فیلم «درخشش» یک درام روانکاوانۀ ترسناک بر محور سفر خانوادهای به یک هتل متروکه است که برف و تنهایی و روح جنایات به وقوع پیوسته در خاطره این مکان، زندگی و روابط آنها و به طور خاص شخصیت مرد را تحتتأثیر قرار داده و تبدیل به یک جانی مجنون میکند.
استنلی کوبریک؛ فیلمنامهنویس، کارگردان و تهیهکننده صاحب سبک آمریکایی است که بخش اعظم فیلمهای کارنامه کمتعدادش در طول پنج دهه، نقطهعطفی در سینمای آمریکا، تاریخ سینما و حتی گونهشناسی محسوب میشوند. فیلمساز مؤلفی که سال ۱۹۸۰ گام در مسیر اقتباسی تازه برای ثبت در تاریخ سینمای وحشت نهاد که تنها فیلم از این ژانر در میان آثارش است.
رویکرد اقتباسی بعد از فیلم «کشتن» در کارنامۀ او پررنگ و منجر به خلق «اسپارتاکوس»، «لولیتا»، «دکتر استرنجلاو»، «۲۰۰۱: اُدیسه فضایی»، «پرتغال کوکی»، «بری لیندون»، «غلاف تمام فلزی» و «چشمان کاملاً بسته» شد.
«درخشش» نیز بر اساس رمانی به همین نام نوشتۀ استیفن کینگ با فیلمنامهای مشترک از کوبریک و دایان جانسون شکل گرفت. کینگ نویسندهای شناخته شده در گونه ادبیات وحشت، علمی/ تخیلی و فانتزی است که همواره آثارش مورد اقبال عمومی قرار گرفته و بر همین اساس کارگردانان متعددی بر اساس آنها فیلم ساختهاند که کوبریک یکی از آنهاست.
فیلم «درخشش» بهواسطۀ بازخورد رماننویس، منتقدان و مخاطبان در زمان خود با واکنشهای منفی بسیاری روبهرو شد ولی با گذر زمان به تدریج جایگاه خود را در میان فیلمهای برتر تاریخ سینما و بهخصوص سینمای وحشت پیدا کرد.
استیفن کینگ هرچند فیلم را (دیوانهوار و ناامیدکننده) نامید، اما آن را واجد نبوغی انکارناپذیر یا به گفتۀ بهتر (نسخه کوبریکی «درخشش») دانست که به گونه سینمای وحشت افزوده است. با این وجود فیلم سال ۱۹۸۱ نامزد دریافت تمشک زرین بدترین کارگردانی و بدترین بازیگر زن سال شد.
فیلم به تَبَع رمان با یک سفر آغاز میشود؛ سفر یک معلم سابق/ نویسنده که تنها شغل پیشنهادی یعنی سرایداری هتل اُوِرلوک در زمستان کوههای راکی را همراه با همسر و فرزندش میپذیرد. همه چیز از این نقل مکان یا به گفته بهتر اتمسفر حاکم بر این هتل متروکه با پیشینهای مرموز بر بستر طبیعتی برفی و یخزده آغاز میشود که به نوعی جک تورنس (جک نیکلسون) را که میخواهد دست به قلم ببرد و داستان بنویسد، تسخیر میکند.
در واقع سفر و لوکیشن هتل که در طول فیلم تبدیل به شخصیتی مستقل میشود، پیشبرنده مسیر درام و البته کاراکتر بیثبات جک هستند. مردی که سابقۀ خشونت با شاگردان (با تکیه بر رمان) و میگساری دارد و به تدریج در مسیر فروپاشی و انحطاط روحی- روانی قرار میگیرد.
این هتل، بستری است برای نمود سویههای تاریک کاراکتری که نهفقط درگیر گرههای درونی است بلکه به تسخیر ارواح حاکم بر این مکان و جنایتهایی که در گذشته به خود دیده، درمیآید و همۀ اینها تمثیلی است از هزارتوی ذهن/ اذهان بیماری که خود و دیگران را به مسلخ برده و غرق در خون میکنند.
به گفته بهتر کوبریک با تکیه بر رمان کینگ، یک جهان ذهنی بیمارگون را بر پایههای دنیای رئال بنا نهاده که در آن زمان گم شده و گذشته و حال و آینده در تقارنی جنونآسا از مرزهای یکدیگر گذشته و در هم تداخل میکنند تا گویای تصویری از پیچیدگیهای ذهن بیمار مردی باشند که حتی همسر؛ وندی (شلی دووال) و پسر خردسالش؛ دنی (دنی لوید) او را نمیشناسند و میفهمند باید از دست او فرار کنند.
فیلم در لایۀ درام بیرونی به چالشهای مرگبار این نویسنده تسخیرشده توسط ارواح حاکم بر مکانی نفرین شده میپردازد که مؤلفهها و نشانههای رایج آثار ژانر وحشت و ترس را در خود جای داده و امکانی برای پیوند این کاشتها و کشف و شهودی بر محور درامهای جنایی روانکاوانه به گونهای عمیقتر و ظریفتر فراهم میکند.
همانطور که دنی را بهعنوان پسرکی خردسال بهمثابۀ ذهن آگاهی مورد توجه قرار میدهد که بهواسطۀ نیرویی ماوراءالطبیعه ، قدرت درخشش و ارتباط با اذهان دیگر در گذشته و حال و آینده را پیدا میکند. او به نوعی کلید گشایش و عبور از هزارتوی ذهنی است که در گرههای کور تاریکی گرفتار شده و به کرات این ارتباط عینی- ذهنی را در روند فیلم برای پیشبرد درام به مدد میگیرد.
اما واقعیت این است که این همه ماجرا نیست و کوبریک در زیرلایههای این اثر مضامینی را جاگذاری کرده که قابلیت ارجاع به مفاهیم کلان، حساس، استراتژیک و پیچیده بیرونی دارند و چه بسا ریشههای افتراق فیلم از رمان که موجب نارضایتی استیفن کینگ و طرفداران رمان شده، در همین لایهمندی و تعمیمپذیری این اثر چند ساحتی باشد.
زیرلایههایی که جامعه آمریکا را از خلال پروژه فضایی آپولو 11 تا کشتار سرخپوستان، جنگ سرد بین آمریکا و شوروی سابق، رقابت این دو کشور برای فرود بر ماه و… به نظاره مینشیند.
در نهایت این کوبریک است که در مواجهه خودِ واقعی (جک) با کودک درون آگاهش (دنی)، بهواسطۀ شبیهتر کردن ظاهر آشفته و پریشان جک به خودش، بُعد شخصی قصه را با ظرافت جانمایی کرده و به نقطۀ تعیینکنندهای از جنون میرساند که تنها یک جمله را بارها با ماشین تایپ نوشته تا راز سربهمهر پروژه فضایی سرّی را برای تعهد به سرزمینش مسکوت نگه دارد.
جملهای که همچون نشانهها و جزئیات وسواسگون بیشمار فیلم، قابلیت رمزگشایی و تفسیر و تحلیل دارد تا عمق ماندگاری این اثر را از پسِ ۴۵ سال به اثبات برساند. مشابه همان اتفاقی که در مورد جمله به ظاهر ساده ولی تکاندهنده جک در سکانس نمادین تبر زدن به در دستشویی که همسر و پسرش در آن پناه گرفتهاند، افتاد.
ظاهراً جک نیکلسون جمله مشهور «جکی اینجاست!» را با الهام از یک برنامۀ شو تلویزیونی روز در همان سالها به شکل بداهه بر زبان آورده و کوبریک قصد داشته در تدوین آن را حذف کند. اما به هر ترتیب این اتفاق نیفتاد و این منولوگ تبدیل به شعار/ جمله نمادین فیلم شد.
همین اتفاق در «راننده تاکسی» برای جمله بداهه رابرت دنیرو در نقش تراویس خطاب به خودش در آینه نیز افتاد؛ (داری با من حرف می زنی؟!) او این منولوگ را از جمله یک خواننده در دل کنسرت خطاب به طرفدارانش وام گرفت و تبدیل به شعار تبلیغاتی فیلم شد!
«درخشش» فیلمی است که همچون تجربۀ یگانه سازندهاش در ژانر وحشت، در کارنامۀ او بهعنوان رویکردی شخصی به گونه فیلمهای ترسناک حک میشود که محدود به قواعد ژانر باقی نمیماند. او به سبک کوبریکی وحشت را بسط و تعمیق داده و به رئالیسم و مضامین استراتژیک پیوند میزند تا راز ماندگاری آن در طول دههها فراتر از تعلق به یک گونه سینمایی باشد.
مطالب پیشین: