پرواضح است که رایان کوگلر همکیش فیلمسازانِ هنری نیست، بنابراین قضاوت آثارش با متر و معیارهای آن سینمای پیشرو – در بهترین حالت – تلاشی بیهوده است؛ به بیان صریحتر، مقایسۀ فیلم «گناهکاران» (Sinners) با آثار شاخص ژانر وحشت همچون «نوسفراتو» یا فیلمهای پستمدرنی چون «حرامزادههای لعنتی»، جفایی است در حق هر دو سینما. اما آنچه میشود از کارگردانِ «کرید» و «پلنگ سیاه» انتظار داشت، ساخت یک اکشن-ترسناک پرزرقوبرقِ هالیوودیست که به عنوان یک محصول سرگرمی، قابل دفاع باشد. و آیا «گناهکاران»ِ کوگلر توانسته از پس این ماموریت نهچندان غیرممکن برآید؟ جواب هم آریست و هم خیر.
قهرمانهای «گناهکاران» دوقلوهای همسانی هستند به نام اسموک و استک مور (مایکل بی. جردن). این دو برادر در اوایل دهۀ سی و پس از سالها فعالیت در دنیای تبهکاری شیکاگو، به زادگاهِ خود در کلارکسدیلِ میسیسیپی بازمیگردند تا با پولی که از گنگسترها دزدیدهاند، یک کلابِ جاز برای جامعۀ سیاهپوستِ محلی بنا کنند. قصۀ زندگی آنها و یارانشان، درد و رنج کم ندارد، اما دستِ تقدیر بیرحمتر از آن است که به همین غمهای آشنا قناعت کند و خونآشامی ایرلندی به نام رمیک (جک اوکانل) را به نبردی خونین با برادرانِ مور فرا میخواند.
پردۀ اول فیلم، حکمِ فصل مقدمه را دارد؛ فصلی که به معرفی کاراکترها، مرور سرگذشتشان و ترسیمِ حداقلی ویژگیهای شخصیتی آنها میگذرد. و البته فصلِ فریبدهندهای نیز هست، چرا که نویدبخش اثریست که برخلافِ بسیاری از فیلمهای مشابهاش، داستانگویی و شخصیتپردازی را در یک اولویت با زدوخوردهای خونین قرار داده است. با توجه به سیر فیلمنامه و جدالِ اندک مردمان سالم با فوجی از خونآشامها، همین شناخت هر چند الکن از کاراکترها سبب میشود تا برای دقایقِ کوتاهی، شانه به شانۀ اسموک و آنی (وونمی موساکو) و دلتا (دلروی لیندو) مشغولِ تراشیدنِ تکهچوبها و دستوپا کردن وسایلی برای مهار این شیاطین باشیم. آنسوی قصه اما، خونآشامِ سفیدپوستِ ایرلندی، رمیک، از ناکجاآباد سبز میشود؛ این که رمیک کیست، چگونه از میسیسیپی سر درآورده، سرخپوستها چرا در تعقیبش بودهاند یا اساساً چه انگیزهای برای به خاکوخونکشیدنِ این مهمانی شبانه را دارد، تنها بخشی از هزاران سوال بیجوابیست که یا هرگز پاسخ داده نمیشوند یا مواجهۀ فیلمنامه با آنها چنان گیجوگنگ است که «گناهکاران» با سرعتی سرسامآور از کنارشان میگذرد، به امید آن که تماشاگران نیز همچون فیلمنامهنویس مته به خشخاش نگذارند. به طور خلاصه، «گناهکاران» کوگلر موفق به انجام مهمی میشود که گام اولش را رابرت اگرز با «نوسفراتو» برداشته بود: ساخت فیلمی خونآشامی که خونآشامش سطحیترین شخصیت اثر است. و در چنین فیلمهایی، غنایِ شخصیتپردازی آنتاگونیست است که پروتاگونیست را به قهرمانی ستودنی بدل میکند؛ به طبع آنگاه که آنتاگونیست چیزی جز شبحی کاریکاتوری نیست، پروتاگونیست هم فراتر از موجودی عضلانی با ژستهایی نمایشی نخواهد بود.
پردۀ دوم «گناهکاران»، مامن برخی از بهترین سکانسهای فیلم است؛ لحظاتی که سَمی (مایلز کاتون) با گیتاری که خیال میکند روزگاری در دستانِ چارلی پاتُن جلوهگری میکرده، زمان و فضا را در هم میشکند و پلی میانِ گذشته و اکنون و آیندۀ یک فرهنگ میسازد؛ خالقِ بهیادماندنیترین قابها و نواهای اثر است. کوگلر چه در این فیلم و چه در ساختههای پیشینش، بارها و بارها با شیوههای گوناگونی فرهنگِ سیاهپوستان و تاریخِ مملو از رنجشان را به تصویر کشیده؛ واقعیت آن است که به اغلب این تلاشها، برچسبی جز شعار نمیتوان زد. سکانسِ ساز و آواز سَمی اما تافتۀ جدابافتهای است که اتفاقاً نه شعاریست و نه نمایشی؛ ادای احترام کاملیست به فرهنگی که کارگردانش گاه آن را میستاید و گاه از آن به مثابه ریسمانی استفاده میکند، برای چنگزدن به بیانیههای مُد روز.
پردۀ سوم و پایانی پنجمین فیلم بلند کوگلر، پردۀ خودنمایی اهریمنیست به مراتب دهشتناکتر از خونآشام: فیلمنامۀ مغشوش. در واقع، پردۀ سوم، «گناهکاران» را تا لبۀ پرتگاهِ بدلشدن به یک زی مووی تمامعیار میکشاند – و دستِ آخر، موفق میشود، فیلم را همچون آنتاگونیستش به آتش بکشد. پس از فرار برادر سرخپوش، استک، از کلاب، فیلمنامه دچار استیصال سرسامآوری میشود در مسیر رسیدن به نبرد پایانی و تبدیلکردن آن آرامش زیر سقف چوبی به هرجومرجی سراسری. و راهِ حل کوگلر برای رهایی از این آشفتگی چیست؟ فریاد به غایت احمقانۀ گریس (لی جون لی) که به خونآشامها اذن ورود میدهد. چنین تصمیمهای مضحکی، افشاکنندۀ این حقیقت دربارۀ فیلمنامه است که کوگلر چند ایدۀ اصلی در سر داشته و تلاش کرده به هر زحمتی آنها را به هم پیوند بزند و این که این آش چقدر شور است و چقدر بینمک، چالشی بوده که سازنده ترجیح داده، وقت مبارکش را صرف آن نکند. ظاهر شدن ناگهانی اسموک از پشتِ سر موجودی که ناسلامتی خونآشام است – کشتنِ این آنتاگونیست بختبرگشته با یک ضربه – را نیز به فهرست بلندبالای تصمیمهای سوالبرانگیز «گناهکاران» اضافه کنید. بخش دیگری از بلاتکلیفی فیلمنامه نیز به گذار از اثری با لوکیشنهای متعدد به فیلمی با تکلوکیشنِ کلاب بازمیگردد و این نیز از جمله موقعیتهاییست که کوگلر باید تصمیمی کلیدی اتخاذ میکرده، حال آنکه به دمدستیترین شکلِ ممکن از آن چشمپوشی کرده است.
اما هر چه فیلمنامه تازهکار و مبتدی هستند، موسیقی و تصویربرداری جلوههایی از بلوغ را ارائه میکنند. آنچه لودویگ گورانسون در مقامِ آهنگساز انجام داده، دستِ کمی از یک شاهکار ندارد، قطعاتِ بلوز «گناهکاران» به تنهایی چنان غنی هستند، که میشد برای ادای احترام به فرهنگِ سیاهپوستان به آنها بسنده کرد و دست به ایدههای سطحیای چون خلقِ یک خونآشام سفیدپوست به عنوان نمادی از تبعیضهای نژادی نزد. در یک سکانس درخشان نیز همکاری موسیقی و تدوین و فیلمبرداری به اوج میرسد؛ جایی که فریاد «یک نفر امشب مرا در آغوش بگیرد» سَمی بر فرازِ سقفِ شعلهور اوج میگیرد و در ظلماتِ شب به صوت مهیبی بدل میشود که سرنوشتِ خونآلود پیش رو را انذار میدهد. «گناهکاران» از یک ایدۀ تصویری چشمگیر نیز بهره میبرد و آن تلالوی چشمان خونآشامهاست؛ این لکههای خونین، چنان وحشتی میآفرینند که گاهِ در میان سایههای عمیقِ فیلم، به چشمانِ کاراکترها چشم میدوزیم تا مبادا ناگهان با سربازی دیگر از لشکر رمیک روبرو شویم.
در نهایت، «گناهکاران»، معلق است میان زی مووی بودن و بلاکباستر شدن؛ ساختۀ رایان کوگلر، گاه نشانی از ذوق و خلاقیت دارد، و گاه حتی از پس سادهترین چالشهای داستانگویی نیز برنمیآید. چنین است که فیلمبرداری چشمنواز، موسیقی درخشان و بازیهای قابلقبولش همواره زیر سایۀ سنگین فیلمنامه، رنگ میبازند.