ترجمۀ پرویز جاهد
این داستان باید در روز سال نوی ۳۰۰۰ میلادی خوانده شود.
هوا سرد است. دیشب باد خیلی شدیدی میوزید، از این رو صبح امروز ارتفاع امواج دریا تا حدی بلند بوده است. باد ترسناک است. وقتی میوزد، صداهای متفاوتی تولید میکند. صفیر می کشد. سر و صدا میکند. زوزه میکشد. میغرد. صداهایی غیرمعمول. پدیدههای غیرمعمول ترسناکاند.
هوا سرد است. کمی برنج پختم و تکهای ماهی خشکشده جویدم. من بوی پختن برنج را دوست دارم. بوی آن شبیه شبهای خوابآلود پاییزی است، زمانی که در تختخواب گرم و نرم هستید.
ذخایر تارو و ارزن تقریبا تمام شده و چون برنج هم خیلی کم مانده بود، فرنیام رقیق شده. امیدوارم امروز بتوانم ماهی بگیرم، بنابراین زیاد برنج نمیخورم. آن را برای بعد نگه میدارم. دو تا ماهی گرفتم. یکی بزرگ و یکی کوچک. هوا صاف است، بنابراین میتوانم تا دوردستها را ببینم. در روزهای صاف میتوانم دوردستها را ببینم، در روزهای ابری نمی توانم، اما هنوز صداهایی از دوردستها میشنوم. میتوانم برج توکیو را ببینم. پیاده رفتن تا برج توکیو یک روز طول میکشد. یک بار آن را امتحان کردم. از اینجا زیبا به نظر میرسد، اما وقتی نزدیکتر شدم، مخروبه بود. جای خلوت و متروکی بود. اینجا خوب است چون افراد دیگری این دور و بر زندگی میکنند.
هوا سرد است. سلام. خوشحالم که توانستم تو را ببینم. دیدنت را دوست دارم. صحبت کردن با تو را دوست دارم. ماهی خشک خوشمزه است، مگر نه؟ دیروز، زمان غروب، خورشید بزرگی در آسمان بود. غروب خورشید خیلی سرخ است. حتی سرختر از برگهای اوایل زمستان.
ما کمی همدیگر را در آغوش گرفتیم. وقتی من بازوهایم را دور تو میپیچم، و تو بازوهایت را دور من، و همدیگر را محکم میفشاریم، حس گرمای خوبی دارد. ماهی را روی سنگ گذاشتم و لحظهای تو را محکم در آغوش گرفتم. تو بوی علف میدادی.
سه روز است هیچکس را ندیدهام. شاید چهار روز. شاید یک هفته. پدرت گفت که نباید از شمردن روزها یا حرف زدن دستبرداریم. مدتها پیش، افراد زیادی روی این جزیره زندگی میکردند. حالا فقط تعداد کمی از ما ماندهایم.
برج توکیو زیباست. حتی با این که از نزدیک خیلی مخروبه به نظر میرسد. چیزهای دوردست اسرارآمیزند. اسرارآمیز و ترسناک.
میخواهم یکی از ماهیها را به تو بدهم. آن را می بُرّم و نمک دریا را روی آن میپاشم. یک بار دو نفری با هم یکی از آنها را خوردیم. همه برنج ها را هم خوردیم. با هم غذا خوردن بهتر از تنهایی غذا خوردن است. دارم ماهی کوچکتر را خشک میکنم. مراقبم که حیوانات یا پرندگان آن را نقاپند.
چند تا ترانه خواندم. ترانههایی که پدرت به من یاد داده بود. ترانههایی عجیب. انگار که از دوردست میآمدند. عجیب است که چیزی از دوردست میتواند در درون من باشد. سه تا ترانه خواندم.
هوا کمی سرد است. تو گفتی امروز سال نو است. سال نو هر از گاهی میآید. وقتی هوا سرد میشود، از راه میرسد. سال نو مبارک. تو گفتی. سال نو مبارک. من هم به تقلید از تو گفتم. بعد دوباره همدیگر را محکم در آغوش گرفتیم، برای مدتی کوتاه.
بیا سعی کنیم فراموش نکنیم. تو گفتی. چه چیزی را؟ من پرسیدم. این. اینجا. همین حالا، تو گفتی. همه چیز را تا همین لحظه. و همه چیز را از اینجا به بعد. به یادآوردن دشوار است. اما من هم میخواستم سعی کنم فراموش نکنم.
خداحافظ. تو رفتی، اما من ماندم و قبل از تاریکی، مزرعه را کمی شخم زدم. غروب خورشید سرخ است. دارم آتش روشن میکنم و از کوزه آب مینوشم. یک فرنی رقیق هم درست خواهم کرد. پدرت به من گفت که قبلاً افراد زیادی روی این جزیره زندگی میکردند. آنها چه جور مردمانی بودند؟ آیا بعد از این همه سال، هنوز کسی چیزی از آنها به یاد دارد؟ آیا آنها جایی آن دوردستها هستند؟
هوا سرد است. سال نو مبارک. دوستت دارم. کی میتوانم دوباره تو را ببینم؟
- نقل از نیویورکر. پنج سپتامبر ۲۰۲۴.