«پلهای مدیسون کانتی» یک درام عاشقانه بر محور تقابل رویا و واقعیت است که انتخابگری و ناگزیری را به چالش کشیده و به مفاهیمی همچون عشق، تعهد، وفاداری، اخلاق، خانواده و… ابعادی تازه میدهد. پرسشی که در پایان در ذهن مخاطب نقش میبندد، برآمده از دوراهی چالش برانگیز هر انسانی است: وفاداری به خود یا دیگران؟!
کلینت ایستوود؛ بازیگر، کارگردان و تهیهکننده برجستۀ آمریکایی بیشتر به واسطۀ نقشآفرینی در سهگانه وسترن اسپاگتی سرجیو لئونه؛ «به خاطر یک مشت دلار»، «به خاطر چند دلار بیشتر» و «خوب بد زشت» در نقش کابوی بینام و پنجگانه «هری کثیف» در نقش بازرس هری کالاهان شناخته میشود.
او از دهۀ هفتاد به تناوب شروع به کارگردانی و بعدتر تهیهکنندگی آثارش کرد که حاصل این تجربهها ثبت مجموعهای از فیلمهای مهم در کارنامۀ خود و سینمای جهان است. سینماگری که تا امروز در سن ۹۴ سالگی به این مسیر برای خلق آثار کنجکاوی برانگیز تداوم بخشیده است.
«پل های مدیسون کانتی» سال ۱۹۹۵ با اقتباس از رمانی به همین نام نوشته رابرت جیمز والر بر اساس فیلمنامه ریچارد لاگراونیس ساخته شد. نویسنده- کارگردانی که رویکرد اقتباسی به رمان و زندگینامه در مجموعه آثاری که به نگارش درآورده، نقش پررنگی دارد.
این رمان پرفروش که سال ۱۹۹۲ منتشر شد؛ درباره یک زن خانهدار ایتالیایی است که رابطۀ عاشقانه مخفیانهای با عکاس مجله نشنال جئوگرافی که برای عکسبرداری از پلهای روبسته به مدیسون کانتی آمده، برقرار میکند.
ایستوود علاوهبر کارگردانی، بازی در نقش این عکاس میانسال؛ رابرت کین کید را برعهده گرفته و مریل استریپ نیز با بازی مسحورکننده همیشگیاش که مهارت و تسلط بر فن بیان و بازی با لهجههای مختلف یکی از وجوه آن است، ایفاگر نقش فرانچسکا جانسون است. زن ایتالیاییای که از زندگی خانوادگی بیعشق و به دور از رؤیاهایش در غربت ایالت آیووا به تنگ آمده و با تلنگر عشق، همۀ محاسباتش بههم میریزد.
«پلهای مدیسون کانتی» چه بسا یکی از کم جایزهترین فیلمهای ایستوود محسوب شود که از آن جمله میتوان به چندین نامزدی همچون کاندیدایی استریپ برای بهترین بازیگر زن در جوایز اسکار و گلدن گلوب و همچنین نامزدی بهترین فیلم گلدن گلوب و دریافت جوایزی معدود اشاره کرد.
اما واقعیت این است که یکی از عاشقانههای تأثیرگذار دهۀ ۹۰ به شمار میشود که چند ویژگی منحصربهفرد دارد. فیلم خوانشی متمایز از مثلث عشقی بر بستر میانسالی دارد و بدون آنکه شعار و پیام اخلاقی بدهد، ارزشگذاری را به چارچوبهای اخلاق و خانواده وامیگذارد، هرچند تلخ و تراژیک.
همین سویه است که مخاطب را به چالش کشیده و به تفکر وامیدارد که در چنین موقعیتی چه انتخابی میکرد، وفاداری به خود، رؤیاها و عشق نویافته یا وفاداری به دیگران و عرف برای حفظ خانواده، که در این قصه نقطۀ توقف آمال و آرزوهای شخصی است؟
همان چالشی که فرزندان فرانچسکا، مایکل و کرولاین نیز دچارش می شوند و در پایان فیلم پس از خواندن خاطرات شخصی مادر، به آنها تلنگری وارد میشود و هر یک تصمیمی متفاوت میگیرند. به مفهومی دیگر، هیچ انتخاب درست و غلطی وجود ندارد بلکه این آدمها هستند که به واسطۀ انتخاب هایشان در موقعیت های انتحاری؛ شخصیت، باور و تفکر خود را معنا می بخشند.
