هنرمندان برای ما به سه دسته تقسیم میشوند: آنهایی که دوستشان نداریم، آنهایی که تواناییهایشان را میستاییم و آنهایی که عاشقشان هستیم. دیوید لینچ از دستۀ سوم بود، او دیوانه بود و ما شیفتۀ این جنونِ زیبا. گویی روحش به ناچار زندانیِ این کالبد بود و اگر نبود این حصار، لحظهای آرام نمیگرفت. لینچ را میتوان از آثارش شناخت؛ از «مخمل آبی»، از «توئین پیکس»، از «جادهی مالهالند» و البته از گزارشهای هواشناسیاش. او نهصدوپنجاه اپیزود به گزارش هواشناسی لسآنجلس پرداخت و هر از گاهی نیز یک موسیقی معرفی میکرد و میرفت. اگر نامش دیوانگی نیست، پس چیست؟ کنایی آن که آخرینبار قطعۀ «جهان میچرخد» را پیشنهاد کرد و آن را محبوبترین همکاری خودش با آنجلو بادالامنتی (آهنگساز بسیاری از آثار لینچ) و جولی کروز (خواننده) خواند؛ وقتی دربارۀ این قطعۀ مشهور سریال «توئین پیکس» حرف میزد نه بادالامنتی زنده بود و نه کروز. صدحیف که بهانۀ نوشتن این مطلب نیز درگذشت دیوید کیث لینچ است؛ روز پانزدهم ژانویه جهان چیزی کم داشت و آن لینچ بود. شک ندارم در همان لحظات آخر نیز به سینما میاندیشید و حسرت ایدههای عملینشده را میخورد؛ چنان که همیشه در گزارشهای هواشناسیاش بغضی در گلو داشت. به تفضیل و اطناب میتوان در باب تأثیر لینچ بر سینما و مدیومهای دیگر – از جمله ویدئوگیم – نوشت؛ اما جایگاه او فراتر از هنر هفتم است؛ ما دلمان حتی برای گزارشهای هواشناسی او نیز تنگ میشود.
همواره بازبینی اولین آثار کارگردانها هیجانانگیز است؛ چرا که آن ایدهها و سبکهایی که به امضای آنها بدل میشود را میتوان در این «اولین فیلمها» نیز یافت؛ اما نه در قامت یک پیرمرد خوشتیپ جاافتاده، بلکه در قامت یک کودک نوپای سر به هوا. لینچ نخستین فیلم بلند خودش را در ۱۹۷۷ اکران کرد. ساخت «کلهپاککن» پنجسال به طول انجامید. در میانۀ راه بارها مشکلات مالی سد راه پروژه شد و حتی لینچ برای گذران زندگی مجبور شد تا شغل تحویلِ روزنامههای وال استریت ژورنال را بپذیرد. در کتاب «لینچ از زبان لینچ» چنین نقل میکند که این شغلش با فیلمبرداریهای شبهنگامِ «کلهپاککن» تداخل پیدا کرده بود و ناچار در میانۀ کار، تحویل روزنامهها را در حداکثر سرعت ممکن انجام میداد تا پس از یک ساعت – گاه بیشتر گاه کمتر – به ادامۀ فیلمبرداری بپردازد. پیش از ساخت نیز، لینچ کشمکشهای فراوانی با انستیتوی فیلم آمریکا داشت. سرانجام اما، «کلهپاککن» به سلامت از دل این هزارتوی دهشتناک عبور کرد و آغازگر کارنامۀ درخشانِ مرد آمریکایی شد.
داستان «کلهپاککن» ساده است؛ در شهری صنعتی، هنری اسپنسر (جک نانس) – مردی از طبقۀ کارگر – درمییابد که دوستدخترش (شارلوت استوارت) فرزندشان را به دنیا آورده و حال باید به ناچار با او ازدواج کند. اما کافیست همین ایدۀ به ظاهر ساده فیلتر ذهنِ لینچ رد شود تا چهرهای کابوسگونه به خود گیرد. «کلهپاککن» چنین است؛ یک کابوس نود دقیقهای تمام عیار. پیشدرآمد فیلم و نمای سوپر ایمپوزشدۀ صورت هنری روی سیاره، حکم دریچهای دارد برای ورود به جهان لینچ. این پیشدرآمد کمابیش به احذاری میماند برای مخاطب: به جهنمِ لینچ قدم نهادهاید و تا دیر نشده از آن فرار کنید.
کابوسِ «کلهپاککن» جلوههای فراوانی دارد: نخست، هنری اسپنسر. جک نانس با آن گریم رنگپریده و موهای منجمد، نقش اول این رویاست. او به غایت منفعل است و در این شهر به خار غلتانی میماند که بیاختیار در برابر باد از این سو به آن سو پرسه میزند. انسان در برابر کابوسهایش چنین است؛ تسلیمِ محض. بازیگری در چنین فیلمهایی که نیازی به برونگرایی افراطی ندارند، چالشیست که اندک هنرمندانی از پس آن برمیآیند. گویی اساساً جک نانس برای نقشآفرینی در این فیلم به دنیا آمده بود.
نورپردازی عنصری اساسیست در تعمیقِ جهنم «کلهپاککن». سیاهی سراسری با سایههای عمیق و چراغهایی که نورشان وهمانگیز است، بیش از فیلمنامه به داد لینچ میرسد. این یکی از عالیترین مثالهاست در باب هویتمندی فیلمبرداری، نورپردازی و طراحی صحنه. مگر میتوان آن پنجره با نمای آجر را از «کلهپاککن» حذف کرد؟ این دست جزئیاتِ فیلم نه تنها تزئینی نیستند، بلکه ابزار اصلی کارگردان در تردستیهایش به حساب میآیند.
خلاقیتهای ذهن لینچ، ادویههای دلچسب «کلهپاککن» هستند. جنیفر، دختر لینچ، با اختلال شدید پاچنبری متولد شد و در کودکی چندین جراحی سنگین را از سر گذراند. حاصل این دلهرههای لینچ در جوانی، خلق طفل ناقصالخلقهی اسپرممانند فیلم شد. این که او چگونه به این موجود عجیب و غریب جان بخشید هنوز بخشی از معماهای «کلهپاککن» به حساب میآید. خلقِ ناخودآگاهِ هنری از طریق زنِ در رادیاتور یکی دیگر از آن ایدههای درخشانیست که دو دههی بعد با اتاقِ قرمز «توئین پیکس» به بلوغ رسید. حتا ردپای آن فرش زیگزاگی را نیز در «کلهپاککن» میتوان یافت.
از باندِ صوتی فیلم به راحتی عبور نکنیم. صداهای آزاردهنده لحظهای دست از سر شخصیتهای اثر برنمیدارند. اوضاع با ورود کودک و گریههای مدامِ او بدتر میشود. درست در میانهی فیلم مری اعتراف میکند که از صدایِ بچه به ستوه آمده و میخواهد خانه را ترک کند. شگفت آن که ما نیز با او همراهیم، حال آن که قاعدتاً باید مری را به عنوانِ مادری بیعاطفه بشناسیم. دلیل این بیرحمی ما گرفتار شدن به دامِ باند صوتی فیلم است. بعید نیست که وقتی «کلهپاککن» به پایان میرسد، نفسِ راحتی از سر خلاصی بکشیم و اندکی به گوشهایمان استراحت بدهیم.
در مواجه با چنین فیلم گنگی، محتمل است که به دامِ معناگرایی و تلاش برای فهم پیامهای رمزآلود آن بیفتیم. در طول این چهار دهه که از ساخت «کلهپاککن» میگذرد، تحلیلهای مختلفی در بابِ فیلم شنیدهایم؛ از به تصویرکشیدن شرایط روحی یک پدر و تأثیرپذیری لینچ از محلۀ پرآشوبش در فیلادلفیا گرفته تا الهامگرفتن از «مسخ» کافکا و «دماغ» گوگول و غیره. اثر اما همواره یک قدم از این تحلیلها جلوتر بوده است. درست همانگونه که خود لینچ میگوید، او عاشق این ایده است که انسانها یک حرف مشترک میشنوند، اما برداشتهای متنوعی از آن میکنند. به قول خودش ممکن است امروز فیلم را دوست بداریم و سالها بعد از آن متنفر شویم. بنابراین فضا برای درک «کلهپاککن» آنگونه که میخواهیم فراهم است و همهچیز بستگی دارد به خودمان، زیستمان، تجریباتمان و درکمان از سینما و صدالبته شناختمان از جهانِ کارگردانِ فقیدی به نام دیوید لینچ.