به مهران قاجار؛ رفيق با پی و ريشه؛ کسی که برام کوه دماوند است.
– … خيابون شلوغه فدات شُم. میخوای دروغَکی بِگُم نيس؟ فقط کسی پاپیِ مُو نمیشه!
ديگه پير شدی آخه بابا، دندونگير نيسّی … کِی میخواد بره تو کلَّت …
دَس رو دِلُم نذار که داغه، دستِ بدجور میسوزه … های! … هَمَش میترسُم شب کَپيدُم صُبِش چی میشه …
پيرمرد گفت: با ترس نخواب.
پول در میآوُردم سيگار بگيرم. نشسته بودند رو جدولِ جوب، کنار خيابان. قدِّ يک نفر وسطشان فاصله بود.
جعبه و سيگارهای روش کنار پای پيرمرده بود. زنه گفت: هِی برامُو چُسی نيا با ايحرفات! هر چی میکشُم از تو میکشُم. به پيرمرد گفتم: حاجی چی گفتی؟ سرش را سنگين بلند کرد. سنگينتر نگاهم کرد. زنه گفت: ايبچّه کونيایِ نيگر ندارشون ايجا، ردش کن بره سی خودش. پيرمرده گفت: اِی ولّا به تخم بابات! … میگم شص هفتاد ساله داره خوار مادرم گاییده میشه يه چيز فَميدَم، سرگشنه گذاشتم زمين گذاشتم، اما نباهاس با ترس کپه مرگَمو بذارم… هِی ی ی! امشب خوابيدی فرداش به تخمِت جوون. اين زنهام میبينی! میگه میترسم. تخم نداره شب بگه فردا به تخمَم.
خُو چی میخوای سيخ شدی ايجا؟! خانوم میخوای شاشِت کف کرده فقط مايُم.
اَی تف به ذاتِ جندَت پدر جاکِش!! … چی میخوای جوون؟
گفتم: يه بسّه 57 بده.
بِم گفتن سرِ خيابون شوش میشينه، تو دهنه ميدون. تو شلوغیِ مسافر و مسافرکش و ماشين باری و عمله حمّال. يَنی اينوَر سبزه ميدون. راس میگن،تو اون شلوغی جون میده برا کاسبی، اما جيگَرَم میخواد. بابت جنسِشَم هر کی کشيده میگه خيلی لطيفه. باهاس مال باش که اينهمه بنگی مشتريشَن. من خودم نرفتم پيشِش، بچّه خزانهايا تازه پيداش کردَن. اسدالله سگی میگفت به يه کورس ماشين نِشِستنِش ميَارزه تا شوش. میگفت عمله فری رشتيه. فریو که میشناسی؟ بچّه منصور. اون براش مياره. تيکّه هزاری صدش، تيکّه پونصدی پنجاش واسه باباپير. میرَم از بچّههای منصور پرس و جو.راس باشه فری براش مياره مشتریشم. گفتن اگه میخوام جنس بگيرم صداش کنم باباپير. نشونِشَم به اون نشون که رو جدول جوب میشينه، بغل جعبه سيگارش. يه فلاکس کهنه داره توش پر چايی مثه قير. حَب میکنه. کلاه شابگاهِ خاکستری، کتِ قهوهای، شلوار کردیِ سياه. سيبيلش کِلِ سيبيل ماسيس عرق فروشه. صورتِشَم میگن مثه ماسيس چين و چروکه. يه پيرزنِ جنوبيَم بيشتر وقتا پَلوش میشينه. انگار خود باباپير از جنوب فرارِش داده تِرون. میگن قديم مالی بوده برا خودش، امّا حالا سينههاش شده قدّ سيرابی. راه فرجِشَم واسه با کله رفتن خوبه. اسم زنه خاتونِ انگار، بی خيلِش. اما باباپيرو میگن سرد و گرم کشيده، يه چيزايی سرش میشه. میخوای ببينيش برو، اما نگو بابا پير. خيال میکنه جنس میخوای. حرفشو بشنوی تَئويلِت میگيره …
همينا ديگه …
کنارشان از جوب پريدم آنطرف، رو جدول پياده رو نشستم.
خاتون گفت: سی چی به آقا بد میگی يارو؟! … های، اَيه او روز تو نَخلِستون خامِت نشده بودُم… اَيه پا نشده بودُم پيِات بيُم تِرون …
باباپير از فلاکسش چای ريخت تو نعلبکی.
حاليت هَس چی بِت میگٌم؟ آقام هيمجور زنده زنده چالِت میکِرد. خامم کردی باباپیر. خامُم کِرد. گفتی میبرُمِت تِرون میذارُمِت برا خودت خانُمی کنی. خانمی که کردُم، اما برا هر کی رسید قوتُم داد.
چاکّرِ باباپير، … هنو اين خاتونو عقدش نکردی؟
باباپير نعلبکی را زمين گذاشت، گفت: بچّه کونی هر چی بيشتر میده روشَم بيشتر میشه … مايَت کو؟
يکی از همين بنگیها بود. همشان شکل همنأ. چشمهاشان رک زده، صداشان خفه و خِسدار است، اما محکم، لباسشان ارزان و کثيف است، و دو تا انگشت شست و سبّابه راستشان از داغ حشيش سياه و زمخت شده.
يارو خنديد، داندانهای زردش افتاد بيرون. يک هزاری گرفت طرف بابا پير. گفت: بابا پير، ای خاتون دیگه مالی نیس واسَش تَل بندازی بالا، … سیگاری بکش صفا کن. بابا پیر پول را گرفت و تیکّه هزاری را گذاشت کفِ دست یارو: تل و که براتو میندازم بالا خوشگل… شبا خوابی روزا منو نمیشناسی؟ یارو بلند خندید و گفت: ما مخلصِتیم بابا پیر. رف. بابا پیر حبّ تریاکش را از جیب کتش درآورد انداخت تو نعلبکی. داشت با انگشت تو چای حلّش میکرد.
خاتون گفت: هَمی حرومزاده رو مُو مردِش کِردُم. حالا دیه خاتون مال نیس. مثه گنجیش پرید بالا زِرتی افتاد پایین.
بابا پیر نعلبکی را هورت کشید، بعد سبیلش را تاب داد. گفت: اون روز برا من نکن ماده سگ. اون روز زرنگ بودم هم تو رو کَردم هم به آقات گفتم بیاخ. اونروز اگه کسی میتونست جلوم درمیومد. حالا هر چی اگه و کاشکی بکنی آقات از گور درنمیاد منو چال بکنه.
اَیه زرنگ بودی بابا پیر او همه سال حبس نمیکشیدی!!
بچّه تِرون اگه زرنگ باشه نصف عمرش زندونه.
حتی اَیه یه غریبی مثه مُو پاپیِش تو غربت باشه! … خاتون صورتش را کشید زیر چادر، هِق هِق شانههاش لرزید.
بابا پیر حرف زدنش مثل اين است که تو بشکه سوهان بکشند، با فاصله و یواش یواش حرف میزند. اما دَمِش گرم اس. همه تریاکیها، الَلخصوص پیرشدههاش، دمشان گرم است.
حبّش را که انداخت چشمهاش باز شده بود. یک خورده زل زد به خاتون، پلکهاش سنگین بود؛ گفت: تُف به ذات ناشکرت زن! حالا که وَرِ دلم نِشِسّی دارم خرجِتو میدَم، مرگت چیه؟ داشتم نگاهشان میکردم. نگاهش چرخید به من، گفت: چیه جوون؟ شانههام را انداختم بالا. گفت: چیزی میخوای؟ داشتم میگفتم نه که یک خاور جلومان ایستاد. اگزوزش درست تو بساط بابا پیر بود. روغنسوزی هم داشت صاحاب مرده. یک خورده که گذشت فهميدم از قصد ايستاده، هِی گاز میداد. خاتون سرش را از زير چادر بیرون کشید. میخواست چيزی بگوید که شاگرد کلّهاش را از پنجره کرد بیرون. داشت میخندید؛ گفت: خاتون بریم صفا؟ خاتون گُر گرفت؛ گفت: الهی او جیگرت لخته شده بریزه لا پای نَنَت. بابا پیر داد کشید: کیه؟ خاتون گفت: همو که دیروزا باش رفتُم. بابا پیر کلاهش را برداشت، کتش را از شانه انداخت پایین، دست برد زیر بساطش، بعد پا شد راه افتاد. بلند شدم. شوفر و شاگردش قَه قَه میخندیدند. صدای خاور باباپیر و خاتون را وادار کرده بود داد بزنند. دود، بساط باباپیر را گرفته بود. خاتون میزد به سینهاش و نفرین میداد. باباپیر دولّا دولّا میرفت جلو، اما سرش بالا بود. داد کشید: عمّه کونی بیا پایین ببینم. پسّون کی و میخوای ببرّی؟ شاگرد شوفر گفت: تمّونِت نیُفته باباپیر، بشی خاتون بی تمّون… باباپیر دستش را رو کرد. نیمچه را برد بالا، از بناگوش شاگرد تا زیر چانهاش خط انداخت. کف کرده بودم. فقط خط بود نه بیشتر. شاگرد شوفر داد کشید: آخ! زد بیپدر. شوفر از جلو خاور با چوب پیچید سمت باباپیر. چوب را بالا برد، داد کشید پفیوز و یکی گذاشت رو کتف راستش. نیمچه افتاد زمین. تا خواستم از جوب بپرم خاتون چوب به دست وسط بود. دو سه تا زد. بعد یکی میخورد یکی میزد. شاگر شوفر افتاده بود رو باباپیؤ. پریدم طرفش پس یقهاش را گرفتم کوبیدمش به خاور. یک کلّه گذاشتم تو صورتش. خواستم دومی را بزنم باباپیر داد زد: ولش کن. نگاهش کردم. نیمچه را با دست چپ گرفته بود. گفت: بَرِش گردون محکم نیگرش دار. گردنش را گرفتم زیر بغلم. با یک ضربه شلوار یارو را جر داد. بعد کشیدش پایین. شاگرد انگار دسته جارو بِهِش رفته بود؛ جیغ میکشید. باباپیر، با دست چپ، یک خط این طرفِ چاک انداخت یکی آنطرف. خطها را بیاینکه شُل و سفت کند تا بالای زانو برد پایین. گفت: بندازش بالا… دیگه روش نمیشه جلو کسی لخت شه، بندازش بالا… هر کی ببینه میگه براکی گنده گوزی کردی هم کَرد هم خط انداخت. بنداز بالا مزلّف و …از زیر چارقد خون راه گرفته بود تو صورت خاتون. شوفر افتاده بود زمین،گولّه شده بود تو خودش، مثل مارمولک بالا پایین میپرید. خاتون پاهاش را از هم باز گذاشته بود مثل اینکه گردِ فرش بگیرد میکوبیدش. باباپیر داد زد: بسّه! کشتیش زن… بعد یواش گفت: اگه این زنهام نبود با این گردن کلفتا نمیشد کاسبی کنم. خاور گازش را گرفت و رفت.
نشستم وسطشان. خاتون چادرش افتاده بود دور کمرش، جِزّمیزد و نفرین میداد. باباپیر کلاهش را گذاشت سرش. گردِ کتش را با پشت انگشت گرفت بعد انداختش رو شانههاش. دستمال یزدیش را داد به خاتون که خون را پاک کند.
گفتم: کی بودَن؟
خاتون با همان جِزّ زدنش گفت: دیروزا آمدن پیُم. ذوق گرفته بودُم مشتری پیدا شده، پَن شیش تا! همهشون رفتن بالا سیرشون کردُم. بعدش دورُم گرفتن پسُّونام بزرگه یه قدّیشه بِبُرّن. خون به جیگرُم کردِن پولُمُم ندادِن کردنُم بیرون. تف به لای پای خوار مادرتون، حقِّ ضعیفه خوردن کجاش مردانگیّه؟!
باباپیر گفت: بچّه کجایی جوون؟
گفتم: خزانه حاجی. محسن قَجر ازت برام گفته…نمیدونم بشناسیش؟
گفت: خزانه فرآباد؟… نه، این قجرو نمیشناسم… اما میان پیشم.
گفتم: اسدلله سگی؟ میشناسیش؟
گفت: آره… مرامش والاس … (نگاهم کرد) … مثه خودِت.
گفتم: ماکوچیکتیم حاجی.
گفت: کوچیکتر از من که هسّی…اما بچههای خزانه بامرامَن، آخ … خوارکسّه زد کتمو اِنداخت.
باباپیر از فلاکسش یک استکان چای ریخت. گفت: اِنقد دیگه زِق نزن، سرم رفت … اهل چیای جوون؟
گفتم: سیگار.
گفت: نشهجات؟
گفتم: عرق سگی.
چوب سیگارش را از زیر جعبه برداشت. از بسته اشنوش تعارفم کرد. یک نخ برداشتم و نگاهش کردم. با حوصله دور تا دورِ اشنو را زبان زد، گذاشتش سر چوب سیگار و کبریت کشید. سیگارم را روشن کردم. بعد مالِ خودش را روشن کرد. یک پک زد و استکان چای را یکنفس رفت بالا. گفت: کارِت چیه؟
گفتم: زیاد معلوم نیس… بیشتر الّافم.
گفت: الّافیت چیه؟
گفتم: والّا چیز مینویسم.
گفت: اومدی منَم بنویسی نه؟
یکی دیگر از این بنگیها آمد. پول داد جنسش را گرفت و رفـت. باباپیر دو تا صدی جدا کرد داد به خاتون؛ گفت: ظهره، برو یه چیزی بگیر کوفت کنیم… فری بفَهمه فاتحه این یارو خاوریه خوندَس.
گفتم: باباپیر میذاری ناهار مهمونت کنم؟
اصلاً سرش را هم بلند نکرد؛ گفت: نه.
گفتم: پس یه تیکّه هزاری میدی ببریم؟
گفت: هر چی عشقته، من متشریم و نمیپرّونم…اما باباپیر و کج و کوله ننویسی!
گفتم: باباپیر چی دوس داری ازِت بنویسم؟
گفت: بنویس باباپیر بعدِ یه عمر لاتبازی و عرقخوری افتاد حبس. ده سال کشید اومد بیرون. هم پیر شده بود، هم عملی شده بود، هم خاتون جنده شده بود…حالا اَم هیچّی نداره غیرِ دو تا خایهء گُنده. حواله تو و اون چیزا اَم که مینویسی به خایههام.
تیرماه 1376