این مهم حاصل نمی شود مگر به واسطه شخصیت پردازی متعادل، به اندازه، خاکستری و به دور از خط کشی های رایج از اضلاع این مثلث عاشقانه که هیچیک را به نفع دیگری مقصر یا خطاکار جلوه نمی دهد. آنها در موقعیت هایی قرار گرفته اند که انتخاب هایشان تعیین کننده است؛ نه فقط برای خود بلکه برای دیگری و به همین واسطه در ذهن می مانند.
از رابرت که زندگی رها، لغزان و بیمقصدی دارد اما در میانسالی عشقی را تجربه میکند که پای رفتنش را سست کرده و او را به پافشاری حتی زیر بارانِ بیامان وامیدارد تا فرانچسکا که تحمل سرکوب عاطفی و جنسی خود را در تقلیل نقشش بهعنوان یک همسر/ مادرِ وفادارِ ناراضی یافته است.
اما وقتی عشق و فرصتی برای پرواز مییابد، جسارت پیدا نمیکند تا دستگیره در ماشین را بفشارد و دل به باران بیامان بسپارد. او به لایۀ پنهان امنیتطلبیِ زنانه پناه میبرد که جامعه، عرف، مادرانگی و تعهد ازدواج از او میخواهند. او مغروق دریاییست که از شنا کردن در آن میهراسد نه اینکه شنا کردن نداند!
همسر فرانچسکا؛ ریچارد نیز به دور از رنگامیزیهای رایج، کشاورزی است حل شده در معادله پدر- همسر، بدون گره تیپیکال حادی که فرانچسکا را در شکستن عهد ازدواج محق جلوه دهد، مگر آنکه بیعشقی گناه محسوب شود! مصرع صائب تبریزی گویای موقعیت او است: بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق…
کلیشهزدایی از این عاشقانه فراتر از خوانش متفاوت از شخصیتها، متأثر از انتخاب متمایز بازیگران و نوع حضور و نقشآفرینی آنها نیز است. ایستوود که بیشتر در نقش کاراکترهای آرام، خونسرد، مرموز و کمحرف تثبیت شده بود، با انتخابی جسورانه و حضور در نقش غریبۀ تازهواردی که قرار است در طول چهار روز زندگیاش بهواسطۀ یک مواجهه دچار تحول شود، ریسکی کرده که جواب داده است.
او همان است که باید باشد، با اندکی بیشتر از حسوحال، رمز و راز، دل دادن و دل کندن بدون اکتهای متداول و کاریزمایی مقهورکننده. هم در نقش جهانگردی بیمبدأ و مقصد، هم در نقش کارگردانی که بدون تصنع شاعرانگی را در عمق نماهای نزدیک و لانگشاتها با رنگ و نور و میزانسنهای ساده تزریق میکند تا یکی از دلگیرترین تصاویر از ناکامی در عشق را ترسیم کند.
این خوانش تازه از شخصیتها و روابط، ماهیت عشق و تعهد، حتی جغرافیای مدیسون کانتی و پلهای سرپوشیده شهر که کارکردی رئال/ تمثیلی در زیرلایه درام دارند، باعث شده فیلم فراتر از یک اثر عاشقانه تبدیل شود به بستری برای پرداختن به تقابل رویا و واقعیت در میانسالی و مسیری که انسان را بهواسطۀ انتخابهایش مورد کالبدشکافی قرار میدهد.
فیلم با روندی خطی در تابستان ۱۹۶۵ آغاز شده و در ادامه این چهار روز پرمخاطره برای فرانچسکا را از خلال خاطرهنویسی او که سالها بعد پس از مرگش توسط فرزندان بازخوانی میشود، تصویرسازی می کند. به این شیوه نریشن کارکردی چندلایه پیدا کرده و پنهانیترین حسهای زنی را که در دوراهی عشق و تعهد و تقابل رویا و واقعیت گیر افتاده، از پرده سینما تا ذهن مخاطب بسط میدهد.
تا این مخاطب باشد که بارها همراه با زن مسیر طی شده در طول چهار روز را تا لحظۀ فشردن دستگیره در ماشین تجربه کند و تصمیم بگیرد که دل به بارانِ بیامان بسپارد یا در بسته گی خود گرفتار بماند. این همان پرسش حیاتی است: وفاداری به خود یا دیگران؟!
مطالب پیشین: