانی تهیهکنندهها از خشونت و تلخی حاکم بر قصه؛ بهخصوص فینال، وضعیتی متزلزل داشت همچون نویسنده تازهکارش.
اما فینچر پای نسخه اصلی و بدون تغییر فیلمنامه واکر ایستاد و با جذب بازیگر همدلی همچون برد پیت، کفۀ ترازو را به سمت نگاه و سلیقۀ خود و فیلمنامهنویسش هدایت کرد تا یکی از آثار نمونهوار دهۀ ۹۰ میلادی در کارنامۀ او و سینمای آمریکا ثبت شود.
فیلمی که با وجود موفقیت در گیشه، کسب عنوان هفتمین فیلم پرفروش سال و البته بازخورد مثبت جامعۀ سینمایی، سهم چندانی در جوایز سینمایی سال نداشت و با چند نامزدی و معدودی جوایز پروندهاش بسته شد تا به تدریج در طول زمان جایگاه الهامبخش فعلی خود را در سینمای جهان به دست آورد.
«هفت» روایتی است از همراهی دو کارآگاه پلیس جنایی که به جهت شخصیتی، نژادی، روحیات، سن و سال و حتی موقعیت دراماتیک در نقطۀ مقابل هم قرار دارند. کارآگاه ستوان ویلیام سامرست (مورگان فریمن) در آستانۀ بازنشستگی و کارآگاه تازهوارد؛ دیوید میلز (برد پیت) که نقطۀ تلاقی آنها پرونده یک قاتل زنجیرهای به نام جان دوو (کوین اسپیسی) است که قربانیانش را بر مبنای هفت گناه کبیره انتخاب و به مسلخ میکشاند.
این قتلهای زنجیرهای با قرار گرفتن دوو در جایگاه قربانی حسد، به دست میلز؛ در جایگاه قربانی خشم، به انتها رسیده و پروندهای انباشته از پیچیدگیهای روانشناختی و اخلاقی بشر در جهانی تاریک و پلشت و خشن بسته میشود.
از همین خلاصه داستان میتوان دریافت که جهان فیلم و اتمسفری که درام در آن به جریان درمیآید، واجد فلسفهای منحصربهفرد و آخرالزمانی اما از نوع واقعگرایی زمان حال است. نیویورکی چرکآلود و رئال که گویی نشانههای حیات و روح بشریت در آن رنگ باخته و رو به اضمحلال دارد نه اینکه لزوماً سیاهوسفید باشد!
دنیایی که نمود آن؛ شهری انباشته از خون و خشونت و جرم (به تأسی از جو نیویورک اواخر دهۀ هشتاد) است که به جهت بصری نیز در سیاهی و تاریکی با سایهروشنهایی معدود غرق شده و تنها سکانسی که در روشنایی نور خورشید فضای باز میگذرد؛ از قضا سکانس مواجهه پایانی دوو، میلز و سامرست در برهوتی انباشته از دکلهای برق است که آخرین گناه/ قتل ثبت میشود.
در همین سکانس است که مرگ (معصومیت) در این جهان تاریک که بهنوعی همسر باردار مایلز؛ تریسی (گوینت پالترو) آن را نمایندگی میکند، به فجیعترین شکل ممکن محرز شده و تنها روزنۀ رو به نور و روشنایی بسته میشود…جهانی در ظلمت محض!
این همان تصویری است که اندرو کوین واکر وقتی تازه به نیویورک مهاجرت کرد و در افسردگی دور ماندن از رشتۀ تحصیلیاش؛ سینما در اعماق یک شرکت موسیقی دست و پا میزد، در فیلمنامهاش بازنمایی کرد. اتمسفری که آنقدر منحصربهفرد و در عین حال قابل درک بود که با عبور از فیلتر کارگردانی فینچر با همین حسوحال در فیلم ثبت شد.
هرچند مواجهه کارآگاه/ پلیس/ مأموری (سامرست) که در آستانۀ بازنشستگی، با پروندهای که پای رفتنش را سست کرده و تبدیل به موضوعی حیثیتی برای او میشود، موقعیتی کلاسیک و آشنا برای شروع بسیاری از درامهای پلیسی-جنایی است اما همین کلیشه هم خوانشی متمایز در «هفت» دارد.
حتی تضاد بین سامرست و مایلز نیز تابع الگوی آشنای رسیدن از تضاد به تعامل و همراهی و همدلی است. اما چگونه است که این کلیشهها در «هفت» تکراری و پیشبینیپذیر به نظر نمیآیند؟ پاسخ بازمیگردد به نحوه بازخوانی نویسنده و کارگردان از این مؤلفههای آشنا و بهخصوص بستری چندلایه که برای جاری شدن درام و تعمیق مفاهیم اخلاقی/ اعتقادی/ انسانی نهفته در دل قصه طراحی شده است.
در واقع این بستر است که به مؤلفهها و مفاهیم تکراری، شعاری و نخنما، معنایی تازه در راستای زاویهدید جدید مخاطب میدهد تا در انتها همان جملۀ قصار همینگوی؛ نه یک پند انگیزشی بلکه به پرسشی تبدیل شود که پاسخی تردیدآمیز دارد!
بر چنین بستری با تکیه بر شخصیتپردازی که با ظرافت و تکیه بر جزئیات، زوایای نادیده کاراکترها را نشانه میرود، حتی قاتل مخوف تبدیل به شخصیتی جذاب و کنجکاویبرانگیز میشود؛ هرچند کمیت حضورش اندک است و او را در حال ارتکاب حتی یک قتل هم نمیبینیم! تنها قتلی که مقابل چشمان مخاطب رقم میخورد، قتل این قاتل مخوف با فلسفهای روشن برای اقدام به قتل است!
این مهم حاصل نمیشود مگر با نگاه همدلانه و به دور از قضاوت نویسنده و کارگردان به همۀ کاراکترها، آن هم به نسبت یکسان، به گونهای که آنها را حتی در جهان فکری مخرب شخصیشان واجد منطق، باورپذیری و همدلی حتی به شکل منفی میکند.
اینجاست که انعکاس جملۀ نمادین کاراکتر سامرست به نقل از ارنست همینگوی در هر دوره و عصری میتواند پاسخی متفاوت و چه بسا متضاد به دنبال داشته باشد. بهخصوص در زمان حال که سیاست و نظم جهانی، مناسبات و روابط انسانی را به شدت تحتتأثیر قرار داده و پاسخ این پرسش را با تردیدهای بسیار همراه کرده است. اگر سامرست در روزگار ما زیست میکرد همچنان همین پاسخ را میداد؟
«دنیا جای بسیار خوبیه و ارزش جنگیدن داره؛ من با قسمت دومش موافقم!»
مطالب پیشین: